eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
275 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3هزار ویدیو
278 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ده روزی می‌شد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کنند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان می‌کردند که جریان آب تند است و نمی‌شود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش می‌کشد. این مطلب به گوش حسن رسید و او از نحوه‌ی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود. نیروهای شناسایی را خواست و به آن‌ها گفت: آخه این چه وضعشه؟ چرا نمی‌تونین کار رو تموم کنین؟ نیروها مجددا دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آن‌ها گفت: خب! می‌گین چه بکنیم؟ می‌خواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه می‌اومدی ما هم کمک می‌کردیم؛ اون وقت چی جواب می‌دی؟ آن‌ها گفتند: آخه گرداب که بشه همه رو ... . حسن اجازه‌ی ادامه‌‌ صحبت به آن‌ها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرف‌شان و فریاد زد: همه‌اش عقلی بحث می‌کنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتما هم کمک می‌کنه. با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد. به نقل از کتاب
🌷 حسن به هیچ عنوان اهل تملق و زیاده‌گویی نبود. هم خودش این کار را نمی‌کرد و هم دیگران را به شدت از این کار بر حذر می‌داشت. حتی بعضی وقت‌ها که به شوخی به او می‌گفتیم "دیگه رئیس شدی"، به شدت ناراحت می‌شد و می‌گفت: "این‌طوری نگین، غرور می‌آره، کبر می‌آره." بارها به ما می‌گفت که در مورد مسائل جنگ دروغ نگوییم و یک مسئله را خیلی بزرگ نکنیم. یک بار که یک خبر، با کمی غلو در روزنامه‌ چاپ شده بود، گفت: درست نیست که این شجاعت‌ها رو زیاد بزرگ می‌کنین. رعایت کنین و سعی نکنین جوونی که توی جبهه است، به عنوان این‌که همه توی جبهه قهرمان می‌شن، تحت تاثیر قرار بگیره، خب! در واقعیت این‌طوری نیست. زیاد غوغا نکنین، بذارین هر کسی که می‌خواد، خودش به جبهه بیاد، چون اگه بر اثر زیاده‌گویی به جبهه بیاد و ببینه که به اون صورت نیست و باید شب‌ها روی خاک بخوابه، کوله‌پشتی رو بیرون نیاره و پوتین رو هم از پاش در نیاره، وقتی ببینه وضع این‌طوریه، برمی‌گرده، بذارین اون کسی که میاد، با عشق و علاقه بیاد. حسن حتی عده‌ای را که مجبور بودند به جبهه بیایند، از بقیه جدا می‌کرد و می‌گفت: این‌ها اگه با بچه‌های ما قاطی بشن، اون‌ها رو خراب می‌کنن. به نقل از کتاب
🌷 در مرحله‌ی دوم عملیات رمضان (۱۳۶۱)، برای یکی از گردان‌ها مشکلی پیش آمد. آن گردان عمق پیشروی‌اش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود. حسن که مکالمات بی‌سیم را در قرارگاه نصر گوش می‌کرد، متوجه این مسئله شد. او با فرمانده‌ی این گردان، یعنی فرمانده‌ی تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت: _شما کجا هستین؟ _من توی تیپ هستم. _شما باید بری، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه بشی و گردان رو از محاصره نجات بدی، و تا خودت به صحنه نری، این اتفاق نمی‌افته. این گردان الآن متوجه نیست و اگر به اونا بگی که توی محاصره هستن، وضع خراب‌تر می‌شه و ممکنه دستپاچه بشن. باید خودت به صحنه بری و جناحین این گردان رو با گردان‌های دیگه حفظ کنین، تا بتونین اون‌ها رو از محاصره خارج کنین. فرمانده‌ی تیپ، استدلال‌هایی آورد مبنی بر این‌ که: _نیاز نیست من برم اون‌جا، همین‌جا دارم هماهنگی‌های توپخونه رو می‌کنم. من کارهای مهم دیگه‌ای دارم، نمی‌تونم برم. در این لحظه، حسن آن‌چنان محکم پشت بی‌سیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگ‌شان پرید و جا خوردند. او خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: اگه همین الآن از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نری و این گردان رو از محاصره نجات ندی، باهات به شدت برخورد می‌کنم. من خودم الآن میام اون‌جا. تو نباید توی سنگرت باشی و باید به صحنه رفته باشی. یا می‌ری و خودت به همراه این گردان توی محاصره شهید می‌شی، یا گردان رو از محاصره درمیاری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره بشه و اسیر بشه، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشه، سریع حرکت کن برو. با این قاطعیت و عتابی که او به فرمانده‌ی تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصره‌ی گردان مورد نظر را یک‌سره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد. به نقل از محمد باقری، کتاب