💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم! روبروی آینه میایستم و با عینک و ماسکی
#بازمانده☠
#قسمت25🎬
با حرفهایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم میریخت و هر لحظه تنم را بیشتر میسوزاند.
-به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت برای من از زندگیت حرف میزنی؟!اصلا چطور تونستی! تو جای مادرمون بودی....الان نسیم من مرده، رفیقم مرده، اون وقت تو از زندگیت برام میگی؟!
-آروم باش دختر جون! هیس! صدات و بیار پایین. مردم دارن نگاهمون میکنن.
التماسش را که میبینم، تازه نگاهم میخورد به مسافرانی که خیرهام شده بودند.
هنوز نفسم میلرزید.
-میرم تو نمازخونه بیا دنبالم.
این را که میگوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا میبرد. همانی که انتهایش میخورد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه!
ترس گمکردنش به جانم هراس انداخته و وادارم میکند، قدمهای تند و تیزم دنبالش بروند.
از پلهها بالا میروم. وارد نمازخانه میشوم.
کفشم را داخل قفسه میگذارم. با نگاهم دنبالش میگردم.
چمدانش را میبینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه خورده بود. اورا هم میبینم. از روسری مشکیاش که با گلهای رز قرمز پر شده بود میشناسمش.
پشت به من رو به قبله نشسته بود.
با قدم های تند خودم را به او میرسانم.
کنارش مینشینم.
اما انگار نه انگار که من آمده بودم.
نفس عمیقی میکشد. دست های لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود میبرد.
از جیبش کاغذ و خودکاری در میآورد و سریع مشغول نوشتن میشود.
یکلحظه دستم را میکشد و کاغذ مچاله شدهای را میان مشتم میگذارد.
نگاهش روی صورتم میلرزد و با صدایی آرامتر از هر زمان، میگوید:
-من نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! م...من مجبور بودم تقصیر من نبود! اگه این کارو نمیکردم پسرم رو میکشتن...!
#پایان_قسمت25✅
📆 #14031024
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت25🎬 با حرفهایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم میریخت و هر لحظه تنم را بیشتر میسوزا
#بازمانده☠
#قسمت26🎬
این زن چه میگفت؟
از چه چیزی صحبت میکرد؟!
-شما...شما چیکار کردین مگه؟!
حالا مردمک چشمانش خیس شده است و مژههایش، زیر سنگینی قطره اشکی که میخواست سر باز کند، خم شده!
-من نمیدونستم قراره اون بلا رو سر نسیم بیارن! به خدا نمیدونستم. به خدای احد و واحد قسم میخورم. فقط...فقط قرار بود مراقبتون باشم! رفت و آمدنتون و چک کنم. ولی، ولی...!
جانم به لب میرسد.
-ولی چی؟!
-ولی اون روز اون مرد اومده بود! نمیدونستم میخواد...میخواد یه بلایی سر نسیم بیاره!
مانتوام را چنگ میزنم.
اشکهایش نمیگذاشت صحبت کند.
- اون مرد کی بود؟ اصلاً چی از جون نسیم میخواستن؟!
-نمیدونم...!
سرش را بلند میکند.
_خدایا آخه من چه گناهی کردم که اینطوری امتحانم کردی؟
_اون موقع به من گفتن از خونه برم بیرون، وقتی برگشتم دیدم که از پلهها افتادی! بعد چند دقیقه اون مرد از خونه بیرون اومد. بهم گفت کارم تموم شد و باید از اینجا برم.
-یعنی...یعنی...من درست دیده بودم! اون سیگارای سوخته و فنجونای قهوه اونجا بودن!
یک لحظه سرم تیر میکشد. دستانم را در هم گره میکنم و لرزششان را مهار.
-پس وقتی اونجا بودم، اون مردَم اونجا بود. قاتل نسیم اونجا بود و من...!
چشمهی اشکم میجوشد و قلبم بیشتر درد میگیرد.
-من دیگه نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم! باید برم.
دستش را میگیرم و مجبورش میکنم دوباره بنشیند.
-اما من چی؟!
چشمانش گشاد میشوند.
