🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت ششم
🔻پس از مدتی به #هوش آمدم و دیدم سر مرا هادی به زانو گرفته، گفتم: «هادی ببخش حالی ندارم که برخیزم و در این بی ادبی معذورم، تمام #اعضایم شکسته و هنوز نفسم به روانی بیرون نمیآید و صدایم ضعیف شده است.» اشکم نیز جاری بود و از جدایی #هادی گلهمند بودم که در نبود او اولین فشار را دیدم.
🔻هادی برای دلداری من گفت: «این خطرات در منزل اول #گردن گیر همه است، هر چه بود گذشت و امید است بعد از این چنین چیزی پیش نیاید. #خطرات این عالم از ناحیه خود شماست و این قفسه که تو را در آن گذاشتند ترکیبی از اخلاق بد انسان است که روح انسان را در جهان مادی فرا گرفته، و در این جهان به صورت قفسه ظاهر شده و ممکن است که هزار #جوش بخورد چون اصل خویهای زشت سه تاست؛ حرص و غرور و حسادت که اولی آدم را از بهشت بیرون نمود و دومی شیطان را مردود ساخت و سومی قابیل را به جهنم برد اما این سه هزاران شاخ و برگ پیدا میکند که مقدارش در هر کسی متفاوت است.»
🔻هادی در بین این گفتار #شیرین خود دست به اعضای من میکشید و دردها دفع میشد و از مهربانی های او #قوت تازهای میگرفتم. صورت و اعضایم از کثافات و کدورت، پاک شده بود و #درخشندگی داشت و فهمیدم که آن فشار یک نوع تطهیری است برای شخص که پلیدی ها با آن #فشار گرفته شود.
🔻از هادی پرسیدم این #طومار آویزان به گردنم چیست؟ گفت نامه عمل تو است که در آخر کار و روز #قیامت باید حساب خرج و دخل تو تصفیه شود و در این عالم به آن نیازی نیست...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت هفتم
🔻هادی گفت: من #توشه سفر تو را کم میبینم در شب جمعه برو به نزد اهل بیت خود شاید به طلب مغفرت یادی از تو بنمایند. هادی رفت و من به #انتظار نشستم تا شب جمعه رسید و خبری نشد. پس به صورت پرندهای در منزلم به روی #شاخه درختی نشستم و به رفتار خویشان و آشنایان که جمع شده بودند و به قول خودشان برای من خیرات میکردند و روضه خوانی داشتند و #فاتحه میخواندند نظر داشتم.
🔻دیدم کارهایشان برایم فایده ای ندارد چون نیت اصلیشان #آبرومندی خودشان است و اگر خویشان هم #گریه ای داشتند فقط برای خودشان بود که چرا بیسرپرست ماندهاند و چنان به دنیای خود غرقاند که نه یادی از من و نه یادی از مردن و #آخرت خود میکنند. با حال نا امیدی به قبرستان برگشتم و از سوراخ قبر داخل شدم دیدم هادی آمده است و دیدم یک ظرف پر از #سیب در وسط حجره است پرسیدم این از کجاست؟ هادی گفت: کسی از اینجا عبور میکرد و برایت فاتحهای خواند خدا #رحمت کند او را که به موقع توشه برایت آورد.
🔻هادی گفت باید سفرت را شروع کنی و از سه #منزل اول که برای سه سال اول تکلیف است عبور کنی، این سه منزل خطری ندارد چون از سن پانزده تا هیجده که زمان رشد #عقل است در مخالفت واجبات و محرمات عقوبت زیادی ندارد بخاطر ضعف عقل و وجود قوه #شهوت و هوسهای او.
🔻پس احتیاج به همراهی من نداری و من را در منزل چهارم #ملاقات خواهی کرد، فردا کوله پشتی خود را به پشت ببند و به این شاهراه که رو به طرف #قبله است حرکت کن تا به من برسی...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت هشتم
🔻به راه افتادم. راهی صاف و هوایی #بهاری و من هم با شوق به دیدار هادی وفادار به سرعت میرفتم، کم کم هوا گرم و من #خسته و تشنه شدم و از تنهایی خود نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم دیدم کسی به طرف من می آید. #خوشحال شدم و گفتم الحمدلله تنها نماندم تا آن که به من رسید.
🔻دیدم شخصی #سیاه و دراز با ظاهری متعفن بود. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: اسمم #جهالت است، همین اسم او باعث وحشت من شد. با خود گفتم عجب رفیقی پیدا شد صد رحمت به آن تنهایی. او گفت: در این مسیر از تو جدایی ندارم مگر آن که به #توفیق خدا تو از من جدا شوی.
🔻من جلو افتادم و او به دنبال من میآمد و راه سربالایی بود. رسیدم به #سرکوه، جهت رفع خستگی نشستم و آقای جهالت گفت معلوم میشود خسته شدهای تا منزل بعدی پنج #فرسخ مانده بیا راه را کج کنیم و از این مسیر یک فرسخی برویم تا زود تر به مقصد برسی.
🔻من #احمق شده او را خیرخواه خود دانسته از راه کوتاه رفتیم و از درهای به دره دیگر سرازیر میشدیم پر از خار و #سنگلاخ و درنده و خزنده. هوا بشدت گرم و زبان خشکیده و پاها همه #مجروح و دل از وحشت لرزان بود و آقای جهالت به حال من میخندید. پس از جان کندنها و زمان زیادی به شاهراه رسیدیم اما ده فرسخ راه رفته بودیم و به هزاران بلا گرفتار شده بودیم. نشستم خستگی بگیرم و از آقای جهالت #متنفر بودم، گفتم ای کاش فاصله بین من و تو از مغرب تا مشرق بود.
بعد از کمی استراحت برخاستم و دوباره به راه افتادم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت نهم
🔻به راه افتادم، تشنه شده بودم و #جهالت هم از عقب دورادور میآمد. سمت راست سبزه زاری دیدم که مقداری از راه دور بود. جهالت دوید و خود را به من رساند و گفت: در آن محل آ#ب موجود است اگر تشنه ای برویم آب بخوریم. خواستم گوش به حرفش ندهم ولی چون زیاد تشنه و #خسته بودم رفتیم. به نزدیک سبزه هایی رسیدیم که ابداً در آن آب وجود نداشت و زمین هم #سنگلاخی بود که راه رفتن در آن هم سخت بود و مارهای زیادی در آن سنگلاخ میلولیدند و آن #سبزهها از درختهای جنگلی بود که همه فصول سبز است.
🔻#مأیوسانه رو به راه برگشتم و از خستگی و تشنگی و از فراق هادی ناله و گریه میکردم #جهالت که کار خود را کرده بود، دور از من نشسته و به من لبخند میزد و میگفت: «آن #هادی تو چه از دستش بر می آید؟ بعد از این که تخم اذیتها را در دنیا برای کمک به من کاشتهای و (إنَّ الدنيا مزرعة الآخرة). مگر تو #قرآن نخوانده ای که «وَ مَن يَعمَل مِثقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه.
