••
لیست هشتگهای موجود در کانال، برای دسترسی سریعتر به پیامهای مختلف:
🕯| #ایهام_محفل
دورهمیهامون رو با اینجوری به اطلاعتون
میرسونیم.🤝
🎉| #ایهام_شگفتانه
خبر خوب رو که یهو نمیدن! یواش یواش...😌
📻| #ایهام_رادیو
واژههای بچههای ادبیات رو با صدای خودشون
بشنوید.🎤
✍🏼| #ایهام_نوشت
حرفِ دله! حرفِ دلِ بچههای ادبیات...🫀
📽| #ایهام_گزارش
هفتهها تلاشمون رو تو چند دقیقه بهتون نشون میدیم. پشت و روی صحنههای #ایهام_محفل و #ایهام_درسوبحث اینجاست.🎬
🌱| #ایهام_تکبیت
یه بیت باشه، ولی مشتی باشه...✌️🏼
🍀| #ایهام_رباعی
مختصر و مفید! چهار مصراعی که اندازهی یه غزل تو خودش عشق و احساس داره...🪐
🪴| #ایهام_غزل
دیوان شاعرها رو میگردیم، خوبترینهاش رو براتون گلچین میکنیم.🌾
📚| #ایهام_کتاب
کدوم دوستی رو دیدی به خوبی کتاب باشه؟🙃
🎙| #ایهام_موسیقی
هندزفریت رو بردار و بیار! موسیقیِ اصیل گوش میدیم که گوشهامون نوازش بشه...🎧
📆| #ایهام_مناسبت
لابهلای صفحات تقویم میچرخیم ببینیم چی پیدا میشه!👀
✨| #ایهام_شعرنو
یهکم از گیر و دار قافیه و ردیف و وزن رها باشیم...
نه؟🕊
📝| #ایهام_یادداشت
چند خطیهای کوتاه، ولی نقطه زن!🎯
💌| #ایهام_نامه
سرک کشیدن لابهلای صفحات زندگی دیگران هیجانانگیزه! نیست؟😅
🎞| #ایهام_استوری
📷| #ایهام_عکسنوشت
محتواهای گرافیکیای که با افتخار تولید خودمونه!😎
📸| #ایهام_چیلیک
دنیا رو از قاب دوربین ایهام ببینید. حالا بگید سیب!🍎
👤| #ایهام_معرفی
با این هشتگ به زندگی، شخصیت و آثار مشاهیر ادبیات فارسی میپردازیم.🎖
☀️| #ایهام_نور
واژهها، اعتبار و آبروشون رو از کلامِ خدا و انسانهایِ نورانیِ خدا میگیرن... مگه نه؟🥲
💬| #ایهام_گفتوگو
همش که نباید ما بنویسیم، شما بخونید! یه بار هم شما بنویسید، ما بخونیم.📃
📖| #ایهام_درسوبحث
کارگاهها و جلسات تخصصیتر رو با این هشتگ پیدا کنید. واسه شیفتگان ادبیات که رشتهشون ادبیات نیست، بهترین فرصته!👌🏼
🌌| #ایهام_سحرگاه
سحرهایِ ماهِ رمضان، از قشنگترین لحظههای زندگیه. این قشنگترین لحظهها رو با یه خلوت کردنِ خودمونی با خدا، دلنشینتر و شیرینتر میکنیم.🍭
💡| #ایهام_دانستنی
اطلاعات ادبیاتیِ کوتاهی که حتما به نظرتون جالب
و بانمکن.🤓
🗞| #ایهام_نشریه
چی بگیم؟ معلومه دیگه! در هر فصل، یک بار منتظرش باشید.📰
🎶| #ایهام_آوا
شعرهای آشنا رو با صداهای آشنا بشنویم.🎼
🎯| #ایهام_رویداد
گاهی یه اتفاق لازمه که کمی از روزمرگیهامون دور بشیم و به چیزهای جدیدتر فکر کنیم!💡
این لیست، به مرور زمان به روزرسانی میشه.
