رادیو فتح 1.mp3
2.45M
⛰ «رادیو فتح» ، صوت اول
▶️ رادیو اختصاصی رزمایش کشوری علمی فرهنگی میقات با حضور فعالین فرهنگی حوزوی و دانشگاهی
🔸توضیحات مهم پیرامون ماهیت رزمایش
🔸 اولین محتوای رفتار سازی؛ صبر
🔸معرفی اجمالی قالب های رزمایش
🌐اطلاعات بیشتر در : https://miqat.ir/blog_content/c_view/id/1072
موسسه #میقات جوانان انقلاب اسلامی
http://eitaa.com/joinchat/3533570061C26a89e033c
هدایت شده از شیردلان
#شاید_برای_من_هم_اتفاق_بیافتد
نمیدانم چرا ما انسانها همیشه فکر میکنیم
مرگ واتفاقات اینچنینی مال بقیهاست ...
شایدم اشتباه گفتم باید بگویم بعضی از ما انسانهافکر میکنیم مثلاهمیشه دزد ماشین بقیه را میدزدد
یا همیشه مرگ سراغ همسایه میرودو...
البته همسایه که میگویم منظورم همان بچه مردم یا مردم و یا دیگران است هرکس غیر از خود و خانواده را میگویم وهمسایه یکجور اصطلاح است.
خلاصه مطلب که من هم گاهی آنقدر دردنیا غرق میشوم ،یادم میرود ممکن است برای من هم اتفاق بیافتد.
روز سهشنبه بود که در خانه مشغول جمع آوری باقیمانده وسایل وبسته بندی بودم که متوجه شدم رقیه و محمدحامد باز به سرشان زده واز چهارچوب در اتاق بالا رفتهاند بهشان تذکر دادم که پایین بیایند دوباره مشغول کار خودم شدم چون در این جور مواقع دادو بیداد نتیجه ای ندارد وآنها همیشه کارخودشان را میکنند.
از حرفهایشان میفهمیدم که قصد پایین آمدن دارند ولی یکهو محمد حامد گفت دارم میافتم
تا من سربرگرداندم رقیه از بالا به پایین پرید
و شروع به آی آی کرد، وقتی رفتم نزدیکشان متوجه شدم، محمد حامد که درحال پایین آمدن بوده تعادلش را از دست داده وبرای اینکه خودش را نگه دارد از رقیه میگیرد
ومتاسفانه رقیه تعادلش را از دست میدهد وپایین میافتد خداروشکر چیز خاصی نشده بودو کمی پای چپش درد می کرد چون همسرجان نبود و وقتی زنگ زدم گفت کارش طول میکشد وشب به خانه میرسد تصمیم گرفتم ببرم پایین وبه شریک جدید مغازهمان نشان بدهم شاید بفهمد دررفته یا ...
هدایت شده از شیردلان
به سختی بردمش پایین آقای طالبی گفتند چیز خاصی نیست کمی ضرب خورده واز فروشگاه خودمان یک پماد خشخاش دادند تا چرب کنم که دردش را کم کند .
خداراشکرکردم وبالاآمدیم، به توصیه ایشان
عمل کردم، نیم ساعتی تاثیرگذار بود ولی دوباره گریههایش شروع شد ،کمی زردهتخممرغ وزردچوبه که از قدیمیها یاد گرفته بودم درستکردم وبه پایش مالیدم،
ولی آن هم تاثیری نداشت به پدرش زنگ زدم که زود بیاید، پدرش که آمد گفت: احتمالا در دررفته همگی حاضرشدیم و پیش شکستهبند رفتیم.
بله انگشت شصت وانگشت کناریش دررفته بود، البته من که دل رفتن داخل منزل شکستهبند را نداشتم ولی همسرجان وبچهها رفتند صدای داد رقیه تا کوچه شنیده میشد وقتی که داشت جامیانداخت، دیگر حس خانه رفتن نداشتم آن هم درآن اوضاع که تقریبا بیشتر وسایلمان را جمع کردیم پس تصمیم گرفتیم به خانه پدرهمسر برویم ، شب هم همانجا ماندیم ولی چون دخترها امتحان داشتند صبح زود به خانه برگشتیم وبعداز برداشتن کیف و کتاب آنها را به مدرسه رساندیم واین روزهای آخر نه من نه همسرم دلودماغ خانه را نداشتیم پس تصمیم گرفتیم
همان اطراف دور بزنیم تا امتحان بچهها تمام شود بعد به دنبالشان برویم بعد به پنج امام زاده برویم تاکمی حالهوایمانعوض شود
وهمان همشد.
خیلی خوش گذشت، تصمیم گرفته بودیم
روز جمعه وسایلمان را بار بزنیم.
پس قرار شد دوباره به خانه پدری همسرم برویم تافردایش با مادرش به خانهمان برگردیم و با کمک خواهرم ویکی از دوستانم باقیمانده وسایل راهم جمع کنیم تا برای جمعه آماده باشد، صبح زود پدر همسرجان که بابا صدایش میکنم از سرکارش که نگهبانی یک ساختمان درحالساخت است آمد.
نگهبان شبانه روزی است وفقط آخرهفته اجازه دارد آن هم با گذاشتن یک جایگزین کمی به مرخصی برود.
وحالا هم که آمده بود نوه اش که ۱۵ ساله است را جای خود گذاشته بود ، خبرش را شنیده بودم که ماشین خریده.
به سلام بابا مبارک باشه حالا چند خریدینش این رخشتونو ؟
باذوق شروع کرد به تعریف کرد من هم درهمان حین دوتا شیرینی از جعبه برداشتم ودرحال خوردن بودم.
۵۷ میلیون خریدم یک پراید مدل ۸۳ خیلی ماشین تمیزو روبه راهیه خدا جور کرد دیگه ۳۵ که خودم داشتم، بقیه شو یکم از مهندس قرض کردم، پنج ماهه یکمم از دوستوآشنا.
حالا انشاالله یکم صرفهجویی میکنیم تا بتونم قرمو بدم.
ومن درذهنم شروع کردم با حساب وکتاب که با حقوق چهارونیم میلیون باید چند ماه صرفهجویی کنند تا بتوانند بیستودو میلیون را بدهند،به نظرم خیلی سخت آمد ولی خب دیگر دل بابا را نباید میشکستیم پس با لبخند گفتم انشاالله جور میشه خداروشکر واز جایم بلند شدم به همراه بچهها به کوچه رفتیم
خب بابا این رخشات رو کجا پارک کردی بینیمش؟
توی میلان اصلی سرکوچه.
همگی به آنجا رفتیم ظاهر تمیزی داشت
خب بهبه مبارکههه..
بچهها هم هرکدامنظری دادند:
مامان چه شیکه، چه نوعه، وای بابابزرگ چه ماشین خوشگلی خریدی از ماشین بابای من خیلی شیک تره...
همگی خندیدیم وبه خانه برگشتیم حالا که بابا با ماشین آمده بود ، قرار شد بابا مارا به خانه برساند وهمسرجان ماشین خودمان راببرد تعمیرگاه تا کلاجش که کمی ایراد داشت را درست کند همگی سوار ماشین بابا شدیم
مادرجان یعنی مادر همسر جلو ومن بچههایم
عقب نشستیم هنوز چند دقیقهای از حرکتمان نگذشته بود که یک ماشین باعث انحراف بابا شد ولی خداروشکر سریع کنترلش کرد ومن شروع کردم به خواندن آیهالکرسی وارد صدمتری که شدیم دوباره همان اتفاق افتاد این بار بابا بدجور کنترلش را ازدست داده بود و مدام اینور آنور میرفت بچهها هم که اوضاع را دیده بودند خیلی ترسیده بودند مدام مامان مامان میکردند نمیدانم چند دقیقه گذشت که داشتیم درصدمتری ویراژ میرفتیم وآخر به شانه چپ جاده کشیده شدیم وتق ... ...
وبه صدم ثانیه ماشینی که خیلی ادعای خودروی ملی بودن دارد خواست یک حرکت بزند تا طبق معمول توجههارا جلب کند یک ملاق زد تا به خودمان بیاییم دیدیم سروته شدیم.
درآن لحظه که همه بچهها گریه میکردند و من راصدا میزند مانندیک فیلم هرچه صحنه تصادف در فیلمها، خبرهاو داستان دیده وخوانده بودم جلو چشمم آمد،
پس سعی کردم اشتباهاتی آنها دراین جور مواقع میکردند را تکرار نکنم سریع به خودم آمدم ومحمد حامد که فقط پاهایش را میدیم وآی آی میکردرا بالا کشیدم خداروشکر سالم بود ، کارگران شهرداری نزدیک بودند به کمکمان آمدند درماشین را بازکردند به نوبت بیرون رفتیم
خداروشکر همگی سالم بودیم ومن بچهارا یکی یکی بغل میکردم وآرامشان میکردم.
چیزی نیست ، خداروشکر هیچی نشد دخترم چیزی نشده کلمههایی بود که مدام تکرار میکردم....
