🕊🌷
اگرنتوانستید
جنازه ام رابہ عقب بیاورید
آنرا بروی مین های دشمن بیندازید
تاجنازه من
کمکی به اسلام کرده باشد
شهید وزوایی اولین دانشجویی بود که در تسخیر لانه جاسوسی وارد سفارت شد.
🕊🌷
#شهید | #محسن_وزوایی
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🕊🌷
🌷 توصیه شهید نوید صفری به زیارت عاشورا: ((زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.))
🕊🌷
#شهید | #نوید_صفری
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🔰 زندگینامه شهید والامقام سردار #حسین_امامی:
#قسمت_سوم:
🔰 با شعله ور شدن آتش جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، حسین و برادرش #حمید_امامی داوطلب شدند که در واحد های عملیاتی سپاه که آنروزها مشغول جنگ بود درجبهههای خرمشهر خدمت کنند.
🔺شهید حسین امامی با توجه به اینکه در گذشته آموزش عملی جنگ را با نیروهای ضد انقلاب و نیروهای عراق طی کرده بود توانست به عنوان موثر ترین نیروهای یگان عملیات در اصلی ترین ماموریتها شرکت نمایند تا اینکه در یکی از ماموریتها در مهر ماه ۱۳۵۹ در خرمشهر که به وی محول شده بود برای نجات یکی از برادران ارتشی که مجروح شده بود و احتیاج به کمک داشت جلو رفته و خود حسین هم به شدت از ناحیه پا مجروح شد؛ زیرا روی مین رفته بود و با سعی فراوان پزشکان از قطع شدن پایش جلوگیری کردند.
🔸 با این حال عصب پایش قطع شد. شهید امامی دوران نقاهت بیماری را می گذراند که خبر شهادت برادرش حمید امامی را شنید و بدین ترتیب حسین مصممتر از قبل و با اینکه هنوز بهبودی کامل نیافته بود با انرژی به جبهه های حق علیه باطل بازگشت.
🔹 وقتی به آبادان بازگشت آن شهر تقریباً به محاصره دشمنان در آمده بود لذا طی زمانی کوتاه با جمع آوری باقیمانده وسایلی که کنار اروند رود در دید دشمن مانده بود و عقب کشیدن و آماده کارکردن آنها توانستند تدارکات لازم را از طریق آب انجام دهند و کلیه تدارکات و ترابری مهمات و نیرو را در بین آبادان و ماهشهر به عهده بگیرند و با موفقیت کامل این امر خطیر را که خود گامی در جهت شکستن حصر آبادان(به فرمان امام راحل) بود به انجام برسانند.
#ادامه_دارد...
🆔 @shahid_sayafzadeh
#استوری | #پیام_فرمانده
🔸من از این حرکت راهیان نور بسیار خرسندم واین حرکت را حرکت بسیار با برکتی می دانم.
•شعارسال راهیان نور•
#در_راه_فتح_قله_ایم
#ستادمرکزیراهیاننورکشور
@rahianenoor_news
65.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 رجز خوانی شهدای البرز، در حمایت از جبهه مقاومت با هوش مصنوعی
شهدای البرز اگر زنده بودند، امروز پای کار جبهه مقاومت بودند و هوش مصنوعی حالا این امکان را فراهم آورده تا شاهد رجز خوانی شهدای البرز برای اسرائیل باشیم ....🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️✌️
تهیه کننده، کارگردان و متخصص هوش مصنوعی: فاطمه علی پور
سناریست و دستیار کارگردان: سامان پارسامنش
#بسیج_سازندگی
#خبرگزاری_بسیج_البرز
🌐 @basijalborz110
قدمگاه شهدا دعاگوئیم
#فکه
فكه مثل هيچ جا نيست! نه شلمچه، نه ماووت، نه سومار، نه مهران، نه طلائيه، نه...
فكه فقط فكه است! با قتلگاه و كانال هايش، با تپه ماهور و دشت هايش.
فكه قربانگه اسماعيلهاست به درگاه خداي مكه.
فكه را سينهاي است به وسعت ميدان هاي مينِ گسترده بر خاك.
