نگاهی به او کرد !
باز هم خیال ...
مهمان ناخوانده ایی که هر لحظه کنار او بود
سرش را بر روی شانه ی او گذاشت
دست هایش رو دور تن خوش بوی او حلقه کرد
لبخندی زد
+قرارمان به بازگشت بود ! یادت هست ؟
عطر دلنشین مو هایش را بویید
دست هایش را بالا آورد ، روی شانه های او گذاشت و او را عقب کشید
نگاهی به چشم های اشک آلودش زد
_من رفته ام برای همیشه
ناباور سرش را تکان داد
+ اما تُ هنوز هم ... مابین
سکوتهای ذهنم زندگی میکنی
میگفتند او که رفته است
خیالاتی نشو
مردگان روحشان را با خود بعنوان هدیه برای خدا میبرند
پس چگونه بود که
هر شب تکه ایی از تار پودش در کنار من میگریست
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن !
-شاملو