🍂 خورشید مجنون ۳۰
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یک روز که روی سیل بند شرقی بودم عبدالرضا مؤمنی را دیدم که با یک وانت لندکروز به طرف هور می رود. او مسئول آموزش تیپ ۸۵ بود. صدایش زدم گفت: «چند مرتبه است مسافتی را از این راه با ماشین جلو می روم و قدری جلوتر پیاده میشوم و چند ساعتی را پیاده دور میزنم. شاید اثری از برادران پیدا شود.» آن روز خودم هم با عبدالرضا جلو رفتم. در هور یک اسکلت خشک شده دیدیم که شاید از زمان عملیات خیبر به جا مانده بود؛ یا شاید از ماهیگیران بود. فقط استخوان بود.
آن روزها تمام وجودم پر از غم و اندوه بود. نارسایی ها، فشارهای مضاعف دشمن، انتظار نیروها و بالاتر از همه از دست دادن علی هاشمی پیرم کرده بود. غم این فراق برایم خیلی سنگین بود. اصلاً آرام و قرار نداشتم و بدتر از همه این بود که کاری از دستم برنمی آمد. زمانی که بین بچه های یگانها و قرارگاه بودم، تظاهر میکردم اوضاع خیلی هم بد نیست. اما تنها که بودم، آرام نداشتم. حتی گریه هم کارساز نبود. روزی چند بار خانواده علی هاشمی با قرارگاه یا هر
جا که بودم تماس می گرفتند و از علی می پرسیدند. گاهی خجالت میکشیدم پاسخ بدهم و لحظاتی هم آنها را به صبر و شکیبایی دعوت میکردم و فقط میخواستم که دعا کنند. از نظر جسمی ضعیف شده بودم. کمتر غذا می خوردم. از آنجا که شیمیایی شده بودم گاهی نفسم میگرفت و دل و روده ام می سوخت. از نظر روانی هم آسیب دیده بودم. گاهی تمام شب بیدار بودم. زمانی هم که کمی به خوابمی رفتم خواب های بد میدیدم. در آن زمان جسم و روحم تحمل این همه فشار و ناملایمات را نداشت. دشمن در چند نقطه از مرز تک های محدودی انجام می داد و از نیروهای ما اسیر میگرفت.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۱
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در منطقه فکه با یک هجوم دشمن، عده زیادی از نیروهای ارتشی به اسارت درآمدند. در منطقه کوشک و در جنوب آن هم دشمن تحرکاتی داشت.
در آن روزها آمریکا عملاً با ما وارد جنگ شده بود و شناورهای ما را در خلیج فارس و اطراف جزایر و تنگه هرمز میزد. سکوهای نفتی ما را هدف قرار میداد و به آتش میکشید. در یک مورد هواپیمای مسافربری ما را در آسمان خلیج فارس با موشک مورد اصابت قرار داد که به سقوط هواپیما و شهادت حدود سیصد نفر از عزیزانمان منجر شد. ما هم قدرت تلافی نداشتیم. تمام دنیا علیه ما بسیج شده بود. این حوادث میتوانست باعث تضعیف روحیه رزمندگان شود، اما به رغم همه فشارها هنوز هم فرزندان امام ایستاده بودند و مقاومت و به تکلیف خودشان عمل میکردند. مسئولان رده اول کشور خیلی تحت فشار بودند. حضرت امام خمینی(ره) رئیس جمهور که در آن زمان آیت الله خامنه ای بودند، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای میرحسین موسوی، نخست وزیر و همه فرماندهان جنگ، به خصوص برادر محسن رضایی فشار زیادی را تحمل میکردند. آقای خامنه ای مرتب به یگان ها سر می زدند و برای نیروها سخنرانی داشتند و با صحبت و ارشاد به رزمندگان روحیه می دادند.
امام جمعه اهواز، آیت الله جزایری و استاندار خوزستان، برادر میردامادی مرتب با ما در تماس بودند و به ما سر می زدند. حتی گاهی آقای جزایری و استاندار مقادیری پول را برای پاره ای از خریدها یا کمک نقدی به رزمندگان به خصوصآنهایی که از جاهای دور به منطقه عملیات اعزام شده بودند، دراختیارمان میگذاشتند.
◇◇◇
پایان فصل پنجاه و یکم کتاب قرارگاه سری نصرت، به روایت سردار حاج عباس هواشمی
دوستانی که خواننده این سطور بودند می توانند نظر خود را در مورد این خاطرات بیان کنند تا برای باز نشر فصل پذیرش قطعنامه تصمیم گیری کنیم
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۲
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 فصل پنجاه و دوم
پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و تهاجم مجدد ارتش بعث
در نیمه دوم مردادماه ۱۳۶۷ یک روز از منطقه به ستاد سپاه ششم در اهواز رفته بودم و از آنجا قرار شد به مقرتیپ زرهی ۷۲ محرم واقع در جنوب محله کوت عبدالله در جنوب اهواز بروم. یگان زرهی ۷۲ محرم آسیب جدی دیده و در حال بازسازی بود. قصد ما از رفتن به آنجا پشتیبانی و دیدار با فرمانده آن یگان بود. دو یا سه نفر همراهم بودند؛ از جمله برادر عباس صمدی که جانشین سپاه ششم در شهر بود.
سپاه ششم دو جانشین داشت عباس صمدی که همیشه در ستاد بود و کارهای اداری را به عهده داشت و من که جانشین رزمی سپاه ششم بودم و همیشه در قرارگاه تاکتیکی و منطقه عملیات حاضر بودم. این تدبیر شخص علی هاشمی بود که دو جانشین یا معاون در سپاه داشته باشد. به اتفاق برادر صمدی به طرف کوت عبدالله میرفتم. در بین راه اخبار ساعت دوی ظهر را از رادیوی ماشین گوش میدادیم. رادیو اعلام کرد جمهوری اسلامی ایران قطعنامه ۵۹۸ را که دو سال پیش به منظور آتش بس بین ایران و عراق از طرف شورای امنیت سازمان ملل تصویب و صادر شده بود پذیرفته و . امروز طی نامه ای موافقت خود را به شورای امنیت اعلام کرده است. شنیدن این خبر آن هم در آن اوضاع بحرانی و آشفته، برایم بسیار دردناک و باورنکردنی بود. دوست داشتم خودم را از ماشین بیرون بیندازم. دیگر برادران از جمله صمدی هم مثل من در بهت بودند. خبر نامنتظره بود. گریه امانمان را گرفت. میخواستم از رفتن به یگان زرهی منصرف شوم و برگردم، اما به فرمانده تیپ برادر عباس سرخیلی قول داده بودیم که میرویم و خُلف وعده درست نبود.
