Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_چهارم] دیگر نمی توانستم تظاهر کنم،از
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_پنجم]
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین،می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو،از سر تا نوک
انگشتان پاش را بوسیدم،برانکارد آوردند،با محسن دست بردیم زیر کمرش،علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را،از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید،منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روے تخت بیمارستان نباشد،او را بردند .
از در که وارد شد،منوچهر را دید،چشمهاش را بست،گفت: تو را همه جوره دیده ام،همه را طاقت داشتم،چون عاشق روحت بودم،ولی دیگر ن ی توانم این جسم را ببینم.
صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد،سر تا پاش را بوسید،با گوشه ے روسرے صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون.
دلش بوے خاک می خواست،دراز کشید توے پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ے کنار جوے آب،علی ریز بغلش را گرفت،بلندش کرد و رفتند خانه،تنها بر می گشت،چه قدر راه طولانی بود،احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است،اما نبود.
هدے آمد بیرون،گفت: بابا رفت؟
و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند.
دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد،فکر خستگی تنش را می کردم،دلم نمی خواست توے آن کشوهاے سرد خانه بماند،منوچهر از سرما بدش می آمد،روز تشییع چه قدر چشم انتظارے کشیدم تا آمد،یک روز و نیم ندیدده بودمش،اما همین که تابوتش را دیدم،نتوانستم بروم طرفش،او را هر طرف می بردند،می رفتم طرف دیگر،دورترین جایی که می شد،از غسالخانه گذاشتندش توے آمبولانس،دلم پر می زد،اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم.
با علی و هدے و دوسه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم،سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روے سینه اش،روے قلبش که آرامش بگیرم،ولی ترکش ها مانع بود،آن روز هم نگذاشتند،چون کالبد شکافی شده بود،صورتش را باز کردم،روے چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند،گفتم: این که رسمش نشد،بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اے؟من دلم می خواهد
چشم هات را ببینم.
مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد،هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم،علی و هدے هم حرف می
زدند،گفتم: راحت شدے،حالا آرام بخواب.
چشم هاش را بستم و بوسیدم،مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم،سفارش کردم توے قبر را ببینند،زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد،بعد از
مراسم خلوت که شد رفتم جلو،گل ها را زدم کنار و خوابیدم روے قبرش،همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت،بعد از چند روز بی خوابی،دو ساعت همان جا خوابم برد،تا چهلم هر روز می رفتم سر خاک،سنگ قبر را که انداختند،دیگر فاصله را حس کردم.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism