آری #شهادت زیباست
اما مثل مرد پای بیرق انقلاب ایستادن
از آن زیباتر است
خون دادن برای خمینی زیباست
اما خون دل خوردن برای خامنهای
از آن هم زیباتر است...
"شهید سید مرتضی آوینی
@anjomaneravian
✅آرزوی خدمت به امام زمان (عـج)
✍امام صادق(سلام الله علیه) فرمودند: هر مؤمنی آرزوی خدمت به حضرت مهدی(عج) را داشته باشد و برای تعجیل فرجش دعا کند، (اگر از دنیا برود ، هنگام ظهور)کسی بر قبر او می آید و او را به نامش صدا میزند که: فلانی مولایت صاحب الزمان ظهور کرده اگر میخواهی به پا خیز و به خدمتش برو، و اگر میخواهی تا روز قیامت بخواب. پس عده ی بسیاری به دنیا باز میگردند و در خدمت امام هستند
📚مکیال المکارم
✨❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️✨
@anjomaneravian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وسایل زندگی همه اش باید اینجوری باشه.😂😳
@anjomaneravian
🚨 رفیق معنوی
✍ رهبر معظم انقلاب: ما از دورانی که در قم بودیم ، یک رفیقی داشتیم که از لحاظ معنوی خیلی من به او دلبستگی داشتم؛ از جلسات ایشان - جلسات دوستانهی دو نفری، سه نفری که مینشستیم با هم گعدههای طلبگی میکردیم -من خیلی بهره میبردم؛ از معنویات او، از خلقیات او، از گفتارها و رفتارهای معرفتی او.
ایشان را سالها ندیده بودیم؛ چون رفته بود نجف و ما هم که اینجاها مشغول بودیم، سرگرم بودیم. بعد از آنکه من رئیس جمهور شده بودم، ایشان به ایران آمده بود. یک وقت تصادفاً ایشان را دیدم، گفتم رفیق! من الان به تو احتیاجم بیشتر از آن وقت است. من حالا رئیس جمهورم؛
آن وقت یک طلبهی معمولی بودم. قرار گذاشتیم که هر هفتهای، دو هفتهای یک بار بیاید پیش ما؛ و همین جور هم بود تا از دنیا رفت؛ رحمة الّله علیه. ما نیاز داریم. هر کدام مسئولیتمان بیشتر است، نیازمان بیشتر است. آنان که غنیترند ، محتاجترند به این جلسات اخلاقی، به این جلسات معنوی.
🌐 بیانات در دیدار نمایندگان مجلس شورای اسلامی ۱۳۸۸/۰۴/۰۳
✅اخبار و تصاویر رهبر انقلاب
💠 @akhbar_rahbar
@anjomaneravian
-----------------"بسمهتعالی"-------------
[ *از بوبیان تا بصره* ]
- *ناگفتههایی از عملیات بیتالمقدس هفت*
- *راوی و نویسنده : عبدالخالق فرهادیپور*
- *قسمت پنجم*
*"نجات نیروها از محاصره"*
قبل از اینکه از کانال پشت دژ خارج شویم و بسمت دژ مرزی شلمچه یعنی آخرین گام برای خروج از محاصره و نجات پس از عملیات و اینهمه جنگ و گریز اقدام کنیم تا به نیروهای گردان ملحق شویم
یک لحظه مجددا در فکر فرو رفتم و پیش خودم گفتم اگر بشود تا تاریکی هوا صبر کرد حتما از این وضعیت نجات پیدا میکنیم اما به خورشید سوزان بالای سرمان نگاه کردم و دیدم خیلی مانده به غروب و از طرفی تشنگی شدید و عطش در حد کور شدن و خونریزی و ضعف جسمانی این رزمنده عزیز مجروح که تا اینجای کار هم معجزه آسا دوام آورده بود و اگر روحیه و ایمان و شجاعت مثال زدنی ایشان نبود قطعا تا اینجا هم نمیتوانست دوام بیاورد و همچنین نزدیک شدن دشمنان که در تعقیب مان بودند، اجازه ماندن و صبر کردن در این شرایط را نمی داد،
خلاصه به سید کاظم گفتم تا اینجای کار با لطف خداوند آمده ایم و فقط همین چند قدم مانده که از کانال خارج شویم و با سرعت به بالای دژ برویم و به نیروهای خودی ملحق و نجات پیدا کنیم، به او که مظلومانه نگاهم میکرد گفتم آماده باش کمکت میکنم از کانال بالا برویم و سریع به سمت دژ و...