این یگان خیلی آسیب دیده و لازم بود به آن سر می زدیم تا با برادران شورای فرماندهی تیپ صحبتی داشته باشیم. به مقر تیپ رسیدیم. برادران تیپ هم از پذیرش قطعنامه مطلع شده بودند. جلسه ای سرد و بی روح برگزار شد. زمان بازگشت، برای رفع و رجوع پاره ای از کارها مقداری پول در اختیار برادر سرخیلی قرار دادم. پول زیادی نبود؛ فکر میکنم دو یا سه میلیون تومانی میشد. از همان پولهایی بود که امام جمعه و استاندار خوزستان در اختیارمان قرار داده بودند. از مقر تیپ زرهی برگشتیم. به اتفاق عباس صمدی به گلف نزد احمد غلام پور رفتم. بعد از ظهر بود عده ای از فرماندهان در آنجا حضور داشتند. حال همه گرفته بود. هیچ کس حوصله حرف زدن نداشت. به منطقه برگشتم. در
منطقه نیز همه از شنیدن خبر پذیرش آتش بس غمگین بودند. صبح روز بعد برادر صمدی با من تماس گرفت و گفت: «به جلسه ای دعوت شده ایم. خودت را به گلف برسان.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 احمد غلام پور سخت ناخوش بود. ظاهراً بعد از شنیدن خبر حالش دگرگون شده بود. بچه ها گفتند چند ساعتی در بیمارستان بستری شده و به او سُرم وصل کرده اند.» علت جلسه را پرسیدم کسی دقیقاً نمی دانست. بعد معلوم شد در تهران صحبت هایی شده و از فرماندهان جنگ انتقاداتی صورت گرفته است. گفته شده بود فرماندهان جنگ به مسئولان سیاسی کشور فشار آورده اند تا آتش بس را بپذیرند و در این خصوص حتی به شخص امام هم فشار آورده اند تا به پذیرش آتش بس رضایت دهند. اینها صحبتهایی بود که جسته و گریخته از این سو و آن سو شنیدم. در سالن جلسات عده زیادی از فرماندهان جمع شده بودند. محسن رضایی هم حضور داشت. تعدادی از فرماندهان صحبت کردند. برادر محسن فقط گوش میداد و گاهی در پاسخ به بعضی ها هم چند کلمه ای می گفت یا در تأیید صحبت کسی مطالبی را به زبان می آورد. جلسۀ تلخی بود. انصافاً فرماندهان جنگ همه وقتشان را صرف جنگ و امور مربوط به جنگ کرده بودند. آقا محسن در چند سال گذشته زندگی شخصی خود را کنار گذاشته بود و خیلی کم نزد خانواده خود میرفت. تمام وقت در اختیار جنگ بود. دیگر فرماندهان نیز به همین صورت. فرماندهان در این چند سال زندگی نداشتند.اصلا کسی به فکر زن و فرزند و خانواده نبود. کسی به دنبال مادیات و مسائل دنیوی نبود که این طور بخواهند مورد انتقاد قرار گیرند و زیر سؤال بروند. این به دور از مروت و انصاف بود که در این اوضاع سخت و حساس، همه کاسه کوزه ها را بر سر فرماندهان جنگ به خصوص فرماندهی کل سپاه پاسداران، برادر محسن رضایی، بشکنند.
آن روز محسن رضایی چیزی نمیگفت و در موضع دفاع از خود برنیامد، اما از این اظهار نظرهایی که شده بود آشفته و غمگین به نظر می رسید. عده ای از فرماندهان گفتند: "میخواهیم به تهران برویم و خدمت حضرت امام برسیم و یک سری از واقعیت ها را خدمت ایشان عرض کنیم." در نهایت قرار شد نمایندگانی از قرارگاهها و یگانها، غروب همان روز به طرف تهران حرکت کنند تا فردا صبح در آنجا باشند. از تشکیلات ما هم بنا شد من و عباس صمدی به تهران برویم، عبدالله طرفاوی را نیز همراه خودمان بردیم. من فقط به منزل رفتم و لباسی عوض کردم و به اتفاق برادران به راه افتادیم. محسن رضایی در اهواز ماند. تمام شب را در راه تهران بودیم. صبح روز بعد در تهران به ستاد مشترک رفتیم. علی شمخانی در آنجا بود. بحث های زیادی شد. شمخانی گفت "صلاح نیست شما در تهران باشید و امام فعلا کسی را نمی پذیرند؛ از طرفی اخباری داریم که عراق قصد دارد به چند نقطه از مرز حمله کند و شما خیلی سریع باید برگردید!" چند دقیقه ای به طور خصوصی با شمخانی صحبت کردم و از این وضعی که پیش آمده است و اینکه همۀ مشکلات اخیر را به گردن فرماندهان جنگ انداخته اند، پرسیدم گفت: «طبیعی است بین سیاسی ها و نظامی ها همیشه اختلافاتی وجود دارد. ما امروز مطیع حضرت امام هستیم. هرچه ایشان فرمودند همان کار را میکنیم. بحمد الله حضرت امام از همه چیز آگاه اند و کسی نمیتواند چیزی را به ایشان تحمیل کند. قطعاً ایشان پذیرش آتش بس را به مصلحت جمهوری اسلامی دیدهاند و نظر مبارکشان را اعلام کرده اند. بعد با قاطعیت گفت: «شما هرچه زودتر به منطقه برگردید و آماده باش اعلام کنید. هر آن ممکن است دشمن به هر نقطه ای از جمهوری اسلامی حمله کند"
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۴
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 بعد از ظهر همان روز همه فرماندهان به طرف منطقه و یگانهای خود حرکت کردند. صبح روز بعد به اهواز رسیدم و مستقیم به منطقه رفتم. صحبت های علی شمخانی را با برادران قرارگاه در میان گذاشتم و هشدار ایشان را مبنی بر احتمال تهاجم دشمن به بچه های قرارگاه و یگانهای سپاه ششم اعلام کردم. طبق سفارشی که برادر شمخانی داشت روی آرایش نیروها به خصوص خطوط حد یگانها متناسب با توان هر یگان کار کردیم. حتی در مواردی هم جا به جایی هایی انجام دادیم. آن روزها تیپ ۹۵ کمیل به تازگی شکل گرفته بود. این یگان را روی جاده شطعلی مستقر کردیم. مسئولیت سیل بند شرقی، حد فاصل شط علی تا پاسگاه طُبر و پاسگاههای آبی داخل هور به تیپ ۱ بدر (مجاهدین عراقی) داده شد و تیپ ۵۱ حضرت حجت(ع) را هم در منطقه بستان مستقر کردیم. در خصوص بازسازی یگانهای سپاه ششم خیلی کارها صورت گرفت و یگانهای آسیب دیده سازماندهی مجدد شدند.
مطابق پیش بینی فرماندهان جنگ، عراق حملات خود را در چند نقطه آغاز کرد. در منطقه دهلران و دشت عباس پیشرویهایی داشت که رزمندگان اسلام خیلی زود آنها را پس زدند. در منطقه فکه عده نسبتاً زیادی از برادران ارتشی اسیر شدند. در منطقه شرق بصره نیروهای دشمن تا جاده اهواز - خرمشهر رسیدند، ولی نیروهای اسلام آنها را به عقب راندند. در منطقه طلائیه و کوشک دشمن تا جاده سیدالشهدا(ع) و سه راه فتح و جفیر و تا پادگان حمید پیشروی داشت. فرماندهی کل نگران این بود که دشمن تا خرمشهر هم پیشروی داشته باشد.
در اواخر مردادماه ۱۳۶۷ یک روز احمد غلام پور پیغام داد به نیرو نیاز دارند و خواسته بودند دو گردان نیرو از تیپ ۸۵ را به فرماندهی بهنام شهبازی به منطقه شمال خرمشهر، جاده شهید صفوی اعزام کنیم. با بهنام شهبازی صحبت کردم، آماده حرکت شد. وضع آن منطقه آشفته به نظر می رسید. به بهنام شهبازی گفتم من به آن منطقه می روم و اوضاع را بررسی میکنم و بعد تماس میگیرم و میگویم چه کار کنید. و از او خواستم نیروها را تا روی پل کارون در جنوب دارخوین برساند. جاده اهواز - خرمشهر امنیت نداشت و در این چند روز بین ما و دشمن دست به دست شده بود حرکت ستون دوگردانی از روی این جاده درست نبود؛ نیروها میبایست به اهواز و از آنجا به دارخوین میرفتند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۵
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 با یک جیپ به دارخوین رفتم. از روی پلی که در جنوب دارخوین بود، از کارون عبور کردم و به جاده اهواز - خرمشهر رسیدم. همین که خواستم وارد جاده شهید صفوی بشوم یک وانت لندکروز از مقابل به طرفم آمد. چراغ میزد. وانت کنارم ایستاد. برادر سید نور بالا، مسئول محور لشکر ۲۵ کربلا بود. با هم آشنا بودیم، ایشان مدتی در منطقه ترابه مقابل الصخره مسئول محور لشکر ۲۵ کربلا بود. از من پرسید: - کجامی روید؟
- به قرارگاه میروم. صبح امروز برادر غلام پور پیغام داد دو گردان نیرو به اینجا بیاوریم.
- دشمن در این منطقه آتش سنگینی داشته و پیشروی کرده است. الان هم قرارگاه تخلیه شده و من آخرین ماشینی هستم که برمیگردم!