فكه را دلي است به پهناي سيم هاي خاردار خفته در دشت
30.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مسیریابی خلبان شهید رئیسی با آیپد؟!
🔺چندین ساله مسئولین همه دنیا از گوشیهای ساده استفاده میکنند…
🔺چندین ساله رهبری بارها و بارها و بارها و… در مورد رسانه و هوش مصنوعی و فضای مجازی هشدار میدهد!
🔺امّا در ایران مسئولین ما پُز گوشیهای آیفون و پیجهای توییترشان را میدهند!!
🔻این چند دقیقه را ببنید و سرتان را به دیوار بکوبید از عمل نکردنهای منجر به… …
#⃣ #صیانت_از_ایران
🇮🇷
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh
⚪️ بامداد ۲۰ آبان
⌛️ ساعاتی قبل اذان صبح، گروهی بهم هجوم آوردند.
تک تکشان را نمی شناختم، ولی جمعشان را چرا.
میدانستم کیستند و چیستند.
اصلا فضا و منطقه برایم آشنا بود.
تهاجمی و طلبکارانه حرف میزدند.
بی احترامی نمیکردند. بی ادب نبودند.
ولی از کم کاری من بدبخت، شاکی بودند.
مدام می گفتند:
تو که بودی، تو که دیدی، تو که شاید تنها کسی هستی که از ماجرای ما خبر داری و نوشتی:
چرا نمیگی؟
چرا مارو معرفی نمیکتی؟
چرا مارو نمی شناسونی؟
چرا؟
قاطی کردم.
کلافه شدم.
همه ۱۵۰ نفرشانبودند.
هرچه خودم را به خواب میزدم. تا چشمم بسته میشد، پیدایشان میشد.
اذان صبح که دادند، رفتند.
شاید که رفتند نماز خویش را به امامت مولایشان اقامه کنند!
عصر که رفتم بهشت زهرا (س)، سر مزار شهید مصطفی کاظم زاده، گوشه ضلع شمالشرقی قطعه ۲۶ که بیشتر آن ۱۵۰ نفر آنجا خفته اند، برای عبدالله جعفری و محمد فلاح خودم را خالی کردم و با بغض، هرآنچه را دیدم، گفتم.
ولی هنوز نفهمیدم آن ۱۵۰ نفر گمنام مظلوم از منچه می خواهند!
شما فهمیدید، بهم بگید!
این هم خلاصه ماجرای آنروز و آن ۱۵۰ نفر:
حمید داودآبادی:
بمباران سومار
ظهر روزپنجشنبه15مهر1361
نیروهاازجادۀ آسفالتۀ سومار ورودخانۀ کنارآن گذشتند.نوحۀ زيبايي میخواندند و برسینه میزدند:
کربوبلا مدرسۀ عشق وشهادت
حماسۀ خون شهيدان،استقامت
بگو تو باالله
پيام ثارالله
که من به ديدارخداميروم
به جمع پاک شهداميروم
در ادامه هم بهشوق شرکت در عمليات ميخوانديم:
حسين حسين حسين جان
جانها همه فدايت
ماميرويم ازاينجا
به سوي کربلايت
چادرهاي گردان سلمان،درکنار چادرهاي گردان"شهيد مدني"تيپ عاشورا،آنطرف آب،درمحوطهاي بسيارباز قرارداشتند.حدود10چادر پراز نفرات،کنارهم بودند.
ناگهان صداي سه انفجارشديد،همهمان راميان زمين وهوا معلق کرد.تاآن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم.بدجوري ترسيدم.مانده بودم چه شده!
درصورتم سوزشي عجيب احساس کردم.گوشهايم دردشديدي داشتند ومدام زنگ ميزدند.خواستم دستم راروي گوشم بگذارم تاشايد ازسوت تند و آزاردهندهاش کاسته شود که متوجه شدم چيزِخيسي کف دستم است.کمي که گردوخاک و دودکناررفت،باوحشت ديدم مغز يکي ازبچهها روي دستم پاشيده.