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
آه ای نالهیِ دمادمِ خمار آلودِ تنهایی...
تو چنان مهتابی! در سکوت میتابی و ظلماتی در روشنایی...
چون نگاهِ آدمی! در راهروی بی پایان امید، کورسویی...
چُنان جان در بدنِ بی جان...
چُنان بوسه به هنگام مرگ...
چُنان خنده در ماتم مرهمی...
تو چُنانی که نیستی، در هر بودنت!
- نجمه محمدی
✍🏼| #ایهام_نوشت
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
ماندهام تنها ولی دیگر به یارم شکوه نیست!
آب هم پس میزند پروانههایِ مرده را...🦋
- محدثه اسلامی
🌱| #ایهام_تکبیت
✍🏼| #ایهام_نوشت
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
حقیقتش، من هیچوقت شما را نزدیکِ خودم، هیچوقت سایهی شما را بالای سر زندگیام و هیچوقت شما را امامِ مهربانِ خودم احساس نکرده بودم.
نه اینکه شما نزدیک و سایه و امامِ مهربان نباشید، نه. مشکل از احساس من بود. شاید اصلیترین دلیلش هم همین دوری بود. من شما را هیچوقت ندیده بودم. از کجا باید میدانستم اینقدر مهربانید؟
تنها رابطهی من با شما، همان شب جمعههایی بود که کلامتان را در زیارت جامعهی کبیره، جرعه جرعه نوش میکردم. دلم برای زیارت جامعه میرفت، ولی برای شما نه.
تا اینکه اربعین چهارصد و سه شد و گذر من به سامرایِ تسر الناظرینِ شما افتاد. گِیتهای شلوغ را که رد کردم، وقتی برای اولین بار شما را دیدم، احساس کردم تمام زندگیام منتظر این لحظه بودهام. احساس کردم شما با تمام مهربانیتان من را نگاه میکنید و به چشمهای خیسم لبخند میزنید.
شما و و درخشش گنبدتان در قاب نگاهم، انگار زیباترین تصویری بود که تا به حال در زندگیام دیده بودم. با خودم مدام فکر میکردم: "بایدم کسی که کلامش تو یه زیارتنامه مثل شعر جاری و روونه، اینقدر زیبا باشه..." مدام زمزمه میکردم: "پس صاحب زیارت جامعه این شکلیه!" و در دلم قربان صدقهتان میرفتم و برایتان میمُردم.
اینکه امروز روزِ پر کشیدن شما از دامنِ خاک است، فقط بهانهای بود که برای اولین بار این حرفها را بهتان بگویم. هرچند یقین دارم شما حرفِ ناگفته میشنوید و نامهی نانوشته میخوانید. ولی گفتن برای شما خودش لطفِ دیگری دارد که خواستم نصیبِ دلم باشد.
خلاصه که، دلم برایتان خیلی خیلی تنگ است آقایِ صاحبِ زیارت جامعهی کبیره! کاش هرچه زودتر، دوباره من باشم و شما و درخششِ گنبدتان و نوای آرام السلام علیک یا اهل بیت النبوه...
خیلی زیاد دوستتان دارم! و ای کاش که سهمم از شما، معرفتی بیشتر از مصراع "هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود" باشد...
- نرگس خیرالهی
✍🏼| #ایهام_نوشت
📆| #ایهام_مناسبت - شهادت امام هادی "علیه السلام"
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
در غاری از سکوت،
غاری که در انتظار قدمهای تو سالها سکوت کرده بود.
هنگامی که شب،
پردهی سیاهش را بر شهر آویخته بود؛
سکوتش را شکست، با نغمهی وحی...
صدایی آمد!
نه از جنس خاک،
نه از جنس باد،
نه از جنس آب،
صدایی از جنس نور:
"بخوان!"
و او خواند، به نام پروردگارش، آفریدگار هستی...
و آن شب،
شبی از جنس بعثت بود،
شبی از جنس نور،
شبی از جنس رهایی...