آن روز سید بزرگوار به دادم رسید وگرنه معلوم نبود اگر جلوتر می رفتم، چه پیش می آمد. از زمان پیغام احمد غلام پور تا آن لحظه چند ساعتی گذشته بود. این تغییرات در همین مدت زمان کوتاه رخ داده بود. به عقب برگشتم و تغییرات را به تیپ ۸۵ اعلام کردم. اعزام دو گردان نیرو به منطقه در آن روز منتفی شد.
یک روز در قرارگاه بودم که همسرم از منزل تماس گرفت و گفت که پسرمان، حمزه، یک هفته است به منطقه رفته و از او هیچ خبری ندارد و از من خواست سراغی از او بگیرم. حمزه، پسر بزرگم، حدود چهارده سال داشت. معلوم شد به اتفاق پسر برادرم امیر شناسنامه های خود را دستکاری کرده اند و به جبهه اعزام شده اند. حدود دو هفته از این دو نفر هیچ اطلاعی نداشتیم. در این دو هفته احتمال میدادم پسرم شهید یا اسیر شده باشد. بعداً متوجه شدم آنها با گردان حضرت ابوالفضل(ع) به فرماندهی حسین تمیمی به جبهه اعزام شده اند و چند روزی در منطقه رفته اند. یک روز که از خطوط پدافندی شمال خرمشهر و بعد از هور خودمان روی سیل بند شرقی دیدن میکردم حمزه و امیر را اسلحه به دست دیدم. چیزی به آنها نگفتم؛ فقط با منزل تماس گرفتم و به همسرم گفتم آنها را دیده ام و نگران نباشد.
دشمن در هجوم دوم به هور، طلائیه، و پیچ کوشک تا سه کیلومتری قرارگاه
تاکتیکی ما (خاتم) (۳) جلو آمده بود. از بالای سقف ساختمانهای قرارگاه، ادوات زرهی آنها دیده میشد. دشمن به نقاطی از جاده اهواز - خرمشهر هم دست یافت که البته بعداً عقب رانده شد. عراقیها در این هجوم دیوانه وار جلو آمدند و یگانهای سپاه هم به رغم آسیبی که دیده بودند، از خودگذشتگی نشان میدادند و در بعضی جاها با حداقل نیروی موجود با دشمن مقابله می کردند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۶
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 فرماندهان تیپ و لشکرها در این مقطع از دوران دفاع مقدس به رغم مشکلاتی که داشتند با حداقل نیرو در برابر دشمن هنرنمایی میکردند. در این دفاع جانانه عده ای از فرماندهان هم شهید یا مجروح شدند؛ از این فرماندهان جانشین لشکر ۲۷ بود که در منطقه دشت عباس و دهلران به شهادت رسید. فرماندهانی مانند احمد کاظمی، قاسم سلیمانی، مرتضی قربانی، عبدالمحمد رئوفی و دیگر فرماندهان یگانها در این روزها فشار زیادی را تحمل میکردند. دشمن چند مرتبه به جاده اهواز - خرمشهر دست یافت اما پس از مدت کوتاهی پس زده شد. از یگانهایی که روی جاده اهواز - خرمشهر با دشمن درگیر شدند و عراقی ها را از جاده عقب راندند لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی بود. علی هاشمی قبلاً چند بار به من گفته بود: "قاسم سلیمانی خیلی با اخلاص است و غیرتی میجنگد."
من و علی از ابتدای جنگ قاسم را میشناختیم.
ستاد سپاه ششم از وضعیت پیشروی دشمن تا نزدیک قرارگاه مطلع شده بود. در این روز عباس صمدی چند بار با من تماس گرفت و اصرار کرد قرارگاه را تخلیه کنیم. او در حالی که بسیار ناراحت بود گفت: "حاجی، ما علی هاشمی را از دست داده ایم الان اصلاً صلاح نیست که شما در آن قرارگاه باشید."
اصرار می کرد: «قرارگاهتان را عوض کنید. آن روز عده ای از بچههای اطلاعات - عملیات قرارگاه در کنار من حضور داشتند و ساختمان قرارگاه هم خیلی محکم بود. من بیشتر از این جهت نگران بودم که نکند دشمن به طرف بستان پیشروی داشته باشد. حدود ساعت دو ظهر برای اطمینان از وضعیت خطوط دفاعی در اطراف بستان به آنجا رفتیم. آن روز به هر کجا که سر میزدم نیروها با دیدن ماشین ما که دو آنتن بلند بی سیم بر روی آن نصب بود، روحیه میگرفتند و فرماندهان مستقر در خطوط پدافندی هم خوشحال می شدند.
در آن روزها ارتباط زیادی با برادران ارتش به خصوص لشکر ۹۲ زرهی داشتیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۷
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 طبق دستور رحیم صفوی و غلامپور، بنا شد یک عملیات مشترک بین ما و لشکر ۹۲ در منطقه پادگان حمید و پیچ کوشک، علیه عراقی ها انجام شود. حدود دو گردان نیرو از تیپ ۸۵ را آماده عملیات کردیم. نقطه تجمع نیروهای ما چهارراه جفیر بود. ساعت حدود نه شب نیروها به فرماندهی بهنام شهبازی آماده حرکت شدند. این نیروها روی جاده جفیر به پادگان حمید در مسافتی نزدیک به دو کیلومتر گسترش پیدا کردند و کمی هم به طرف جنوب پیشروی داشتند اما دشمن قبل از رسیدن نیروهای ما عقب نشینی کرده بود. این قضیه در دو شب تکرار شد و در هر دو شب دشمن عقب نشینی کرد. روز با ادوات زرهی جلو می آمد و از آنجا که میدانست رزمندگان اسلام در عملیات شبانه و زدن ادوات زرهی با آرپی جی ۷ تبحر دارند، قبل از تاریک شدن هوا، عقب نشینی میکرد. زمانی که دشمن در مقابل پیچ کوشک و اطراف پادگان حمید مستقر شده بود. یگان ضدزره ۲۰۱ ائمه تلفات زیادی به ادوات زرهی دشمن وارد آورد.
یک روز برای کاری به قرارگاه فرماندهی کل رفتم. قرارگاه در حدود ده کیلومتری شمال پادگان حمید بود خدمت محسن رضایی رفتم تا صحبتی با ایشان داشته باشم مشغول صحبت کردن با بی سیم و تلفن بود. متوجه شدم ناراحت است مرتب با بیسیم یا تلفن صحبت میکرد و دستور میداد. پرسیدم: «برادر محسن چه شده است؟ آهی کشید و گفت: «منافقین شهر کرند را تصرف کرده اند و با ادوات زرهی تا اسلام آباد جلو آمده اند. هنوز نیروی زیادی در مقابل آنها نداریم. ممکن است جلوتر هم بیایند! آقا محسن خیلی ناراحت بود. دیگر حرفی نزدم و از کاری که داشتم صرف نظر کردم. آن روزها همه تحت فشار بودیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۷
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 یک روز برادر رحیم صفوی مرا خواست و دستور داد: «از امروز مسئولیت پیچ کوشک و همین طور تنگه چزابه با شماست!» به ایشان گفتم: «برای این دو منطقه نیرو نداریم» گفت: «از بچه های اهواز و سوسنگرد استفاده کنید.»
رحیم صفوی آن روز بسیار عصبانی بود. احمد غلام پور هم حضور داشت. آن ها برای من خیلی عزیز بودند. من از اینکه در این وضعیت حساس با آنها چانه بزنم خجالت میکشیدم. اما کار دشواری را از من خواسته بودند. البته آن روز عراقی ها از پیچ کوشک عقب نشینی کرده و از منطقه طلائیه هم عقب رفته بودند. ما بلافاصله جلسه ای با لشکر ۹۲ زرهی اهواز تشکیل دادیم. قرار شد این لشکر از جاده سیدالشهدا(ع) بر روی سیل بند شرقی هور تا پاسگاه طلائیه و از آنجا تا حدود سه کیلومتر مانده به پیچ کوشک مستقر شود، ما هم مسئولیت پدافند از پیچ کوشک و چپ و راست آن را به عهده بگیریم و از شمال جاده سیدالشهدا (ع) تا بستان و جاده چزابه نیز به عهده ما باشد.