خوب که نگاه کردم،ديدم چادرها درآتش ميسوزند.نالۀ مجروحان،ازهرطرف بهگوش ميرسيد.چشمانم راکه به اطراف چرخاندم،وحشت سراپاي وجودم راگرفت.بسياري ازآنهايي که تالحظاتي قبل اطرافم نشسته بودند،به شديدترين وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمين پراکنده بودند.
ناگهان بهيادآن که لحظاتي قبل مارا به چادرشان دعوت کرد،افتادم.جلويم دَمرو درازکش شده بودروی زمين.خودم رابالاي سرش رساندم.بادست که برشانهاش گذاشتم تارويش رابرگردانم،ازترس بدنم بهلرزه افتاد.صورتش ازوسط بيني به بالا،کاملارفته بود.دوستش راکه بغلش افتاده بود،برگرداندم؛سر اوهم کاملا ازگردن متلاشي بود.تازه فهميدم آن مغزي که کف دستم پاشيده بود،مال يکي ازاين دونفر بودکه اصلا نشناختمشان وفرصت نکردم اسمشان راهم بپرسم،ولي آنهامرا بهنام ميشناختند ورفيق بودند.
درآن فاجعه،حدود150نفر به شهادت رسیدند وحدود15نفر همچنان مفقود هستند،یعنی چیزی ازپیکرشان به دست نیامد.
شرح کامل درکتاب:دیدم که جانم میرود
نوشتۀ: حمید داودآبادی
👇👇
یک فنجان کتاب☕📖
🔶️ برشی از کتاب : من میترا نیستم،
روایت زندگی شهید زینب کمایی
💠 روایت اول: کبری طالب نژاد (مادرشهید)
قسمت اول:
بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد میگفت من میترا نیستم اسمم زینبه با اسم جدیدم صدام کنید از باباش و مادر بزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند ناراحت بود. اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسمهای اصیل ایرانی را دوست داشت مادرم حواسش بود طوری انتخاب کند که خوشایند دامادش باشد. زینب ششمین فرزندم بود و وقتی
به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت او خوب میدانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد.
بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمیخواست میترا باشد دوست داشت همه جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش نه به خاطر من، جعفر یا مادرم. اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زينب صدایش میکردند اما طبق عادت چند ساله میترا از سر زبانشان نمی افتاد. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز، روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود.
برای افطار دخترها برنج و خورشت سبزی پختم همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم، اما آنها بدقولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد گفتم مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن و اسمت رو عوض کن مادر بزرگ و خواهر و برادرتم نیت تو رو میدونن.
ادامه دارد...
عکس: شهید زینب کمایی
یک فنجان کتاب☕📖
🔶️برشی از کتاب: من میترا نیستم،
روایت زندگی شهید زینب کمایی
💠روایت اول: کبری طالبنژاد (مادر شهید)
قسمت دوم:
آن شب زینب سر سفره افطار به جای برنج و خورشت سبزی فقط نان و شیر و خرما خورد او گفت: افطار امام علی(ع) چیزی بیشتر از نون و نمک نبوده. آنقدر محکم حرف میزد و به چیزی که میگفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش میکرد با اینکه غذای مفصلی درست کرده بودم بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و با او نان و شیر خوردم. آن شب زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت از امشب به بعد اسم من زینبه از این به بعد به من میترا نگید مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهلا و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند.
بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا میکردند زینب جواب نمیداد. آنها هم مجبور میشدند اسم جدیدش را صدا کنند. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم انگار که از روز اول اسمش زینب بود همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانه ام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربلا بدهد اما اختیاری از خودم نداشتم. به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمیزدم و حرفهایم را در دلم می ریختم زینب کاری کرد که من سالها آرزویش را داشتم با عشق او را زینب صدا میکردم. بلند صدایش میکردم تا اسمش در خانه بپیچد. جعفر و مادرم هم مثل بقیه تسلیم خواسته او شدند بین اسمهای اصیل ایرانی بقیه بچه ها اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت. زینب
یک بار دیگر من را به کربلا گره زد؛ من که نذر کرده حسین(ع) بودم و همه هستی ام را از او داشتم اگر لطف و مرحمت امام حسین، نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش میماند و کبری پا به این دنیا نمیگذاشت.
ادامه دارد...