او خواند و جهان از نو متولد شد!
"اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ..."✨
- مائده صولتی
✍🏼| #ایهام_نوشت
📆| #ایهام_مناسبت - بعثت پیامبر "صل الله علیه و آله و سلم"
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
در میان غبار و سکوت، گاه فریادی از جنس ایثار، سکوت را میشکند و تاریخ را ورق میزند.
در کرانههای خیال، جایی که زمان و مکان رنگ میبازند، نوری متولد میشود، نه از جنس خورشید و ماه، بلکه از جنس عشق و ایثار!
در هیاهوی زمان، در پیچ و خم تاریخ، گاه نوری از جنس دیگری میتابد. نوری که نه تنها روشناییبخش دیده، بلکه گرمابخش دلهاست!
این روز، در تقویم جانها، روزی است که خورشید، نه از مشرق، که از قلبهای مومنان طلوع میکند.
روزی که آسمانها به زمین نزدیکتر میشوند و عطر خوش ولادت، مشام جان را مینوازد.
در این روز مردی زاده شد که نامش، نه فقط در تاریخ؛ بلکه در عرش نیز میدرخشد.
او عباس بود، نه یک انسان معمولی، بلکه اسطورهای از فداکاری، شجاعت و مردانگی!
او عباس بود، نمادی از غیرت که در کربلا، فریادش آسمان را لرزاند و نمادی از وفاداری که تا آخرین نفس، به عهد خود با برادر، پایبند ماند.
او آمد، با قامتی رشید که سرو در برابرش سر خم میکرد و سیمایی منیر که ماه از دیدارش شرمنده میشد. اما نه قامت و نه چهره، هیچکدام، نمیتوانستند عمق جان او را، که مملو از عشق الهی و ایثار بیمثال بود، به درستی نمایان سازند.
او آمد تا نشان دهد عشق، نه در گفتار که در کردار است.
او آمد تا بیاموزد وفاداری، نه در حرف که در عمل است.
چهارم شعبان روزی است که فرزندی از تبار حیدر، زاده شد تا معنای واقعی مردانگی را به تصویر کشد.
- مائده صولتی
✍🏼| #ایهام_نوشت
📆| #ایهام_مناسبت - ولادت حضرت عباس "علیه السلام"
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
ملاحظه: این متن از زبان عثمانبن سعید عمری، اولین نایب خاص امام زمان نوشته شده.
لبخندِ ماه🌙
آن شب، شب بینظیری بود. گمان دارم حتی ملائک هم از آسمان پا بر زمین نهاده و به تماشای این شب شاهکار ایستاده بودند.
وقتی سیاهی بر تمام شهر سایه افکنده بود، وقتی قمُریها در خواب به سر برده و آغاز و آواز جیرجیرکها بود، زمانی که حتی آسمان هم بیطاقت و بیشکیب منتظر لحظه موعود بود، وقتی که در خانهی امام عسکری قلبها با چنان شوری به قفسهی سینهها میکوبید که انگار قصد بیرون جهیدن از آن را داشت، خداوند تمامی حجتش را بر زمین و آسمان کامل گردانید.
اگرچه زیبایی این اتفاق محشر مخفی ماند، اگرچه صدای نالهی نوزاد تازه به دنیا آمده امام عسکری را تنها چند نفری شنیدند، اما یقین دارم اگر پرده از چشم و گوش این قوم برداشته میشد، صدای هلهلهی زمین به گوششان میرسید که از تولد آخرین موعود خدا غرق شعف گشته بود.
نمیدانم باید چگونه حال آن شب خود را توصیف کنم؛
آن زمانی که حتی ثانیهها هم به شوق نظارهی طلوع فرزند امام عسکری کُند میگذشت. وقتی پیک به دنبالم آمد و مرا از این اتفاق شگفت مطلع ساخت، نفهمیدم چگونه از جا برخاستم و قدمهایم را به سوی خانه امام برداشتم. لرزشی ناشی از هیجان تمام دست و دلم را به بازی گرفته بود.
شبِ برات، شبِ مبارک، شبِ رحمت...
من ماجرای شگفت این شب بینظیر را از زبان حکیمه خاتون شنیدم. پر از شور و شعف، با چشمانی که از اشتیاق میدرخشید، ماجرا را برایم تعریف کرد.
- مرضیه درخشنده
ادامه دارد...🌀
✍🏼| #ایهام_نوشت
📆| #ایهام_مناسبت - ولادت منجی عالم بشریت، حضرت حجت "عجل الله تعالی فرجه الشریف"
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
حکیمه خاتون گفتند:
"برای دیدار امام به خانهی ایشان رفتم. نزدیک غروب بود که خواستم برگردم اما امام فرمود امشب را بمانم چرا که قرار است این شب نادر، شب میلادی خجسته باشد. شبی که خداوند حجتش را پدیدار میکند و بر زمین میفرستد. پرسیدم:
- مادرش کیست؟
- نرجس.
تمام وجودم مملو از بهت و حیرت شد!
- من به قربان شما، به خدا سوگند که در او اثری از بارداری نیست!
امام با همان آرامش همیشگیاش لبخند ملیح و خونسردی زد.
- عمه جان درست در هنگام سپیده دم، اثر بارداری در او ظاهر میشود. زیرا نرجس مانند مادر موسی است که نشانی از فرزند در او دیده نمیشد و تا هنگام تولد موسی هیچکس از ولادتش خبر نداشت.
حال غریبی از صحبتهای امام به من دست داد و سرگردان وارد اتاق شدم. نرجس به احترام من بلند شد و گفت:
- ای سیده من و سیده خاندان من، چگونه شب کردی؟
شیفته نظارهاش کردم و زمزمهوار گفتم:
- بلکه تو سیده من و سیده خاندان من هستی...
ابروهایش از شدت تعجب بالا پرید. مثل همیشه با لحن مودب و محترمی با من صحبت کرد و حیا و متانتش تحسینم را برانگیخت. در حالی که نگاهش به زمین بود، خجالت زده گفت:
- عمه جان این چه سخنی است؟!
همانگونه که امام مرا از این میلاد مبارک آگاه کرده بود، من نیز مشتاقانه به نرجس گفتم:
- ای دخترم، خدا امشب به تو پسری کرامت فرماید که در دنیا و آخرت آقا باشد.
دوباره رنگ شرم و خجالت گونههای نرجس را گلگون کرد.
نماز عشایم را خواندم و بعد از خوردن غذا به بستر خواب رفتم.
- مرضیه درخشنده
ادامه دارد...🌀
✍🏼| #ایهام_نوشت
📆| #ایهام_مناسبت - ولادت منجی عالم بشریت، حضرت حجت "عجل الله تعالی فرجه الشریف"
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
وقتی نیمه شب فرا رسید برخاستم تا به نماز شب مشغول شوم. نگاهی به نرجس انداختم که غرق در خواب بود، آرام او را صدا کردم. پلکهایش را گشود، از جا برخاست و رفت وضو بگیرد. بعد از نماز از اتاق بیرون رفتم و در حیاط به آسمان چشم دوختم. هنوز اثر و خبری از میلاد موعود نبود. لحظهای شک در وجودم نشست که درست در همین لحظه فریاد امام را شنیدم:
- عمه شتاب کن که زمان موعود فرا رسیده.
از تردید خود عرق شرم بر پیشانیام نشست. شرمنده و روسیاه به اتاق برگشتم. کنار بالین نرجس نشستم و پرسیدم؟
- آیا چیزی احساس میکنی؟
آب دهانش را مضطرب فرو خورد.
- بله عمه.
با آرامش و آسودگی صحبت کردم تا از اضطراب او کاسته شود.
- آسوده خاطر باش، این همان مطلبیست که تو را از آن آگاه کردم."