سعی کرد و هرطور بود قدرت باقیمانده خودش را جمع کرد و بلند شد و من هم کمک کردم تا خود را به بالای کانال کشید و من هم از کانال بالا رفتم و دستم را زیر کتف سید کاظم ابطحی مجروح زدم و با سرعت به سمت دژ حرکت کردیم ،
همین چند متری که مانده بود تا به دژ برسیم نگاهی به بلندای دژ انداختم دیدم انگار هیچکس نیست. پشت سرم نگاهی انداختم دیدم تعداد زیادی نیروهای دشمن به صورت دشتبان به سمت کانال و دژ می آیند ولی با تعجب زیاد متوجه شدیم که دیگر تیر اندازی نمیکنند و هلیکوپتر های دشمن هم با فاصله و عقب تر از آنها بالای سرشان در حرکتند ولی شلیک نمیکنند !!
به محض رسیدن به پای دژ کمک کردم و با سرعت بیشتری با سید کاظم به سمت بالای دژ حرکت کردیم و چند لحظه بعد و به محض اینکه به بالای دژ رسیدیم، ناگهان دیدیم تعدادی عراقی یکمرتبه با اسلحه مقابلمان بلند شدند !!! و خواهان توقف مان شدند ،برای لحظاتی ناباورانه نگاهشان کردم و دقت کردم ببینم واقعا اینها نیروهای عراقی هستند ؟!!! که متاسفانه با سروصدای عربی آنها که وحشت زده وبا صدای بلند دستور ایست و متوقف شدن را با گفتن کلمات عربی مانند( قف ، قف ، لا تحرک و...) به ما دستور ایستادن و حرکت نکردن را میدادند وبا آن لباسهای نظامی و درجات مرسوم ارتش بعث عراق مطمئن شدیم که بله انگار واقعا عراقیها هستند و متاسفانه الان دیگر حلقه محاصره را کامل کرده اند یعنی هم از سمت محور لشکر ۴۱ ثارالله و هم از طرف محور تیپ ۱۸ الغدیر توانسته بودند مارا محاصره و باهم الحاق کنند،،،
شوکه شده بودیم و بسیار متعجب و ناراحت از این شدم که چطور این روزنه را نیروهای خودی نتوانسته بودند تامین بگذارند تا این چند نفر باقیمانده هم بتوانند قبل از محاصره کامل نجات پیدا کنند ...
حالا دیگر برایم روشن شد که چرا از کانال که خارج شدیم و بطرف دژ آمدیم عراقیها بطرفمان تیراندازی نکردند و معلوم شد که با نیروهای خود در تماس هستند برای دستگیری ما و پشت دژ کمین کرده بودند تا ما را اسیر بگیرند ،،،
اصلا انتظار این وضعیت و اسیر شدن را نداشتیم و به همه چیز
فکر میکردیم بجز اسارت ، ( امان از دل زینب) ،،،،
در همین لحظه نگاهم از بالای دژ به افق دور دست افتاد که اینجا یکی از خوشحال کننده ترین اتفاق ها را با چشم خودم دیدم و آن اینکه از دور دست دیدم تجمع زیادی از نیروهای خودمان که به عقب فرستاده بودیم در مسیر جاده آبگرفتگی پشت دژ شلمچه ودر مواضع خودی در حال عقب رفتن هستند و خداراشکر دیدم که عملیات معطل کردن دشمن و گرفتن زمان از دشمن و درگیری ها و جنگ و گریز های همین چند نفره ما باعث شده عراقی ها نتوانند به سرعت محاصره را کامل کنند و همه آنها و دیگر نیروهای یگانها و گردانهای دیگر هم توانستند در سایه همین اقدامات چند نفره نیروهای گردان ثارالله که با خودم مانده بودند و خداوند ما را وسیله نجات آنها کرده بود بسلامت به عقب بروند و این پیروزی بزرگتری برای قوای اسلام بود چون واقعا ما به تمامی اهداف عملیات بیتالمقدس هفت که انهدام و بازدارندگی عملیاتهای آفندی دشمن در اواخر جنگ بود دست پیدا کرده بودیم و حالا که میدیدم عمده قوا و نیروهای ما بسلامت به مواضع خودی برگشته اند واز محاصره نجات پیدا کردهاند پیروزی را کامل و حلاوت آن برایم دوچندان بود ...
