⛺️ #موکب 🚩 #ماه_صفر
⚫️ فراخوان برپایی موکب و نذر خدمت در مسیر حرکت مردمی "الیاصحابالحسین(ع)"
🛣 نشانی: #اصفهان
📍 مسیر پیادهروی جاماندگان اربعین حسینی:
۱) خیابان #بزرگمهر - چهارراه نورباران - به سمت گلستان شهدا
۲) میدان #آزادی - به سمت گلستان شهدا
🗓 مهلت ثبتنام: تا سهشنبه ۲۳ مرداد ماه
📲 جهت ثبتنام موکبهای پذیرایی، فرهنگی در دو مسیر پیادهروی جاماندگان در روز اربعین حسینی از سایت زیر اقدام بفرمایید:
🌐 www.jamandehisf.ir
🙏 التماسدعای فرج
✌️ برای دیگران ارسال کنید.
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 #مکتب_خانه 🎬 #موشن_گرافیک
🚩 چرا زیارت اربعین مهم است؟
🙏 التماسدعای فرج
✌️ برای دیگران ارسال کنید.
💭اینزمینمهریهحضرتزهراست
◽️توی منطقه عملیاتی رمضان محاصره شده بودیم، ۱۵ نفری میشدیم تشنگی فشار آورده بود همه بی حال و خسته خوابمون برد وقتی بیدار شدیم،
شهید فایده گفت: بچهها من خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دیدم
◽️حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمهی شهیدی رو پر از آب کردند... سریع رفتم سراغ قمقمهی یکی از بچهها که شهید شده بود دست زدیم ، پر از آب خنک بود انگار همین الان توش یخ انداخته بودند.
◽️همهی بچهها از اون آب سیراب شدند
از اون آب شیرین و گوارا... از مهریهی حضرت زهرا سلام الله علیها...
🎙راوی: غلامعلی ابراهیمی
📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه ۲۸۴
📸تصویر بالا تصویری واقعی از شهدای مظلوم و تشنهی عملیات رمضان است...🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خارمغیلان ازنزدیک دیدی⁉️
این خارها..درهرقدم توی پای برهنه حضرت رقیه (س)میرفت.😭🦋🦶
امروز پدرم خسته و بی رمق از مزرعه برمیگشت...
نگاهش به انگشت اشاره اش بود ؛جلورفتم:خداقوت ..بابایی...
خدانگهدارت...بابا
چی شده: فک کنم موقع هرس کردن علفهای هرز باغ؛ خار رفته انگشتم....
هنور حرفش تموم نشده بود که از جام مثل برق پریدم و سراغ جعبه چرخ خیاطی مامان رفتم و مثل همیشه با سوزن دست به کارشدم ؛
بسم الله الرحمن الرحیم...
آهااااااا...خار در اومد...😊👌
خداخیرت بده باباجان...
امشب شب شهادت بی بی ۳ساله کربلاست .لعنت بر زجر و زجردهندگان رقیه س🥺
بغض گلوی هردومان راگرفت...
الحمدالله بخیرگذشت.
دیشب بغضم ترکید چون یکی از دوستان همین کلیپ خارمغیلان رو فرستاد.
خار انگشت پدرم کجا...خارمغیلان کجا؟
۶۳سال کجا...۳سال کجا😢⁉️
هنوز جرات نکرده ام..
این فیلم را نشان پدرم بدهم...
زیرا مطمئنم حداقل چندشب از خواب وخوراک می افتد...
شماهم دوست من...
محال است این کلیپرا ببینی و اشک نریزی...
ثواب گریه هات خرج ظهورآقا....
🔺صاحب مکیال المکارم می نویسد:
🔷 یکی از دوستان صالح من در عالم خواب مولا صاحب الزمان سلام الله علیه را دید که فرمود:
🔹 من دعاگوی هر مومنی هستم كه پس از ذكر مصائب حضرت سيدالشهدا سلام الله علیه برای تعجیل فرج و تایید من دعا كند!
📚 مکیال المکارم بخش۶ ذیل قسمت۲۹
🔻 اولین دعای ما هنگام جاری شدن اشکها در مجالس عزا، دعای فرج منتقم است ...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سومین جلسه تاریخ مذهبی و دینی اصفهان روزهای یکشنبه بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد ذکرالله برقرار میباشد حضور عزیزان را گرامی می داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥چقدر حس خوبی داشت این کلیپ و روایت پیغمبر و البته توضیحات این جوان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#گزارش_فعالیت
چهارمین جلسه تاریخ مذهبی و دینی اصفهان
روز یکشنبه بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد ذکرالله با حضور خادمیاران و نماز گزاران و سخنان حجه الاسلام جلالی برگزار گردید.
#کانون_خادمیاران_رضوی_انیس_النفوس
✅ @anesalnofoos_esf
🌐 روبیکا👇👇👇
https://rubika.ir/anisalnofoos_esf
🌐 ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/anesalnofoos_esf
🌐 بله 👇👇👇
ble.ir/join/MDA3M2ZhYm
📌📌📌📌📌📌
#شهدا
🌹غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد.
🌷سردار مدافع حرم «حاجمهدی نیساری» که در شب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد!فردی بود که برای شناسایی پیکر «شهیدحججی» به مقر داعش رفت و از «سیدحسن نصرالله» لقب پهلوان مقاومت را گرفت.
🌷ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی👉
بعد از شهادت حججی تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشیها بود تا اینکه قرار شد حزبالله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند. داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزبالله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزبالله را آزاد کند.
به من گفتند:
«میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟»
میدانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. با یکی از بچههای سوری بهنام حاج سعید از مقر حزبالله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه ما را میپایید.
پیکری متلاشی و تکهتکه را نشانمان داد و گفت:
«این همان جسدی است که دنبالش هستید!»
میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه، خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم:
«من چهجوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده، این بدن قطعه قطعه شده!»
بیاختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت، اسلحهاش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم:
«پستفطرتا، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دستهاش؟!»
حاجسعید حرفهایم را تندتند برای آن داعشی ترجمه میکرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند، میگفت:
«این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.»
دوباره فریاد زدم:
«کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!»
داعشی به زبان آمد و گفت:
«تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد!»
هرچه میکردم پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم:
«ما باید این پیکر رو برای شناسایی دقیق با خودمون ببریم.»
اجازه نداد. با صدای کلفت و خشدارش گفت:
«فقط همینجا.»
نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، پیکر محسن نبود و داعش میخواست فریبمان بدهد.
در دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام. گفتم:
«بیبی جان! خودتون کمکمون کنید، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.»
یکباره چشمم افتاد به تکهاستخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم بههم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاجسعید اشاره کردم که برویم.
نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزالله. از ته دل خدا را شکر کردم که توانستم بیخبر از آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزبالله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم روحی. واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردای آن روز حرکت کردم سمت دمشق. همان روز خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزبالله، پیکر محسن را تحویل گرفتهاند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بیبی حضرت زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد و گفت:
«پدر و همسر شهید حججی به سوریه آمدهاند. الان هم همین جا هستن، توی حرم.»
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن میدانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم.
تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و مرا در بغل گرفت و گفت:
«از محسن خبر آوردی.»
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
گفتم:
«حاجآقا، پیکر محسن مقر حزبالله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش.»
گفت:
«قَسَمَت میدم به بیبی که بگو.»
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش را انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیهاالسلام و گفت:
«من محسنم رو به این بیبی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تار مویش رو برام آوردی، راضیام.»
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم:
«حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علیاکبر علیهالسلام اربا اربا کردن.»
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت:
«بیبی، این هدیه رو قبول کن.»
#همراه_شهدا