روز بعد با عباس صمدی تماس گرفتم و از ایشان خواستم بچههای سپاه اهواز را
جمع کند تا با آنها صحبت کنیم. حدود ساعت دوی ظهر بود که به اتفاق صمدی به سپاه اهواز رفتم. ابتدا از او خواستم صحبت کند. صمدی در رابطه با بسیج نیرو تجربه خوبی داشت.
بچه های سپاه و بسیج هم ایشان را قبول داشتند. بعد از او من صحبت کردم. صحبت من درددل بود. به بچه ها گفتم: «فرماندهی کل، دفاع از کوشک و تنگه چزابه را از ما خواسته است. میدانید عراق از ابتدای جنگ تا الان دو بار از پیچ کوشک عبور کرده و به طرف اهواز آمده است. یکبار در ابتدای جنگ و یک بار در چند روز گذشته. امروز میخواهم به یکدیگر قول بدهیم و عهد کنیم که نگذاریم برای بار سوم عراق از پیچ کوشک عبور کند، مگر اینکه از روی پیکرهای ما رد شود. از آنجا که این صحبتها با سوز و از ته دل بود، بچه ها شوری پیدا و اعلام آمادگی کردند. روز بعد دو گردان از لشکر ۷ ولیعصر (عج) در منطقه مستقر شدند. به منطقه رفتم. با کمک برادران اطلاعات - عملیات، یک قرارگاه تاکتیکی جدید در کنار جاده اهواز - خرمشهر ، در حدود ده کیلومتری جنوب پادگان حمید واقع بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۸
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 قرارگاه تاکتیکی جدید در کنار جاده اهواز - خرمشهر در حدود ده کیلومتری جنوب پادگان حمید واقع بود. خیلی سریع ارتباط برقرار شد و عناصری از اطلاعات ـ عملیات در قرارگاه تاکتیکی جدید مستقر شدند. نام این قرارگاه، قرارگاه شهید سالمی بود. روز بعد نزدیک غروب از فرمانده سپاه سوسنگرد خواسته شد بچه های قدیمی سوسنگرد را فراخوان کند. در سوسنگرد فرماندهان خوبی داشتیم؛ برادرانی مثل یونس شریفی، طاهر عبیات، سید محمد مقدم، کاظم نیسی، و خیلی های دیگر. بچه ها را دعوت کردند. در این چند روز، همیشه یک نفر از دفتر سیاسی همراه من بود و تمام جلسات را ثبت و ضبط می کرد. آن روز طوری با برادران عرب سوسنگردی صحبت کردم که احساس کردم رگ غیرتشان جوشید. به آنها گفتم «فرماندهان حفظ تنگه چزابه را از شما جوانان سوسنگردی می خواهند. واقعاً حیف است شما اینجا باشید و عراق یک بار دیگر بیاید و بستان و احیاناً سوسنگرد را تصرف کند.»
بچه ها ابتدا سرشان را پایین انداخته بودند و چیزی نمی گفتند. صحبتم که تمام شد، آنها که تحت تأثیر حرفهـای مــن قـرار گرفته بودند با شور و حالی خاص گفتند که «ما همین امشب زن و بچه خودمان را به جاهای دیگر می فرستیم تا خیالمان از بابت آنها راحت باشد و از فردا در چزابه مستقر می شویم.» در آن روز یونس شریفی و طاهر عبیات خیلی مؤثر بودند و دیگران هم به این دو نفر احترام میگذاشتند. بچه ها گفتند: «حاجی، شما ما را خوب می شناسید. از اول جنگ در کنار شما بوده ایم خیالت از بابت چزابه راحت باشد. چزابه با ما. اگر عراقی ها جرئت دارند، بیایند.»
آن جلسه با امیدواری و خوشحالی تمام شد. اول صبح روز بعد به اتفاق برادران عملیات و مهندسی به بستان رفتیم. تا حدودی با رودخانه های منطقه و هدایت آبها آشنا بودم. با کمی کار مهندسی آب رودخانه را به شمال شهر بستان هدایت کردیم. پس از چند روز کل منطقه را آب فراگرفت. فقط دو جاده شنی و آسفالته بستان به طرف مرز مانده بود که آنها هم در چند نقطه شکاف زده شد. با این حساب دیگر نیروی زرهی عراق در این تنگه قادر به پیشروی نبود. بچه ها که تعداد آنها حدود دویست نفر می شد، قادر به دفاع از منطقه بودند. دشمن با هر نیرویی که می آمد در این تنگه سرکوب می شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۳۹
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 یک روز که در تنگه چزابه بودم که برادران مستقر در منطقه گزارش دادند عراق تحرکاتی را روی تپه های ماسه ای انجام داده است و هواپیماها و هلی کوپترهای آنها نیز در آسمان منطقه پرواز داشته اند. قدری نگران شده بودم. به رغم اینکه منطقه را به زیر آب برده بودیم اما نباید دشمن را دست کم میگرفتیم. آن روز در منطقه ماندم. ظهر همان روز بهنام شهبازی پیغام داد: «امشب رئیس جمهور به مقرتیپ (پادگان علی اکبر(ع)) در حمیدیه تشریف می آورند؛ شما هم به اینجا بیایید.
خیلی دوست داشتم آیت الله خامنه ای را در این وضعیت حساس از نزدیک زیارت کنم؛ حتی سؤالاتی از ایشان در خصوص اوضاع کنونی داشتم، اما از آنجا که حرکت دشمن را در منطقه مشکوک میدیدم به رغم میل باطنی نتوانستم منطقه را رها کنم.
ما از ۲۵ تیرماه تا ۱۵ مردادماه ۱۳۶۷ روزهای سختی داشتیم. عراق تاخت و تاز داشت؛ صدام از ماهها پیش منافقین را آماده و مجهز کرده بود تا در یک فرصت مناسب به همراه ارتش عراق به طور مستقیم با ایران وارد جنگ شوند. منافقین از محور قصرشیرین و اسلام آباد برای رسیدن به تهران وارد خاک جمهوری اسلامی ایران شدند. در ابتدا، پیشروی زیادی داشتند. دلیل پیشروی سریع منافقین نیز نبود نیروی مناسب روی مرز بود، اما عمر موفقیت حرکت منافقین خیلی زود به سر آمد. همین که رزمندگان اسلام خود را به آن منطقه رساندند ابتدا جلوی حرکت منافقین سد شد و بعد به طور کامل سرکوب شدند. امید صدام و منافقین به یأس تبدیل شده بود و نیروهای ایران در این عملیات توانستند پاسخ چند سال خیانت منافقین را بدهند.
بعد از سرکوب منافقین در استان باختران (کرمانشاه) نیروهای عراقی در جبهه جنوب، دهلران، فکه، کوشک و بخشهایی از جاده اهواز به خرمشهر نیز عقب رانده شدند، با پیام روح بخش حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر حضور رزمندگان در جبهه ها، نیروهای زیادی از همه نقاط ایران به جبهه ها اعزام شدند. در اهواز آن قدر نیرو آمده بود که جا برای استراحت آنها وجود نداشت.
تجمع نیرو در عقبه جبهه ها زیاد بود. مشکل تدارک این نیروها را داشتیم. در این مقطع تعدادی شناسایی انجام شد؛ به خصوص در حد فاصل پیچ کوشک تا خرمشهر شناساییهای خوبی برای اجرای یک عملیات بزرگ علیه دشمن صورت گرفت. تقریباً همه چیز برای عملیات آماده بود، اما شنیدم که گویا حضرت امام فرموده بودند ما آتش بس را پذیرفته ایم. این واقعی بوده و تاکتیک نبوده است و ما نمیخواهیم هجوم تازه ای علیه عراق داشته باشیم. بعثی ها در نهایت زمانی که متوجه شدند رزمندگان اسلام مجدداً برای مقابله با هرگونه تجاوز آماده شدهاند و تلاشهای یک ماهه آنها نتیجه ای برایشان نداشته است دست از حمله کشیدند. پس از جلسه ای که مسئولان سیاسی نظامی دو کشور با وساطت شورای امنیت داشتند قرار شد آتش بس عملاً با نظارت نیروهای حافظ صلح سازمان ملل اجرایی شود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۰
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 اجرای قطعنامه ۵۹۸ با حضور نیروهای ناظر بر آتش بس
در روز ۲۵ مردادماه ۱۳۶۷ جلسه ای در قرارگاه کربلا برگزار شد. در این جلسه رحیم صفوی و غلام پور در خصوص مأموریت نیروهای ناظر بر آتش بس (UN) صحبت کردند و سفارشاتی داشتند. بیشتر صحبت درباره نظم بود و اینکه مواظب باشید! بین این افراد جاسوس هم میتواند باشد. سعی کنید توانتان را بیش از چیزی که هست نشان دهید. مثلاً گردانها را تیپ معرفی کنید.