هدایت شده از شیردلان
یکی از کارگران شهرداری زحمت کشید وبطری آبی دستم داد ومن یکی یکی صورت بچههارا شستم تا از شک خارج شوند
وسط لوار نشته بودیم که چشمم به ماشین واژگون شده افتاد .
وااااای ، خدای من...
اول خداراشکر کردم که از این ماشین جانسالم به در بردیم وبعد یاد صبح وبابا وخوشحالیش و بدهیش افتادموآهازنهادم بلند شد...
از کیفی که موقع بیرون آمدن از ماشین به زور باخودم کشیده بودمش گوشی را درآوردم به همسرجان زنگ زدم.
طولی نکشید که همسرم با آمبولانس رسید
هرچند همگی سالم بودیم ولی به توصیه همسرم چون باردارهم بودم سوارآمبولانس شدیم برای اینکه حالهوای بچههارا عوض کنم گفتم :
آخجوون ازبچگی آرزوم بود سوار آمبولانس بشم همگی خندیدیم و سوار شدیم
درمسیر محمدحامد خیلی گریه میکرد لحظه ای ترسیدم
چیشده مامان؟ درد داری؟ کجات زخمیشده؟
سرش را به علامت نه بالا داد وباشدت بیشتری زد زیرگریه ودرهمان حال گفت: لنگ کفشم، لنگ کفشم توی ماشین بابابزرگ جامونده، من که با این حرف محمدحامد تازه متوجه یه لنگه بودن خودم شده بودم زدم زیر خنده
طول مسیر سعی میکردم با بچهها شوخی کنم تا حالهوایشان عوض شود به بیمارستان که رسیدیم دکترهاو پرستاها با شنیدن خبر واژگونی ماشین باچشمان گرد به ما نگاه میکنند تنها مسدومان رقیه هست که پایش دردرفته بودوبقیه خودمان وارد اورژانس میشویم نگاه متعجب همه رویمان زوم میشود...
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#شاید_برای_من_هم_اتفاق_بیافتد نمیدانم چرا ما انسانها همیشه فکر میکنیم مرگ واتفاقات اینچنینی م
رشد قلم ایشان نسبت به قبل مشهود است.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین123 نور. 📆امروز چهارشنبه است و جمعه گذشته امام زمان علیهالسلام ظهور کرده اند. 🖼شما مدام خو
#تمرین124
جملات کوتاه و کوبنده بنویسید که با #طرف شروع شده باشد.
طرف روز شهادت عروسی گرفته و مشروب خورده و هشتگ بی ناموسم زده. حالا یهووو سلام فرمانده را مغایر با ارزشهای اسلامی میداند. بیایید بروید در گونی.
طرف تا دیروز خودشو خفه میکرده چرا زنها رو به استادیوم راه نمیدهید، حالا که علاوه بر زنان، بچه ها و خانواده ها به استادیوم اومدن داره خودشو جر میده که چرا اینا اومدن ورزشگاه.
طرف میگه چرا نمیگذارید مردم شاد باشند. حالا که بستر به این بزرگی فراهم شده برای شادی صد هزار تا بچه و پیر و جوان و ...میگه چرا جمهوری اسلامی...(این قسمت از بس چرت و پرت زیاد بوده دیگه خودشونم رد دادن)
میتونید #طرف رو به جای ابتدا جای دیگه هم به کار ببرید👇.
طرفدارهای #طرف با حمایت آمریکایی ها سال ۸۸ پرچم امام حسین آتیش میزدند و او سکوت معنادار کرده بوده. حالا به خاطر سلام به امام زمان عجلاللهفرجه داره از قسمت تحتانیش بخار بلند میشه.
#تمرین124
#یادداشت
#مونولوگ
#کاریکلماتور
#داستانک
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دو کلمه حرف دل!
بنا ندارم برخی حرفهای دلم را بنویسم، بالاخره هر کسی یک کنجی برای خودش دارد؛ و میدانید حرف دل را بازگو کردن دردسرهایی دارد؛ ممکن است به پرِِ قبای عقلانیت برخی، یا تِزِ روشنفکری برخی دیگر، بربخورد!
اما قانع شدم که بنویسم، مخصوصا با دیدن مصاحبهی یک دههنودی، وقتی خبرنگار پرسید: «کجای شعرِ سلام فرمانده رو دوس داشتی؟ گفت: اونجایی که میگه: سید علی دههی نودیهاشو فراخوانده!»
تمام!
راست گفتهاند که حرف حق را از بچه بشنو!
