چنین دلدادگی کارِ من و این عمرِ کوته نیست!
هزاران سال پیش از بودنم دل بستهات بودم...
دوستت دارم زیاد، اما نمیگویم به تو!
چون که عاشق بعد از این اقرار، تنها میشود...
#شعر
با قلب اسیر و کوچکم راه بیا
اینقدر نگو «نمیشه» ، کوتاه بیا
ما هر دو مسافرِ مسیرِ عشقیم
با نیّتِ «قربةً الی لله» بیا
#شعرناب
به آنها می نگرم
چیزی جز تکبر و تفرعون وجودشان را پر نکرده است
چیزی جز نیاز و خواهش نمی بینم
چه بسیار ، رذل است آدمی
دور خودشان میچرند به هر بینوا شاخ میزنند ، نفس میگیرند بی آنکه نفسی داده باشند، با خونِ ریخته زیست میکنند ، خون میکده بزرگ میشوند و دل ها خون میکنند
هر آنی که به حال آنان میاندیشم ، نفس در سینه حبس میشود ، قدم از قدم برداشتن نمی توانم ، رعشه تمام وجودم را فرا میگیرد ، جوری به اغما میروم گویی تمام هستی ام را سر کشیده اند
این آدمیان پست فرومایه ، این حیوانات دو پا آیا چیزی جز جنایت میفهمد ، چیز جز رنج نصیب دیگری میکنند
آه عزیزکم ، آه دنیا چگونه طاق می آوری گام های این فراعنه را ، دقیق میدانم که خرد میشوی ، خاک میشوی، و این خاک را به باد میدهی که دیگر نبینی اش
آه تنهای من، نجوا کن ،دهان باز کن و فریاد بکش بگو که از تو نیستند بگو تا آسمان بغض کند بگو که ببارد
بگو از مظلومیتت ، از شیر های خشک شده ، از لالایی مادر از صدای موشک برایم بگو عزیزکم ، بگو برایم از پاهای برهنه ، از شانه های خیس شده از اشک ، از مادرِ پسر مرده از درد برایم بگو ، از درد
#غزه
#فلسطین
✍🏻 محمد هادی روشنی
در کشور ما که شغل او الآفی ست
از آب و هوا اگر بگوید کافی ست
دل گرم به چشم سبز سردش هستم
معشوقه من معلم جغرافی ست
با بوسه و لبخند مخالف هستی
مجموعه محجوب لطائف هستی
یک خورده بگیر چادرت را شل تر
انگار که استاد معارف هستی
در بین مصححان ما تنها بود
ارفاق کننده بود و بی همتا بود
آموزش و پرورش به او مدیون است
معشوقه ی من معلم املا بود
چشمش که کتابت هزاران اثر است
از خط لب و ابروی نستعلیقش ...
پیداست که از معلمین هنر است !! :-/
در چشم سیاه او جهان بینی بود
حتی رژ روی گونه اش چینی بود
با این همه ناز و عشوه و فیس و ادا
معشوقه ی من معلم دینی بود
چون شعر من از صلح و صفا پر شده است
دور از بدی و بغض و تظاهر شده است
بیمارم و دست او شفا می دهدم
محبوب من است آن که دکتر شده است
بر موی مرتبش مرتب کش بود
مستغنی و بی نیاز از خواهش بود
یک عمر پی اش دویده ام بی حاصل
فهمیده ام او معلم ورزش بود
دل مرده ی اختلال رفتارم بود
با اینکه همیشه یار و غمخوارم بود.
چشمک زدم و شماره ام را دادم.
استاد کلاس درس آمارم بود ...
یک روز بگو شبیه انسان خوانده؟
درسی که به لطف پول، تهران خوانده
یک اپسیلون مدرک او می ارزد؟
معشوقه ی من اگرچه عمران خوانده
حرفش همه جا، ز خاک تا مریخ است
موهای تنم ببین ز دستش سیخ است
با گیوه و چارقد میاید سر کار
معشوقه ی من معلم تاریخ است
دوچشمش انتفاعی بود این زن
و مویش انتزاعی بود این زن
تمام دلبری هایش منظم . . .
دبیر اجتماعی بود این زن ...
روز معلم مبارک ❤️💐
خلوت نشین خاطر دیوانهی منی
افسونگری و گرمی افسانهی منی
بودیم با تو همسفر عشق، سالها
ای آشنا نگاه، که بیگانهی منی...