🔻مگر هادی برخلاف #آیات کاری از دستش بر میآید، مگر خودش نگفت که هر وقت #معصیت کرده ای من از تو گریخته ام و چون توبه نمودی همنشین تو بوده ام». دیدم این جهالت #ملعون، عجب با اطلاع بوده است.
🔻#سیبی از کوله پشتی بیرون آوردم و خوردم، زخمهایم خوب شد قوتی گرفتم برخاستم و به راه افتادم به سر #دوراهی رسیدم راه دست راست به شهر آبادی می رفت و دیگری به ده خرابه ای میرسید. به سمت راست رفتم و داخل #شهر شدم اما جهالت به سمت چپ رفت و در خرابهای ساکن شد...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت دهم
🔻داخل #شهر شدم در آنجا ساختمان های زیبا و رودهای جاری و سبزه های دلنشین و #درخت های میوه و خدمت گذاران مهربان بودند. من که در آن بیابانهای نا امن از اذیتهای آن #سیاهک به سختی افتاده بودم حالا این مکان امن برایم مانند بهشت بود که اگر جذبه محبت #هادی نبود از اینجا بیرون نمیرفتم.
🔻در اینجا چند نفر از دوستان را ملاقات کردم، #شب را استراحت نموده و صبح قدم زنان در خارج این شهر که هوای او از #شکوفه نارنج معطر شده بود با هم بودیم و سرگذشت روز گذشته خود را برای هم تعریف میکردیم و از خلاصی از دست سیاهان #شکرگزار بودیم. در تمام این مدت قلبمان پر از فرح و آرامش بود و از #نعمت ها و لذائذ آنجا بهره مند شدیم.
🔻#زنگ حرکت زده شد و کوله پشتیها به پشت بستیم و رفتیم تا رسیدیم به دو راهی که راه آن #خرابه به این متصل میشد و سیاهان از دور نمایان شدند. از راهنمای آنجا پرسیدم ممکن است این #سیاهان با ما نباشند گفت: اینها صورت های نفوس حیوانی شما هستند که دارای دو قوه #شهوت و #غضب هستند و ممکن نیست از شما جدا شوند ولی اینها رنگ های مختلفی دارند! که سیاه خالص، و سفید و سیاه و #سفید خالص. و اگر سفید و مطمئنه شدند برای شما بسیار مفید است و مقامات عالیه را درک میکنید، این در حقیقت نعمتی است که خداوند به شما داده ولی شما کفران نموده و با #معصیت او را به صورت نقمت در آورده اید هر کاری که کرده اید در جهان #مادی کردهاید.
سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت یازدهم
🔻#سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم جدا شدیم. به #دامنه کوهی رسیدیم راه باریک و پر سنگلاخ بود و در پایین کوه دره عمیقی بود ولی ته دره #هموار بود و من دلم خواست از بالای کوه بروم بخاطر اینکه هوای ته دره #حبس است.
🔻سیاه به من رسید و #خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی ته دره درنده و خزنده نیز هست و در بلندی تماشای اطراف نیز میشود. دو سه مرتبه #ریگ ها از زیر پاها خزیده افتادیم رو به پایین غلطیدم و نزدیک بود به ته #دره بیفتم ولی به خارها و سنگها چنگ میزدم و خود را نگه میداشتم و دست و پا و پهلو همه #مجروح گردید. همچنین بینی به سنگی خورد و شکست. به سیاهک گفتم عجب اشتباهی کردیم در #بلندی ماندیم و سیاه به من خندید و میگفت: «هر کس در دنیا #تکبر نماید خداوند پستش میکند و هرکس برتری و بلندی جوید، دماغش را به خاک می مالند.» اینها را خواندید و #عمل نکردید.
🔻من به هر زحمتی که بود خود را از بیراهه #خلاص نمودم با بدنی مجروح و دل پردرد. ولی بیچاره ای که در جلو ما می رفت از آن دامنه پرت شد و افتاد به پایین دره و صدای #نالهاش بلند بود و سیاهش پهلویش نشسته بود به او میخندید و او همانجا ماند. خلاصه بعد از سختیهای زیاد به #همواری رسیدیم اما خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحتها آزارم میداد. #سیاهک چند مرتبه خواست مرا از راه بیرون کند گوش نکردم و چون دید از او اطاعت نکردم #عقب ماند.
کمی گذشت و رسیدم به باغی که راهم از میان آن باغ بود...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت دوازدهم
🔻رسیدیم به #باغی که راهم از میان آن باغ بود دیدم چند نفری در کنار حوض نشسته، میوه های #گوارا در جلوشان میباشد تا مرا دیدند احترام نمودند و خواهش نشستن و میوه خوردن کردند و گفتند ما در حال روزهداری از #دنیا خارج شدیم و این افطاری است که به ما داده اند و چنان می پنداریم که تو هم از اینها حق داری و البته تو #روزه داری را افطار دادهای و نشستم و از آنها خوردم و تشنگی و هر دردی داشتم رفع شد.
🔻پرسیدند در این راه بر تو چه گذشت؟ گفتم #الحمدلله بدیهایی گذشت با دیدن شما رفع گردید ولی چند نفر عقب ماندند و #سیاهان آنها را نگه داشتند و مرا هم وسوسه نمودند، ولی گوش به حرفهایش ندادم و عقب ماند، #امید که به من نرسد.
🔻گفتند نه آنها از ما دست بردار نیستند و در این برزخ با #حیله و دروغ ما را در اذیت میکنند و بعدها مثل رهزنان شاید با ما بجنگند. گفتم پس ما بدون #اسلحه چگونه از خود دفاع کنیم. گفتند: اگر در دنیا اسلحه ای تهیه نموده ایم در #منازل بعدی به داد ما خواهد رسید.
🔻همه برخاستیم و در راهی از زیر درختان پر #میوه و در نهرهای جاری و نسیمی خوش در فضا قدم میزدیم، كأنه جمال #خداوند در آنجا تجلی نموده بود. رسیدیم به منزلگاه هر کدام در حجره ای از #قصر هایی که از خشت های طلا و نقره ساخته بودند منزل نمودیم. ظرافت #اثاثیه منزل چشمها را خیره و عقلها را حیران میساخت و خدمه ای که داشت بسیار خوش صورت و خوش اندام و خوش #لباس و در اطراف برای خدمتگزاری در گردش و طواف بودند...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت سیزدهم
🔻سفر دوباره آغاز شد، در دو طرف راه همه #سبزه و گل و آبهای جاری بود و هوا چنان معطر بود که به وصف نمی آمد تا از شهر خارج شديم انگار خوبیهای #شهر ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند.