باور کنید حرف اول و آخر را این بچه زد!
همانی که حرف دل من بود...
پس لطفا کسی حماسهی سلام فرمانده را پای خودش ننویسد، این کار، فقط از معجزاتِ حنجرهی گرمِ سیدعلی است!
قصه این است که در ابتدای قرن جدید سیدعلی، سلامی بغضآلود دادند محضر فرمانده!
یادتان هست، اشکهای سیدعلی را که در چشمانش برق میزد و میخواند: «السلام علیک حین تقرء و تبین»!
حالا چرا بین این همه سلام در آلیاسین؛ دو سه فقره را انتخاب کردند و چرا بین این دو سهتا، وقتی به این یکی رسیدند بغضشان شکست؟! جایی که سلام میدهد به امام زمانش، آن زمانی که «السلام علیک حین تقرء و تبیّن» یعنی زمانی که جهاد تبیین میکند!
آن اشکها همان فراخوان بزرگ بود در ابتدای قرن جدید! برای جهاد تبیین! که البته دههنودیها خوب گرفتند؛ چون این نسل فطرتی دستنخورده و زلال دارد، گوشش تیز است و پایش چابک، با شتاب اعلام حضور کرد و آمد پای کار سیدعلی، با همان قد کوچک و دست کوچک و سنِ کم و...
کسی نگوید پس چرا سیدعلی، با نسلهای دیگر، این همه حرفِ روی زمین مانده دارد؟! دلیل همانی بود که گفتم...
فراخوانِ جهاد تبیین و لبیک دهه نودیها؟!
بین طفل و تبیین چه تناسبی برقرار است؟!
من سطح چالش را میخواهم ببرم بالاتر که دیگر مغزهای کوچک ما را درگیرِ دعوای ایدئولوژی و طفل نکنند! همانهایی که آموزش جنسی در سند۲۰۳۰ و آموزش نظامی را با اسلحه، برای کودک جایز میدانند؛ خروجی این نظام تربیتیشان را هم دیروز در مدرسههای تگزاس دیدید که یک بچه، قاتل چندین همکلاسی و آموزگار و مدیر شد! بگذریم از این دعواها، بیایید بالاتر!
بله طفل و تبیین با هم میانه دارند؛
گمان من این است که گرهی جهادتبیین را باید در جهاد امید جستجو کرد، وقتی یأس و ناامیدی افق پیشرو را مهآلود و سیاه جلوه میدهد دیگر تبیین و روشنگری و روشنبینی معنا ندارد! و این هنر دههنودیهاست که فضا را روشن کنند، جلوتر بروند و هر کدام دست چندتا بزرگتر را هم بگیرند و ببرند تا خطشکسته شود...
دیروز در آزادی، امید را دیدید؟ که جولان میداد!
این فرمول از کربلا به ارث مانده و در دفاع مقدس هم داستانِ «شناسنامهکوچکها» سر درازی دارد...
یادم نمیرود روزی با حاجمهدی رسولی صحبت میکردم، میگفت: من اعتقادم این است که هیأت ما (ثارالله زنجان) زمانی پا گرفت که آقا در خطبههای نمازجمعهی سال ۸۸، سال فتنه، بغضشان شکست، ما آن موقع جمعمان جمع شد و حس کردیم مأموریم به یک رسالتی!
اینها رزقهای لایحتسبِ انقلابند که گوهرِِ تقوا میتواند آنها را نقد کند؛ و این هنر امامین انقلاب است که در زمانی که خیلیها به بنبست میرسند و زمینگیر میشوند، مخرج و معبرِ صدق میزنند؛
جالب است؛ آن امام به خستگانی که انقلاب را مختومه میدیدند میفرمود؛ یاران من در گهواره هستند! و حالا این امام رویشهای دهه نودی و سربازان ۱۴۰۰ را به میدان فراخوانده! تا بگویند انقلاب ادامه دارد...
آری کاش دوستانش از دهه نودیها یاد میگرفتند که حالا نه تنها جانماندهاند بلکه طلایهدارِ ظهورند، بعونالله...
و کاش دشمنانش میترسیدند از فراخوانِ بغضهای شکستهاش که اینگونه فدایی میآورد پای کار این نظام...
شب جمعه ۱۴۰۱/۲/۶
یونس سبزی
#باغانار2
#داستان_طنز
به زودی...
کاری از درختان نازک اندیش باغ انار.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌴 @ANARSTORY
عِمران واقفی:
مردم ایران همان خیل عظیمی بودند که در تشییع حاج قاسم شرکت کردند.
و حالا در جای جای ایران در همخوانی های سلام فرمانده.
بقیه روشنفکران و نخبگان و استعدادهای کوری که به خاطر علوفه بهتر دین و وطن را فدا کردند هیچ وقت نخواهند فهمید آرمان الهی بشر چیست.
بشر را یک بدن گوشتی با ساختار سلولی جانوری میبینند که باید بخورد و حمالی کند.
بشری که پیامبران به ما شناساندند روحی دارد به عظمت کائنات. این کجا و آن کجا. تفاوت وسعت بشر نزد ما و آنها مانند تفاوت وسعت مغز ما و مغزهای کوچک زنگ زده آنها است.
#مردم_ایران همان میلیونها تشییع کننده حاجی هستند نه یک گروه طرد شده و افسرده و پر از کمبود.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نور
ما مردم خوبی داریم. مردمی که شهید دادند و انقلاب کردند. پای نظام ایستادهاند. هنوز هم در مواقع مختلف برای حفظ این نظام جوانان خودشون رو میفرستند تا فدای اسلام شوند. همواره در صدد رشد هستند. حوادث را میفهمند. در اکثر مواقع از خواص جامعه جلوتر هستند.
خب همین حکومت اسلامی نقاط ضعف هم دارد. آدمهایی که ذرهای به اسلام اعتقاد ندارند ولی ذخایر نظام معرفی میشوند و کارآفرین برتر و...
مردم از تبعیض متنفرند. مردم از دروغ متنفرند. مردم از شکاف طبقاتی متنفرند...مردم به دنبال رفاه جمعی هستند. یعنی میخواهند همهشان با هم در رفته باشند. از طرف دیگر عدهای هستند که وعده های انتخاباتی شان را برای یک عده خاص به خوبی انجام دادند. یعنی وقتی گفتند وضع شما خوب میشود توی هشت سالهایی که دولت دستشان بود به نفع طبقه خودشان خوب کار کردند. از پرداخت دلار چهار و دویستی تا واگذاری شرکتهای خصوصی به پسرخاله و داداش و ...
متأسفانه مردم خوب ما گول آن دسته از اسلامحقیقی بی خبر را خوردند و بهشان رأی دادند. امروز وضع جامعه ما باید خیلی بدتر از اینها میبود. این مه میگویم تحلیل نیست. تجربه است. تجربهای که در کشورهای همسایه ما افتاده... به عراق نگاه کنید. به افغانستان نگاه کنید. نگویید ما تمدن برتر و اینها بودیم و در گذشته کورش و اینها داشتیم...تفکر کورش پرستی استان چهاردهم ایران را از ایران جدا کرد و دولت رضا خان قسم فوق العاده استراتژیکی در مرز ارمنستان و آذربایجان و ...تفکر قاجاری قسمت های شمالی دیگه ...
مردم ایران هشت سال دولت را سپردند دست گروهی که تفکرش عین تفکر دولتمردان افغانستان و عراق بود...نعل به نعل. همانطور زبون و آمریکاپرست. امروز اگر ایران اشغال نشده و هر ایرانی یک خواهر یا برادر آمریکایی یا شبیه صدام ندارد به خاطر امثال قاسم سلیمانی هاست...یکی و دوتا نیستند. بعضی هاشان هنوز عیان نشدهاند...به مرور خواهید فهمید که حججی و احمدی روشن و رضایی نژادها و شهریاری ها و ...در این مملکت زیادند...نخبه های ما طهرانی مقدمند، کاظمی آشتیانی اند، نادر مهدوی اند، حسن باقری اند...از قضا پیشوند شهید هم دارند.
یک عده هم هستند استاد دانشگاه هستند و از روی پرچم آمریکا و اسراییل میپرند که خدای نکرده به رژیم فرعونی و کودک کش اسرائیل و آمریکا توهین نکرده باند. همین آمریکا هفت میلیارد دلار خرج کرد و داعش و .... به وجود آورد که یک قلمش ماجرای زنان ایزدی بودند ...یک قلمش کشتن آن همه دانشجوی نخبه عراقی بود... و ده ها فساد دیگر...آیا این آمریکا پرستها کورند؟ بله به گواهی قرآن کورند. صم بکم عمی....