هرچند شمع بزم کسانی، ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانهی منی
چون موج سر به صخرهی غم کوفتم زِ درد
دور از تو، ای که گوهر یک دانهی منی
خالی مباد ساغر نازت، که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانهی منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را، که گرمی افسانهی منی
#شفیعی_کدکنی
#شعر
آنچه پنهان در میان سینه باشد عشق نیست
عاشقان با رسم رسوایی به میدان میروند.
#شعر
چرا ما چشمانمان را میبندیم وقتی:
می بوسیم
بغل میکنیم
دعا میکنیم
گریه میکنیم
رویا میبینیم
گوش میدیم
استشمام میکنیم...
چون که زیباترین چیزها در زندگی،
قابل دیدن نیستند!
بلکه به وسیله قلب حس میشوند.
❤️❤️❤️💗💗💗💖💖💖💞💞💞🫀🫀🫀♥️♥️♥️💙💙💙💚💚💚💟💟💟🤍🤍🤍💜💜💜🤎🤎🤎💝💝💝💛💛💛❣️❣️❣️🧡🧡🧡
پشت رُل، ساعت حدودا پنج، شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمیگشتم از عبدالعظیم
از همان بنبستِ بارانخورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام؛ گفتی: مستقیم
زل زدی در آینه، اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری، گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد، برنامه، موضوعش، تغزل بود و عشق
گفت مجری بعد بسم الله الرحمن الرحیم
یک غزل میخوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم
سعی من در سر به زیری، بیگُمان، بیفایده است
تا تو بوی زلفها را میفرستی با نسیم
شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم میآید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان، گفتی به طنز
با تشکر از شما، رانندهی خوب و فهیم
گفتم:آخِر، شعر تلخی بود؛ با یک پوزخند
گفتی:اصلا شعر میفهمید؟؛ گفتم: بگذریم
#کاظم_بهمنی
#شعر
سوار اتوبوس شدم، چشم چرخاندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم که جایی نزدیک انتهای قسمت مردانه کنار پیرمردی تنها به چشمم خورد ، نزدیکش رفتم اذن نشستن گرفتم، پیرمرد با مهربانی گفت: «بفرمایید» ، نشستم.
پیرمرد صورت آشنایی داشت دقیقا شبیه به انسان های خوش قلبی بود که تا به حال دیده و شناخته بودم ، تعدادی نان که داخل پلاستیک عرق کرده بودند و صدای خفه شدنشان به گوش میرسید روی پایش بود ، در یک دستش تسبیه سبز رنگی را میچرخاند و دست دیگرش روی عصای منبت کاری شده که رنگ قهوه ای سوخته، چشم نوازی داشت، بود .
جذب کاریزمای پیر مرد شده بودم، تمام جسارت خود را جمع کردم و پرسیدم:«پدر ، اوضاع وقف مراد هست »
پیرمرد ، که انگار مزاحمش شده بودم ، سرش را به سمتم چرخواند ، با صدای نرم و گرمش گفت: « خدارو شکر، میگذرد» بلافاصله پرسیدم: «با اوضاع مملکت چه میکنید، انتخابات نزدیکه ، همه ی محافل پر شده از دوگانگی های ساختگی ، نظر شما چیه ، باز شما دنیا دیدتر اید. »
مکسی کرد همان طور که تسیح را میچرخاند گفت: « چند گربه در حیاتم منزل کردن، حال آنها خوب باشد مرا بس است. »
ساکت شدم ، حرف پیرمرد عجیب بود به فکر و نفس کشیدن نیاز داشتم، چند روزی گذشته خیلی حرف ها شنیدم ولی دردمند تر از پیرمرد ندیم .
#انتخابات
#شبکه_یک
#پیرمرد
✍🏻 محمد هادی روشنی
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
#حافظ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اى انسان چه چيز تو را در باره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته...(انفطار،۶)
بُوَد ده روزِ سالی موسمِ این دانه افشانی
زِ غفلت مگذران بیگریه ایّامِ محرم را...
#صائب_تبریزی
#محرم
#شعر
بِسمِ رَبّ الّذي خلقَ الحُسَین...