🔻پس از آن دوباره راه باریک و پر #سنگلاخ شد و از میان دره میگذشت و آن دره به طرف راست و چپ پیچ میخورد. اگر #مسافرین دیگر در جلوی ما نبودند راه را گم می کردیم زیرا که راههایی به طرف دست #چپ از این راه جدا میشد.
🔻در یکی از پیچ های دره #سیاهان وارد راه ما شدند. چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شوم بود پایم به سنگی خورد و #مجروح شد و لنگ لنگان به سختی راه میرفتم. مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من #عقب ماندم. تا رسیدیم به سر دوراهی که یک راه به دست چپ جدا میشد و من #متحیر ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رساند و گفت چرا ایستادهای؟ به دست چپ #اشاره کرد و گفت راه این است و خودش چند قدمی به آن راه رفت، به من گفت بیا و من نرفتم بلکه از آن راه دیگر رفتم و دیگر میدانستم راه #درست در مخالفت با آنان است. و سیاه هر چه اصرار نمود با او نرفتم زیرا که #تجربهها کرده بودم.
🔻چیزی نگذشت که آن دره تمام شد و زمین مسطح و #چمنزار بود و منزل سوم پیدا شد. (وعده وصل چون شود نزدیک آتش شوق #شعله ور گردد) هادی طبق وعده اش باید در اینجا منتظر من باشد و در رفتن سرعت نمودم و آقای #جهالت هم از من مأیوس شده به من نرسید. چیزی نگذشت که رسیدم به در دروازه شهر (منزل سوم)
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت چهاردهم
🔻چیزی نگذشت که رسیدم به منزل سوم و دم #دروازه شهر بالاخره هادی را دیدم و سلام کردم و مصافحه نمودیم. حیات تازهای به #وجودم رسیده بود. داخل شدیم به قصری که برای من مهیا شده بود. پس از استراحت و پذیرایی شدن، #هادی پرسید در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟
🔻گفتم: الحمدلله خطراتی از طرف #جهالت بود آن هم بالاخره از ناحیه خودم بود که بی تو بودم و اگر تو بودی او با من این طور #گردن کلفتی نمیکرد و هر چه بود بالاخره به سلامتی گذشت و تو را دیدم و همه دردها دوا شد و همه #غمها از بین رفت.
🔻گفت: تا به حال چون من با تو نبودم او به مکر و #دروغ تو را از راه بیرون می کرد ولی بعد از این که من راه مکر و حیله او را به تو میگویم او به مکر و #حیله قویتری تو را از راه بیرون خواهد نمود و اسباب دفاعی تو در این منزل فقط عصا و سپری است و این کم است و امشب که شب #جمعه است برو نزد اهل بیت خود شاید که به یاد تو خیراتی از آنها #صادر شود و اسباب امنیت تو در این مسافرت بیشتر گردد.
🔻گفتم: من از آنها مأیوسم، زندهها مردههای خود را بزودی #فراموش میکنند و دلسرد میشوند. آن هفته اول که فراموش نکرده بودند و به اسم من کارهایی می کردند در واقع همان اسم بود و #باطن عملشان برای خودشان بود، حالا که همان اسم هم از یادشان رفته و من هیچ #امیدی به آنها ندارم. #هادی گفت: در هر صورت برخیز و نزد آنها برو چون پیغمبر به آنها گفته است: «از امواتتان به نیکی یاد کنید.» اگر از آنها مأیوسی از #خدا مأیوس نشو.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت پانزدهم
🔻شب جمعه شد و به خانه ام رفتم، دیدم آن عزتی که #خانوادهام در زمان من داشتند فرود آمده و کسی به یاد آنها نیست و امور زندگیشان #مختل شده و بچه ها ژولیده و پژمرده شدهاند. دلم به حالشان سوخت و دعا کردم که خدایا بر اینها و بر من #رحم کن و همسرم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.
🔻برگشتم به نزد #هادی دیدم اسبی با زین چرم و لجام طلا در قصر بسته شده است از هادی پرسیدم این #اسب برای کیست؟ هادی تبسم نموده گفت همسرت برای تو فرستاده و این #رحمت حق است که به صورت اسب در آمده است و در این منازلی که #پیاده رفتن در آن خیلی سختی دارد بسیار به کار میآید.
🔻و دعای تو نیز درباره آنها مستجاب شده است و آنها بعد از این در #رفاه و آسایش خواهند بود. ببین یک رفتن تو چطور سبب خیرات شد برای خانواده ات. و در دنیا غالباً انسان ها غافلند از #مراوده و خبر داشتن از حال یکدیگر، تأکیدات بسیاری از پیغمبر در این موضوع وجود دارد؛ که اگر سه روز بگذرد و مومنین #حال یکدیگر را نپرسند رشته #اخوّت ایمانی در بین آنها پاره گردد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت شانزدهم
🔻برای استراحت وارد حجره شدم، حوریهای به روی #تخت نشسته بود که نور صورتش حجره را روشن و چشم را خیره میساخت. #هادی گفت: این حوریه از وادیالسلام بخاطر تو آمده است و به عقد تو درامده است. این را گفت و از #حجره بیرون شد.
🔻نشستیم و به آن #حوریه گفتم حسب و نسب خود را و سبب این که مال من شده ای بیان کن. گفت به خاطر داری که در اوج #جوانی شب جمعه ای زنی را #متعه نمودی؟ گفتم: بلی. گفت خلقت من از آن قطرات آب #غسل تو است.
🔻گفتم آیا میدانی که از چه جهت بر عمل متعه این همه #خواص، مترتب و محبوب عندالله شده است؟ گفت: از آن جهت که همه مردم قادر بر ادای حقوق #ازدواج دائمی نبودند و در صورت نبودن این حکم بسیاری مرتکب #زنا میشدند و مفاسدی زیاد داشت.
🔻شب سپری شد و #صبح هادی آمد و گفت که باید حرکت نمود. برخاستم اسب را سوار شدم و #عصا را به دست گرفتم و سپر را به پشت آویختم و هادی تذکره و جواز راه به من داد و #حرکت نمودیم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت هفدهم
🔻حرکت نمودیم و از حدود شهر که خارج شدیم، به زمین های گِل و #باتلاق رسیدیم و در دو طرف راه تا چشم کار میکرد جانورانی بودند به شکل #بوزینه ولی همه آدم بودند، بدنشان مو نداشت و دم نداشتند ولی به شکل بوزینه، و از فرجهاشان چرک و #خون جوشیده بیرون میشد.
🔻از #هادی پرسیدم این زمین چه زمینی و این جانوران چه کسانیاند که از دیدن تعفن و کثافتشان دل آدم به شورش میآید و #نفس قطع میشود. گفت: زمین زمین شهوت است و اینها زناکارانند و از راه بیرون نشوی که گرفتار میشوی. مرا #وحشت گرفت، افسار اسب را محکم گرفتم که مبادا از جاده مستقیم بیرون رود و اگرچه راه مستقیم و #هموار بود ولی پر گِل و لجن، و گاهی اسب تا ساق فرو می رفت.
🔻با خود میگفتم چه خوب شد که اسبی در این #منزل به من داده شد و خدا رحمت کند عیالم را که او برایم فرستاد، صدقه الله من تزوج فقد احرز نصف دينه (راست گفت خداوند که هرکس #ازدواج کند نصف دین خود را حفظ کرده است.) و خدا فرموده است: هنَّ لِباسُ وَأَنتُم لِباسُ لَهُنَّ (زن و شوهر لباس و حافظ و #مدافع یکدیگرند).
🔻و میدیدم که بعضی از این #جانوران را با سر از دار آویختهاند و آلتشان با میخ های آهنین به دار #کوبیده شده است و بعضیها را علاوه بر این با شلاقهای سیمی می زنند و آنها صدای سگ میدهند و آن زنندهها میگویند: "إخسَئُوا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونَ" (دور شوید و ساکت باشید). (کلمه إخسئو در زبان #عربی برای دور کردن سگ استفاده میشود...)
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت هجدهم
🔻سیاهان از راه رسیدند. بعضی به صاحبشان #حمله میکردند که از راه بیرون روند و بعضی وانمود میکردند زمین کنار راه خشک است و من میدیدم #سواره سیاهان که از کنار راه میرفتند؛ زمین به طوری خشک بود که جای سم اسبهاشان هم پیدا نمیشد، حتی #انسان میل میکرد که از زیادت لجنِ میان راه از کنار راه برود اما بخاطر توصیه هادی ملتزم بودم در همان #وسط راه بمانم.
🔻#افسار اسبها را محکم داشتم که مبادا از راه بیرون روند. و میدیدم بعضی از #مسافرین بوسیله سیاهان از راه بیرون رفتند و تا #گردن به لجنها و باتلاق فرو می رفتند به طوری که مشکل بود بیرون بیایند و اگر کسی هم به زحمت بیرون میامد، بدنش #آلوده به لجن های سیاه بود. و پس از دقیقهای لجن ها گوشت بدنشان را آب میکرد و از داغی و #حرارت به زمین میریخت و معلوم میشد که این لجن نیست بلکه همچون قلیاب و #قیر است.
🔻با وحشت می گفتم: الحمد الله که دچار عذاب آنها نشدم و میشنیدم که مسافرین به آواز بلند #تشکر میکنند. من به هادی گفتم: گفته پیغمبر است که اگر #مبتلا را دیدی آهسته شکر حق گوی که او نشنود و دلش نسوزد.
🔻هادی گفت: آن حکم #دنیا بود که اهل لا اله الا الله در ظاهر محترم بودند ولی در اینجا که روز جزا و سزا است باید #بلند تشکر نمود که افسوس و غصه آن مبتلایان #بیشتر شود! و کلیه آنچه #پنهان بوده تدریجاً ظاهر و روشن گردد، گویا از تاریکی به روشنایی و از کوری به بینایی و از خواب به بیداری میرویم. دنیا ظلمتکده و پژمرده است.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت نوزدهم
🔻ابتلائات زیاد شد، زمین بشدت میلرزید و هوا #طوفانی و تاریک گردید و از آسمان مثل تگرگ سنگ میبارد و در دو طرف راه #محشر کبرایی رخ داده بود. گرفتاران با هیکلهایی وحشتناک غرق آن لجن های #داغ هستند و اگر کسی با زحمت خود را از لجنها بیرون میکشد سنگی از #آسمان به سر او خورده دوباره مثل میخی به زمین فرو میرود.
🔻در وحشت فوق العاده ای افتادم و بدنم می لرزد. از #هادی پرسیدم این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت #دردناک است؟ جواب داد: این زمین همان زمین شهوت است و آنها گرفتاران از اهل #لواط هستند. سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد و چند #تازیانه ای هم به اسب بزن بلکه به توفیق و مدد الهی زود تر از این بلا خلاص گردیم.
🔻دو #فرسخ بیش نمانده که از این زمین بلا خلاص شویم. چند شلاقی به اسب زدم و سرعت گرفت که #ناگهان هادی عقب افتاد و من هم سرگرم بودم و سیاه ملعون خود را همچون دیو زود به من رسانید، اسب از #هیکل او رم کرد و مرا به زمین زد. که اعضایم همه در هم خورد گردید و اسب هم از راه بیرون شد و به #باتلاق فرو رفت.
🔻هادی رسید و دست و پای #شکسته مرا بست و مرا به روی اسب محکم بست و خودش #افسار اسب را میکشید…چند قدمی رفتیم و از آن زمین پربلا بیرون شدیم. گفتم: هادی تو هر وقت از من دور شده ای این #سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است، گفت: «او هر وقت نزدیک میشود من دور میشوم و نزدیک شدن او نیز فرصتی است که با #اعمال خودتان به آنها دادهاید...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت بیستم
🔻داخل اراضی دیگری از اراضی #شهوت شدیم که اهالی آن، شکم پرستان و تن پروران بودند و آنهایی که در دست #راست بودند به صورت خر و گاو و گوسفند بودند که شکم پرستیشان از مال #حلال خودشان بود و چندان عذابی نداشتند و آنهایی که در دست چپ بودند به صورت خوک و خرس بودند که در شکم پرستی و تن #پروری خود بیباک بوده فرقی میان حلال و حرام و مال خود و مال غیر نمیگذاشتند و شکمهاشان بسیار #بزرگ و سایر اعضا لاغر و باریک بود و طایفه دست چپ علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند.
🔻رسیدیم به #منزلگاه مسافرینی که در بیابان خشک و بی آبی بود و چیزی در این منزل پیدا نمیشد، و فقط همان زاد و #توشه ای که در میان کوله پشتی بود را داشتیم و چون اعضای من به واسطه زمین خوردن از اسب #درد میکرد، هادی از میان قوطی که در کوله پشتی بود دوایی بیرون آورد و به بدن من مالید، دردها رفع شد و #تندرست شدم.
🔻از هادی پرسیدم که این چه دوایی بود گفت باطن #حمدی بود که در دنیا در مقابل نعمتهای الهی بجا آورده بودی و چنانکه قرائت حمد در دنیا دوای هر دردی بود الا #مرگ، در آخرت نیز باطن حمد که دانستن نعمتها از جانب خداوند است، دوای هر درد #اخروی نیز میباشد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و یکم)
🔻صبح حرکت نمودیم. هادی گفت: آخر امروز از زمین #شهوت خارج می شویم ولی شهوات امروزی متعلق به زبان است و بلا ها و #وحشت امروز کمتر از روز اول نیست، و این زمین بی آب است و باید بر اسب آب حمل کنیم و خودت باید #پیاده بروی.
