.🫀ـ !
شما فکر کنین یهویی ۱۰۰ تا دختر با روسری
صورتی از اتوبوسها پیاده شدیم و رفتیم برای
ورود به داخل بیت..
سریع گشتنمون تموم شدیم و ایستاده همون
لحظه یه جلسه چیدیم مکانمون شیفتمون
مجدد مشخص شد و ایستادیم برای خدمت به
زائرها .. من و سه تا از بچه ها رابط بودیم آخه
نه گوشی داشتیم نه بیسیم؛ اما انقدر سر خادم
و انتظامات اونجا شلوغ شد که حتی ما هم
دویدیم به کمک.. اولش عین حرم امام رضا
صف مارپیچی ساختیم و بینش راه میرفتیم
تا صف ها به هم نریزه و با حرفامون سعی می
کردیم زائرهارو سرگرم کنیم
_ قربونتون من صفا به هم نریزه ..عزیزای من
همه خیلی خوش اومدین، خوش به سعادتتون
التماس دعا.. صفا دوتایی نشهها .. وای که شما
چقدر زیبایین.. لباساتون چقدر قشنگه🥺✨
خیلیا بغلم کردن و بوسیدنم.. با خیلیا هم کلام
شدیم و صحبت کردیم خیلیها این سعادت رو،
اینکه خادم #حضرت_عشق بودیم رو بهمون
تبریک گفتن..
مشغول مرتب کردن صف ها بودم که عزیزی از
بیرون اومد و گفت لعیا بیرونیها دارن از سرما
قندیل میبندن جا به جا بشین، چشمی گفتم و
با یه بچهها رفتیم سر کوچهی بیت همون اول
اول، هرکسی میومد داخل و مارو با اون حمایل
بنفش و روسری و چوبپر صورتی میدید باذوق
و لبخند سرشار از ذوق یهو میگفت: وااااییی
چه صورتییی😍💗!!
ماهم چون از فضای داخل خبردار بودیم گفتیم:
تازه داخلو ببینین چی مییگین😌😉 ..
خلاصه کلی هم خوش آمد به اقشار مختلف از
بانوان و دختران میهن عزیزم حتی به کسایی
که هم زبون با ما هم نبودن دادیم و نزدیک به
قندیل شدن بودیم که گفتن دوتاتون برین داخل
تا نیروی تازه نفس بیااد..
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
• 🍇 . ـ!
داخل که رفتیم قرار شد یکسریا که بدون کارت
اومده بودن رو مرتب کنیم که یهو یه انتظامات
اونجا منو گرفت نشوند روی صندلی و گفت: با
کارتهارو چک کن و اجازه بده برن داخل کلی
هم مراقب باش، ازینکه همچین مسئولیتی به
این سنگینی روی دوشم بود با چشمای اندازهی
توپ تنیس و دهنی باز چشمی گفتم و نشستم!
چون اخر جمعیت بود حدود ۱۰ نفر رو که چک
کردم بچه ها صدام زدن که بیا اینجا...
نمیدونستم چه خبره پس کارتا و جایگاهم رو
تحویل دادم و رفتم کنار بچهها که گفتن: گفتن
اگر این بی کارتارو نظم بدیم و زود برن داخل
ماهم میتونیم بریم ..🥺 از ذوق میخواستم
جیغ بزنم پس با لبخند دوباره رفتیم بین خانما
و با کلی قربونصدقه اون جمعیت رو یک صف
مرتب کردیم و یکی یکی فرستادیمشون داخل..
ـــــ 🐳 ؛
همینکه جمعیت به آخر رسید قرار بر این شد
که با بچههای خودمون مرتب صف بشیم ولی
اینجا هم من خادم شدم و با قربونصدقه رفتن
بچههای خودمون هم زیر ده ثانیه مرتب شدن..
یکی یکی میرفتیم و گیتها نزدیک میشدیم
حسش میکردم.. به جایی رسیدیم که غرفهی
صورتی خودمون بود و یهو با دوتا بچهها جیغ
زدیم😭🥺💘 یه خادما گفت: چهخبره
چیشد؟
با ذوق گفتیم: خیلییی خوشگلههه. گفت: اره
چیه مگه؟ باخنده گفتیم: آخه غرفهی خودمونه،
کلی بهمون خندیدن😂!! باهم رفتیم سمت این
موکتهای آبی،همون گلیمهای کهبا غزاله دست
کشیدیم روش ببینیم واقعیه؟ دیدیم آره، جنس
گلیمهای خونه مامانبزرگها رو داشت، کلی ذوق
کردیم .. رفتیم روی سکو ایستادیم و برای بار
آخر گشتنمون و اون موقع بود که من و غزاله
داشتیم میوفتادیم به گریه از شدت قلقلکی بودن🤣
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
" 💖ـ !