اَلسَّلام عَلَي الشَّفاهِ الذّابِلاتِ...🖤
هر محرّم جان ما سوزد برای کربلا
از زمین و آسمان و از هوای کربلا
از ازل تا آخرت، دنیا وفاداری ندید
بل کنون گویم ز شاه با وفای کربلا
کوفیانِ بیحیا با نامههای بیشمار
دعوتش کردند و این یک مُبتدای کربلا
راهی کعبه شد و با شهر خود کرد اَلوداع
مُسلِمش راهی کوفه، جانفدای کربلا
کوفه قاتل شد به اولاد ابوطالب، مدام
پیک حق را تکه تکه، آن صبای کربلا
مُسلم بن عوسَجه باشد رفیق آن حبیب
هر دوشان راهی شدند، گشتند طلای کربلا
کاروان شیر حق آمد به صحرای بلا
آن زمینها را خرید،فرمانروای کربلا
شمر ملعون و عُمر با حیله ها و مَکر خود
حُرِّ ناآگاه را کردند قُوای کربلا
حُر که با حضرت کمی صحبت نمود، آگاه شد
گشت آزاد و بِشد اوّل فدای کربلا
سید و سالار جنت بیعتش را وانهاد
گشت تاریک و سیاه، جَوّ و فضای کربلا
هر کسی با من بماند خون خود را میدهد
بل کنون آزاد هستید و رهای کربلا
پیروان راستین آن شب دوباره دستِ خویش
دادهاند از بهر بیعت با خدای کربلا
خطبهها، نُطق صَریح، آن شب به مانند زُهَیر
گوش عالم را کند کَر، با ندای کربلا
صبح عاشورا رسید و یک به یک رو به نبرد
با اجازه میروند، بهر بَنای کربلا
آن مسیحی مَسلَکِ جنگ بلا باشد وَهَب
قد رعنا،چشم زیبایش سِزای کربلا
مادرش وقتی که رأس نوگلش در بَر بدید
شد رَوانه، سوی میدانِ بلای کربلا
این چنین گفته، اگر چیزی دهم در راه حق
بازپَس هرگز نگیرم خون بهای کربلا
تشنگیِ کودکان شد هم نوای بانوان
قحطی آب است و این باشد صفای کربلا
اَلعَطَشهای میان خیمهها بالا گرفت
گریه اصغر و مامَش، هم صدای کربلا
هم علمدار است و ساقی و قمر نزد عرب
جان خود را میدهد اندر قَضای کربلا
تاب دیدن، تاب گریه نیست اندر پیکرش
رفت بر نزد فرات و شد جَلای کربلا
با چکاچاک و نبرد، پایش رسید بر علقمه
دست بر آب فرات، در تنگنای کربلا
در همان لحظه که میخواهد بنوشد جُرعهای
در نظر اصغر بدید، خوف و رَجای کربلا
قطره آبی ننوشید، کرد مَشکَش پر ز آب
دائماً فکر عَطاشا و نوای کربلا
در همین هنگام آن شمر لعین با حکمِ مُلک
ذرهای تردید نیست در اژدهای کربلا
دورهاش کردند و تیر و نیزه و خنجر زدند
دستهایش را بُرید، آن بیحیای کربلا
دستها برتن نبود، دندان خود شد حامیاش
مَشک را بر لب گرفت، آن کِبریای کربلا
تیرها بر مَشک و بر قلبش اصابت مینمود
در دلش ذکر علی، آن شَبنِمای کربلا
بی برادر شد حسین، واغُربتا واغُربتا
نالهی اَدرِک اَخا باشد لَوای کربلا
اکبرش جنگید چون جدش علی، شیر خدا
پیکرش شد تکه تکه ،در رِضای کربلا
اصغرش بر روی دست، خون گلو بر آسمان
پیکر کوچک شود، یک رهنمای کربلا
قاسم داماد و عبدالله کودک در نبرد
نالهیِ الله اکبر، هم صدای کربلا
شاه مظلومان حسین در کربلای پُر بلا
سر جدا ، پیکر جدا، باشد جَزای کربلا
ذوالجناح بی سوار، شد راهی بَیت حسین
زخمی و دل مرده است این تیزپای کربلا
زینب زار و حزین در کربلا جانش برفت
شد خَمیده آن زن صاحب عَزای کربلا
خُطبه زَینُ العِباد و عمّهاش نزد یزید
جملگی زیبا بُوَد،خونِ خدای کربلا
بَعدهای کربلا، أخبار بر اُمّ البَنِین(س)
دائماً گوید حسین، در ماجرای کربلا
تُربَت پاکش شَفاء و درد دَردمندان دَواء
هر کسی او را زیارت با دعای کربلا
اَربعین سنت نهاد جَدّم برایت ای بشر
من ز نسل جابرم، آن کیمیای کربلا
این چهل بیتم شود نذر و نیازم با حسین
نام من باشد امین، هستم گِدای کربلا
✍ ارادتمند محمد امین حیدری کوچی
📆 ۱۷ محرم ۱۴۴۶
یاحسین (علیه السلام)...🏴🏴🏴
☘️به شیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش☘️
🌺آنکه نشنیدهاست هرگز بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی🌺
♦️یاقوت قدح♦️
🖋️اولین گردهمایی دبیران و فعالان کانون شعر و نویسندگی دانشگاه فرهنگیان🖋️
به میزبانی شهر راز،شهر شعر و ادب،شعر فرهنگ و هنر و زیبایی،شهر شاعران پرآوازه
😍 شیراز😍
در این سفر و دوره چند روزه با ادیبان زیادی آشنا شدم و در محضر شاعران و نویسندگان کشوری بسیاری شاگردی کردم و از تجربیات بسیار سودمندشان مستفید شدم.
