eitaa logo
آن سوی مرگ
112.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
1 فایل
🌱در این کانال می‌خواهیم یاد مرگ باشیم تا نسبت به دلبستگی‌های دنیا بی‌رغبت و در مسیر بندگی سبک‌بال و زنده‌دل شویم. سفارش ختم صلوات: @khatm_ansuiemarg تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1542980287Ce13ea53958
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏 قسمت هشتم 🔻به راه افتادم. راهی صاف و هوایی و من هم با شوق به دیدار هادی وفادار به سرعت میرفتم، کم کم هوا گرم و من و تشنه شدم و از تنهایی خود نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم دیدم کسی به طرف من می آید. شدم و گفتم الحمدلله تنها نماندم تا آن که به من رسید. 🔻دیدم شخصی و دراز با ظاهری متعفن بود. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: اسمم است، همین اسم او باعث وحشت من شد. با خود گفتم عجب رفیقی پیدا شد صد رحمت به آن تنهایی. او گفت: در این مسیر از تو جدایی ندارم مگر آن که به خدا تو از من جدا شوی. 🔻من جلو افتادم و او به دنبال من می‌آمد و راه سربالایی بود. رسیدم به ، جهت رفع خستگی نشستم و آقای جهالت گفت معلوم می‌شود خسته شده‌ای تا منزل بعدی پنج مانده بیا راه را کج کنیم و از این مسیر یک فرسخی برویم تا زود تر به مقصد برسی. 🔻من شده او را خیرخواه خود دانسته از راه کوتاه رفتیم و از دره‌ای به دره دیگر سرازیر می‌شدیم پر از خار و و درنده و خزنده. هوا بشدت گرم و زبان خشکیده و پاها همه و دل از وحشت لرزان بود و آقای جهالت به حال من می‌خندید. پس از جان کندن‌ها و زمان زیادی به شاهراه رسیدیم اما ده فرسخ راه رفته بودیم و به هزاران بلا گرفتار شده بودیم. نشستم خستگی بگیرم و از آقای جهالت بودم، گفتم ای کاش فاصله بین من و تو از مغرب تا مشرق بود. بعد از کمی استراحت برخاستم و دوباره به راه افتادم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب ❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز می‌باشد.@ansuiemarg_ir
🌏 قسمت سی و پنجم ( آخر ) 🔻دلتنگی ام با دیدار دخترم برطرف شد و به او گفتم میخواهم بروم میان آن های دور و با خود خلوت کنم، دلم از خستگی ها و شلوغی ها نا آرام است و اگر باشد با خدا و معبودم کمی مناجات کنم. دخترم گفت: به هر جا بروی تنها نیستی! کوه و دشت و باغ و هر ذره‌ای در اینجا با است. گفتم آنها در افق من نیستند، گفت: اگر ما نا محرمیم خوب، ما از محضرتان مرخص می‌شویم. 🔻رفتم به زیر هر می‌رسیدم شاخه خم می‌شد و صدا می‌زدند که ای مؤمن از میوه ما بچین بخور و صداهای آنها بسیار بود، من هم با دلی پر آه در جواب آنها خواندم: دلم ز بس که گرفته است میل باغ ندارم به قدر آن که گلی بو کنم دماغ ندارم 🔻دیدم درختی خود را بالا برد و با خود گفت: اگر میل نداشتی چرا آمدی. شنیدم دیگری می‌گفت یقینا مَلَک است که اهل نیست. دیگری گفت بلکه دیوانه است؟‌ ولی اینجا جای دیوانگان نیست یقین میکند؛ یکی گفت بابا تازه از قحطی به وفور نعمت رسیده از ذوق دهانش کلید شده است. دیدم از هر سری صدایی و از هر شاخه ای بار نمودند. 🔻گفتم باز رحمت به خیمه مراجعت نمودم. دیدم به در خیمه ایستاده و منتظر من است و هادی نیز مرا دید به طرف من آمد. به همدیگر رسیدیم پس از گفت به کجا می‌گردی؟ مهیای حرکت شو که به شهر برویم و علما و مؤمنین در انتظار تو هستند. آماده حرکت شدیم و به زیارت علما و شتافتیم. 🌸 و الحمدلله رب العالمین 🌸 ♨️ پایان داستان! 📚 کتاب سیاحت غرب ❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز می‌باشد.@ansuiemarg_ir