-خواهش میکنم بیاید و همهی این حرفا رو به پلیس بگید که من آزاد بشم. دارم دیوونه میشم. خواهش میکنم!
نفس عمیقی میکشد.
-نمیتونم. خواهش نکن. بیشتر از این نذار پیش خودم و خدای خودم شرمنده بشم. همینطوریش همش دارم کابوس میبینم. هرشب، هر روز، هردقیقه، حتی تو بیداری!
اگه حرفی بزنم، زندهام نمیزارن! نه من رو، نه خانوادم رو!
هیچکدام از حرفهایش را نمیفهمم. شاید هم خودم نمیخواستم بفهمم و باور کنم!
-به خدا که حلالتون نمیکنم. اگه نیایین و حقیقت رو نگین، تا آخرین لحظه عمرم نمیبخشمتون. باید بیایید. بیایید و بگید من بیگناهم...!
#پایان_قسمت26✅
📆 #14031025
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستان نُحاس.pdf
23.54M
داستانِ نُحاس🔥
دومین اثرِ #طرح_تحول💥
نویسنده: بانو ر.مرادی✍
تدوینگر: کاربر جلیلی🎬
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#آموزشی👨🏫
نام: راز تنهایی💔
نویسنده: نرجس شکوریان فرد✍
تعداد صفحه: 264📃
ژانر: درام😢
خلاصه: راز تنهایی، داستان یک پسر آمریکایی به نام دنیل است که اهل همهجور خطایی است؛ تا اینکه به زندان میافتد و در زندان آمریکا، با هم سلولی مسلمانی بهنام یوسف آشنا میشود😍
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه میگفت؟ از چه چیزی صحبت میکرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مر
#بازمانده☠
#قسمت27🎬
سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند.
گره روسریاش را شُل میکند و با دست، گلویش را میمالد.
-واقعا تو اینو میخوای؟ حتی اگه من و بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟
تعلل نمیکنم.
-نه تنها من، بلکه نسیمم مطمئنم همینو میخواد.
چشمانش را میبندد و نفس عمیقی میکشد.
-یه مدت میخواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیط پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که من خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار میکردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی بهپای دوتا دختر جوون!
با دستش روی پیشانیاش میکوبد.
-میگم بهشون! میگم که نمیدونستم وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسهای زیر نیم کاسهاست خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشهام و گرفتن.
ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمیگشت که تو کوچه گیرش اوردن. زدن تو سرش.
بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمیبینیش. باور نمیکنی بیا خودت ازش بپرس.
شانههایش میلرزند.
-موندم! من...من بین بچهام و نسیم! بچهام و انتخاب کردم.
کف دست هایش را جلویم میگیرد.
-یه مادر غیر این، چیکار میتونه بکنه؟!
آخه دل بیصاحابش مگه میذاره که گُل شو پرپر کنن!
نمیخواهم بشنوم. اصلا نمیخواهم بگذارم باحرفهایش تیشه بزند به قلبم!
نه اصلا...اصلا به من چه این حرفها! مثلا میخواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیقتر میشد، تنها بگذارد؟!
-نظرم همونه که گفتم!
این را که میگویم، با کف دست، اشکهایش را پاک میکند.
-میام و هرچیزی که میدونم و میگم. شاید
اینطوری نسیم منو ببخشه.
به جمله آخر که میرسد، چشمانم برق میزند.قلبم آرام میشود. نفسی میکشم، از سر آسودگی! نفسی که مدتها بود جایی میان حنجرهام گیر کرده بود.
نگاهم به نوشتهای که روی پارتیشن نمازخانه بود میخورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ»
باورم نمیشد.بالاخره همه چیز داشت تمام میشد. تمام آن دوندگی ها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشته بود! گفتم چند هفته؟! یعنی...یعنی چند هفته بود که نسیم مرده بود؟!
مشتم را باز میکنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، میاندازم.
-این آدرس کجاست؟!
با خیسی زبانش، لب تر میکند:
-من الان نمیتونم باهات بیام. باید پسرم و بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن!
هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...!
#پایان_قسمت27✅
📆 #14031028
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344