بی تو چندیست در کار زمین حیرانم،
مانده ام بی تو چرا با غچه ام گل دارد؟!
••|@andisheh_alavi_110|••
ذکرِروزِپنجشنبه :🌿
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛
نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار.
یٰا مَفزَعَ الْمَلْهُوفین
ای پناهگاه دلسوختگان
جنس سوخته کسی نمیخره ولی خدا میخره، تازه بهش پناه هم میده...💔
🌱شب زیارتی امام حسین علیه السلام التماس دعا
@andisheh_alavi_110
#وسوسههایناتمام
🔸✨پارت سی و ششم✨🔸
حسین که اصرار پدرم را دید، در حق پدرم دعا کرد و رفت به طرف خیمه گاهش. هیچ راه فراری نداشتیم. نه من و نه پدرم. پدرم گرفتار ایمانش بود و در بند آن. من هم بدتر از او دین و ایمانم شده بود سلیمه. تازه اگر سلیمه ای هم در میان نبود مگر می شد از دست عمربن سعد فرار کرد.
فرار کرد به کجا؟ هر دو گویی چاره ای نداشتیم جز نبرد. نبردی که در آن باید مرگ یکی از ما رقم می خورد. نبرد ما نبردی بود محتاطانه. معلوم بود هیچ کدام قصد صدمه زدن به هم را نداریم. مثل آن روزهایی که در حیاط خانه مان شمشیر هایمان را بر می داشتیم و می افتادیم به تمرین. حریفش بودم آن روزها. فرزتر و چابک تر از او. فکر می کردم پدرم شمشیر زن آن روزها نیست، یا که نمی خواهد باشد. شاید هر کسی غیر از من حریفش بود بهتر می جنگید.
خستگی و تشنگی از سرورویش می بارید. مانده بودم چه کنم. در موقعیت هایی که به دستم می آمد، می توانستم ضربه ای به او بزنم، و یا او چنین کند. اما در هیچ کدام از اراده ای چنین کاری نبود. تا اینکه اولین ضربه شمشیرم بازویش را شکافت.
نمی دانم او خود را در مسیر شمشیرم قرار داد یا من ناغافل چنین کردم. چهره اش درهم پیچید و دندان هایش قفل شد. پدرم نگاهی به بازویش انداخت. می توانستم حالا ضربات بیشتری بر پیکرش وارد کنم. کارش را بسازم و با سربلندی برگردم پیش زید که قرار بود دست دخترش را بگذارد توی دست هایم. نمی شد اما. هر چه کردم نشد تا پدرم را بکشم. اما پدرم بالاخره کشته شد. تیری از سوی سپاه ما نشست روی قفسه سینه اش. بعد جناب زید که گویی پرتاب تیر از سوی او بود اسبش را به طرف ما تاخت. من هنوز گیج از اسب افتادن پدرم بودم که زید سرم فریاد زد :
ما را مسخره کرده اید یا خودتان را ؟ این هم شد جنگیدن؟
با دیدن زید دست و پایم لرزید. مخصوصا آن نگاه عصبی و خشمگینش. ترسیدم از اسب پایین بروم و تیر را از قفسه سینه پدرم در آوردم. بزنم همین جا کمرت را دونیم کنم؟ معلوم هست تو با چه کسی هستی؟ زبانم از این توپ و تشرش بند آمد. البته جوابی هم نداشتم که بدهم. سرم را برگردانم به سمت پدرم که روی زمین افتاده بود و سعی می کرد تیر را از سینه اش بردارد. زید نگاهش به من بود:
کارش را بساز. زود.
این را گفت و خواست برود که ناگهان اسبش شیهه ای کشید و از جا جست و زید را بر زمین انداخت. پای اسب از مچ قطع شده بود و لنگ لنگان و ناله کنان به طرف سپاه می رفت. معلوم شد پدر با شمشیر، پای اسب زید را هدف گرفته و حالا با اینکه تیر در سینه اش فرورفته بود، نشسته بر زمین سعی می کرد با شمشیرش ضربه ای به زید که تازه از روی زمین برخاسته بود. از اسب پیاده شدم. رفتم به طرف پدرم. زید شمشیرش را به طرف او گرفته بود و فحش می داد. شمشیرش را که بلند کرده بود، پایین آورد و رو به من گفت و فریاد زد: بکشش . خشمگین و توفنده و فحاش، جوری که انگار داشت چشم هایش از حدقه بیرون می زد. من هیچ زید را این همه خشمگین ندیده بود. باورم نمی شد. مگر او نمی دانست این مردی که تیر خورده و بر زمین افتاده روزی پدر شوهر دخترش خواهد شد.
می گفت: بکشش. بکش این پیر سگ را. چه کار می توانستم بکنم. اگر نافرمانی می کردم مرگ خودم و پدرم حتمی بود. یا باید پدر را می کشتم یا هر دو کشته می شدیم. هر چند دلم می خواست قید سلیمه و دنیا و مافیهایش را بزنم و کار زید را به جای پدرم یکسره کنم. اما نمی شد. خیلی سخت بود. سختی مردن را کسی می تواند بفهمد که در آستانه ی مرگ قرار گیرد. من در آستانه مرگ بودم و حیات. باید یکی از انتخاب می کردم. شما اگر جای من بودید چه می کردید؟
من حیات را انتخاب کردم. چشم هایم را بستم و شمشیرم را بالا بردم و فرود آوردم. آن لحظه ندیدم شمشیر به کجای پدرم فرود آمد. نمی خواستم ببینم. بعدها گفتند که چقدر شجاعانه گردنش را هدف گرفته ام و سرش را از بدنش جدا کرده ام. با چشم هایی اشک آلود از میدان گریختم. شمشیر و اسب و هر آنچه را که داشتم رها کردم و به طرف سپاه دویدم. من پدرم را کشته بودم. پدرم، الان بی جان و بی سر افتاده بود وسط میدان و من گریخته بودم از خود و دیگران و نشسته بودم کنار فرات و زار زار می گریستم و اشک می ریختم. پدر جلوی چشمم بود. جوانی پدر و کودکی من. خنده های پدر و شادی های کودکانه من وقتی از کار بر می گشت...
ادامه دارد...
@andisheh_alavi_110
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | رهبر انقلاب: در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم؛ انشاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم...
🌙 شبتونعلوی
@andisheh_alavi_110
1_6514699142.mp3
8.21M
📝مولای عزیز و غریبم...
بیا و با دستهای گرهگشای خودت
معنای صبحهایم را عوض کن 💔
@andisheh_alavi_110
❣سلام آقــــ♡ـــای مهربانم❣
📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ...
🌱سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست.
🌱سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
جمعهها رفت ولی جمعهی موعود نشد
جمعهها میرود ای جمعهی دلخواه بیا
@andisheh_alavi_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دستورالعمل آیتالله بهجت
❇️ چگونه علاقـه ام را بـه
امام زمان (عجل الله فرجه) بیشتر کنم؟
#اللهمعجللولیکالفرج
@andisheh_alavi_110
ذکرِروزِجمعه :🌿
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛
خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان (حضرت مهدی) تعجیل بفرما.