eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
501 دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
33.4هزار ویدیو
106 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
🌸 @jannatolmahdi313 حواستان باشد؛ اگر همسر یا فرزندتان در خانه مورد «توجّه»، و «محبـت» قرار نگیرند؛ سراغ آن را، در جاهای دیگر جستجو می‌کنند...! 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷••               ┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄                @jannatolmahdi313               ┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
@jannatolmahdi313 مادر شما هرقدر هم که محرم رازتان باشد و منطقی بتواند به موضوعات نگاه کند، باز هم «مادر» شماست؛ پس اگر مشکلی با همسرتان دارید و از چیزی ناراحت هستید، آنها را به او نگویید و مراقب وجهه همسرتان به عنوان عروس خانواده باشید؛ چرا که شما و همسرتان بعد از حل شدن مشکل، آشتی می‌کنید و خیلی زود فراموش می‌کنید اما مادرتان نمی‌تواند فراموش کند و این مسائل در نوع نگاه او به عروسش اثر ماندگار خواهد گذاشت. 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷••               ┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄                @jannatolmahdi313               ┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
هدایت شده از جنت المهدی۳۱۳
ســـ🌸ـلام صـبـحـتـون بــخــیــر شـــ😄ــاد و پـــیـــروز بــاشـــیــــد😉👌 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 💠کانال جنت المهدی۳۱۳👇••🇮🇷•• ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅     @jannatolmahdi313 ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅
🌸﷽🌸 داستان 2⃣ 🌹 راوی_دختر_شهید : 🌹 ❣ سال 62 کلاس اول راهنمایی بودم. یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود. در زادگاه پدرم شهر خوانسار برای او مراسم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم دیدم برای پدرم مراسم تدارک دیده اند. پس از مراسم راهی کلاس شدم ، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد. ❣ در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم. ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضاء کنند و فردا ببرم. به فکر فرو رفتم چه کسی برنامه را برام امضا کند ... ! وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد. در خواب پدرم را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. ❣ پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت : نه نخوردم به آشپز خانه رفتم تا برای پدرم غذا بیاورم. پدرم گفت : زهرا برنامه امتحانیت رو بیار تا برات امضا کنم. 👌 گفتم آقاجون کدام کارنامه؟ گفت : همان برنامه امتحانی که امروز توی مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی را آوردم اما هرچی دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد. میدونستم که پدر هیچوقت با خود کار قرمز امضاء نمی کنه. ❣ بالاخره خود کار آبی را پیدا کردم و به پدرم دادم و رفتم آشپز خانه اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم. گریان به دنبال او دویدم اما دیگه پیدایش نکردم. صبح از خواب بیدار شدم موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده کردم. ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که امضاء شده بود. یک باره خواب دیشب در ذهنم تداعی شد. ❣ پدرم در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود : اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی و امضا کرده بود... 🌷🌷 @ham_safare_ba_shohada
♡ تو خواستگاری مهریه رو خونواده ها گذاشتن ۵۰۰ تا سکّه ولی قرار بین من و اون ١٤ تا سکّه بود، بعد ازدواج هم، همه سکّه ها رو بهم داد مراسم عقد و عروسیمونوتو خونه ی خودمون گرفتیم خیلی ساده هنوز عقد نکرده بودیم تو خواب دیدم کنار یه قبر نشستم «بارون می بارید روی سنگ قبر نوشته بود شهید مصطفی احمدی روشن» از خواب پریدم بعدِ ازدواج خوابمو واسش تعریف کردم می ترسم این زمانه بگیرد تو را ز من خندید و به شوخی گفت: "بادمجون بم آفت نداره" ولی یه بار خیلی جدّی ازش پرسیدم کی شهید میشی مصطفی…؟ بدون مكث، گفت: "۳۰ سالگی" بارون میبارید شبی که خاکش میکردیم به روایت همسر شهید 🍃🌹🍃🌹 @ham_safare_ba_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رهبر معظم انقلاب: شاید در تاریخ بشر کمتر اتفاق افتاده باشد که آحاد جوامع، احساس نیاز به یک منجی داشته باشند. پایگاه رسانه ای مهدیاوران👇👇 📳 @mahdeyavaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 دلی را نشکن؛ شاید←خانه خدا باشد. کسی راتحقیر مکن؛ شاید←محبوب خدا باشد. از هيچ عبادتي دریغ مکن؛ شاید←کلید رضايت الله باشد. سر نماز اول وقت حاضر شو؛ شاید←آخرین دیدارت با خدا باشد. هيچ گناهي را كوچك ندان؛ شايد←خشم خدا در آن باشد. ازهیچ غمی ناله نکن؛ شاید←امتحانی ازسوی خدا باشد. 💠💠💠💠 ❅ঊঈ✿❀✿ঈঊ❅ 🌹@Alimaddi_110🌹 💠💠💠💠
