eitaa logo
آنچه گذشت...(نوستالژی)
105.1هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
2 فایل
اولین و خاصترین کانال خاطرات دهه ۴۰،۵۰،۶۰،۷۰ نوستالژی هاتون و خاطرات قدیمی تونو برامون بفرستید🙏 @Sangehsaboor انجام تبلیغات 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1267335304Cab768ed1c8. فعالیت ما /بعنوان موسس/ صرفاً در پیامرسان ایتا میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
دورهمی شب یلدا فقط اینجا ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
بعد فوت مادرم زندگی برگ جدیدی از خودشو بهمون نشون داد چیزهایی که برای من ناز پرورده سخت بود عروس خونه ای پر رمز و راز شدم و بیخبر از همه جا تک و تنها وارد خونه ای شدم که سرنوشتمو به کل زیر و رو کرد سرنوشتی از دهه ۳۰ داستانی واقعی از سرگذشت دختری زیبا بنام ناز بانو🌹 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #99 خانوم جان کمی بغلم کرد و دلداریم داد و گفت این روزها قراره عروسی کنی استرس داری برا ه
🥀نازبانو🥀 خانم جان گفت بد نمیگی بعد هم مونس و صدا زد که به طلعت بگو قلم و کاغذ برداره و بیاد کارش دارم به بتول گفت تو برو به کارت برس دستت درد نکنه بتول که متوجه شد خانوم جان نمیخواد پیش طلعت اونم اونجا باشه بلند شد و رفت طلعت اومد و خانوم جان گفت بشین قربون دستات لیست جهیزیه رو بنویسیم تا کارمون راحتتر بشه بعد شروع کرد به گفتن یک دست پارچ و لیوان چند دست بشقاب دو عدد دیس یک عدد سینی قاب آیینه یک جفت چراغ یک جفت قالیچه چند دست پشتی گلدوزی شده قلیان یخدان منقل.... کلی جیز دیگه هم خانوم جان گفت و طلعت نوشت بعد خانوم جان گفت مادرت چند تا عروس اورده و کار کشته تر از منه وقتی اومد میگم یه نگاه بندازه بعد خانوم جان با اخم نگاهی به موهای ژولیده طلعت کرد و گفت باید حموم بری موهات بهم چسبیده ده روز بیشتر از زمان سقطتت گذشته خوب نیست بیشتر از این طولش بدی فردا صبح بقچه ات و بردار و با مونس برو حموم صبح سکوت ترسناکی تو خونه حاکم بود بازم کابوس دیده بودم و دلشوره عجیبی داشتم مونس و طلعت بعد صبحونه به حموم رفتن و نیر و ملک ناز هم باهم سرگرم بودن بتول دم ظهر از اتاقش بیرون اومد دست و پاهاش ورم کرده بود خانوم جان نگاهی بهش کرد و گفت دختر جون کمتر بخور و بخواب شدی عین طلعت بتول گفت والا انقد طلعت و سرکوفت زدم سر خودم اومد بیچاره علی شبها باید بشینه پاهامو بماله تا بتونم راه برم خانوم جون از این حرف بتول حرصش گرفت و گفت انگار نازت زیاد شده اما خوبه گذشته ات و هم یادت نره بی بی یار بهم گفته که بار اول که حامله بودی سوهرت انقد با لگد زد به پهلوهات که بچه ات سقط شد بتول محل نداد و خانوم جون گفت کم تو زندگی این طلعت بیچاره موش بدوون بیچاره تازه بچه از دست داده بس نیست خودتو انداختی به شوهرش الانم نیش و کنایه هاتون و به جون خودش و ننه اش میندازین از این به بعد هواسم بهت هست ادامه دارد... کپی داستان ممنوع⛔️ حق الناس🤦‍♀️ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
516_30927932503822.mp3
6.45M
. 🎺خواننده: نوستالژی اندک اندک ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
آفتابه لکن قدیمی با پیشینه ساخت نامعلوم ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
یه ضرب المثل آفریقایی هست که میگه : لشکر گوسفندانی که توسط یک شیر رهبری میشود میتواند، لشکر شیرانی که توسط یک‌ گوسفند رهبری میشود را شکست دهد! ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
یکی از وهم انگیزترین و هیجان انگیزترین جاده های جهان جاده اقیانوس آتلانتیک در شمال نروژ بطول ۸ کیلومتر میباشد ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
🍂🍂نقاشی اکثرمون شمام اینجور نقاشی می‌کشیدید؟ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
گویندگان باسابقه اخبار: آقایان بابان - افشار - سلطانی - کاشانی و حیاتی سال ۱۳۷۲ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
🍂🍂ظرف هایی که دوست دارم همیشه توشون غذا بخورم #نوستالژی #قدیمی #دهه_۶۰ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
قبلا ورودی درها این شکلی بود ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
یادگار خانه مادری ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
921_30888886052368.mp3
10.51M
. 🎺خواننده: نوستالژی گلی ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
اسم پنج تن روی سنگ سال ۵۰ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #100 خانم جان گفت بد نمیگی بعد هم مونس و صدا زد که به طلعت بگو قلم و کاغذ برداره و بیاد ک
🥀نازبانو🥀 به نفعته مواظب خودت باشی دفعه بعد بشنوم ننه ات لشکر کشی کرده و اومده اینجا و گنده تر از دهنش حرف زده کاری میکنم از خونه اربابم با تی پا خودش و دختراش و بندازن بیرون بتول با حرص برگشت سمت خانوم جون و گفت من با طلعت کاری ندارم اونم با من کاری نداره اما ننه اش زیادی حرف میزنه باید یکی بهش حالی میکرد همون اندازه دختر دست و پا چلفتی اون تو این خونه خانمه منم هستم دلیلی نداره اون بخوره و بخواب من کلفتی کنم خانوم جان با حرص بلند شد و گفت برا همین میگم گذشته اتو یادت نره بار اول بعنوان کلفت وارد خونه طلعت شدی نه دختر تاجر بتول دید فایده نداره و راهشو سمت مطبخ کج کرد و رفت ساعتی نگذشته بود که صدای کوبیده شدن در هممونو سمت حیاط کشوند انگار بند دلمو پاره کرده بودن در و جوری میکوبیدن که نیر هم از مطبخ بیرون اومد و با ترس گفت چی شده کیه؟ خانوم جان زود گیوه هاشو پاش کرد و دویید سمت در سعید پشت در بود و با گریه میگفت به دادمون برسید نامردها پدرم و کشتن خانوم جان دستش و گرفت به دیوار و عقب عقب اومد نیر جلو دویید و خانوم جان و گرفت و داد زد سر سعید که درست حرف بزن ببینم چی شده زن بیچاره رو داری میکشی نمیدونی قلبش مریضه سعید با حرص نیر و کنار زد و کنار خانوم جون زانو زد و گفت ببخشید خانوم جون خیلی ترسیدم پدرم بد جور حالش بده کارگرها جمع شد اونو بردن خونه طبیب من تنها موندم خانوم جان دستهای سعید و گرفت و با صدای ضعیف گفت تو رو جون مادرت بگو ببینم چی شده چه خاکی به سرمون شده ادامه دارد... کپی داستان ممنوع⛔️ حق الناس🤦‍♀️ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
تهران سال 1356 ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
بعد فوت مادرم زندگی برگ جدیدی از خودشو بهمون نشون داد چیزهایی که برای من ناز پرورده سخت بود عروس خونه ای پر رمز و راز شدم و بیخبر از همه جا تک و تنها وارد خونه ای شدم که سرنوشتمو به کل زیر و رو کرد سرنوشتی از دهه ۳۰ داستانی واقعی از سرگذشت دختری زیبا بنام ناز بانو🌹 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #101 به نفعته مواظب خودت باشی دفعه بعد بشنوم ننه ات لشکر کشی کرده و اومده اینجا و گنده
🥀نازبانو🥀 سعید با گریه گفت چند نفر ناشناس ریختن سر پدر و دست و پاهاشو بستن و کتکش زدن خیلی وحشی بودن کارگرها حتی جرات اینکه نزدیک بشن نداشتن تهدید میکردن و چاقو و قمه داشتن اخر سر اسدالله گچ کار با بیل زد تو کمر یکیشونو و کارگرها دل و جرات پیدا کردن و با بیل و کلنگ بهشون حمله کردن تا ول کردن و رفتن خانوم جون در حالیکه محکم میزد رو پاش گفت نشناختیشون سعید گفت نه فقط یکیشون فکر کنم مصطفی بود با این حرف سعید خانوم جون نگاه تیزی به بتول کرد که بتول همونجا کنار تخت ولو شد و زد تو سر خودش و گفت خدا منو بکشه بلاخره زهر خودشو ریخت زن عمو اومد نزدیکتر و گفت اون کیه بعد خانوم جون بلند کرد خانوم جون گفت خدایا بسه دیگه تاوان اشتباهمو چند بار میگیری با حرص به بتول گفت بلند شو چادر منو بیار برم ببینم چه خاکی تو سرم شده بتول با بهت و ترس بلند شد و چادر خانوم جونو از اتاق آورد و اشکاش شروع به باریدن کردن دست خانوم جونو گرفت و گفت تو رو خدا به منم خبر بدین سعید و خانوم جون راه افتادن دلم داشت می اومد تو دهن زود چارقدمو سرم کردم و دنبالشون دوییدم بلاخره رسیدیم خونه حکیم چند تا کارگر جلوی در جمع شده بودن خانوم جون یاالله گفت و کنار رفتن و از در چوبی وارد خونه حکیم شدیم از دالان باریکی گذشتیم و به یه حیاط کوجیک رسیدیم که دوتا اتاق داشت تو یکی از اتاقها پدر و دیدیم که غرق خون رو یه تخت افتاده بود اشکهام شدت گرفتن و با هم دوییدم سمت اتاق طبیب تو اتاق بود و از پشت شیشه ما رو دید و با دست اشاره کرد که بریم تو از نزدیک که پدر و دیدم جا خوردم همه سر و صورتش زخم بود و با دستش پهلوشو گرفته بود و کنار لب و کنار چشمش پاره شده بود و خون روون بود خانوم جان با دیدن وضع پدر بی حال افتاد رو زمین طبیب و دستیارش درحال پاره کردن لباسهای پدر با قیچی بودن طبیب از من و سعید خواهش کرد خانوم جان و ببریم خونه سعید با التماس گفت میشه پدرمونو هم با خودمون ببریم خونه طبیب همونطور که مشغول کار بود گفت نه جونم زخم ساده که نیست پهلوش چاقو خورده باید بخیه بزنم و مسکن قوی بدم بعد ببینم اگه جاییش نشکسته باشه فردا میاد خونه امشب باید تحت نظر بمونه اشکهام شدت گرفت ترس از دست دادن پدر مثل خوره افتاده بود به جونم سعید نگاهی بهم کرد و گفت گریه نکن خودم میکشمشون ادامه دارد... کپی داستان ها ممنوع⛔️ حق الناس🤦‍♀️ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
ارسالی اعضای محترم کانال 🙏🌹 ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
ارسالی اعضای محترم کانال 🙏🌹 ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
ارسالی اعضای محترم کانال 🙏🌹 ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
ارسالی اعضای محترم کانال 🙏🌹 ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