eitaa logo
انباز
273 دنبال‌کننده
414 عکس
82 ویدیو
25 فایل
انباز: شریک، دوست، مانند و همتا، محبوب و معشوق. جایی کوچک برای فعالیت دینی ایتا: https://eitaa.com/anbaz60 تلگرام: https://t.me/anbaz60 ادمین: @Sajjaddinparast60 پست اول کانال: https://eitaa.com/anbaz60/2 وبلاگ: http://sdinparasti60.parsiblog.com/
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام بعد از خودداری از حضور و دریافت جایزه جشنواره فارابی "فباسمه ‌الحکیم اطلاع یافتم که به عنوان یکی از برگزیدگان انتخاب شده‌ام. ضمن سپاسگزاری از اظهار لطف داوران، به استحضار می‌رساند که اینجانب در جشنواره‌ها حضور نمی‌یابد. در جشنواره اخیر نیز حضور نیافته و جایزه‌ای دریافت نکرده است. همان‌گونه که پیش‌تر هم یادآور شده‌ام، بار دیگر تاکید می‌کنم که تا هنگامی که در جامعه ما و مرئی ونامرئی بیداد می‌کند، برگزاری چنین جشنواره‌هایی، از نظر اینجانب در اولویت نیست. در این جشنواره از فاضلان و استادانی، به نام خدمت 50 ساله به تجلیل شده است. این است آیا این علوم برای ثبت در کتاب‌ها و در است یا برای خدمت به انسان و حفظ و پاسداری از است در واقعیت خارجی و عینیت؟ نصاب در معیشت و زندگی به منظور ، رسیدن به اقامه «» در حیات اقتصادی است (لیقوم الناس بالقسط) و برخوردار بودن انسان‌ها از حیثیت و کرامت و آزادی در و سیاسی (ولقد کر منا بنی آدم). آری، باید بکوشیم تا جامعه ما چنان نباشد که درباره‌اش بتوان گفت: «از دو مفهوم و ، اولی در کوچه‌ها سرگردان است و دومی در کتاب‌ها»! محمدرضا حکیمی...." https://t.me/publiclawthoughts/11705 https://www.instagram.com/p/CS563lfDFEQ/?utm_medium=share_sheet
🌅 این شب‌ها نکته‌ای دیگر در رابطه با مرگ ذهنم را سخت مشغول خود کرده که به طور خیلی کوتاه و خلاصه با شما هم در میان می‌گذارم: چند سال پیش به دلیل مشکلاتی که برایم پیش آمده بود به پزشک رجوع کردم و بعد از کلی معاینه و دارو و آزمایش و... تشخیص سرطان دادند. در آن دوران که احساس می‌کردم لحظات آخر زندگیِ کوتاهم را پشت سر می‌گذرانم، هر چه سعی می‌کردم بر این وحشت و ترس از مرگ غلبه کنم نمی‌توانستم... گویی تلاش مضاعف من نتیجه‌ای کاملا عکس می‌داد و هراس و بی‌قراری‌ام را صد چندان می‌کرد... این روال ادامه داشت تا اینکه شبی از همان شب‌ها که دچار حالت سرگیجه و تهوع و خفگی و... میشدم... دقیقا در همان آن و لحظه‌ی خاص، با خود اندیشیدم که همین جا بمون جلوتر نرو... این تجربه ی نزدیک به مرگ است حتی اگر جان سالم به در بری و نمیری! اینجا را نقطه‌ی پایان بگیر... بسیار خب زندگی همین بود و تمام شد. خب تو مردی... که چه؟ از چه می‌ترسی؟ چه حسرتی داری؟ چه حرف نگفته‌ای؟ چه کار نیمه‌تمامی؟ چه سودا و تمنایی است که خیال می‌کنی باید تمامش می‌کردی و نکردی و اگر با این حال بمیری، تباه خواهی شد؟ کمی با خود اندیشیدم و دیدم که حتی اگر تمامی حرف‌ها را زده بودم و تمامی کارهای نیمه‌تمام را نوشته و تمام کرده بودم نیز باز حرفی برای گفتن و کاری برای انجام دادن باقی ... چرا که این ، ذاتیِ انسان است. انسان یک پرونده‌ی نامختوم است. حتی پیرمردان و پیرزنان صد ساله نیز اغلب کار نکرده و حرف نزده و بالاخره سودا و تمنایی دارند ولو اینکه تظاهر به شجاعت و شهامت و نترسی کنند... حق با بود: ، اساسا است... به هر حال در همان زمان به خصوص بود که در برابر تلاش‌های مذبوحانه‌ی خود برای رفع و دفع ترس از مرگ ایستادم و با خود گفتم: بگذار بشود هر آنچه خواهد شد! در حال خفه شدنی؟ جانت به لبت رسیده؟ زندگی‌ات به پایان خود نزدیک شده؟ بسیار خب بگذار بشود بگذار تمام شود... قرار نیست برای این پایان تمام لحظات زندگی‌ات را در وحشت و اضطراب بگذرانی... بله می‌توانی چنین کنی اما چنین زیستنی، پشیزی نمی‌ارزد... پس رندی و عصیان‌ات چه می‌شود؟ آیا حقیقتا نباید برای یک بار هم که شده چشم در چشمان چنین تجربه‌ای (تجربه‌ی نزدیک شدن به مرگ و نه خودِ مرگ) بایستی و مستقیما با خیالِ مرگ مواجه شوی؟ از چه می‌هراسی؟ شکست؟ پایان؟ حسرت و اندوه؟ از دست دادن؟ بگذار بشود! بگذار تمام شود! بگذار شکست و حسرت و اندوه هم بر تو آوار شود... قرار نیست که مرگ خفگیِ ابدی باشد... بله خفگی هم دارد، اما نه برای ابدیت... به قول مادرم بعد از مردن دیگر خفه‌ات نمی‌کنند دیگر نگران این یکی نباش! ترس و هراست را بپذیر و رندانه خفه شو... این آخرین تجربه ی دردِ تو خواهد بود... در ضمن دلمشغول آه و ناله و غم و مصیبت نزدیکانت هم نباش... اولا که تو از یک چنین مصیبتی معافی و هرگز شاهد غم و غصه‌ی آنان نخواهی بود تا مجدد جانت گزیده شود ثانیا آنان نیز به زودی به تو یعنی عدم و ابدیت ملحق خواهند شد... به‌زودیِ زود... آنقدر زود که حتی خود نیز کمترین التفاتی بدان نخواهند داشت... البته چنانکه می‌دانید این همه، در یک آن، از ذهن و ضمیرم می‌گذشت... این طور نبود که بتوانم قلم به دست بگیرم و کنار بخاری بنشینم و یک به یک با حوصله بنویسم... من از در آویزان بودم و چندین نفر هم در اطرافم و یک جور سر و صدای نامفهوم و مهمل در گوشم... بالاخره کوتاه نیامدم با خود گفتم باید همینجا چشم در چشم این مرگ بدوزم و بگویم که من آمده‌ام و آماده‌ام... اینجا پایان کار است؟ بسیار خب باشد... من هم همین را می‌خواهم... و عجب آن که تا به یک چنین وضعیتی رسیدم که یک موقعیت خاص هرمنوتیکی بود، دیگر خبری از آن هول و هراس سابق نبود... و در آزمایش‌های دیگر هم ثابت شد که پزشک سابق سخت در اشتباه بوده و اساسا خبری از سرطان نیست و آن همه درد و حالِ بد و سرگیجه و احساس خفگی و خستگی و... تلقینی بیش نبوده است! https://t.me/anbaz60/841