خدا میداند که از حرفهای حکیمه خاتون چه شور و غوغایی در قلبم برپا شد. امام به من فرمود:
- ای عثمانبن سعید، ده هزار رطل نان بخر و ده هزار رطل گوشت و میان بنی هاشم تقسیم کن و به خاطر این مولود چندین گوسفند عقیقه کن.
من با پایین انداختن سر اطاعت کردم. از در خانه که بیرون آمدم، نگاهم به صحنه آسمان دوخته شد، به ماه که باید کم کم غروب میکرد و جای خود را به خورشید میداد.
لبخند ماه که کمرنگ شده بود، درخششش هم خوابیده بود. انگار غم بر دلش نشسته و تمام شوق آن شب را از دلش ربوده بود.
مات و مبهوت ماندم. شکل هلال ماه به طرح بغض و اندوه میمانست. شاید دلیل این دلگرفتگی پیش بینی روزهایی بود که حضرت دچار غیبت و غربت میشد. حتی قمر آسمان هم تنهایی ماه روی زمین را لمس کرد و از درد و غربت آن در هم پیچید. بغض سختی گلویم را خراش انداخت، بغضی که روزهای طاقت فرسا را نیامده پیش چشمم به رخ میکشید.
- مرضیه درخشنده
✍🏼| #ایهام_نوشت
📆| #ایهام_مناسبت - ولادت منجی عالم بشریت، حضرت حجت "عجل الله تعالی فرجه الشریف"
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
دل من لبریز است
که در این جادهها
به کدامین مقصود
رهگذر میچرخد؟
و در این عطرِ دلانگیزِ هوا
و در این سرخیِ دلگیرِ هوا
به کدامین گنهِ ناکرده
رهگذر، سرگردان میچرخد؟
شاید آن رهگذرِ خستهیِِ بیچون و چرا
دلِ خود باخته است... :)❤️
که در این تاریکی
در پیِ قصدِ خودش
جادهها میتند و میچرخد
و دلم لبریز است
و دلم پاییز است
و در این فصلی که، جمعه ها دلگیر است
و دقیقا هم من
در همان جمعهیِ دلگیرِ خنک
در پیِ مقصودی میچرخم
در پیِ جادهها میرقصم
و به آوازِ دلم، میخندم
به غروبی دیگر مینگرم
و طلوعی در پی
و سرم پرشده است از جمله
جملههایی که در آنها مضمون گم شده است
و دلم لبریز است
و دلم پاییز است
باز هم جمعه شد و ذهنِ پریشان حالم میبافد
بافتن هم هنری است!
که دلِ تنگ فقط آن را بلد است
و دلِ پرشورم، در پیِ هر نفسی میخندد
و دلم میجنگد
و دلم میجنگد
جادهای طولانی
مقصدی بس که بعید
در پیش است
و دلم لبریز است
از سخن های دراز
و هوا دلگیر است
و هوا پاییز است
- م. عماد
✨| #ایهام_شعرنو
✍🏼| #ایهام_نوشت
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
اسکناس دوهزاری💸
دمپایی رنگ و رو رفتهی صورتیاش را پوشید. لخ لخکنان حیاط کوچکشان را پشت سر گذاشت و از خانه بیرون زد. چادر گلگلیاش را پشت و رو سر کرده بود. پا تند کرد و بیمهابا از خیابان رد شد. جلوی گلفروشی، به چراغِ "ماه گلِ" روی شیشه که روشن خاموش میشد خیره ماند. زیر لب بسم اللهی گفت و در شیشهای را فشار داد. چشمش که به انبوه گلها افتاد، قلبش رنگی رنگی شد. با صدای نازش، در حالی که "س" را "ث" تلفظ میکرد، رو به فروشنده گفت:
- آقا! اون گل سفیدا چنده؟
و با انگشتِ اشارهاش گل مریم را نشانه رفت. قیمت را که شنید، مشتش را باز کرد و نگاهی به پولخوردها انداخت. دستش را دراز کرد و پرسید:
- ببخشید! با این پولا میتونم یه دونه از اون گلا بخرم؟
فروشنده دستی به شکم برآمدهاش کشید و بیحوصله پولها را با چشمهایش شمرد:
- نه. برو وقت ما رو نگیر.
دختر چادرش را جلوتر کشید و از مغازه بیرون زد. به گنبد طلایی ته خیابان نگاه کرد. بغضش را قورت داد و به سمت حرم راه افتاد.
وارد صحن که شد، گلهای رنگ و وارنگی را دید که در دست آدمها میرقصیدند. به خانمی نگاه کرد که سه شاخه گل سرخ در دست داشت. چند قدم جلو رفت. نزدیک زن که رسید، پا پس کشید. فکر کرد تقاضای گل مجانی، دست کمی از گدایی ندارد. همان کاری که همیشه پدر و مادرش او را از انجام آن منع میکردند.
روی نزدیکترین فرش حیاط نشست و زد زیر گریه. چند دقیقهای نگذشته بود که دستی را روی شانهاش احساس کرد:
- روزت مبارک گلدختر! بفرما این برای شماست!
و بستهی گلبرگهای متبرک حرم را به سمتش گرفت. دختر با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید. بسته را از خادم گرفت و چند ثانیه بهش خیره شد. لبخندی روی لبهایش نشست:
- گل گله دیگه. پرپر و خشکش چه فرقی با سالم و تازهش داره؟
و رو به گنبد گفت:
- مگه نه خانوم جون؟
بعد بیوقفه از جایش پرید و به سمت ضریح دوید. خودش را به هر ضرب و زوری که بود از لا به لای جمعیت رد کرد و جلو رفت. بستهی متبرک را باز و گلبرگها را توی دستش خالی کرد. کمی عقبتر آمد و بالای ضریح را نشانه گرفت. گلبرگها را پرتاب کرد و داد زد:
- تولدت مبارک بهترین حضرت معصومهی دنیا!
بعد خودش را به ضریح چسباند و دستهایش را در شبکهها حلقه کرد:
- حالا دیگه بیحساب شدیم. تو مامانمو خوب کردی، منم اون گلی که قول داده بودم روز تولدت برات بیارم رو بهت دادم. بیا. این دو تومنی رو هم بگیر بده به نیازمندا. یعنی آدمای نیازمندتر از ما. عوضش بیشتر مواظب من و مامان و بابام باش.
اسکناس دوهزاری، از یکی از شبکهها رد شد و روی اسکناسهای دویستهزار تومانیِ توی ضریح جا خوش کرد.
- فاطمهسادات نوروزیان
✍🏼| #ایهام_نوشت
📆| #ایهام_مناسبت - ولادت حضرت معصومه "سلام الله علیها"
| IHAM ... نزدیکِ دور |
••
شاعرها خوشبختترین آدمهای روی زمیناند، هرچند خودشان ندانند.
آنها هر وقت بخواهند، میتوانند واژه به پای معشوق بریزند، در کمند عشق او اسیر شوند و در عین اسارت، پادشاه هم باشند و بگویند:
"سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی..."
اصلا شاعرها هرچه معشوق بخواهد میشوند،
از خاک کمتر میشوند، خودشان را به آب و آتش میزنند.
شاعرها خوشبختند چون میدانند چطور تنهایی را، جای خالی معشوق را با واژه پر کنند.
آنها میتوانند به آسمان هم فخر بفروشند و بگویند:
"با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم!"
شاعرها میتوانند خاطرات ترک خوردهشان را به گلدانِ خالیِ لبِ پنجره تشبیه کنند و بگویند:
"چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهایم..."
اصلا شاعرها را، شاعرها باید روایت کنند. متن مغشوش و آشفته شده. من که رشته قافیه را ندارم تا بتوانم از مروارید واژهها،گردنبد مرصع بسازم. وزن هم ندارم تا عشق را بی وزن به پرواز درآورم. من همین را دارم. پس؛
شاعرها خوشبختند حتی اگر خودشان ندانند...
- محدثه بیگی
✍🏼| #ایهام_نوشت
| IHAM ... نزدیکِ دور |