لحظه وصال داشت فرا میرسید؛ آروم آروم
جلو رفتیم از داخل دستگاه هم رد شدیم و به
ورودی حسینیه رسیدیم؛✨ به خدا که داشتم
حس میکردم معنویت اون فضارو، نمیدونستم
رهبرم اومده یا نه، ولی حسی میگفت داخله..
خادمهامون دیوار انسانی صورتیای تشکیل
داده بودن و کسی نمیتونست بره داخل، حتی
انتظامات و پاسدارای اونجا به ما خادمها گفتن
اینجا نمیتونین برین باید برین بالا😭! فکر کن
تا لب آب مارو رسونده بودن، میخواستن تشنه
برمون گردونن، یهلحظه غم عالم تو دلم نشست
سمت اونور قدم کج کردم که یهو دیدم خانم
جعفریان عزیزم، مدیر پویش اصفهان داره بال
بال میزنه و دست برامون تکون میده امیدی تو
دلم جوونه زد سریع خواستم برم اونور که یه
خانمهای پاسدار جلومو گرفت، گفتم مسئولمه
شاید میخواد شیفت عوض کنه گفت: نه اصلا
بفرمایین بالا، یهو خانم جعفریان با اون لهجه
شیرین اصفهانیشون گفت ببخشید اینا بچههای
کادر اجرایین تاحالا اقارو ندیدن فقط سهثانیه
ایستاده اقارو ببینن، انتظامات اونجا نگاهی به
قیافه زار من و دوستام کرد و گفت پس زود ما
هم چشمی گفتیم و با ذوقی وصف نشدنی از
دیوار انسانی صورتی رد شدیم و پشت اون
جمعیت شلوغ ایستادیم.. یهو دیدم یکی منو
کشید، گفت بیا، بیا ببین🥺 .! مدیر یه شهرهای
جنوب بود یادم نیست آبادان یا اهواز؛ خودمو
کشیدم بالا و دیدمش، من عینک نداشتم ولی
نورانی و راحت میتونستم ببینمش که چه با
صلابت و دقت نشسته بودن، همون لحظه که
چشمم روشن به جمال و صورت زیباشون شد
چشمام پر از اشک شد.😭 نتونستم جلوی
خودمو بگیرم و با گریه دست رو سینه گذاشتم
و فقط قربون صدقهی این آقا رفتم .♥️ '
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
~🔮 ـ ـ
فیض کامل که بردیم دیدم خانم جعفریان ۲😂
خواهر خانم ف نقطه جعفریان💚 که با زحمت
تونست مارو بذور داخل کنه، هممون رو همون
لحظه یکی یکی میکشید و میگفت بشینین که
تا آخر بتونیم باشیم🥺. فقط نشستم و با تمام
وجود سعی کردم حرفارو بشنوم ولی موقع
سخنرانی آقا انقدر خسته بودیم که فقط سعی
داشتیم چشمامونو باز نگه داریم .. از خستگی
و کمردرد دیگه نمیتونستم بشینم، همین که
خواستم بلند بشم خانم عکاس اومد سمتمون
و گفت همه نگاه کنیم* عکس زیبامون که ثبت
شد بلند شدم کمی ایستادم و باز هم به قربان
ان آقای با ابهت و لطیف رفتم؛ کمی بعد گوشه
دیوار نشستم و از فرط خستگی چشمامو روی
هم گذاشتم و سر رفیقمم روی پام، پر چادرمو
کشیدم رو صورتش تا یخورده استراحت کنه..
میدونستم خسته است🥲 . کمی که استراحت
کردیم خانم جعفریان گفت که یکی یکی بلند
بشیم و بریم سر پستامون .
پر انرژی بلند شدم آخه از دیدن روی ماه آقای
عزیزم انرژی گرفته بودم😎! از در بیرون رفتم
پای یه بچهها نمیکشید و دوست نداشت بیاد
دستشو گرفتم و باهم بیرون رفتیم، از ذوق
فراوون یادم اومد که کفشام رو توی سالن اول
گذاشتم پس پا برهنه از در بیرون زدم، چوبپر
خادمیمو تحویل گرفتم و جلو رفتم؛ میدونین
جالب چی بود؟ بچههامون به ردیف ایستاده
بودن و به ما خادمها هم خوشآمد و خسته
نباشید میگفتن🥺♥️" پرانرژیتر یکی یکیشون
رو رد میکردم و میگفتم کمک نمیخواین؟ ..
ـ
* پ.ن: تصویری که اون لحظه ثبت شد🥺✌️🏽!
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
•✨ ـ ..
جلوتر رفتم، دقیق پشت سبدهای غذا بچهها
ایستاده و مشغول پخش کارت پستال و عکس
رهبری بودند، جلو رفتم و دوباره گفتم کمک
نمیخواید؟ یکیشون که انگار کار داشت کنار
رفت و من کارت پستالهای توی دستش رو
گرفتم و ایستادم، دوباره مردم با کلی ذوق و
شوق عکس رو ازم میگرفتن و میبوسیدند و
قربون صدقهی آقا میرفتن..