مردم ایران خودشان پای انتخابشان ایستاده اند... تاوان انتخاب بد انتخاب خوب است. انتخاب خوب هم نیاز به زمان دارد. اگر امیرالمومنین هم در انتخابات انتخاب شود سه جنگ بزرگ در پیش خواهد بود و کلی اتفاقات سخت و کشتار و جنگ، برای اینکه مسیر انحرافی عده ای که مدام دم از آزادی میزدند و در خفا بیت المال را تا اذا بلغت الحقوم بلعیده اند باید درست شود...و این زمان لازم دارد. طول میکشد. برنامه ریزی کلان لازم دارد. دست دزد به این سادگی ها کوتاه نمیشود. دزدهایی که لشکر توئیت زن داخلی و خارجیشام مدام در حال لجن پراکنی است به این سادگی ها تسلیم نمیشوند.
باید در این عرصه روشن گری کنید. ایران امروز ایران بالنده و پیشرفته است. ایران امروز ایران فضایی و هستهای و نانو و خودکفاست. ایران امروز ایرانیست که بچه هایش برای منجی بشریت که امام صادق فرمودند اگر او را درک کنم خادمش خواهم شد گریه میکنند و طلب میکنند تا بیاید. ما به کجا داریم میرویم. هرچه جلوتر میرویم آدمها مسیرشان را مشخص تر میکنند.
مسیر اول
نقد کردن و دادن پیشنهاد و حمایت از نظام و کمک به از بین بردن مشکلات و دادن امید به مردم
مسیر دوم
بازنشر پیامهای بیبیسی و هم فکران شبکه های غربی و پوز روشنفکری گرفتن و خط و نشان کشیدن و من مرده، شما زنده گفتن که این وضع حکومت داری نیست و ایران فقیر است و ایرانی گشنه و بدبخت است و همه جای دنیا خوب است غیر از اینجا و
خب کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.
در کربلا و عاشورا ظاهرا دو صف و باطنا سه صف وجود داشت.
صف اول سید الشهدا
صف دوم یزیدیان
صف سوم کسانی که قلبا با سیدالشهداء بودند ولی تماشاچی بودند و کاری نکردند که تکلیف این گروه هم در زیارت وارث مشخص شده.
نکته آخر
در این زمان حمایت از جمهوری اسلامی یعنی خرج کردن از آبرو...فحش خوردن و برچسب خوردن که رجوع کنید به وصیتنامه شهید همت.
نکتهآخرتر
آهایمسئولیکهبهداد مردم نمیرسی و وقتت را خرج جای دیگر میکنی! تو از شاش سگ هم نجستری و دست خیس نمیشود به تو زد. چه برسد به اینکه دزدی کنی و اختلاس کنی و...که دیگه واقعا باید تو را فرو کنند در جایی که عنبرنسارا از آنجا خارج میشود.
#واقفی
#همه_حاج_قاسمیم
#جمهوری_اسلامی_ایران
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
نور
یادم مییاد توی اون صوت سه ساعته که از محمدجواد ظریف بیرون آمد یک جاییاش مجری و مهمان با هیجان میگویند که سال نود و دو وقتی دولت جدید آمد مردم احساس شادی کردند و ...
این روزها مدام به این فکر میکنم که انصاف ندارد کسی که فقط به خاطر اینکه جناح خودش رأی نیاورده مدام در حال تخریب امید بین مردم است.
ای آقایانی که به هر دلیلی نسبت به نظام جمهوری اسلامی عقده دارید، عصبانی هستید، این عصبانیت و خشم شما در آینده بیشتر خواهد شد. اگر به خاطر منیّت و حزبپرستی و بیکلاهماندنسرتان عصبانی هستید مطمئن باشید به زودی برای رسیدن به علوفه تازه به سمت سپاه عبیدالله خواهید رفت و فرمانده سپاهش خواهید شد.
همین توئیتزدن ها یعنی فرماندهی...
البته دلهای مردم دست خداست... همانجور که عاشورای هشتاد و هشت دلهای مردم را هدایت کرد و فهمیدند که دارند از جریان عوضی حمایت میکنند الان هم هدایت قلب ها به سمت سرود #سلام_فرمانده به خاطر همان است...
جان من و هزاران من فدای هم وطنانم.. چه #آبادان چه #لرستان چه #بلوچستان چه #عرب چه #ترک چه #فارس...جانم فدای اسلام. جانم فدای ایران اسلامی.
و مطمئنم مردمی که #سلام_فرمانده میخوانند، توی صف اهدا خون هم میروند، رأی هم میدهند، فحش هم میخورند. بار گرامی هم میکشند.
و تو ای مسئولی که سالهاست زیست منافقانه و انگلانه داشتی و حالا دستت کوتاه شده...بسوز و برای درمانش به اولین داروخانه مراجعه کن و پماد کالاندولا تهیه کن و بمال. یا بده به رفیقانت تا برایت بمالند. زیاد تهیه کن که سوختگی های زیادی در پیش داری😂.