🔴 به جمله ای که معترض آمریکایی روی پلاکارد خود نوشته توجه کنید: «ارزش کفش سردار سلیمانی، از سر ترامپ بیشتر است» 🔗 سیداحمدهاشمی @Modafeaneharaam
♨ روزى مقدر ♥️ علیه السلام به مردی فرمودند: «استر من را برایم نگه دار تا به مسجد بروم». وقتی امیرالمومنین به مسجد رفتند، آن مرد، افسار استر را دزدید و فرار کرد. امام علی علیه السلام وقتی از مسجد بیرون آمدند، دو «دِرهم» در دست گرفته بودند تا به آن مرد پاداش دهند، اما دیدند استر به حال خود رهاست و افسار آن، دزدیده شده است! امام علی علیه السلام، آن دو «درهم» را به قنبر دادند تا از بازار، یک افسار بخرد. قنبر به بازار رفت و دهنه مسروقه را در آن جا دید و به دو درهم خرید و نزد امیرالمومنین برگشت. ♥️ علیه السلام فرمودند: «آدمی به دلیل بی صبری، خودش را از روزی حلال محروم می‌کند، در حالی که بیشتر از همان روزی مقدّر هم نصیبش نمی‌شود!» 📖شرح نهج البلاغة ، جلد ۳ ، صفحه ۱۶۰ 👇 http://Eitaa.com/ahadith ♻️ ♻️
وصل خوبان: 💢حاج قاسم... مهندس پرواز ✈️ 🔰قسمت اول: 🔶خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم. علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکی‌شان بود. حاجی مرا از نزدیک و به اسم می‌شناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟ گفتند اسداللهی. صدای حاج قاسم را که گفت "امیر" شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پرواز‌های قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم. تقریباً ۷۰ ، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور می‌گرفتیم. اگر اجازه می‌داد اوج می گرفتیم. و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می شدیم. گاهی هم که اجازه نمی دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود می‌آمدیم و بار هواپیما چک می شد و دوباره بلند می‌شدیم. اگر هم بارمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی گرفتیم از همان مسیربه تهران بر می گشتیم. آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من می‌خواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم. با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست نیروهای آمریکایی بود. گفتم:" با توجه به حجم بارم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخ‌های هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می دهم." به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت هواپیما را می زنیم! 🔹ادامه... ✅ @vaslekhooban 💢حاج قاسم... مهندس پرواز✈️ 🔰قسمت دوم: 🔶من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کرده بودم تا به دمشق برسیم بنزین می سوخت و بار هواپیما سبک تر می شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود. حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود. گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدید شان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم. حاج قاسم گفت: کار دیگه ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه. گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم. از زمین تا آسمان تغییر کرد. و حالا به هر کسی شبیه بود الا حاج قاسم. رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت "جت وی" که خرطومی را به هواپیما می چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می گرفتم می گفتند صبر کنید... بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که در پِیِ حاج قاسم آمده اند. به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت: تا ببینیم چه میشه. به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین! حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته! تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن. بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این "در" تحت هیچ شرایطی باز نمی شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم. ✅ @vaslekhooban 💢حاج قاسم... مهندس پرواز✈️ 🔰قسمت سوم: 🔶از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت