بعد این همه سال دیدمش.
از موهای سفید کنار شقیقه وچین و چروکای صورتامون و جاافتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم،همون آدمای سابق بودیم!!!
میدونستم بالاخره یه روزی دوباره روبه رو میشیم باهم،با حقیقت!
انگار میترسیدیم همدیگه رو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم،پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی،کم چیزی نبود!
سکوتو شکست:
"نمیخواستم اذیت شی با دیدنم،اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه،نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو ازش دریغ کنم!"
نگاهش نکردم:
"دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست"
صدای پوزخندشو شنیدم:
"یادت نیس؟!خودت خواستی بری"
بغضم گرفت:
"تو نگفتی نرو،نگفتی بمون،نگفتی..."
صداش خش دارتر شد:
"فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی،خوشبخت تر میشی،اگه با من میموندی شاید..."
بی اینکه نگاهش کنم،خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:
"اول ابتدایی بودم،یادمه بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش،من مثل اون نبودم،از دیوار راست بالا میرفتم،شیطون بودم،مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی پوشیدم،مامان حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی،بابا مرید بود و من مراد!دوست داشت قوی و محکم بار بیام،کشتی گیر بزرگی بود قبلنا،باهام میجنگید،کشتی میگرفت،یادم می داد با پسربچه های توو کوچه که دعوام شد نترسم و فرار نکنم و ضربه فنیشون کنم،میخواست مرد بارم بیاره،غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده م!
اون سال دوچرخه های اسپورت مد شده بودن و حسابی دلمو برده بودنو من یکیشو میخواستم هرجوری که بود!مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره،بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو برام میگیره و چی بهتر از این!از همون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و تماشا کردن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه.یه ماه مونده به آخر مدرسه ها اما همه چیز عوض شد،اون دخترک لوس با یه دست بند طلای پر زرق و برق و سرو صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم میکشید و میگفت مادربزرگش براش گرفته،من پدربزرگ و مادربزرگ پر مهر و محبتی نداشتم که همچین کاری برام کنن ولی عوضش بابام بود!به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست بند بیشتر موافق بود،هرچی نباشه دخترونه تر بود!
گذشت تا کارنامه مو گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم،اینا مهم نبود،مهم انتقام بود!
یادمه،کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم،خندید و به عادت همیشه ش پیشونیمو بوسیدو گفت که فردا میریم و اون دوچرخه رو برام میگیره،با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش،بریم برام دست بند بخریم که جیرینگ جیرینگم صدا بده و برق بزنه،بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خوند،روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!
خوشحال بودم اما بابا تا شب دیگه کلمه ای باهام حرف نزد،شب بعد از اینکه همه خوابیدن اومد بالا سرمو آروم صدام زد،بیدار بودم،پریدم بغلش،اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست بند طلا،گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه،به ظاهر بهتره،با ارزشتره،موندگار تره،شاید دوچرخه دوروز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری،دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخهت شی،نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی،چه عشقی داره توی مسابقه با بچه های محل اول شم،یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد ترک دوچرخه تجربه کنم،گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید،اما بچگیاتو شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه
گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب تر، باید محکم وایسی روی خوبه،گفت خوب تر همیشم بهترین انتخاب نیست،
گفت یه وقتایی باید ریسک کرد،خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم داشته باشی جاشو نمیگیرن،باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشیم،باز اون متوسطه برات حسرت میشه.باتموم بچگیم با قلبم حس کردم فهمیدم حرفای قهرمانمو.
فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم،شبش موقع خواب بابا این دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه،اما کاش به سن و سالم اعتماد نمی کرد و اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میاورد
میدونی رفتن بهتر بود
ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو،جای خالیتو توو قلبم پر نکرد
کاش یبار میگفتی بمون!
#طاهره_اباذری_هریس
نه سیگار به کار میآید...
نه گریه کفاف میدهد!
که دوای درد دلتنگی
مرگ است و مرگ است و مرگ!
#طاهره_اباذری_هریس
نه سیگار به کار میآید...
نه گریه کفاف میدهد!
که دوای درد دلتنگی
مرگ است و مرگ است و مرگ!
#طاهره_اباذری_هریس
عشق قائل به زمان و مکان نیست،
به هست و نیست هم!
ساده تر بگویمت،
بودی دوستت داشتم...
نیستی؛
هنوز هم دوستت دارم!