#واقفی
#سوختگی
#مردم
#ایران_اسلامی
هشتگ آبادان رو نمیزنم تا نگید به خاطر افزایش ممبر اینو نوشتم.😁
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نور
دیروز جاتون خالی رفتیم سلام بدیم به فرمانده. کاری پیش آمد و کمی دیرتر راه افتادیم. ساعت حدودا شش تمام بلوار بسیج پر از ماشین بود. یزدی ها میدانند فاصله مارکار تا میرچماق چقدره...از چهارراه فاطمیه تا چهار راه سلمان کیپ در کیپ ماشین بود.
کیپ در کیپ یعنی اگر عکسهای هوایی موجود باشد از بلوار پهنِ بسیج دقیقا مثل جعبه گز بلداجی ماشینها کنار هم ردیف بودند. توی پیاده رو. توی خیابان. توی پارکینگ های محلی. پارکینگ مدارس اطراف و ...
زمانی که رسیدیم به اندازه یک خر بندری هم جای خالی توی بلوار و خیابانها نبود البته به خاطر ذکاوت فراوانی که دارم حدس زدم که توی کوچه پس کوچه محله پنبه کاران جای پارک باشد. که بود و پارک کردیم و رفتیم.
ما که میرفتیم به سمت حسینیه همه داشتند اشتباه میآمدند.🤓
برم شام بخورم بر میگردم کاملش میکنم😂
#گزارش
#سلام_فرمانده
#01
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_فرمانده
#هالیوودی 😎
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#ترانه_دلدادگی
چه چهارشنبه قشنگی! از جمعه گذشته همه چیز در اوج زیبایی است؛ آسمان، زمین، روز، شب، همه چیز، همه چیز. مردم خیلی زود از مرحله حیرانی گذشتند و وارد وادی اشتیاق شدند. بعضیها با هر وسیلهای که میتوانستند خودشان را به مرزها رساندند. تلویزیون لحظهبهلحظه از مناطق مختلف مرز ایران و عراق، جوانان را نشان میدهد که منتظر جواز عبورند. میخواهند به امام بپیوندند. اشتیاقشان در وصف نمیگنجد. سر از پا نمیشناسند. توی صفها ایستادهاند و زیر لب دعای عهد زمزمه میکنند و اشک میریزند. هربار که این تصاویر را میبینم غرق شوق میشوم؛ غرق زندگی، غرق حسرت.
امروز که مهدیار با شوق گفت که قرار است در ورزشگاه سرودی را که تمرین میکردند، بخوانند، پر درآوردم. به ثانیه نکشیده لباسهای مهدیه را پوشاندم، وسایل نینی تازهمان نرجس را هم جمع و جور کردم و آماده شدم.
در ورزشگاه محشری برپاست. پشت سر هم آهنگهای حماسی پخش میشود. نور فلاش دوربینهای عکاسی لحظهای قطع نمیشود. بچهها در گروههای کوچک و بزرگ سرود تمرین میکنند. آوای انتظارشان دل آدم را زیر و رو میکند. انگار که این انتظار به وصل انجامیده شیرینتر شده. هر چند ثانیه، تنم میزبان زلزلهای میشود که از عوارض شادی و اضطراب بیحدم است. خبرنگارها لابهلای جمعیت میچرخند و آدمها را برای مصاحبه شکار میکنند. یکیشان آمد و از من درباره حس و حالم پرسید، اما حتی نگذاشت جواب بدهم، سوژه بهتری پیدا کرد و مرا قال گذاشت. دخترک از آن سانتالهای خوشگل بود. خبرنگار جلو رفت و از دخترک درباره حس و حالش پرسید.
دخترک دستی پای چشمهایش کشید. چند نفس عمیق کشید و گفت:
من موسیقیهای مذهبی رو خیلی دوست دارم... چند سال پیش هم یه بار همین جا یه سرود مذهبی اجرا شد... آهان اسمش سلام فرمانده بود... باورم نمیشه الان میخوایم رودررو به فرمانده سلام کنیم... باورم نمیشه بالاخره اومد... خیلی خوشحالم... بعضیها میگفتند دروغه... افسانه است... اصلا یه چیزایی میگفتند و دل ما رو میشکستند... ولی حالا...
دلم فرو ریخت. چه حرفهایی میزد، اصلا به ظاهرش نمیآمد. انگار که انتظار معجزهای بود که چشمها را روشن میکرد. و حالا چشم مرا روشن کرده بود. انگار میتوانستم دل روشن و پاک دخترک را از لابهلای رنگ و لعابهای دنیا ببینم.