به ما گفته بودند یک تیم سایت (نیروهای حافظ صلح سازمان ملل) از آنها در منطقه سپاه ششم مستقر میشود. ما هم بیمارستان امام حسن(ع) را در نزدیکی پل سابله، چند کیلومتر مانده به بستان برای استقرار نیروهای U.N در نظر گرفتیم. مکانی را نیز برای کار و استراحت آنها آماده و برادر سید محمد مقدم را به عنوان نماینده خودمان در آن محل مستقر کردیم. بعد از ظهر روز ۲۸ مردادماه به اتفاق برادر مجتبی ارگانی و حاج نعیم برای انتقال این نیروها به منطقه مارون در جاده اهواز - ماهشهر رفتم. آنجا مقر اصلی نیروهای U.N در جبهه جنوب بود. در آنجا مترجمی حضور نداشت و یا اگر بود، مسلط نبود. جلسه ای را با آنها داشتیم و افراد تیم سایت را به ما معرفی کردند. فردی به نام ایچ وریا مسئول U.N در مارون بود و شش نفر شامل یک فنلاندی به نام تاپئیه مسئول تیم سایت، یک ایتالیایی به نام آنتونیو، یک استرالیایی به نام چف، یک یوگسلاو به نام پریک، یک کنیایی رنگین پوست به نام مانیو، و یک ترک به نام احمد برون که در روزهای بعد به اینها اضافه شد، افراد تیم سایت ما بودند. از سپاه ششم خودم و نعیم الهایی حضور داشتیم. برای مذاکره پشت یک میز نشستیم. نیروهای U.N سؤالاتی در خصوص منطقه داشتند. ما با اصطلاحات نظامی آشنا نبودیم و خوب نمیتوانستیم پاسخ بدهیم. دست و پا شکسته چیزهایی ردو بدل شد! بالاترین درجه آنها سرگرد بود اما فرمانده این شش نفر یک سروان بود. درجۀ ما را سؤال کردند. نمی دانستیم چه باید بگوییم! به یکدیگر نگاه میکردیم. در سالنی که جلسه تشکیل داده بودیم، چند میز دیگر هم وجود داشت که تیم سایت های دیگر مربوط به مناطق عملیاتی دیگر دور آنها نشسته بودند. به ذهنم آمد چیزی به افراد تیم سایت خودمان بگویم تا سؤال آنها درباره درجه ما بی پاسخ نماند. به حاج نعیم گفتم: «روی کاغذ برای آنها علامت سپاه، یعنی سه ضربدر (xxx) را رسم کن و به اینها بده و بگو که ایشان فرمانده است.»
حاج نعیم این کار را کرد. آنها زمانی که علامت سپاه را دیدند و متوجه شدند من فرمانده سپاه هستم همگی سرپا ایستادند و به علامت احترام دست بلند کردند. این کار را خیلی هماهنگ انجام دادند. حاج نعیم گفت: «چی شد!» آنها تازه فهمیده اند رده ام فرماندهی یک سپاه است.
من هم به آنها تعارف کردم و گفتم: «لطفاً بنشینید!»
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۱
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در انتهای جلسه فرمانده U.N ما را به میز بزرگی دعوت کرد. یک کیک بزرگ از قبل تهیه کرده و روی میز گذاشته بودند. ایشان از من خواست کیک را با کارد تقسیم کنم. گفتم من فرمانده هستم و بریدن کیک با شما! بعد خودش به قطعه قطعه کردن کیک پرداخت. ابتدا به من تعارف کرد و بعد به بقیه افرادی که در آنجا حاضر بودند. حدود ساعت شش بعد از ظهر آنها را سوار بر ماشین کردیم تا به منطقه ببریم. بین راه از ما خیلی سؤال می کردند. اگر چیزی از سؤالهایشان متوجه میشدیم پاسخ آن را میدادیم. مثلاً سؤال میکردند: "منطقه مین هم دارد؟"
در بین وسایلشان مقدار زیادی آب آشامیدنی وجود داشت. یک شیشه و گالن های آبی که به همراه خود از خارج آورده بودند! روی شیشه های آبها تصویر یک سگ بود. به اهواز که رسیدیم پرسیدند: «در منطقه آب خوردن هم پیدا می شود!»
گویا آن ها تصور کرده بودند کشور ما فقیر است و مردم برای آب و نان مشکل دارند.
زمانی که روی پل سوم اهواز از رودخانه کارون رد می شدیم، به وسط پل که رسیدیم به راننده گفتم: «توقف کن!» به نیروهای ناظر بر آتش بس گفتم:" این رودخانه کارون است و آب آن قابل
آشامیدن!" برایشان جالب بود. در این نقطه رودخانه کارون حدود دویست متر عرض داشت. احساس کردم بین صحبت هایشان با هم راجع به آب حرف میزنند. حدود ساعت نه شب به محل استقرار آنها نزدیک پل سابله رسیدیم. قبلاً گفته بودم یک غذای خوب تهیه کنند؛ خوراک مرغ و پلو با مخلفات، نوشابه، میوه. سید محمد مقدم را به آنها معرفی کردم. به محل کار و استراحتشان راهنمایی شدند. بعد از کمی استراحت آنها را به شام دعوت کردم. همه دور یک میز نشستیم. از غذا خوششان آمد. بعد از غذا مسئول آنها نزد سید محمد رفت و پرسید: «برای شام چقدر باید پول بدهیم؟
به سید گفتم:" به آنها بگوید برای غذا از شما پول نمیگیریم." خوشحال شدند. من قبلاً به سید گفته بودم با آنها خوب برخورد کند تا برای ما نقض آتش بس ننویسند. طی مدت سه روز، به کل منطقه مسئولیت سپاه ششم توجیه شدند. سید محمد آنها را خوب اداره میکرد. دو یا سه روز بعد خواهرزاده ام، موسی تازه نام را که کارمند شرکت نفت بود و به زبان انگلیسی تسلط داشت از شرکت نفت درخواست کردم و مشکل مترجم هم حل شد. خواهرزاده ام خیلی زود به این کار مسلط شد و همه جا همراه آنها بود؛ حتی زمانی که با نیروهای U.N مستقر در مرز عراق هم ملاقات داشتند همراهشان بود.
از آنجا که سید محمد از نظر خورد و خوراک به خوبی به آنها رسیدگی میکرد، ما هر چه سنگرسازی یا جاده سازی و استحکامات انجام میدادیم، برایمان نقض آتش بس رد نمی کردند. تقریباً طی دو، سه ماه یا بیشتر نواقص خطوط پدافندی را برطرف کردیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۲
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در دهه آخر شهریورماه ۱۳۶۷ گردهمایی فرماندهان سپاه در تهران تشکیل شد. این اولین جلسه ای بود که پس از اجرایی شدن آتش بس با این وسعت و جمعیت در سپاه برگزار میشد. جلسۀ خوبی بود و بسیاری از بچه های جنگ را که مدت ها بود آنها را ندیده بودم و اصلاً اطلاعی از آنها نداشتم و نمی دانستم شهید شده یا زندهاند، ملاقات کردم. بعضی از این برادران به یاد گذشته و به یاد آنهایی که شهید یا اسیر شده بودند، گریه میکردند. آنهایی که علی هاشمی را میشناختند به یاد علی اشک ریختند. در پایان جلسه و روزی که قصد داشتیم به اهواز برگردیم حضرت امام خمینی (ره) پیام بسیار مهمی دادند. در این پیام از رزمندگان اسلام برای حضور در دفاع مقدس تقدیر کردند و کسانی را که در دوران هجوم و تجاوز دشمن به میهن اسلامی بی تفاوت بودند، سرزنش کردند. حضرت امام بین مجاهدان، (رزمندگان) و کسانی که از دور دستی بر آتش داشتند تفاوت قائل شده بودند و در جایی از این پیام فرموده بودند: "بدا به حال آنهایی که از کنار این جنگ و این دفاع مقدس بی تفاوت گذشتند."
یکی از روزهای دی ماه ۱۳۶۷ فرمانده کل نیروهای ناظر بر آتش بس ـ که اهل یوگسلاوی سابق بود ـ به منطقه ما آمد. احمد محسن پور و چند نفر دیگر هم همراه او بودند. با هلی کوپتر چند نقطه از سیل بند شرقی هور را دیدیم و برای ناهار به محل تیم سایت رفتیم. قبلاً از بچه ها خواسته بودم هدایایی را از اهواز تهیه کنند. آن روز مصادف با میلاد حضرت مسیح(ع) و ایام کریسمس بود. میز ناهار آماده شد. قبل از شروع غذا، برای آنها قدری صحبت کردم. آنها مرا به عنوان فرمانده سپاه ششم می.شناختند. از ارزش و قداست کارشان و اینکه کار شما یک کار خداپسندانه است و شما به عنوان ناظران بر آتش بس بین دو کشور مانع از جنگ و خونریزی میشوید سخنانی گفتم. فرمانده نیروهای ناظر بر آتش بس خوشحال شد و تشکر بسیاری کرد. بعد از من ایشان صحبت کرد و از پذیرایی و نظم و بزرگ منشی ایرانیان گفت و اینکه ایرانی ها مردم با فرهنگ و متمدنی هستند. بعد از ناهار به هر یک از آنها حتی به فرمانده کل U.N یک تابلو هدیه شد. بعداً احمد محسن پور که نماینده قرارگاه کربلا در U.N بود
گفت: «ایشان هرجا میرفت از این منطقه و فرمانده آن تعریف میکرد.».
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در زمان آتش بس گاهی عراقیها به طرف خطوط ما اقدام به تیراندازی و آتش بازی میکردند. یک روز که به اهواز رفته بودم و تازه به منزل رسیده بودم، از قرارگاه تماس گرفتند و گفتند: «برادر غلام پور با شما کار دارد.» با قرارگاه کربلا تماس گرفتم احمد غلام پور گفت: «در جنوب پیچ کوشک عراقی ها از ظهر تا الان حدود دوازده گلوله خمپاره ۱۲۰ شلیک کرده اند. بلافاصله حرکت کردم. هنوز هوا روشن بود که به منطقه رسیدم. از مسئول محور پرسیدم تا این لحظه چند گلوله زده اند؟
- هفده گلوله
به ادوات گفتم هفده گلوله ۱۲۰ میلی متری به طرف عراقی ها شلیک کنید! در کمتر از ده دقیقه این کار را انجام دادند. نیروهای U.N خود را به منطقه رساندند. عراقی ها حدود هر نیم ساعت یک یا دو گلوله میزدند. ما هم جواب میدادیم. غلام پور با منطقه تماس داشت و پیگیری میکرد. گفت: "خیلی شلوغش نکنید!"
نیروهای UN می ترسیدند. بعضی از آنها می لرزیدند. البته هوا هم سرد بود
و مرتب به ما میگفتند: «نزنید!»
به آنها گفتم به عراقیها بگویید نزنند تا ما هم نزنیم.
آن ها نیز با نیروهای U.N مستقر در عراق تماس گرفتند. خلاصه حدود نیمه های شب این آتشباری به اتمام رسید. به یاد ندارم بعد از آن عراقیها این گونه به طرف خط ما اجرای آتش کرده باشند. نیروهای U.N از اینکه میدیدند نیروهای مستقر در خط با وجود آتشباری دشمن خیلی عادی بیرون از سنگرها هستند، تعجب میکردند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۴
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 ما ضمن اینکه آتش بس را رعایت میکردیم اما هیچ اعتمادی به بعثی ها نداشتیم و احتمال میدادیم عراق به بهانه ای مجددا تهاجم خود را علیه جمهوری اسلامی شروع کند. تلاشهای زیادی برای بازسازی یگانها داشتیم و بسیاری از نقص ها را تا حدودی برطرف کردیم. مسئولان رده بالای کشور هم اعتمادی به عراق نداشتند و مرتب در جلسات سفارش میکردند که همچنان برای سازماندهی و تقویت یگانها بکوشیم.
به رغم گذشت حدود شش ماه از اجرایی شدن آتش بس، ارتش عراق همچنان نیروی زیادی در مقابل ما به کار گرفته بود. آن زمان عراق از چنگوله تا فاو هجده لشکر را در خط پدافندی خود به کار گرفته بود. یگانهایی که در مقابل سپاه ششم به کار گرفته شده بودند از جنوب به طرف شمال یا از پایین به بالا عبارت بودند از: لشکر ۳۱ ، لشکر ۲۵ ، لشكر الاهوار، و لشكر ۱۸ عراق در این زمان بیست و هفت لشکر را در کل منطقه جنوب مستقر کرده بود که شامل یگانهای در خط و یگانهای احتیاط می شد. چند ماهی از اجرایی شدن آتش بس گذشته بود که یک روز برای شرکت در جلسه ای به پایگاه هوایی دزفول دعوت شدم. فرماندهان قرارگاه ها حاضر بودند. فرماندهی کل سپاه و آقای هاشمی رفسنجانی و احمد غلام پور هم حضور داشتند. بنا شد قرارگاه ها از آخرین وضعیت و نحوه استقرار و استعداد خود گزارش بدهند. منطقه میان چند قرارگاه تقسیم شده بود. احمد سوداگر وضعیت حد فاصل دهانه اروندرود تا جنوب پیچ کوشک را گزارش داد؛ من نیز وضع موجود در حد فاصل جنوب کوشک تا تنگه چزابه را گزارش دادم. آقای هاشمی رفسنجانی مانند زمان جنگ به طور دقیق به گزارشهایی که می دادیم توجه داشت و هرجا ضعفی میدید همان جا دستور میداد برطرف شود. در آخر جلسه هم بعد از صحبتهای نسبتاً طولانی تأکید کرد که نباید به این وضع و این آتش بس اعتماد داشت و باید مواظب باشیم. سفارشاتی را نیز درباره بازسازی یگانها داشت.
برادران اطلاعات هم اخباری داشتند، حاکی از اینکه عراق به دنبال فرصت است تا به کمک منافقین یک تهاجم سراسری علیه جمهوری اسلامی داشته باشد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۵
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 چند ماه پس از اجرایی شدن آتش بس یک روز برادر جاسم جادری، نماینده مردم دشت آزادگان در مجلس شورای اسلامی نزد من آمد و گفت: «حالا که جنگ متوقف شده است و مردم در منطقه حضور دارند و روزبه روز هم به حضور مردم در منطقه اضافه میشود و جنگ زدگان به شهرهای خود مراجعه می کنند اجازه دهید مردم در مناطق ممنوعه به کشاورزی بپردازند تا با شروع مجدد کشت، هم زمین هایی که سالها بایر مانده اند احیا شوند و هم این مردم رنج دیده بیکار نمانند و در امر تولید سهم داشته باشند.» به برادر جادری گفتم:«شما خودت میدانی ما همیشه خیرخواه این مردم بوده ایم. این مطلب بار امنیتی دارد. من در این خصوص باید با رده های بالا صحبت و کسب تکلیف کنم.»
روز بعد موضوع درخواست نماینده مردم سوسنگرد را با برادر غلام پور در میان گذاشتم. ایشان گفت: کار خوبی است که مردم مشغول کشاورزی شوند. اما در خصوص کنترل منطقه قدری به شما فشار می.آید و در این رابطه باید تدابیری داشته باشید تا با کمک خود مردم امنیت منطقه را حفظ کنید.