#طاهره_اباذری_هریس
عشق قائل به زمان و مکان نیست،
به هست و نیست هم!
ساده تر بگویمت،
بودی دوستت داشتم...
نیستی؛
هنوز هم
دوستت دارم!
| #طاهره_اباذری_هریس |
شب قضیه اش فرق میکند،
شبها
زیر سقف خانه های شهر
نه اثری از تظاهر میماند و نه ردی از
خنده های دروغین
شبها ،
آدم ها میمانند و تلخی حقیقت ،
آدم ها میمانند و تنهایی
و اشک و تاریکی و سکوت
و یک دلتنگی بی انتها
برای همه آنهایی که باید باشند ،
اما نیستند!..
|#طاهره_اباذری_هریس|
با اخم جذابی! ولی وقتی که میخندی
در من نمیدانی چه غوغایی چه آشوبی ست...
|#طاهره_اباذری_هریس|
''هر آنچہ نگفتم'🇵🇸
__♥️
نشسته بود خیره شده بود به دستاش.
گفتم: "باز چه مرگته؟!"
نفس عمیقی کشید؛ با بغض گفت:
"یه بار که دستامون چفتِ هم بود بهم گفت میدونی چقدر دوستت دارم؟! اندازه ی انگشتای دستای همه ی آدمای دنیا، میدونی چقدر میشه؟! هشت میلیارد آدمه و دوتا دست و ده تا انگشت و اووووووو...اصلا حد و حساب نداره که، بی حد و حساب دوستت دارم دیوونه!
موقعی که داشت می رفت نگفتم کاری به اون همه آدم و دستای غریبه شون ندارم، ببین منو!
اگه بری این دستا اون قدری خالی میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمیتونه کاری برای حسرتشون کنه!
نگفتم و رفت! گفتن و نگفتنم فرقیم نداشت، رفتنی رو غل و زنجیرشم کنی یه راهی برای نموندن پیدا میکنه...
گاهی وقتا که حرفاش یادم میفته زل میزنم به دستایی که برای بار آخرم نشد که دستاشو بگیره، با خودم فکر میکنم یعنی از بین اون آدمایی که میگفت، الان دستاش قفل شده توو دستای کی و داره توو گوش کی از دوست داشتنی میگه که حد و حساب نداره؟!"
| #طاهره_اباذری_هریس |
سینیِ چای و گل و مردی که مانند تو نیست
یک دلِ مُرده که دیگر گیر و پابندِ تو نیست
بین جمعیت صدای خنده ات پیچید و بعد...
تا سرم چرخید دیدم حیف! لبخندِ تو نیست
الـنـّکـاحُ سـنـتـی! آیـا وکــیـلم مـن؟! بـلـه
زیر لب با بغض گفتم این که پیوندِ تو نیست
با عسل کام منِ بیچاره شیرین تر نشد
تلخ می بوسم لبی را که لبِ قندِ تو نیست
تو قسم ها خورده بودی می رسی روزی به من
آاای این کابوسِ واضح مثلِ سوگند تو نیست
بعد از این باید فراموشت کنم، از این به بعد...
شاعر این شعرِ غمگین آرزومند تو نیست
کودکی آشفته را هم چند سالی بعد از این،
می فشارم سخت در آغوش و فرزندِ تو نیست
می پرم از خواب و یادم نیست چیزی را به جز...
سینیِ چای و گل و مردی که مانند تو نیست
|#طاهره_اباذری_هریس|
عاشقت بودم و این عشق به جایی نرسید
تو خودت ماندی و من! کار به مایی نرسید
دوستت داشتم و عشق نمیدانستی...
قصه حتی به گل و سینی و چایی نرسید!
جزوه میخواستی و عشق گرفتی از من...
منتها عقلِ تویِ خنگِ خدایی نرسید!
شهرزاد تو شدم تا بشوی فرهادم...
که به چاوشی و آهنگ کجایی نرسید!
ماجرا ختم شد از اول و صحبت به پدر...
مادر و خاله، عمو، عمه و دایی نرسید!
بچه خرخوان کلاسی، چه توقع از تو...
خوب شد آخرش این عشق به جایی نرسید!
|#طاهره_اباذری_هریس|
غمگین و دلگیرم، پر از گریه و سکوت...
مانند بچه ای که مادر نخواهدش!
|#طاهره_اباذری_هریس|
صبح آمد، حضرت خورشید لبخندیبزن...
چای میچسبد کنارِقند لبهای شما!
|#طاهره_اباذری_هریس|