انگار کور بودهام و تازه بینا شدهام. تازه دارم فرش راه امام زمان را میبینم. همین زمزمههای سلام که هر گوشه و کنار از میان لبهای کودک و نوجوان و جوان و پیر نجوا میشود. همین اشکها که روی گونهها پشت سر هم میجوشد و پشت سر هم با انگشتان محو میشود و دوباره میجوشد. همین تمنای فدایی بودن و فدا شدن که همه با فریاد التماس میکنند.
زیر لب زمزمه میکنم سلام آقا... قدومت سبز که سالهاست به قلبهای ما قدم گذاشتهای و ما را زنده نگه داشتهای.
سلام آقا... قدومت سبز مسیحای ما.
#تمرین123
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
#تمرین122
«تا آخرین قطره»
کلافه گوشی را روی تخت پرت میکنم. هنوز هم بوق اشغال میخورد. کمی شقیقه هایم را ماساژ میدهم بلکه دردسرم آرام بگیرد.
صدای گریهی ممتد مهرنوش مرا از حال خودم بیرون میکشد.
روی دستان مهری است. مهری نزدیکم میشود و میگوید:
_ موناجون میدونم خستهای. اما هر کاری میکنم دیگه آروم نمیگیره. پیش خودت باشه بهتره.
مهرنوش را از دستش میگیرم. تشکری میکنم و او را در آغوش خودم جا میدهم. با دست کمرش را نوازش میکنم و در گوشش آرام زمزمه میکنم:
_ چی شده مامان؟ هان؟ دلت درد میکنه؟ جان، جان. الان بابا میاد میریم دکتر.
و کمی در بغلم تکانش میدهم. اما او همچنان گریه میکند.
ساعت از دو گذشته و هنوز ناهاری آماده نیست. به سمت آشپزخانه میروم. بلکه از فریزر چیز آمادهای پیدا کنم که به جز خمیر فلافلهایی که چند روز پیش خریده بودم چیزی مناسبی پیدا نمیکنم. همانها را بیرون میآورم تا کمی یخش آب شود.
مشغول پیدا کردن ماهیتابه میشوم که مهری سرمیرسد. روی دستش میزند و میگوید:
_ ای وای. چی کار میکنی مونا جون. بده من ببینم. اذیت نکن خودتو به بچهات برس.
از مهربانیاش لبخندی میزنم و میگویم:
_ اشکال نداره. بالاخره باید یه چیزی بخوریم تا مهرداد میاد. کاری نداره که. سریع آماده میشه.
مهری درحالی که ماهیتابهی صورتی رنگ را از زیر ظرفها بیرون میکشد، میگوید:
_ قربونت برم پس من اینجا چی کارم؟
بده خودم درست میکنم.
تو هم دوباره یه زنگ به داداش بزن بلکه برداره سریعتر بیاد.
هر چند که میدانم او هم در خستگی دستکمی از من ندارد، اما گریههای مهرنوش مجابم میکند که این زحمت را به دوشش بیندازم.
پس چشمی میگویم و با تشکری از مهری از آشپزخانه بیرون میآیم. مشغول آرام کردن مهرنوش میشوم.
هرزگاهی نیمهچشمی به دستهای مهری میاندازم. دست پختش تعریفیاست، اما به درستکردن غذاهای چرب و پرروغن مشهور است. درست برعکس من. تازه در این اوضاع که سخت میشود بطری روغنی پیدا کرد، شرشر ریختن روغنهای زبان بسته در ماهیتابهی فلافلها، بیشتر اعصابم را خورد میکند.
چند باری حرفم را تا نوکزبانم مزمزه میکنم که بگویم اما، حرفم را میخورم. سعی میکنم لطفش را با سکوتم جبران کنم. اما بار سومی که با خونسردی تمام یک سوم دیگر بطری را در ماهیتابه خالی میکرد، طاقتم طاق شد و گفتم:
مهری جون قربون دستت. توروخدا کمتر روغن بریز. با این اوضاع تا چند روز دستمون تو پوست گردوعهها. روغن پیدا نمیشه.
سرش را برگرداند و باشه، چشمی تحویلم داد. اما از همانها که فقط جهت رفع تکلیف است. چون چند دقیقه بعد، بی توجه به حرفم با ریختن آخرین قطرههای روغن باقیماندهی ته بطری روی سیبزمینی های خلالی تکه شده، کار روغن را یکسره کرد.