🔻#حرکت نموده رفتیم دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد، من چند قدمی از او دور شدم و با هادی می رفتم و آقای #جهالت از طرف چپ راه می آمد و در دو طرف راه جانوران مختلفی به صورت #سگ و گرگ و روباه و میمون به رنگهای زرد و کبود بودند که در جنگ بوده و یکدیگر را میدریدند.
🔻بعضی مشغول خوردن #مردار بودند و بعضی در چاههای عمیق افتاده که از آنها دود و شعله های آتش بیرون میشد. از #هادی پرسیدم که این چاه ها جای چه اشخاصی است. گفت: کسانی که به مؤمنین #تمسخر میکردند و لب و دهن کج مینمودند. و كسانی که مردار میخورند غیبت کنندگانند و کسانی که از گوشهاشان #آتش بیرون میشود گوش دهندگان غیبت هستند و کسانی که یکدیگر را مثل سگ و گرگ میجوند به یکدیگر #فحاشی و ناسزا گفتهاند و تهمت زدهاند.
🔻هوای آن زمین به شدت گرم و #عطش آور بود و ساعتی یک مرتبه از هادی آب طلب میکردم او هم گاهی کم و گاهی اصلاً نمی داد و می گفت: چون راه بی #آب در جلو زیاد داریم و آب کم حمل شده است گفتم چرا آب کم #حمل کردی؟ گفت: ظرفیت تو بیش از این نبود زیرا آن را کوچک نگهداشتی و آب #تقوا به او کمتر رساندی و او را خشک نمودی و #رستگاری مطلق برایت حاصل نشده...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و دوم)
🔻نظر کردم که در نزدیکی افق دود سیاهی با شعله های #آتش رو به آسمان میرود دیدم باغهایی که پر از #درختان میوه است آتش گرفته، به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آن بوستانها از اذکار #تسبیح مومنی ساخته شده و حالا از زبان آن مومن دروغ و تهمتی سرزده و آن به صورت آتشی درآمده و #حسنات و باغهای او را دارد میسوزاند و صاحب آن اشجار اگر ایمان محکمی داشت #اهمیت میداد و چنین نمیکرد و وقتی که به اینجا برسد میفهمد و دود #حسرت از نهادش بیرون می آید ولی سودی نخواهد داشت.
🔻پس از این باغهای #سوخته باغهای سبز و خرم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آبهای جاری و #بلبلان خوش نوا بود. هادی گفت اینجا اول سرزمین وادیالسلام است که #امنیت و سلامتی سراسر او را فرا گرفته. رفتیم به قصری رسیدیم که بیرون آن حوضی یکپارچه #بلورین پر از آب بود، در آن حوض رفتیم و ظاهر و باطن خود را از کدورت و غل و غش صفا دادیم و پس از صفای #بدن لباسهای فاخری که در آنجا بود پوشیدیم لباسهای من از حریر سبز بود و لباس هادی #سفید بود.
🔻برخاستیم و هادی حلقه در #قصر را باز نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت: #تذکره عبور خود را بدهید تذکره را دادم امضا کرد، آن را بوسید و با تبسم گفت: داخل این باغها شوید با سلامت و امنیت. این است بهشتی که به ارث بردهاید در نتیجه اعمال نیک خود. ما داخل شدیم و در آن هنگام از عمق جان خدا را #شکر نمودیم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و سوم)
🔻هادی جلو و من از عقب داخل غرفه ای شدیم که یکپارچه #بلورین بود، تختهای طلا در او گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته بودند و پشتیها و متکاهای ظریف و تمیز روی آن چیده بودند و عکس ما در سقف و دیوار #غرفه افتاد، با آن حسن و جمالی که داشتیم از دیدن خودمان لذت میبردیم و در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند که در روی آن غذاها و نوشیندنی هایی چیده شده بود و دختران و پسرانی برای #خدمت به صف ایستاده بودند و ما به روی آن تختها نشستیم.
🔻بعد از صرف غذا و شرابهای #طاهره و میوه به روی تختها راحت لمیدیم. ساعتی نگذشت که صداهای زیر و بم #سازها بلند شد و صوتهای خوش با الحان و مقامات موسیقی که انسان را از #هوش بیگانه و از جاذبه های روحی دیوانه میساخت به گوش میرسید.
🔻ناگهان صوتی به لحن #حجاز و بسیار گوش نواز که تلاوت سوره هل اتی مینمود بلند شد که بسیار #دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند و من همان طور که لمیده بودم چشم روی هم گذارده بودم که هادی #خیال کند خوابم و حرف نزند و نیز مرثیات مبادا مرا از استماع غافل کند ولکن دو گوش داشتم و چهارگوش دیگر #قرض نموده شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره #مبارکه بود تا که سوره تمامو آن صوت نیز خاموش گردید.
🔻من نشستم و #هادی نیز نشست پرسیدم که این شهر را چه نام است؟ گفت: یکی از دهات #دارالسرور است. گفتم: قربان مملکتی که ده او این است پس شهر #پایتخت او چگونه خواهد بود؟!
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و چهارم)
🔻رفتیم یک میدان به #عمارت و قصر سلطنتی مانده بود، دیدیم از دو طرف خیابان جوانهای خوش صورت در دو طرف صف کشیده و #شمشیر های برهنه به روی دوش نهادهاند. هادی از بزرگ آنها اجازه خواسته از میان آنها عبور نمودیم بسیار #ترسان بودیم که آیا تذکره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر.
🔻به در قصر که رسیدیم دیدیم چند سوار مسلح و #خشمگین از قصر بیرون آمدند و از کسی که بیرون قصر بود پرسیدیم چه خبر است؟ گفت: ابوالفضل العباس علیه السلام بر یکی از علمای سوء که میبایست در زمین #شهوت محبوس بماند و به اشتباه داخل زمین وادی السلام شده غضب نموده، #سواره فرستادند که او را برگردانند.
🔻و ما بسیار ترسان وارد #قصر شدیم و حضرت عباس علیه السلام را دیدیم که صورت برافروخته و رگهای #گردن از غضب پر شده و چشمها چون کاسه خون گردیده میگفت علاوه بر این که عذاب اینها دو چندان باید باشد، اما #آزادانه وارد این سرزمین طیب و طاهره شده کسی هم جلوگیر آنها نشده چه فرق است بین اینها و #شریحقاضی کوفه که فتوا به قتل برادرم داد.
🔻از هیبت آن بزرگوار نفسها در #سینه ها حبس شده مانند مجسمه های بی روح مردم ایستادهاند و ما هم در گوشه ای خزیده مثل #بید می لرزیدیم تا آن که سواران برگشتند و عرض نمودند که آن عالم را به چاه ویل محبوس کردیم. کم کم آن بزرگوار #تسکین یافته من و هادی جلو رفته تعظیم و سلام نمودیم؛ هادی تذکره را داد و حضرت امضای #علیعلیهالسلام را بوسید و رد نمود.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و پنجم)
🔻من از خوشحالی خود را به قدمهای مبارک حضرت عباس علیه السلام انداختم و #زمین را بوسیده و اشک شوق میریختم. حضرت فرمودند: اگر چه باید در برزخ با زاد و توشه خود این #مسیر را طی نمایید و شفاعت ما آخر کار و در قیامت است اما مدد های باطن ما با شماست و از امثال شما که بارها تشنه در راه #زیارت برادرم بودهاید و اقامه عزای کردهاید، دستگیری میکنیم.