ـــ ـ🪴 .
پخش غذا و کارتها تموم شده بود و دیگه
ماهم باید غذامونو میخوردیم و میرفتیم
همش مثل یک رویا بود.. از همون خوشامد
گویی تا دیدار و همین قیمهی خوشمزه؛ چشم
که باز کردم باید از اتوبوس پیاده میشدیم و
میرفتیم مکان اسکان.. دلامون نمیومد و از
همین الان تنگ شده بود آخه نمیدونین چقدر
خوب بود اون دیدار.. حتی همینقدر کم و در
حد چند دقیقه.. الانم که برگشتیم خونه همه
هنوز که هنوزه اونجاییم و دلتنگ و تو بهت..
ــ ـ فقط میتونم بگم به قول اون دختر خانم:
باباجون روماهم حساب کنیا، درسته کوچیکیم
ولی کارایبزرگی میتونیم انجام بدیم🥺✌️🏽♥️.
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
به نقل از یکی از فرشتهها که میگفت:
• کنار غرفهی خودمون ایستاده بودم، که یهو
مادر #شهیده_رحیمی رو دیدم اومد جلو و
یک به یک بغلمون کرد و گفت: اومدم دیدم
عه شماهم اینجایین یهو دیدم فائزهی من هم
اینجاست ..
دم رفتنش که شد یهویی بغض کرد:
ــ ـ کاش فائزهی من هم اینجا بود..🥺
ــــ ــ 🌱-
آره رفقا.!
اینه صبر مادر شهدا..
ولی من میدونم، من دیدم که فائزههم اونروز
کنار غرفه صورتیمون ایستاده بود و خوشآمد
میگفت به زائر #حضرت_عشق ..
فائزه هنوز هم دربین ماست✊🏽💕 !!
#فرشته_ای_از_فرشتگان_سرزمین_من .
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
رفقا این بود روایتگری من
حرف خیلی هست، خیلی زیباییها
زیاد ولی قابل توصیف نه .🙃 ..
ــ https://daigo.ir/secret/3694066401
• خیلی خوشحالم میکنین
نظراتتون رو بنویسین🥺✌️🏽
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
فرشتگانسرزمینمن ˒˒بخشنیاسر˓˓🕊 !
~🔮 ـ ـ فیض کامل که بردیم دیدم خانم جعفریان ۲😂 خواهر خانم ف نقطه جعفریان💚 که با زحمت تونست مارو بذور
راستی قیافه خسته منو پیدا کردین؟😂
24.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• 😍💕 ~
حضور موسس پویش #فرشتگان_سرزمین_من
خانم ظاهری عزیز و اعضاء در برنامهی قرارگاه
از شبکه قرآن ..✌️🏽✨♥️ "
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
🆔 @Clad_girls | دختران چادری
فرشتگانسرزمینمن ˒˒بخشنیاسر˓˓🕊 !
•✨ ـ .. جلوتر رفتم، دقیق پشت سبدهای غذا بچهها ایستاده و مشغول پخش کارت پستال و عکس رهبری بودند، جل
هفته قبل این موقع، در حال پخش
کارت پستال و عکس رهبر بودیم ..
یادش بخیر🥺♥️ ..
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
30.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قول رفقا:
• چقدر زود دیر میشود ..🙃🫀!
آقا! منم .. اجازه خادم بشم🥺✋🏼 ؛
#بماند_به_یادگار ✨.
ـ 🗓 . از تاریخ ۲۷ آذر ۱۴۰۳
.
♥️🔗. Bakhsh neiasar !
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴🚒 درخواست کمک فووووری
دوستان همانطور که مستحضرید پویش #فرشتگان_سرزمین_من کاملا #مردمی فعالیت میکنه و بعد از ۹ سال فعالیت، هنوز مکان ثابتی جهت برگزاری جلسات و کلاس ها و نگهداری وسایل #نداریم. 😔
در تهران بالاخره با نگاه پدرانه آقای وحیدی به صورت موقت مکانی برای فعالیت های ما درنظر گرفته شد.
بعد از انتصابات جدید مکان رو از ما گرفتند و اعلام شده که باید هرچه سریعتر مکان تخلیه بشه.
الان ما موندیم و وسایلی که با سختی و خون دل و کمک مردمی تهیه شده و دلمون نمیخواد دائم دست به دست بچه ها بچرخه و همش از بین بره😔
نیازمند مکانی برای ادامه فعالیت هامون هستیم
کسی صدای ما رو میشنوه؟؟
آیا یاری کننده ای هست؟؟😞
به صورت فووووووری نیازمند مکان در #تهران هستیم.
به یک سالن حداقل ۱۲ متری نیازمندیم
.
.✍️ #مدیر کانال| 👇👇
👩🏻💻 @clad_girls14
•