(همینجا میخواهم به اولین سوال عزیزان گروه مخصوصا دکتر حوران عزیز که خودش دلاورانه در این عملیات شرکت کرد و مجروح شد و بارها از ما خواستند احساس خودمان را در لحظه اسارت بیان کنیم
را پاسخ دهم و بدون ذره ای کم و زیاد خدا شاهد است وقتی در افق و دوردست از بالای دژ مرزی شلمچه و در مقابل دشمنان که حالا اسلحه ها را به سینه های ما گذاشته بودند صحنه نجات نیروها ها را دیدم احساس بسیار خوشایندی را با تمام وجودم حس کردم که قابل توصیف نیست و با تمام وجود خداراشکر کردم که عمده قوای ما نجات پیدا کردهاند و ما هم چند نفر بیشتر نیستیم که آنهم به فدای اسلام و همه رزمندگان اسلام و انگار خودمان نجات پیدا کردیم و... ),,,
خلاصه ضربه اسلحه عراقیها مرا به خودم آورد و انگار ما را تفهیم میکردند که واقعا و ناباورانه اسیر شده اید و تازه اول نبرد در جبهه ای دیگر و مبارزات ما است با این تفاوت که حالا دیگر در چنگال خونخواران بعثی اسیر هستیم و... عراقی ها مارا دوره کرده بودند و با عصبانیت شدید به ما دشنام می دادند و معلوم بود از جنگ و گریز ما و مقاومت نیروهای ما که باعث انهدام تعداد زیادی از تانکها و نفربرها و از بین رفتن تعداد زیادی از نیروهای آنها شده بود بشدت ناراحت هستند و انگار واقعا قاتل گرفته بودند مخصوصاً که همه جا جنازه ها و تانکها و نفربرها ی سوخته و در حال سوختن پراکنده و عیان بود و جلو چشم و انظار آنها ....
و ما هم در آن وضعیت بدون اغراق دقیقا مثل پلنگ زخمی بودیم و با غیض و نفرت با آنها برخورد کردیم و سیدکاظم ابطحی عزیز هم با حال مجروح دلاورانه با صدای بلند شروع کرد به گفتن الموت لصدام و مرگ بر صدام و....
تصور کنید چه شیران دلاور و شجاع و با ایمانی در صف جهادگران حسینی و در این کربلا و عاشورای شلمچه با دشمن میجنگیدند و حالا هم در این شرایط چشم در چشم دشمن و در لحظه اسارت آنهم با بدن مجروح و غرق بخون و تشنه لب و عطشان به بالاترین مقام و رئیس جمهور کشور متخاصم یعنی صدام مرگ و نفرین و لعنت میفرستد !!! تا دشمن هم از نزدیک با چشمان خود تفاوت روحیه و ایمان و جنگندگی مجاهدان فی سبیل الله و مدافعان ایران و اسلام را با نیروهای اشغالگر و صدامیان بی ایمان و ذلیل و بی انگیزه و روحیه را ببیند و ایکاش فیلمی از این لحظات و وضعیت در دسترس بود...
بیشترین نگرانی من وضعیت مجروح همراهم بود که مدام به او می گفتم سید کاظم سعی کن بخاطر ضعف و خونریزی اصلا به حالت درازکش نیفتی که با تیر خلاص تو را می کشند و سعی کن به من تکیه بده و....
در این هنگام تعدادی تانک و نفربر عراقی از سمت محور لشکر ثارالله آمدند و با آن نیروهای عراقی که ما را اسیر کرده بودند الحاق کامل انجام دادند ،
هنوز نگاهم به مواضع خودی بود و با خودم میگفتم حتما نیروهای خودی اقدامی خواهند کرد و شاید باعملیاتی، پاتکی ، و ...ما را نجات میدهند و یا خدا کند به شهادت برسیم که اصلا روحیه اسارت نداشتیم و باورمان نمیشد که اسیر شده باشیم ، و یا چون آبگرفتگی پشت دژ بود دلم میخواست شب بود که به هر طریقی بود امکان نجاتمان زیاد بود حتی با عبور از میان مواضع عراقی ها و... بگذریم،،،
خلاصه همانطور که نیروهای عراقی دور ما جمع شده بودند و اذیت میکردند، یک افسر عراقی سوار بر نفربر آمد و همینطور با بی سیم در تماس با فرماندهان رده بالاتر خود بودند و به نیروهایی که دور مارا گرفته بودند دستوراتی داد و آنها و تعداد دیگری آمدند و پس از مقداری ضرب و شتم و توهین، با طناب و سیم و... دستهای مارا از پشت محکم بستند و هرچه رفتار ما با آنها خشن تر میشد و حتی آب دهان بطرفشان انداختیم و ندای مرگ بر صدام سید کاظم بلند بود که شاید مارا به رگبار ببندند و بکشند، ولی متوجه شدیم که انگار از بالا دستور اکید دارند که اسرا را زنده به عقب برای بازجویی بفرستند و حتی مجروحین هم که قدرت حرکت دارند را دستور داده بودند که نکشند و زنده به عقب بفرستند و اینجا بیشتر نگران آن چند نفر که با من برای کمک و نجات آقای پرنیان خو که گرمازده شده بود و با هجوم دشمن پراکنده شده بودند شدم و نمیدانستم سرنوشت آن عزیزان چه شده ؟ ...