احمد غلام پور پرسید با این کار چقدر زمین زیر کشت می رود؟ من قبلاً با فرمانداری و بعضی از نیروهایمان که در گذشته کشاورز بودند صحبت کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودیم که حدود سی هزار هکتار زمین قابل کشت در منطقه ممنوعه وجود دارد. وقتی رقم سی هزار هکتار را به برادر غلام پور گفتم ایشان خیلی خوشحال شد و گفت: توکل به خدا داشته باشید و به تدریج مجوز ورود مردم را به منطقه ممنوعه بدهید. برای آماده کردن این زمینها هم خودمان کمک کردیم و هم از جهاد سازندگی خواستیم تا در امر تسطیح زمینها و پاک سازی و تخریب سنگرها کمک کنند. از آنجا که این زمینها چند سالی به زیر کشت نرفته بودند، آن سال محصول خوبی عاید مردم شد و مردم هم از اینکه سپاه این همکاری را با آنها داشته بسیار خوشحال بودند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۶
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 از آنجا که چند ماه آخر جنگ اوضاع به نفع عراق تمام شده بود آنها تبلیغات شدیدی را علیه جمهوری اسلامی به راه انداخته بودند. در مذاکرات اصلا راه نمی آمدند و خود را پیروز جنگ میدانستند و طلبکار بودند. از طرفی حامیان عراق نیز در مذاکرات سیاسی همواره هوای عراقیها را داشتند و کسی حقی برای جمهوری اسلامی قائل نبود و آتش بس هم که هیچ اعتباری نداشت. ما همواره نگران شروع مجدد جنگ از سوی عراقی ها بودیم. نیروهای U.N در حقیقت نیروی حافظ صلح نبودند؛ به آنها نیروی «ناظر بر آتش بس» می گفتند. نیروهای حافظ صلح معمولاً مسلح هستند، اما این نیروها بدون سلاح بودند و هیچ تضمینی وجود نداشت که عراقی ها بار دیگر جنگ را شروع نکنند. بنابراین ما در عقبه ها نیروی احتیاط را پیش بینی کرده بودیم.
بعد از پذیرش قطعنامه هر وقت فرصتی برایم پیش میآمد به خانواده بعضی از شهدا و اسرا سر میزدم. خانواده های شهدا از حضور ما خوشحال میشدند.
تا فاو هجده لشکر را در خط پدافندی خود به کار گرفته بود. یگانهایی که در مقابل سپاه ششم به کار گرفته شده بودند، از جنوب به طرف شمال یا از پایین به بالا عبارت بودند از لشکر ۳۱ ، لشکر ۲۵ ، لشكر الاهوار، و لشكر ۱۸. عراق در این زمان بیست و هفت لشکر را در کل منطقه جنوب مستقر کرده بود که شامل یگانهای در خط و یگانهای احتیاط میشد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۷
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 بعد از پذیرش قطعنامه هر وقت فرصتی برایم پیش میآمد به خانواده بعضی از شهدا و اسرا سر میزدم خانواده های شهدا از حضور ما خوشحال میشدند.
اما من خجالت میکشیدم که زنده مانده ام و به دیدار خانواده شهید رفته ام. این وضعیت بیشتر در خانواده هایی برایم پیش می آمد که شهید آنها متاهل و دارای فرزند بود. وقتی فرزندان خردسال یک شهید را میدیدم حالم دگرگون می شد و رنج می بردم. یک روز به منزل برادر گرجی زاده رفته بودیم. در آن زمان هنوز وضعیت ایشان و اینکه شهید یا اسیر شده اند، مشخص نبود. مادرش در آنجا حضور داشت. با زبان محلی گفت: پس پسر من چه شده است؟ شما از او خبری دارید؟ وقتی صدای این مادر دلسوخته را شنیدم تمام وجودم پر از غصه شد. هیچ جوابی برایش نداشتم. فقط گفتم شما مادر هستید و دعای شما مستجاب میشود. برای پسرت دعا کن خداوند اجابت میکند.
سال ۱۳۶۷ رو به اتمام بود و ما همچنان از وضعیت مفقودان بی اطلاع بودیم. هرچه از زمان مفقود شدن این عزیزان میگذشت بیشتر نگران میشدیم. حدود چهار، پنج ماه پس از مفقود شدن یارانمان تعدادی از اسرای ما به دلیل بیماری یا قطع عضو و با دخالت صلیب سرخ آزاد شدند. ما هر زمان که متوجه میشدیم اسیری به ایران برگشته به سراغ او میرفتیم و جویای مفقودان خودمان میشدیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۸
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در میان اسرای آزاد شده یک جوان عرب اهل اهواز وجود داشت که ساکن سه راه خرمشهر بود. به محض اطلاع از آزادی او به منزلش رفتم. ایشان به دلیل بیماری سل آزاد شده بود و از آنجا که در جزایر خیبر به اسارت درآمده بود، احتمال میدادم شاید مفقودان مورد نظر ما را در دوران اسارت دیده باشد. ابتدا مطمئن شدم ایشان را به علت ابتلا به مرض سل آزاد کرده اند، سپس از او خواستم از لحظه اسارت تا روز آزادی هرچه دیده است را برایم بازگو کند. چند ساعتی طول کشید. او در طول مدتی که اسیر عراقیها بود افراد زیادی را دیده بود، اما متأسفانه مفقودان ما را نمی شناخت.
من تصاویری از بعضی از دوستان مفقود را به همراه داشتم. یک تصویر دسته جمعی را به ایشان نشان دادم و گفتم به این تصویر خوب نگاه کن و ببین در میان این افراد کسی را در دوران اسارت دیده ای؟
بی معطلی انگشت روی تصویر برادر گرجی زاده گذاشت و گفت: «من ایشان را در دوران اسارت به خصوص در چند روز اول که اطراف شهر بصره بودیم، دیده ام.»
پرسیدم: «مطمئنی ایشان را دیده ای؟»
- جلوی خودم او را کتک می زدند. هیچ وقت چهره اش را فراموش نمیکنم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۴۹
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 هرچند در آن روز به دنبال یافتن خبری از همه مفقودان بودم و انتظار داشتم از همه آنها اطلاعاتی کسب کنم و به رغم اینکه از دیگر مفقودان خبر خوشحال کننده ای نشد اما همین که زنده بودن و اسارت برادر گرجی زاده برایم محرز شد، خوشحال شدم. بلافاصله به اتفاق همسرم به منزل گرجی زاده رفتم و جریان را به خانواده ایشان گفتم. از طرفی هم نگران بودم نکند عراقیها به مسئولیت او پی برده و ایشان را آزار و اذیت کرده باشند. برادر گرجی زاده خانواده بسیار صبور و کم توقعی داشت. بعدها از اسیر شدن هوشنگ جووند و عده دیگری از مفقودان همچون برادر شهباز جهان دیده هم با خبر شدیم.
در آن مقطع لشکر ۹۲ زرهی تحت کنترل عملیاتی سپاه ششم بود و بخشی از نیروهای لشکر هم در خط حد سپاه ششم مستقر بودند. یک روز نیروهای UN به ستاد لشکر ۹۲ مراجعه میکنند و سؤالاتی را از فرمانده لشکر میپرسند. فرمانده لشکر به آنها میگوید:«ما تحت فرماندهی سپاه ششم هستیم. شما اگر سؤالی درباره منطقه دارید باید بهفرمانده سپاه مراجعه کنید. اگر ایشان صلاح بداند و به شما مجوز بدهد، به اینجا مراجعه کنید.»
مسئول U.N به فرمانده لشکر میگوید: «فرمانده سپاه که درجه ندارد، اما شما درجه دارید. چگونه تحت فرماندهی کسی هستید که درجه ندارد؟» فرمانده لشکر ۹۲ که در آن زمان سرهنگ توکلی بود، به آنها می گوید: «وظیفه شما نظارت بر آتش بس است. آن را انجام بدهید و کاری به این کارها نداشته باشید!»
جواب این فرمانده فهیم و وظیفه شناس برای U.N یک پاسخ دندان شکن بود. بعد از این مورد هرگاه میخواستند با فرماندهان منطقه تحت فرماندهی سپاه ششم ملاقات داشته باشند درخواست میکردند و در صورتی که به آنها مجوز داده میشد به جای مورد نظر مراجعه میکردند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 خورشید مجنون ۵۰
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 چند ماه بعد از تهاجم عراق به منطقه هور و مفقود شدن علی هاشمی فرمانده سپاه ششم، به فرماندهی کل سپاه پیشنهاد دادیم فرماندهی سپاه ششم را به عهده احمد غلام پور بگذارد. زمانی که اوضاع قدری تثبیت شد، یک شب به اتفاق عباس صمدی نزد محسن رضایی در قرارگاهی در نزدیکی آبادان رفتیم. آن شب موضوع فرماندهی غلام پور را پیش کشیدم و گفتم از آنجا که ایشان از هرکس دیگر با سپاه ششم و نیروهای خوزستانی آشناتر است و کادر سپاه ششم و حتی یگانهای سازمانی این سپاه ایشان را میشناسند و قبول دارند، خواهش میکنیم ایشان با حفظ سمت، یعنی ضمن فرماندهی قرارگاه کربلا، فرمانده سپاه ششم هم باشد.
محسن رضایی در همان ملاقات و همان شب پیشنهاد ما را پذیرفت و از روزهای بعد احمد غلام پور یکی، دو روز در هفته را در ستاد سپاه ششم حاضر می شد.
نوروز سال ۱۳۶۸ را من و عده ای از برادران در قرارگاه آغاز کردیم. آن زمان قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم کنار جاده مرزی در سه راهی روستا و پاسگاه طَبُر قرار داشت. به آنجا، قرارگاه یا مقر شهید رمضانی هم میگفتند. بهار آن منطقه بسیار زیبا و دیدنی بود. اطراف و محوطه قرارگاه پوشیده از زمینهای سبز بود. بچه ها صبح زود صبحانه را آماده کرده بودند تا آن را بیرون از سنگر و در زمینی سرسبز از محوطه قرارگاه صرف کنند. آن روز خیلی از بچه ها حاضر بودند؛ مثل حاج نعیم که مسئول اطلاعات بود. قبل از اینکه مشغول خوردن صبحانه بشوم به یاد شهدا افتادم. بی اختیار گریه ام گرفت. از جمع بچه ها دور شدم، اما فایده ای نداشت. دلم هوای علی هاشمی را کرده بود. اصلاً نمیتوانستم آرام بگیرم. به بچه ها گفتم:"میخواهم به خطوط پدافندی سربزنم!"
یکی دو نفر از جمله حاج نعیم با من همراه شدند. بچه ها متوجه شده بودند حالم خوب نیست. بعضیها شوخی میکردند یا لطیفه میگفتند، اما فایده ای نداشت. همچنان که ماشین به طرف پیچ کوشک می رفت، یکی از بچه ها (شاید حاج نعیم) رادیوی ماشین را روشن کرد. خواننده ای با صدای حزین و سوزناک ترانه بار فراق را میخواند:
بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم
می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم....
احساس کردم رادیو هم در این روز اول سال با من در غم فراق دوستان و برادران شهید و مفقودم همراه است. با شنیدن این ترانه یک دل سیر گریه کردم. آن روز گشتی در کل خط داشتیم. در جای جای منطقه حضور علی هاشمی را احساس میکردم. بچه هایی که همراهم بودند از گریه ام گریه شان گرفته بود.
یکی یکی نام شهدا را میبردند و از خصوصیات تک تک شهدا میگفتند.
در نیمه دوم فروردین ماه ۱۳۶۸ احتمال وقوع مجدد جنگ بیشتر شد. این بار احتمال میدادیم عراق با کمک آمریکا از طریق دریا هم اقدام کند. طی چند بازدید از سواحل دریا از آبادان، بندر امام و هندیجان تا بندر دیلم تمهیداتی پیش بینی و تدابیری اتخاذ شد. بیشتر این طرح ریزی ها را قرارگاه کربلا و سپاه ششم انجام میداد.
از اوایل بهار خطوط پدافندی تا حدود زیادی مستحکم شده بود. تقریباً از پاسگاه طبر تا شمال هور سنگرهای بتنی روی سیل بند شهید باکری در شرق هور کار گذاشته شد. خطوط دفاعی نیز در منطقه عمومی بستان، شامل محیره، ساهندی، کسر، زوره، سعیدیه یا سیدیه و همین طور چزابه بازسازی شدند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پایان
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
سال آخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه شان را از دست داده بودند. هم کمبود تجهیزات داشتیم هم عراق راه به راه هر جا که کم می آورد از بمب های شیمیایی استفاده میکرد. حالا دیگر کشورهای عربی اروپایی و آمریکا رسما با ما وارد جنگ شده بودند. هواپیماهای مان هم امنیت نداشتند و اصلا دنیا با همه توان ایستاده بود تا عراق برنده از این جنگ بیرون بیاید. ما میخواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، اما تجهیزات و امکانات مان محدود بود. علی هاشمی همه جانش را روی حفظ جزیره گذاشته بود. مدام فضل الله صرامی مسئول اطلاعات قرارگاه خاتم ۴ قرارگاه نصرت با مسئولین و فرماندهان گردانها جلسه میگذاشت تا راهکاری برای حفظ جزیره پیدا کنند. نهایتش شد مین گذاری زمین و انداختن خورشیدی داخل آب تا قایقهای دشمن نتوانند وارد جزیره شوند.
در این بین علی هاشمی با فرماندهان توپخانه و ادوات جلسه گذاشت. همه بودند به خصوص فرماندهان مهندسی. بحث سر ساخت جاده بود اما به نتیجه نمیرسید. ساعت دو بامداد میان آن شلوغی خوابم برد. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با بالا گرفتن بحث از خواب پریدم و به علی هاشمی گفتم اگر بلدی جاده درست کنی برو در خونتون رو درست کن که من هر وقت میام دنبالت گیر نکنم.😂 علی و بقیه بچه ها که توی جلسه بودند زدند زیر خنده و بساط بحث آنشب جمع شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
علی هاشمی در خرج بیتالمال تا جایی که میتوانست از کمترین امکانات به بهترین شکل استفاده میکرد؛ به نیروهای تدارکات و لجستیکی هم در جلسات میگفت: «این تجهیزات را طوری استفاده کنیم که اسراف نشود، چون باید پاسخگو باشیم».
او هیچ وقت برای کار شخصی از امکاناتی که در دستش بود، استفاده نمیکرد. به عنوان مثال ماشین بیتالمال در دست او بود؛ او به خاطر دیدن خانواده از ماشین بیتالمال استفاده نکرد، من همراهش بودم. اگر در اهواز جلسهای بود، علی هاشمی ابتدا در جلسه حضور پیدا میکرد، بعد از اتمام کار به دیدن خانواده میرفت.
یادم هست به خاطر اینکه علی هاشمی بعضی وقتها شبها به منزل میرفت ـ منزل آنها در یک منطقه دور افتاده بود ـ یک پیکان قراضه به او تحویل داده بودند که اگر مأموریت فوری در شب پیش آمد، او بتواند به سرعت خودش را به محل مأموریت برساند.
سوئیچ ماشین همراه علی آقا بود؛ با اینکه بارها بچههای علی هاشمی بیمار شدند و شبانه احتیاج به دکتر داشتند، از این ماشین برای مراجعه به پزشک استفاده نکردند؛ حتی پدر شهید علی هاشمی برای پُر کردن کپسول گاز، از این ماشین استفاده نمیکرد، بلکه کپسول را روی شانهاش میگذاشت و میبرد پر میکرد و به خانه میآورد. او به قدری مقید بود که استفاده از بیتالمال برای کار شخصی را حرام میدانست.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
🔰او تا خود را شناخت در عرصه مبارزه پای نهاد و زندگی اش،برهمین اساس تنظیم شد.
در همه ی میدان ها وقتی وارد میشد بهترین تصمیم هارا میگرفت. او کلید حل مشکلات بود.
در درگیری با منافقین و مزدوران،در غائله ی خلق عرب، با شجاعت وارد میدان شد.
در روزهای آغازین جنگ با درایت و مدیریت خود نیروهارا برای نبردی عاشورایی آماده کرد.
▫️برگرفته از کتاب هوری
🔹چهارم تیرماه سالروز شهادت شهید علی هاشمی
#معلم_راوی
#شهید_هاشمی
🆔@moalem_ravi