🔻در این میان میدیدم #جوانی کم سن کنار ابوالفضل علیهالسلام نشسته و مثل خورشید میدرخشد که طاقت دیدار نورانیت او را ندارم و بسیار #جلالت و بزرگواری دارد و ابوالفضل علیهالسلام نسبت به او با أدب و فروتنی سخن میگوید. از اطرافیان حضرت پرسیدم، گفت: گویا #علیاصغر علیه السلام است دلیل بر این هم آن خط سرخی بود که مثل طوق در زیر گلوی #نورانیاش دیده میشد.
🔻در جلال و جمال او #مبهوت بودم مرا به قدری مجذوب نمود که توانایی در من نماند که از او نظر بردارم و زیاد نگاه نمودن به بزرگان هم خلاف #ادب باشد. و چون جلال و عظمت او نگاه را میراند و جمال و زیباییاش نگاه را میخواند در بین این دو عمل #متضاد واقع شدم بدنم بشدت می لرزید که نمیتوانستم خودداری کنم.
🔻حضرت علی اصغر علیه السلام توجه به من فرمود؛ گویا #حال مرا فهمید و خلعتی فرستاد به دوش من انداختند و من که این لطف را از ایشان دیدم، #قلبم از آن اضطراب تسکین یافت و فهمیدم محبت طرفینی است و نظر به آن #جمال زیبا بی دردسر شد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و ششم)
🔻هادی گفت بیا برویم به ﷼منزل خود استراحتی کنیم و یا در میان این باغات تفریحی کرده باشیم، تذکره که امضا شده #خلعت (پارچه و ردایی از ابریشم با بافت طلا و نقره) هم که گرفتی. با خود گفتم این بیچاره بخاطر اینکه که مدل او ورای مدل عقل انسانی است #خبر ندارد و نمیداند که من چنان علاقه مند به این مجلس و اهل آن هستم که توانایی #جدایی ندارم.
🔻ناگهان حضرات برخاستند و بر اسبهای خود #سوار شدند و اسب ها پرواز نموده از این شهر بیرون رفته و به مقام والای خود رهسپار شدند. من دست #هادی را گرفته با حسرت تمام رو به منزل آمدیم هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اول داشتند دیگر نداشتند و آن #دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید. گفتم خوب است فردا حرکت کنیم گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا #استراحت کنیم گفتم ده دقیقه هم مشکل است من هیچ راحت نیستم مگر این که به او برسم و یا #نزدیک به او باشم.
🔻گفت: چه پر طمعی تو، مگر ممکن است در این #عالم از حدود خود تعدی کردن، اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان #عدلش سرمویی خطا کند. بله تفضّلاتی که دارند گاهی توجهی به دوستان کنند اما هوس های بی ملاک اصلا اینجا #جاری نیست. دلم فرو ننشست ولی چاره ای نداشتم جز سکوت و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت پس #لب فرو بستم تا منتظر باشم و ببینم خدا چه میخواهد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و هفتم)
🔻برگشتیم به منزلمان و #هادی گفت: ما ده روز در اینجا مهلت داریم برای تهیه توشه بیش از پیش زیرا که در وادیالسلام #دزدان ادامه راه خیلی قوی هستند و وحشت بعد از این زیاد است و توشه تو کم است. باید در این #جمعه نیز به منزل دنیوی بروی، امید است که از تو یادی بنمایند که اسباب #توشه ادامه راهت فراهم گردد.
🔻گفتم: «مگر تو نگفتی که در اراضی #وادیالسلام هستیم و ایمن از همه چیزیم اما وادی السلام هم #دزد دارد، این هم حرف شد؟ فقط غرض تو معطلی من است که دیر تر راه بیافتیم و به #مقصود و محبوبم برسم. رفیق باوفا بیوفا شدهای؟» #گریهام گرفت... وادی السلام یعنی اول بدبختی من.
🔻هادی گفت: «#عزیز من؛ وفای من مقتضی دوراندیشی تو است و تو نمی دانی که راه تو چگونه است؛ راه باریکی است از کنار #اراضی وادی السلام که وصل به اراضی برهوت پر از آتش و عذاب است و سیاه تو در این چند منزل پرتلاش در صدد #لغزش تو است و با اندک لغزشی در اراضی برهوت خواهی افتاد و من هم نمیتوانم به آن اراضی داخل شوم، میترسم عوض این که ده روز که نمیخواهی #معطل باشی در آن اراضی پر عذاب، ده ماه محبوس بمانی.»
🔻گفتم: «میخواهی بگویی که پل #صراط روز قیامت به استقبال ما آمده و چنین چیزی #هرگز نمیشود.» گفت: «بله راه این چند منزل همان پل صراط است و جز این که بمانی و توشه برداری چاره ای نیست و قبل از اینکه گرفتار شوی باید چاره ای کرد.»
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و هشتم)
🔻خواهی نخواهی در شب #جمعه رفتم به سر منزل خود دیدم عیالم شوهری اختیار نموده و اولادم نیز #متفرق شدهاند. نا امید شدم و دلم به درد آمد که چرا آدم به فکر #عاقبت خود نیست و همه اوقات خود را صرف هوسها و خواهشهای زن و بچه میکند، عجب دنیا دار #غفلت و جهالت است.
🔻ناگهان دیدم در خانه روبرو پسر و دختری تازه #داماد از نبیره های من نشسته و میوه میخورند و صحبت میکنند تا آن که یکی گفت: همین #میوهها را حاج آقا کاشت و الان زیر خاک است. دیگری گفت: او الان در بهشت بهتر از این انگورها میخورد خدا #رحمتش کند در بچگی چقدر با ما شوخی میکرد. دیگری میگفت راستی راستی ما را دوست داشت گاهی پول میداد و ما را #خوشحال میکرد خدا خوشحالش کند. دیگری گفت: «حالا شب جمعه است خوب است هر کدام یک سوره #قرآن برایش بخوانیم من هل اتی میخوانم تو هم سوره دخان بخوان.»