( امان از دل زینب)
*ادامه دارد ..
🔆باج دادن رضاخان به افغانستان
رضاخان آنچنان قدرتی داشت که وقتی #افغانستان یه اخم کوچک به او کرد از ترس،منطقه چکاب،کوه شمتیغ،چشمه زنگلاب،نصف موسی آباد،منطقه نمک زار، قریه آسپران،کلاته نظرخان رو در #قرارداد_آلتای داد به افغانستان رفت
اگه یه کم بیشتر اخم میکرد خراسانم را هم میداد
📚منبع:کتاب تمامیت ارضی ایران، نوشته محمدعلی بهمنی،ج1،ص316
#پهلوی_بدون_روتوش
------------------"بسمهتعالی"------------------
[ *از بوبیان تا بصره* ]
- *ناگفتههایی از عملیات بیتالمقدس هفت*
- *راوی و نویسنده : عبدالخالق فرهادیپور*
- *قسمت ششم*
*"مرثیه اسارت"*
عراقیها دستهای ما را محکم با سیم و طناب بستند و چند قدم آنطرف تر بردند هنوز نگاهم ناباورانه به اطراف و مخصوصا به سمت ایران و مواضع خودی بود و امید داشتم اقدامی برای نجات مان بشود و با شناختی که از رحیم قنبری و کادر گردان ثارالله داشتم با خودم گفتم غیرممکن است اینها به راحتی ما را رها کنند و اقدامی برای نجات ماچند نفر نکنند و حتما اوضاع طوری بوده که نتوانسته اند و ...
همینطور که بدستور افسر عراقی مارا حرکت دادند که به عقب منتقل کنند ناگهان چشمم به پیکر یکی از نیروهای خودمان افتاد که او هم تا اینجا آمده بود ولی متاسفانه در اثر گرمازدگی و تشنگی و عطش بیهوش افتاده بود، دقت کردم دیدم دانشجوی عزیزمان آقای شجاع الدین است که بسیار جوان مودب و وارسته و فرهیخته ای بود که اهل شهرستان برازجان بود و چون چهره اش با کمی ریش کم پشت و حالت پروفسوری بود و در عملیات هم خیلی مجاهدت کرد و حتی با چندنفر از نیروها اقدام به رساندن آب و مهمات کردند او را شناختم ، دیدم مظلومانه و بیهوش افتاده بود که قطعا از شدت گرمازدگی و تشنگی بیهوش شده بود و از بس نگاه نگرانم به روی چهره نورانی این بزرگوار قفل شده بود یکی از عراقی ها با فریاد به ما تفهیم میکرد که او از بین رفته و میگفت موت موت و... اینجا برای لحظاتی کربلا و ظهر عاشورای امام حسین ع برایم تداعی شد و انگار دقیقا هر لحظه در جای جای این دشت سوزان شلمچه کربلا و عاشورا تکرار میشود و جگرسوزتر این بود که این دلاور عزیز آقای شجاع الدین در چند قدمی آبگرفتگی شلمچه بر زمین افتاده بود و چون اباعبدالله الحسین ع و یارانش که در کنار شریعه فرات تشنه لب به شهادت رسیده بودند نقش بر زمین شده بود😭 و باید در تاریخ ثبت شود و همه و مخصوصا نسلهای آینده بخوانند و بدانند که حفظ آب و خاک و ناموس و شرف و عزت و دین این مرزوبوم به راحتی و مجانی میسر نشده و پیکر مطهر هرکدام از این جوانان و شهدای تشنه لب چون شهیدان شجاع الدین، محمد نظرپور، حسین رضایی، خانباز قاسمی، اصغر حسن زاده، اسدالله توانا، عبدالمحمد فیروزی و... مانند اینها سندهای پر افتخاری هستند که قطعا میتوانستند زندگی راحتی داشته باشند یا ادامه تحصیل دهند و... اما غیرت و مردانگی آنها و درسهایی که از مکتب و قیام امام حسین علیه السلام گرفته و پدرومادر بزرگوارشان آنها را حسینی پرورش داده بودند به ندای هل من ناصر ینصرنی امامشان لبیک گفته و عزت را به ذلت ترجیح دادند ونگذاشتند حتی یک وجب خاک ایران اسلامی تسلیم دشمن شود و سینه های خودرا سپرکردند تا ایران اسلامی تجزیه و نابود نشود و...