از مکان های دیدنی،سیاحتی_زیارتی شیراز مثل حافظیه،سعدیه،باغ ارم،ارگ کریم خان زند،حرم شاهچراغ (ع)و حضرت علی بن حمزه(ع)دیدن نمودیم.
طی درخواست استاد و شاعر گرانقدر جناب هادی فردوسی بنده هم یکی از اشعار خودم که در وصف بزرگترین دلسوز و مهربان ترین معلم عشایر استان فارس و کل کشور سروده بودم را قرائت کردم و مورد تشویق و عنایت همه همکاران و ادیبان قرار گرفتم.
تقدیم به شما: 💞
به نام آنکه گل را رنگ و بو داد...
♥️ استاد محمد بهمن بیگی
پدر آموزش عشایر ایران♥️
چیست فرهنگ عشایر کاین چنین نورانی است
هر کجا باشد عشایر ،از وجودش راضی است
دکتر و قاضی و استاد و وکیل و هر دبیر
در مقابل،در حضورش جمله باشد سر به زیر
آری آن بهمن بگی بوده که از خود روز و شب
زجر و زحمت ها کشیده بهر مردم ،بی غضب
کیست آن کس کز برای باسوادی عوام
خان و دولت را رها و گشته همچون یک غلام
باب او از کدخدایان و خوانین بزرگ
جمله را از یاد بُرد و رفت بر راهی سترگ
بود تحصیل عشایر ، آرزوی این جوان
آرزو را دست یافت و چیره شد بر هر کران
کل ایلاتُ و عشایر بهر او شد جان نثار
ترکمن ها و بلوچ و آذری هم در کنار
ترک های هم تبار خویش را برتر ندید
بین اقوامِ عشایر ،تفرقه شد ناپدید
در دبیرستان و در دانشسرا غوغا بُوَد
مکتب و چادر سفیدش همچو دُرّ زیبابُوَد
راهنما و هر دبیر و هر معلم در تلاش
از سمیرم تا فسا و در حوالی گراش
کلِ چادر های ایران شد مُنوّر از برش
صد هزاران جان بُوَد مدیون آن فکر سرش
آن معلم چون صدف دارای گوهرها بُوَد
در سماء پرورش ،چون ماه و اخترها بُوَد
در میان ایلِ من هم گوهرانی باسواد
از خدا خواهم که نامش تا قیامت زنده باد
ایل کوچی از وجودش جان گرفت و تازه شد
همچو سروی راست قامت ،سبز شد،پرسایه شد
باب من هم باشد اندر لیست شاگردان او
جان من بادا فدایش ،رَب بلاگردان او
من که اکنون می نویسم بیتی از بهمن بگی
نام من باشد امین و باب مهدی حیدری
ارادتمند 💐
محمد امین حیدری کوچی
از نجف تا کربلا دیدم خدا موکب زده
جبرئیل مجنونوار چای عراقی میدهد...🖤
نام حسین(ع) تا ابد در دل انسانهای آزاده میدرخشد.🌟💟
حدود بیست و دو میلیون نفر از سرتاسر جهان در ایام اربعین حسینی،به زیارت کربلای معلی نائل شدند.💔
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین 🖤🥺
تخت خوابت گر طلا باشد
و فرشش از حریر...
بالش وجدان اگر راحت نباشد،
خواب نیست...
❤️☘️♥️
وجدانتان راحت .....