🔻من چقدر خوشحال شدم و برایشان دعای #برکت نمودم و پرواز کردم آمدم دیدم که هادی اسب را آورده و خورجینی نیز روی اسب بسته و مهیای حرکت است. گفتم این #خورجین از کیست؟ گفت: ملکی آورد و گفت در یک طرف آن هدیهای است از حضرت زهرا که در اثر تلاوت سوره #دخان که منسوب به اوست فرستاده است و در طرف دیگر هدیه ای است از علی بن ابیطالب ال که در اثر سوره «هل اتی» که منسوب به اوست فرستاده است و #سفارش کردهاند که از راه دورتر از برهوت حرکت کنیم که سموم آن ما را نگیرد. سوار اسب شدم و سفرمان دوباره #آغاز شد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و نهم)
🔻سفرمان دوباره آغاز شد چیزی نگذشت که به زمین #حرص رسیدیم، انسان هایی را دیدیم که به شکل سگهای متعفن بد شکل که بعضی چاق و بعضی لاغر بودند و صحرا پر از #لاشه مرده بود که بوی گندش بلند بود و هر دسته از سگها در سر یک لاشه مرده در جنگ و جدال بودند و یکدیگر را میدریدند که مجال خوردن برای هیچکس نبود تا آن که همه از #خستگی می افتادند و آن لاشه همان طور میماند.
🔻دسته هایی بودند پر زور و سگهای #ضعیف را دور میساختند و خود مشغول خوردن میشدند، تا چیزی هنوز نخورده، دیگران باز #هجوم می آوردند بخاطر آن لاشه مرده یکدیگر را می دریدند و چون هر کدام به فکر خود بودند؛ دونفر با هم خوب نبودند و آن #صحرا پر از سگ، و جنگ هفت لشکر برپا بود. إنما الدنيا جيفة وطالبها كلاب (دنیا مرداری است که خواهان آن سگها هستند.)
🔻و بعضی از آنها که این لاشه ها را میخوردند از #دماغشان دود و از پشتشان آتش بیرون میآمد و در خوردن تنها بودند زیرا به حالی گرفتار بودند که سگهای دیگر به نزدیک آنها نمی رفتند. #هادی گفت: اینها مال یتیم خواران و رشوه خوارانند. گفتم: هادی سفارش شده بود که ما دورتر از صحرای #برهوت حرکت کنیم گویا راه را غلط نمودهایم گفت: «اشتباه نکردهایم، آب زیر برهوت است و سموم مهلک او به ما نمیرسد.» از کنار #زمین حرص گذشتیم و رسیدیم به کنار زمین حسد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ (قسمت سیام)
🔻رسیدیم به کنار زمین حسد. در آن صحرا #کارخانه های زیادی بود دور از راه که همه به کار افتاده و دود آنها افق را تاریک نموده بود و به حدی بزرگ بودند و به #سرعت در حال کار بودند که آن صحرا به لرزه درآمده بود و صدای چرخیدن آن چرخهای بزرگ #فضا را پر و گوشها را کر می ساخت.
🔻کارگران آنها تمام #سیاه بودند و این کارخانه ها مثل موتورهای قوی در این صحرای وسیع در حرکت بودند و یکی از آنها به نزدیکی راه رسید و آقای #جهالت نیز مثل دود سیاه حاضر گردید نگاه کردم به عقب سر که دیدم هادی خیلی عقب افتاده و خیلی به #وحشت افتادم، اسب را راندم که دور شوم اما سیاه جلو افتاد و پشت تپه ای پنهان شد.
🔻من #خیال کردم که او رفته در فکر این بودم که چرا هادی دور شده است و به من نمیرسد، ناگهان سیاه از کمین درآمد به شکل جانوری مهیب و #اسب رم کرده و از راه بیرون شد و من در نزدیکی آن کارخانه به زمین افتادم و اعضایم از حس رفت و نمیتوانستم حرکت نمایم و آن کارخانه های دور دست به من #نزدیک شده گویا میخواستند به دم در کشند.
🔻آن سیاه خبیث به من می خندید و میرقصید و میگفت ای #بدبخت، چه کسی از حسد نجات یافته. من از تمسخرات او با حال ضعفی که داشتم خون در رگهایم به جوش آمد و با صدای بلند گفتم «یاعلی». کارخانه های #آتشفشان که اطرافم بودند رو به فرار گذاردند و به یکدیگر برخورد نموده خورد خورد شدند و سیاهک هم رفت که #فرار کند که به زیر چرخ یک کارخانه گیر کرده استخوان هایش در هم شکست.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و یکم)
🔻از گرمی و تعفن فضا، عطش بر من #غلبه نموده بود، در آنجا دیدم که هادی به طرف من میدود و بزودی رسید و خورجینی که هدیه علی علیهالسلام در او بود باز نمود، تنگ #بلوری را بیرون آورد که از برق او صحرا روشن شد و در او آب سرد و خوشگواری بود به من داد خوردم تشنگی رفع و درد از همه اعضایم بر طرف شد و رنگم #افروخته و باطنم صفا پیدا نمود.
🔻آمدیم دیدم که اسبم مرده و کوله پشتی را به پشت بستم، #خورجین را هادی برداشت و پیاده به راه افتادیم. من می دیدم از لوله های آن کارخانه ها آدمهای #آتشین بیرون میریزند! هادی گفت حسودانی که حسادت خود را به زبان و دست نسبت به مؤمنین اظهار نمودهاند در این کارخانه ها سخت #فشار میخورند که آتش باطنشان ظاهرشان را نیز فرا میگیرد و حسادت به منزله آتش است.
🔻و چون راه را #تاریکی فرا گرفته بود هادی جلو جلو می رفت و من پشت او می رفتم. هادی گفت: کمتر کسی است که حسد #باطنی خود را، کم یا زیاد اظهار نکرده باشد و اگر لطف و خوشنودی حضرت زهرا درباره شما نبود، حال شما شاید کمتر از این #گرفتاران نبود بسیاری از این گرفتاران دیر یا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود.
🔻و چون هوا گرم و #متعفن و کوله پشتی هم سنگینی مینمود و بسرعت حرکت میکردیم که از این زمین پربلا زودتر خلاص شویم بسیار #خسته شده بودم و ساقهای پا از خستگی درد میکرد تا آن که به هزار #مشقت از آن سرزمین خلاص شدیم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و دوم)
🔻نسیم خنک وزیدن گرفت هوا لطیف گردید، چمن و #چشمه سارها پیدا شد. ساعتی کنار چشمه ای نشسته خستگی خود را گرفتیم. از هادی پرسیدم آیا سیاهک در زمین حسد #هلاک شد؟ گفت: او فانی نمیشود ولی در این سرزمین به تو نخواهد رسید زیرا که از زمین های برهوت بسیار دور شده ایم و چون #غروری نداشته ای آن صحرا و گرفتاران آن را نخواهیم دید. چیزی از راه نمانده است که به حومه امن وادی السلام برسیم.
🔻هرچه می رفتیم آثار #خوشی و خرمی و چمن و گل و درختان میوه دار بیشتر میشد تا آن که کوههای سبز و باغات زیاد و #آبشارهای زیادی پیدا شد و در دامنه کوه ها خیمه های زیادی از حریر سفید نمایان شد. هادی گفت: اینجا حومه شهر است و اهالی در این #خیمهها ساکناند.