(آب شرمنده ایثار علمدار تو شد)😢😢😢
تشنه لب هیچ مسلمان نکشد کافر را ،،، تو چه کردی که لب تشنه شهیدت کردند😭😭😭
هرچند دستهای مان بسته و اسیر بودیم لیکن واقعا شرمنده بودم که نمیتوانم کاری برای آقای شجاع الدین و این مدافع اسلام و ایران بکنم و گفتنش هم آسان نیست چه رسد به دیدن این صحنه های عاشورایی ، و امروزکه اینها را مینوشتم و یاد آن وقایع سخت و نحوه شهادت این عزیزان افتادم اشک و زاری بر مظلومیت این سرداران واقعی ایران امانم را بریده بود و چندبار نوشتن را متوقف کردم 😭
پس از چند دقیقه و با دستور افسر عراقی مارا حرکت دادند و تا اینجای کار حتی یک قطره آب هم به ما ندادند و فقط ناسزا و توهین و مشت و لگد و... خیلی تشنه و خفه بودیم و نگران سید کاظم که واقعا تا اینجا عجیب زنده مانده بود و خونهای زیادی بر اثر اصابت گلوله از بدنش خارج شده بود و او هم تشنه تر از من بود و باز هم به او میگفتم مقاومت کن و ایستاده باش تا تکلیفمان معلوم شود و این کلمات را بنده به او میگفتم اما باید خودتان را در آن شرایط حتی برای لحظه ای قرار دهید تا کمی متوجه شویم که واقعا از توان انسان خارج است ،
به هر حال ما را مقداری پیاده به سمت مسیری به عقب بردند و انگار منتظر بودند کسانی بیایند و مارا تحویل آنها بدهند و چند گلوله توپ که از طرف ایران شلیک شده بود در اطرافمان به زمین خورد و به همین هم دلم خوش شد که شاید یکی از این گلوله ها راحتمان کند و هرچه باشد بهتر از اسارت است و...
در این هنگام یکی از بدترین زجر ها را نصیبمان کردند و از ترس اینکه فرار یا اقدامی نکنیم ما را داخل یک سنگر تعجیلی که فقط یک پلیت آهنی بعنوان سقف آن قرار داده بودند و کاملا داغ و گداخته شده بود وهیچ چیزی هم مانند خاک یا گونی و... روی آن نبود و فقط همان پلیت آهنی بود و آن سنگر فضای تنگی داشت قرار دادند تا ماشین بیاید و مارا به عقب ببرند ،واقعا جهنم به معنای واقعی را تجربه کردیم و انگار ما را داخل مایکروفر کرده بودند و با حرارت بسیار بالا داشتیم میس
وختیم و اشکم برای سید کاظم با آن وضعیت خونریزی و مجروحیت در آمده بود ،
هر چه داد و فریاد کردیم که مارا از این جهنم سوزان خارج کنند انگار نه انگار و فقط آن چند نفری که با سلاح از ما محافظت میکردند مارا تهدیدکردند که ساکت باشیم و دیگر کارمان بجای باریک کشیده شد و هرچه توانستیم به آنها ناسزا و دری وری گفتیم و حتی الموت لصدام گفتیم و تقاضا میکردیم مارا به رگبار ببندند و راحتمان کنند ولی متاسفانه آنها برعکس عملیات کربلای ۴ یا عملیات فاو که دستور اکید داشتند که اسرا را بکشند اینجا دستور داشتند ما را حتما زنده تحویل دهند .
امکان ندارد کسی شرایط مارا بتواند حتی برای یک لحظه بصورت واقعی درک کند ،باور کنید از شدت حرارت حتی احساس کردم استخوان های ماهم در حال ذوب شدن است و دلم برای سید کاظم مجروح کباب بود که خدا میداند چه حال و روز بدی داشت وحتی برای لحظاتی از هوش رفت اما چه ایمان و روحیه و شجاعت وصف ناپذیری داشت که انسان حیران میماند!!! ،
پس از مدتی حدود شاید یادم نیست نیم ساعت یا ۴۵ دقیقه که هر لحظه آن سالها برما گذشت با آمدن ماشین و نیروهای مامور انتقال اسرا به عقب بالاخره مارا از آن جهنم خارج کردند که طوری خیس عرق شده بودیم انگار مارا درون استخر انداخته بودند و..
یادم هست یک عراقی اشکش به آرامی جاری شده بود و عکسی به عنوان تصویر امام علی از جیب خود خارج کرد و به عربی داشت به ما تفهیم میکرد که من هم شیعه هستم و چرا با ما میجنگید و.... از این حرفها ،
خلاصه مارا تحویل عده ای دیگر که با خودرو ایفا رو باز آمده بودند دادند و توضیحاتی دادند که در برگه هایی ثبت میشد و بنظر می رسید مارا فرمانده و... معرفی میکردند ،
این عراقیها ی مسلح خشن تر از نیروهای قبلی بودند و ما را با فحش و ناسزا و... سوار بر خودرو کردند و بطرف عقب حرکت کردندو مخصوصاً در مسیر به تانک و نفربر هایشان که در حال سوختن بود و اجساد عراقیها اشاره میکردند و ما را دشنام و فحش میدادند که الحمدالله معنی اغلب آنها را نمی فهمیدیم ، هنوز نگاهمان به سمت ایران بود و باور اسارت برایمان خیلی سخت بود ،،،
مجددا به سید کاظم نگاه کردم و دلم میخواست هزاران بار کشته میشدیم ولی این رزمنده این زجر هارا نمیکشید و باز هم با حالت التماس به او گفتم کمی دیگر تاب بیاور تا شاید به مقری چیزی بردند و رسیدگی و پانسمان کردند و... همینطور که به عقب میرفتیم آن چند نفر محافظ مسلح اذیت و آزار خودرا نسبت به ما به اوج رساندند و یکی از آنها مقداری آب نزدیک دهان ما آورد و مثلا اشاره کرد که آب بنوشید که به محض باز کردن دهانمان که خشکیده و ترکیده بود آنها آب را به زمین می ریختند و میخندیدند تا بگونهای ثابت کنند که از نسل شمر و یزید ملعون هستند و..
واقعا فقط میتوانم بگویم انگار از سوی خداوند و اهل بیت (ع) و از غیب به ما قدرت تحمل داده بودند و گرنه اصلا غیر ممکن بود مخصوصا وضعیت مجروحین و تشنگی و گرما همراه با شکنجه های گوناگون ، به هر حال ماشین به عقب میرفت و در مسیر تا چشم کار میکرد حرکت و ترافیک تانکها و نفربر های زرهی بود ،مقداری که فکر کنم حدوداً سه کیلومتری میشد به عقب رفتیم و ماشین وارد خطوط عقب تر عراقی ها شد و همین که وارد این منطقه شد با تعجب دیدیم تا چشم کار میکرد در سراسر طول این خط عقبه دشمن پر از نیرو و ادوات زرهی و ضدهوایی و .. است. یعنی انگار عراق هر چه نیرو داشت پشت این خطوط مستقر کرده بود و در این لحظه با خود می گفتم واقعااگر اینها میدانستند که چقدر نیروی کمی و با کمترین امکانات در مقابلشان میجنگیدند و مخصوصا اگر مقاومت بی نظیر نیروهای مان نبود اینها با اینهمه نیرو و تجهیزات بیشمار تا اهواز هم شاید رفته بودند و اینها مانده بودند در ایستادگی رزمندگان اسلام و به تمامی نیروهای باغیرت و شهدای مان بیش از پیش افتخار کردم ،،،
در اینجا هم یکی از بدترین و عجیب ترین اتفاقات برای ما رقم خورد و هنگامی که ماشین ما آمد از خط دوم عراقیها و میان آن خیل نیروها عبور کند و به عقب برود، ناگهان عراقی ها متوجه ما شدند و از نگهبانان مسلح بالای ماشین که از ما مراقبت میکردند سوال کردند اسیر ایرانی هستند.؟و همین که مطمئن شدند که ما اسیر ایرانی هستیم ...
*ادامه دارد ..