🔻ستونها و میخهای این خیمه ها از طلا بود و طنابها از #نقره خام. مقداری که از خیمه ها گذشتیم، هادی گفت صبر کن تا من بروم خیمه تو را تعیین کنم. گفتم اسم این #سرزمین بسیار خوش آب و هوا و با صفا است، من دلم میخواهد چند روزی در اینجا بمانم. هادی پاکتی از خورجین که در او هدیه #حضرت زهرا بود بیرون نمود و رو به طرف خیمه ای که در قله کوهی دیده میشد رفت.
🔻من نگاه میکردم وقتی که #هادی به آن خیمه رسید و کاغذ خوانده شد، دیدم که پسران و #دختران از خیمه بیرون شدند و به طرف من دویدند و هادی نیز از عقب رسید و گفت: تو با اینها برو به خیمه و چندی استراحت کن تا من از شهر برگردم، این را گفت و #پرواز نمود و من با آن خدم و حشم وارد خیمه شدم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و سوم)
🔻وارد خیمه شدیم، حوریهای که عقد شده من در #دفتر الهی بود در آنجا به روی تخت نشسته بود برخاسته مرا استقبال نمود، غلامی همچون #خورشید درخشان با لگنی از نقره وارد شد، سر و صورت مرا شستشو داد و از آن آب بوی مشک و گلاب ساطع بود. هر دو بر روی آن #تخت نشستیم و آن خیمه پنج ستون داشت که ستون وسطی از طلا و با تزئین جواهرات بود و بزرگتر از دیگر #ستونها بود.
🔻برای امتحان هوش و ذکاوت آن حوریه پرسیدم که چرا این خیمه ستون دارد؟ گفت: تمام این #خیمه ها که در این کوه ها دیده میشود پنج ستون دارد زیرا كه ایمان بر پنج پایه استوار است: نماز، روزه، حج، زکات و #ولایت (روایتی از امام باقر علیه السلام) و این ستون وسط، ستون ولایت است که از همه بزرگتر است و خیمه بر او قائم است.
🔻گفتم شما در کدام #مدرسه معارف آموختهاید. گفت: «من تربیت شده دست فاطمه ، دختر پیغمبرم که او نیز همچون پدرش معدن #حکمت و عصمت است. و این نامهای که هادی به من رساند، از طرف حضرت زهرا است که در آن نوشته بود: یکی از اولاد من نزد تو میآید، از او #پذیرایی کن که او صاحب توست. معلوم میشود که من نتیجه اعمال توام و خداوند مرا رویانیده و به #کمال رسانیده.»
🔻گفتم چنین معلوم میشود که تو در اینجا #ساکن نیستی؟ گفت: بله من به استقبال تو آمده ام که در اینجا برههای استراحت کنید و همه این خیمه ها برا استقبال از رهگذران #مؤمن آماده شده است و شما که از اینجا بروید من هم به محل خود باز میگردم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و چهارم)
🔻به آن حوریه گفتم: من میخواهم در میان #باغها و خیمه ها و کنار رودخانه ها گردش کنم و از اینجا با خبر باشم و شاید آشنایی در اینجا ببینم. گفت: در اینجا آزادی آنچه دلت بخواهد #حاضر است، ولی برای ورود به خیمه ها اجازه و سلام لازم است و هنگامی که من وارد اینجا شدم خیمه دختر #بزرگ شما را دیدم و اگر میخواهید به آنجا بروید، من هم همراه شما خواهم آمد.
🔻گفتم البته میروم و برخاستم و با او رفتم در نزدیکی خیمه #سلام کردم. دخترم صدای مرا شناخت با خدمه خود بیرون دویدند پس از دیدار یکدیگر وارد خیمه شدیم به روی تختهای #جواهرآگین نشستیم او و رفقایش در یک صف و من و همراهانم در یک صف روبروی هم. پرسیدم در این #سفر بر تو چطور گذشت؟
🔻گفت: «در منزل اول و در زمین حسد، مقداری از فشارها و سختی ها دیدم و گویا بر غالب #مسافرین این طور سختیها بلکه بدتر از آن وارد میشود. هنگامی که خواهرم مسافر این عالم گردید و شما هم سفرتان نزدیک شد، از خدا #شفای شما را خواستار شدم که والده و خواهران دیگرم بی سرپرست نمانند.»
🔻پرسیدم: از آن #خواهرت که مسافر این عالم گردید چه خبر داری؟ گفت خواهرم را در اینجا دیدم از من در جلالت و بزرگواری بالاتر بود و گویا به غیر از #زمین مسامحه بقیه اراضی را با طیّالارض آمده بود. گفتم رمز کار او این است که قریب هجده سال که از #عمرش گذشت مسافر این عالم شد و مثل ما فرصت نیافت که بار خود را سنگین و کار خود را سخت نماید.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
قسمت سی و پنجم ( آخر )
🔻دلتنگی ام با دیدار دخترم برطرف شد و به او گفتم میخواهم بروم میان آن #باغ های دور و با خود خلوت کنم، دلم از خستگی ها و شلوغی ها نا آرام است و اگر #توفیق باشد با خدا و معبودم کمی مناجات کنم. دخترم گفت: به هر جا بروی تنها نیستی! کوه و دشت و باغ و هر ذرهای در اینجا با #شعور است. گفتم آنها در افق من نیستند، گفت: اگر ما نا محرمیم خوب، ما از محضرتان مرخص میشویم.
🔻رفتم به زیر هر #درختی میرسیدم شاخه خم میشد و صدا میزدند که ای مؤمن از میوه ما بچین بخور و صداهای آنها بسیار #دلپذیر بود، من هم با دلی پر آه در جواب آنها خواندم:
دلم ز بس که گرفته است میل باغ ندارم
به قدر آن که گلی بو کنم دماغ ندارم
🔻دیدم درختی #شاخه خود را بالا برد و با خود گفت: اگر میل نداشتی چرا آمدی. شنیدم دیگری میگفت یقینا مَلَک است که اهل #خوراک نیست. دیگری گفت بلکه دیوانه است؟ ولی اینجا جای دیوانگان نیست یقین #ناز میکند؛ یکی گفت بابا تازه از قحطی به وفور نعمت رسیده از ذوق دهانش کلید شده است. دیدم از هر سری صدایی و از هر شاخه ای #لطیفهای بار نمودند.
🔻گفتم باز رحمت به خیمه مراجعت نمودم. دیدم #هادی به در خیمه ایستاده و منتظر من است و هادی نیز مرا دید به طرف من آمد. به همدیگر رسیدیم پس از #سلام گفت به کجا میگردی؟ مهیای حرکت شو که به شهر برویم و علما و مؤمنین در انتظار تو هستند. آماده حرکت شدیم و به زیارت علما و #مومنین شتافتیم.
🌸 و الحمدلله رب العالمین 🌸
♨️ پایان داستان!
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir