eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.5هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
15.6هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_دوم] کوله اش را انداخته بود روے دوشش و
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] نمی گذاشت از جا بلند شوم،لیوان آب راهم می داد دستم،نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد. یک لباس لیمویی دخترانه هم خرید،منوچهر سر هر دوتا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد،خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت:میروم حرم خلوتی می خواست که خودش را خالی کند. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند،وقتی می خواستند برگردند،منوچهر مرا همراهشان فرستاد تهران،قرار بود لشگر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر به زند،اما دیگر نمی توانستم بمانم،بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب،رفتیم دزفول،اما زیاد نماندیم حالم بد بود،دکتر گفته بود باید برگردم تهران،همه چیز را جمع کردیم و آمدیم. هوس هندوانه کرد،وانت جلویی بار هندوانه داشت،سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت،منوچهر سرعتش را زیاد کرد وکنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد،راننده نگه داشت،اما هندوانه نمی فروخت،بار را براے جایی می برد،آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه ا‌ش را خرید فرشته گفت: اوه،تا خانه صبر کنم؟!همین حالا بخوریم ولی چاقو نداشتند.منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت،با آب شست و هندوانه را قاچ کرد سرش را تکان داد و گفت: چه دختر ناز پرورده اے بشود،هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد اما هدے دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد،به صبورے و تودارے منوچهر است،هرچه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست اخلاقش هم به او رفته است. هدے فروردین به دنیا آمد،منوچهر روے پا بند نبود،توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم،دوتا سینی بزرگ قنادے شیرینی گرفت و همه بیمارستان را شیرینی داد،یک سبد گل میخک قرمز آورد آنقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد. هدے تپل بود و سبزه،سفت می‌بوسیدش. وق ی خانه بود، باعلی کشتی میگرفت،با هدے آب بازی می کرد،برایشان اسباب بازے میخرید،هدے یک کمد عروسک داشت،می گفت: دلم طاقت نمی آورد،شاید بعد خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیدم، بغل گرفته ام،باهاشان بازے کرده ام دست روے بچه ها بلند نمی کرد،به من می‌گفت: اگر یک تلنگر بزنی شاید خودت یادت برود ولی بچه ها توے ذهنشان می ماند براےهمیشه باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد،وقتی می خواست غذاشان بدهد،می پرسید می‌ خواهند بخورند،سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_سوم] نمی گذاشت از جا بلند شوم،لیوان آ
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] از وقتی هدے به دنیا آمد دیگر نرفت می منطقه،علی همان سال رفت مدرسه،عملیات کربلاےپنج،حاج عبادیان هم شهید شد،منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند،مثل مرید و مراد،حاجی وقتی می‌خواست قربان صدقه ے منوچهر برود میگفت: قربان بابات بروم. منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدے سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزے بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان. راه می رفت و اشک می‌ریخت و آه می کشید،دلش نمی خواست برود منطقه و جاے خالی حاجی را ببیند،منوچهر توے عملیات کربلاے پنج بدجور شیمیایی شد،تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد،اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم. شهادت هاے پشت سر هم و چشم انتظارے که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران افسرده ام کرده بود. می نشستم یک گوشه،نه اشتها داشتم،نه دست و دلم به کارے می رفت،منوچهر نبود،تلفنی بهش گفتم می ترسم. گفت: این هم یک مبارزه است،فکر کرده اےمن نمی ترسم؟ منوچهر و ترس؟توے ذهنم یک قهرمان بود،گفت:آدم هر چه قدر طالب شهادت باشد،زندگی را هم دوست دارد،همین باعث ترس می شود،فقط چيزے که هست: ما دلمان را می سپاریم به خدا. حرف هاش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه‌ے خودمان. دو سه روز بعد دوباره زنگ زد، گفت: فرشته،با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید. چرا باید این کار را می کردم؟ گفت:براے اینکه ببینی چه قدر آدم خودخواه است. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.نه این که ناراحت شده باشم،خجالت می کشیدم از خودم. با علی و هدے رفتیم جایی را که تازه موشک زده بودند.یک عده نشسته بودند روے خاک ها،یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوار مانده بود،اما کمی آن طرف تر،مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود،انگار هیچ غمی نبود من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدم ها باشم،نه غرق در شادے خودم و نه حتی غم خودم،هر دو خود خواهی است،منوچهر می خواست این را به من بگوید،همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_چهارم] از وقتی هدے به دنیا آمد دیگر ن
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد،زیاد می آمد تهران و می ماند،وقتی تهران بود صلح ها می رفت.پادگان و شب می آمد. نگاهش کرد.آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد،این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش.وقتی می خواست برود منطقه،دلش پر از غم می شد،انگار تحملش کم شده باشد،منوچهر سجاده اش را پهن کرد دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند،ولی منوچهر راضی نبود،یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده،ناراحت شد،از آن به بعد گوشه ے اتاق می ایستاد،طورے که کسی نتواند پشتش بایستد. چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت،به (حی علی خیرالعمل) که رسید،فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش.منوچهر(لا اله الا االله) گفت و مکث کرد.گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد:عزیز من این چه کارے است تو می‌کنی؟! می‌گوید بشتابید به سوے بهترین عمل،آن وقت تو میایی و شیطان می شوے فرشته چند تار موے منوچهر را که روے پیشانی خیسش چسبیده بود،کنار زد و گفت: به نظر خودم که بهترین کار را می کنم. شاید شش ماه اول ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت،ولی از سال شصت و شش دیگه طاقت نداشتم،هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم،دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه. جنگ که تمام شد،گاهی براے پاکسازے و مرزدارے می رفت منطقه،هربار که می‌ آمد لاغرتر و ضعیف تر شده بود.غذا نمی توانست بخورد،می گفت:دل و روده ام را می سوزاند. همه ے غذاها به نظرش تند بود،هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست و چه عوارضی دارد،دکتر ها هم تشخیص نمی دادن،هر دفعه می بردیمش بیمارستان،یک سرم می زدند و دو روز استراحت می دادند و می آمد می خانه. آن سالها فشار اقتصادے زیاد بود،منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهر ها با آن کار کند،اما نتوانست،ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد،پسر عموش نادر،توے ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد،بعد از ظهرها از پادگان می رفت آن جا،شیر می فروخت،نمی دانستم،وقتی فهمیدم،بهش توپیدم که چرا این کار را می کند؟! گفت: تا حالا هرچی خجالت شماها را کشیدم بس است. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_پنجم] منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] پرسیدم: معذب نیستی؟! گفت: نه،براے خانواده ام کار میکنم. درس خواندن را هم شروع کرد،ثبت نام کرده بود هر سه ماه،درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد،از اول راهنمایی شروع کرد،با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته،کتاب فارسی را باز کرد و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفتم،منوچهر در بد خطی قهار بود،گفت: حالا فکر کن درس خوانده اے،با این خط بدےکه داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند. گفت: یاد میگیرند،این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه هاے او را بخواند «وقت»را«فقط»بخواند و «موش» را «مشت» و هزار کلمه‌ے دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته. غلط ها را شمرد،شصت و هشت غلط، گفت:رفوزه اے. منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد،گفت:آن قدر می خوانم تا قبول شوم. این را هم می دانست،منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند. صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند،از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر،کتاب و دفترش را هم می برد تا موقع بیکارے بخواند،امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم،کیف می کرد از درس خواندن،اما دکتر ها اجازه ندادند ادامه بدهد،امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سر درد هاے شدیدی گرفت،از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می زد،به خاطر ترکش هایی که توے سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود،نباید به اعصابش فشار می آورد،بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ما برایت مدرك جور می‌کنیم،اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین میی آمد، می گفت: دلم می خواهد یاد بگیرم،باید چیزی توے مخم باشد که بروم دانشگاه،مدرك الکی به چه درد می خورد؟ بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدم هاے جنگ وارد مرحله ے جدیدی شد،نه کسی ما را می شناخت و نه ما کسی را می‌شناختیم،انگار براے این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم،خیلی چیزها عوض شد،منوچهر می گفت: کسی که تا دیروز باهاش توے یک کاسه آبگوشت می خوردیم،حالا که می خواهیم برویم توے اتاقش،باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_ششم] پرسیدم: معذب نیستی؟! گفت: نه،براے
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] بحث درجه هم مطرح شد،به هرکس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازے و مدت جبهه بودن درجه می دادند،منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد،سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد،اما گاهی کاسه ے صبرش لبریز می شد،حتی استعفا داد که قبول نکردند،سال شصت و نه،چهار ماه رفت منطقه،آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد،با آمبولانسآوردندش تهران و بیمارستان بسترے شد. از سر تا پاش عکس گرفتند،چندبار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه بردارے کردند،اما نفهمیدند چش است،یک هفته مرخص شده بود،گفت:فرشته،دلم یک جورے است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود،خورده بود.نفس که می‌کشید،شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت،شده بود عین قلوه سنگ،زود رساندیمش بیمارستان،انسداد روده شده بود،دوباره از روده اش نمونه بردارے کردند،نمونه را بردم آزمایشگا،تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی، دویدم بروم بالا،یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت گفت: خانوم مدق اینها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند،می خواهند شکمش را باز کنند و ببینند غده کجاست. گفتم: مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل،گفتم :دست بهش بزنید، روزگارتان را سیاه می کنم. پنبه ے الکل را برداشتم،سرم را از دستش کشیدم و لباس هاش را تنش کردم،زنگ زدم پدرم و گفتم بیاید دنبالمان،می خواستم منوچهر را از آنجا ببرم،دکتر که سماجتم را دید،یک نامه نوشت،گذاشت روے آزمایش هاے منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر،جراح غدد بیمارستان جم. منوچهر را روز عاشورا بسترے کردیم بیمارستان جم. اذان که گفتند،با این که سرم داشت،بلند شد ایستاد و نماز خواند،خیلی گریه کرد،سلام نمازش را که داد،رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: خدایا گله دارم،من این همه سال جبهه بودم،چرا من را کشانده اے اینجا،روے تخت بیمارستان؟! من از این جور مردن متنفرم. بعد نشست روے،تخت گفت: یک جاے کارم خراب بود،آن هم تو باعثش بودے، هر وقت خواستم بروم آمدے جلوے چشمم سد شدے،حالا دیگر برو! '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_هفتم] بحث درجه هم مطرح شد،به هرکس بر اس
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] همه ے بی مهرے و سرسنگینیش براے این بود که دل بکنم، می دانستم گفتم :منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم،حالا ببین . ما روزهاے سخت جنگ را گذرانده بودیم،فکر می کردم این روزها هم میگذرد،پیر می‌شویم و به این روزها می‌خندیم. ناهار بیمارستان را نخورد،دلش غذاے امام حسین (علیه‌السلام) میخواست دکترش گفت:هرچه دلش خواست بخورد، زیاد فرقی ندارد. به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد،همه ے بخش را غذا دادیم،دو بشقاب ماند براے خودمان،یکی از مریض ها آمد،بهش غذا نرسیده بود، منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم،نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه،اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود،گفت:از یه چیز مطمئنم،نظر امام حسین روے من هست،فرشته هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد. تا صبح بیدار ماند،نماز می خواند،دعا می کرد،زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود،انگار فردا خیلی کار دارد،از خودش بدش آمد، تظاهر کردن را یاد گرفته بود،کارے که هرگز فکر نمی کرد بتواند،این چند روز تا آنجا که توانسته بود،پنهانی گریه کرده بود و جلوے منوچهر خندیده بود،دکتر تشخیص سرطان روده داده بود،سرطان پیشرفته ے روده که به معده زده بود،جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود:جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیز بار نرفته بودند که این بیمارےها از عوارض جنگ باشد،با این همه باز بنیاد گفته بود بیمار هاے منوچهر مادرزادے است،همه عصبانی بودند،فرشته،جمشید،دوستان منوچهر اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود،خب راست می گویند. هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند. صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم را گرفت و گذاشت روے سینه اش گفت: قلبم دوست دارد بمانی،اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پاے تو سوخته،خدا زیبایی هاے زندگی را براے بنده هاے خوبش خلق کرده،او هم باید از آنها استفاده کند،شاد باشد. لب هایش می‌لرزید. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_هشتم] همه ے بی مهرے و سرسنگینیش براے ای
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] گفتم: من که لحظه هاے شاد زیادی داشتم،از جبهه برگشتن هات،زنده بودنت،نفس هات،همه شادے زندگی من است،همین که می‌بینمت شادم. گفت: من تا حالا برات شوهرے نکردم،از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم،تو از بین میروے.. گفتم: بگذار دوتایی با هم برویم همان موقع جمشید و رسول آمدند، پرستارها هم برانکار آوردند که منوچهر را ببرند،منوچهر نگذاشت،گفت پاهام سالم است می خواهم راه بروم،هنوز فلج نشده ام. جلوے در اتاق عمل،برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید،دست من را دو سه بار بوسید،گفت این دست ها خیلی زحمت کشیده اند،بعد از این بیشتر زحمت می‌کشند. نگاهم کرد و پرسید تا آخرش هستی؟ گفتم :هستم و رفت.. حتی برنگشت پشتش را نگاه کند. نکند برنگردد؟! لبه ے تخت منوچهر نشست،مثل ماتم زده ها،باید چه کار کند؟ فکرش کار نمی کرد،همه ے بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند،منوچهر... دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل،به فرشته گفته بود: به توسل خودتان برمی‌گردد چند بار وضو گرفت،اما براے دعا خواندن تمرکز نداشت،حال خودش را نمی فهمید، راه می رفت،می نشست،چادرش را برمی داشت، دوباره سرش می کرد،سر ظهر صداش زدند. پاهاش را همراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاورے،توے اتاق شش تا تخت بود،دو تا از مریض ها داد می زدند،یکی استفراغ می کرد،یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند،تخت آخر دست چپ منوچهر بود،به سینه اش خیره شد،بالا و پایین نمی آمد،برگشت به دکترش نگاه کرد و منتظر ماند،دکتر گفت: موقع بیهوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد، روحش صاف صاف است. گوشش را نزدیک لب هاے منوچهر برد که داشت تکان می خورد،داشت اذان می گفت. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_بیست_و_نهم] گفتم: من که لحظه هاے شاد زیادی داش
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت،قسمتی از کبد و روده و معده اش را برداشته بودند تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش،اما زخمش عفونت کرد،تا دو هفته نمی توانست چیزے بخورد،یواش یواش مایعات می‌خورد،منوچهر باید شیمی درمانی می شد،از آزمایش مغز استخوان پیشرفت سرطان را می سنجند و بر اساس آن شیمی درمانی می کنند دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر براے مداواے منوچهر معرفیش کرد،روز آزمایش نمی دانم دردے که من کشیدم بدتر بود یا دردے که منوچهر کشید،دلم میسوزد،میگویم ای کاش یک بار داد می زد،صداے ناله اش بلند می شد،دردش را بیرون می‌ریخت،همین صبورے و سکوت ها ،پرستار ها و دکتر ها را عاشق کرده بود،هرکارے از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند، تا جواب آزمایش آماده شود،منوچهر را مرخص کردند. روزهایی که از بیمارستان می آمدیم ،روزهاے خوش زندگیم بود، همه از روحیه ام تعجب می کردند، نمی توانستم جلوے خنده هام را بگیرم،با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور،گفت میخواهم خودم راه بروم. جمشید رفت جلوے منوچهر،رسول سمت راستش،برادر دیگرش بهروز سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم، سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان، دم خانه جلوے پاے منوچهر گوسفند کشتند، مادرش شربت می داد، علی و هدے خانه را مرتب کرده بودند، از دم در تا پاے تخت منوچهر شاخه هاے گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالا ي تختش. جواب آزمایش که آمد،دکتر گفت: باید زودتر شمیی درمانی شود، با هر نسخه ے دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی؟دنبال بعضی داروها بایر توے ناصرخسرو می گشتیم، صف هاے چند ساعته ے هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه هاے تخصصی که چیزے نبود. دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازے منوچهر را از بنیاد گرفتند، اما طول کشید این کار ها.براے خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_ام] تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت،قسمتی از کبد
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی میشد، داروها را که می زدند گر می گرفت، می گفت: انگار من را کرده اند توے کوره بدنم داغ می شود. تا چند روز حالت تهوع داشت، ده روز دهان و حلقش زخم می شد، آب دهانش را به سختی قورت می داد،به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت. منوچهر چشمهاش را روے هم گذاشت و فرشته موهاے سرش را با تیفغ زد، صبح که برده بودش حمام،موهاش تکه تکه می‌ریخت، موهاے ریزےکه مانده بود توے سرش فرو می رفت اذیتش می کرد، گفت: با تیغ بزندشان،حتی ریش‌هاش که تنک شده بود، یک ریز حرف میزد، گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر،آئینه را برداشت و جلوے منوچهر ایستاد: خیلی خوش تیپ شده اے عین یول براینر،خودت را ببین. منوچهر همانطور که چشمهاش را بسته بود،به صورت و چانه اش دست کشید و روے تخت دراز کشید،منوچهر را با خودش مقایسه می کردم، روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لاے موهاش و از سر بدجنسی می کشیدمشان، و حالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود، به چشم من فرق نداشت، منوچهر بود، کنارمان بود، نفس می‌کشید. همه ‌ے زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او، آنقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدے را در مدرسه بنویسم، علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدے اول دبستان. جایم کنار تختش بود،شب ها همان جا می خوابیدم،پاي تخت،یک شب یاحسین گفتنش بیدار شدم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_یکم] منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی میشد،
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] خواب دیده بود، خیس عرق شده بود، خواب دیده بود چل چراغ محل را بلند کرد. - چل چراغ سنگین بود،استخوان هام می شکست،صداے شکستنشان را می شنیدم همه ے دندان هام ریخت توے دهانم. آشفته بود،خوابش را براے یکی از دوستانش که آمده بود ملاقاتش تعریف کرد،او برگشت گفت: تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید،پشت کرده اید به اعتقادات‌تان. آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند حتی تهمت می زدند،چون ریش هاے منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من براے این که بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود،چادر را می گذاشتم کنار، نمی توانستم ببینم این طورے زجر بکشد،تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست،خواب را که شنید دگرگون شد، به شهادت تعبیرش کرد،شهادتی که سختی های زیادی دارد. حالا ما خوشحال بودیم،منوچهر خوب شده،سر حال بود بعد از ظهر ها می رفت بیرون قدم میزد،روز هاے اول پشت سرش راه می افتادم،دورادور مراقب بودم زمین نخورد،می دانستم حساس است،می گفت: از توجه‌ات لذت می برم تا وقتی که ببینم توے نگاهت ترحم نیست. نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود، گفته بودیم پروتئین درمانی است اما فهمید،رفته بود سینما،فیلم از کرخه تا راین را دیده بود، غروب که آمد دلخور بود، باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم خودش را سرزنش می کرد که حتما جورے رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام. [ اما سرطان یعنی مرگ ] چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد... نمی خواست غصه بخورد، منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت،گفت: خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_دوم] خواب دیده بود، خیس عرق شده بود، خواب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] فرشته محو حرفهاے او شده بود،منوچهر زد روے پایش و گفت:مرثیه خوانی بس است،حالا بقیه راه را با هم می‌رویم ببینم تو پرروترے یا من و من دعا می کردم،به گمانم اصرارهاے من بود که از جنگ برگشت،گمان می کردم فنا ناپذیر است، تا دم مرگ می رود و بر می گردد، هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت، ولی از شب بعدش وحشت داشتم،به خصوص از وقتی خونریزے معده اش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاید و اورژانس بسترے شود و چند واحد خون بهش بزنند،خونریزے ها به خاطر تومور بزرگی بود که روے شریان اثنی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند. این ها را دکتر شفاییان می گفت،دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شوم،دکتر گفت: هرچه دلت می خواهد گریه کن،ولی جلوے منوچهر باید بخندے مثل سابق،باید آن قدر قوے با شد که بتواند مبارزه کند.ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کارے بکنیم. این شایدها براے من باید بودد،میدیدم منوچهر چه طور آب میشود،از اثر کورتن ها ورم کرده بود،اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آن قدر سبک شده بود که می توانستم به تنهایی بلندش کنم،حاضر نبودم ثانیه اے از کنارش جم بخورم،می خواستم از همه‌ے فرصت ها استفاده کنم، دورش بگردم،می ترسیدم از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر دستش ندادم،چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد... هرچه سختی بود با یک نگاه می رفت، همین که جلوے همه بر می گشت می گفت : یک موے فرشته را نمی دهم به دنیا،تا آخر عمر نوکرش هستم خستگی هام را می برد،میدیدم محکم پشتم ایستاده،هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد،گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم،بدترین روزها را با هم خوش بودیم، از خنده و شوخی اتاق را می گذاشیم روے سرمان. یک جوك گفت،از همان سفارشی ها که روزے سه بار برایش می گفت،منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توے هم و جلوے خنده اش را گرفت،فرشته گفت : این جور وقت ها چقدر قیافه ات کریه می شود و منوچهر پقی خندید خانوم من،چرا گیر میدهی به مردم؟‌! خوب نیست این حرف ها. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_سوم] فرشته محو حرفهاے او شده بود،منوچهر ز
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] بارها شنیده بود،براے اینکه نشان دهد درس هاے اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفت(یک آدم خوب...)اما نتوانست ادامه دهد، به نظرش بی مزه شد،گفت: تو که مال هیچ جا نیستی،حت نمی‌توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی،از خون همه‌ے هم ولایت هات بهت زده اند و منوچهر گفت:عوضش یک ایرانی خالصم. به همه چیز دقیق بود،حتی توے شوخی کردن،به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم،گردش که میخواستیم بروی اولین چیزے که برمی‌داشت کیسه ے زباله بود، مبادا جایی که می‌رویم سطل نباشد یا چیزی که می‌خوریم آشغالش آب داشته باشد، همه چیزش قدر او اندازه داشت،حتی حرف زدنش،اما من پر حرفی می کردم،می ترسیدم در سکوت به چيزے فکر کند که من وحشت داشتم، نمی گذاشتم وصیت بنویسم،می گفتم: تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده اے از مال دنیا هم که چیزے ندارے. به همه چ زی متوسل م ی شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم. همان روز ها بود که از تلوزیون آمدند خانه مان،از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند،منوچهر هم گفت، دو سه ماه خبرے از پخش برنامه نشد،می گفتند(کارمان تمام نشده) یک شب منوچهر صدام زد،تلویزیون برنامه اے از شهید مدنی نشان می داد،از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد،او هم جانباز شیمیایی بود،منوچهر گفت: حالا فهمیدم،این ها منتظرند کار من تمام شود. چشمهاش پر اشک شد،دستش را آورد بالا با تاکید رو به من گفت: اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند،هیچ وقت بخشیدنی نیست. فرشته هم نمی توانست ببخشد،هرچیزے را که منوچهر را می آزرد،او را بیشتر آزار می داد،انگار همه غریبه شده بودند،چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوے دوربین بگوید هیچ نگفت،اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست،چه قدر منتظر مانده بود،همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود دستمال کشیده بود،میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود،فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده،نمی خواست بشنود: (کاش ما همه رفته بودیم) '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_چهارم] بارها شنیده بود،براے اینکه نشان ده
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کارے از دستش بر نمی‌ آید،که زیادے است،نمی خواست بشنود«ما را بیندازید توے دریاچه ے نمک،نمک شویم اقلا به یک دردے بخوریم» همه ے نارا حتیش می شد یک حلقه اشک توے چشمش و سکوت می کرد، من اما وظیفه ے خودم می دانستم که حرف بزنم،اعتراض کنم،داد بزنم توے بیمارستان ساسان که چرا تابلو می‌زنید «اولویت با جانبازان است»،اما نوبت ما را می‌دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید،چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهرو بیمارستان بقیة االله بماند براے نوبت اسکن که ریه‌ هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بسترے شود، منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد،تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می‌کشید می گفت: بوے گوشت سوخته را از دلم حس می کنم این درد ها را می کشید اما توقع نداشت از یک دوست بشنود: اگر جاے تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشوم. منوچهر دوست نداشت ناله کند،راضی می شد به مرفین زدن و من دلم می گرفت این حرف ها را کسی می‌زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه، دلم می خواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟ ما دو سال در خانه هاے سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم،از طرف نیروے زمینی یک طبقه را بهمان دادند، ماشین را فروختیم،یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم، دور و برمان پر از تپه و بیابان بود، هواے تمیزے داشت،منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد،بعد از ظهرها با هم می رفتیم توے تپه ها پیاده روے،یک گاز سفرے کوچک اجاق کوچک و ماهیتابه اے که به اندازه ے دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم، با یک کترے و قورے کوچک و یک قمقمه، دوتایی می رفتیم پارک قیطریه،مثل دوران نامزدے،بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه براي علی و هدے دوچرخه خریده بود،پشت دوچرخه ے هدے را می گرفت و آهسته می برد و هدے پا می زد تا دوچرخه سوارے یاد گرفت،اگر حالش بد میشد می ماندیم چه کار کنیم... زمستان هاے سردے داشت،آن قدر که گازوییل یخ می زد،سخت مان بود، پدرم خانه اے داشت که رو به راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش نشستیم،فریبا و جمشید طبقه ے دوم و ما طبقه ے سوم آن خانه،منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد،زیاد می رفت آن بالا، دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوے چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،حلقه کرد، گفت:من از این پشت بام متنفرم،ما را از هم جدا می کند،بیا برویم پایین. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_پنجم] نمی خواست منوچهر غم این را داشته
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد،منوچهر گفت: دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم فرشته شانه هایش را بالا انداخت: همچین دوربینی وجود ندارد. منوچهر گفت: چرا هست،باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است. فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاے بهانه گیر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود،فقط می‌بینم این جا تو را از من دور می کند همین،بیا برویم پایین. منوچهر دوربین را از جلوے چشمش برداشت و دستش را روے گره دست فرشته گذاشت و گفت: هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا،من آن بالا هستم. دلم که می‌گیرد،می روم روے پشت بام،از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم،مدام راه می رفتم،به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم،می نشستم روے سکو و آرام میشدم،همان که منوچهر رویش می نشست،روبروے قفس کبوتر ها می نشست،پاهایش را دراز می کرد و دانه می‌ریخت و کبوتر ها می آمدند روے پایش می نشستند و دانه بر می‌چیدند،کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند،از کبوترهاے سياه و قهوه اے خوشش نمی آمد،می گفتم:تو از چی این پرنده ها خوشت میاد؟ می گفت: از پروازشان،چیزے که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند،دوست نداشت توے خواب بمیرد،دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد،شهید ساعد جانباز بود،توے خواب نفسش گرفت و تا برسد بیمارستان شهید شد،چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند،بی خواب است،بدش می آمد هوشیار نباشد و برود،شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد،برایم سخت نبود،با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم،کسل نمی شدم. شب اول منوچهر بیدار ماند،دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم،تمام که می شد از اول می خواندیم تا صبح، شب هاے دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد،مدتی هوایی شده بود،یاد دوکوهه و بچه هاے جبهه افتاده بود به سرش، کلافه بود، یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت،یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد: حمله کنید، بکشیدشان،نابودشان کنید. یک هو صداے منوچهر رفت بالا که: خاک بر سرتان با فیلم ساختن‌تان!کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟!مگر کشورگشایی بود؟چرا همه چیز را ضایع می‌کنید،چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت،تا صبح بیدار بود،فردا صبح زود رفت بیرون،باغ فیض نزدیک خانه مان بود،دوتا امام زاده دارد، می رفت آن جا،وقتی برگشت چشم هاش پف کرده بود،نان بربرے خریده بود،حالش را پرسیدم،گفت: خوبم،خسته ام.دلم می خواهد بمیرم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_ششم] نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] به شوخی گفتم : آدمی که می خواهد بمیرد نان نمی خرد. خنده اش گرفت،گفت: یک بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیرے اما آن روز هر کارے کردم سرحال نشد،خواب بچه ها را دیده بود،نگفت چه خوابی. گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است،دلتنگ که می شد،نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی،دوست داشت مثل او باشد،مثل او فکر کند،مثل او ببیند،مثل او فقط خوبی ها را ببیند،اما چه طورے؟ منوچهر می گفت: اگر دلت با خدا صاف باشد،خوردنت،خوابیدنت،خنده ها و گریه هات براے خدا باشد،اگر حتی براے او عاشق شوے،آن وقت بدے نمیبینی بدے هم نمی‌کنی همه چیز زیبا می‌شود،و او همه ے زیبایی ها را در منوچهر می دید،با او می خندید و با او گریه می‌کرد،با او تکرار می کرد' نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست چرا این را می خواند؟ او که با کسی کارے نداشت،پستی نداشت،پرسید گفت: براے نفسم می خوانم اما من نفسانیات نمی‌دیدم،اصلا خودش را نمی‌دید،یادم هست یک بار وصیت کرد: وقتی من را گذاشتید توے قبر،یک مشت خاک بپاش به صورتم. پرسیدم: چرا؟ گفت: براے این که به خودم بیایم، ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودو به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین. گفتم: مگر تو چه قدر گناه کرده اے؟ گفت: خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند،خودم می دانم چه کاره ام. حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد، با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند، دے ماه حال خوشی نداشت،نفس هاش به خس خس افتاده بود،گفتم ولش کن امسال براۍ علی جشن تولد نمی‌گیریم. راضی نشد،گفت: ما که براے بچه ها کارے نمی‌کنیم،نه مهمانی رفتن‌شان معلوم است نه گردش و تفریح‌شان،بیشترین تفریح‌شان این است که بیایند بیمارستان عیادت من. خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود،چند نفر را هم دعوت کردیم. خوشبخت بود و خوشحال،خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علی و هدے پدر را دیدند حس کردند و خوشحال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند،منوچهر براے عید یک قانون گذاشته بود،خرید از کوچک به بزرگ،اول هدے بعد علی،بعد فرشته و بعد خودش،ولی نا خود آگاه سه تایی می‌ایستادند براے انتخاب لباس مردانه،منوچهر اعتراض می‌کرد اما آنها کوتاه نمی‌آمدند،روز مادر علی و هدے براے منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند،براے فرشته یک اسپرے گرفته بودند و براے منوچهر شال گردن، دستکش،پیراهن و یک دست گرمکن،این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود. به بچه ها می گویم: شما خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش درددل کردید، فرصت داشتید سؤال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید،به سختی هاش می ارزید '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_هفتم] به شوخی گفتم : آدمی که می خواهد بم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدے گرفت،از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند،آن قدر درد داشت که می گفت: پنجره را باز کن خودم را پرت کنم پایین. درد می‌پیچید تویِ شکم و پاها و قفسه سینه‌اش، سه ساعتی را که روز آخر دیدم،آن روز هم دید،.لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم،همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحول داغ عزیزش را نبیند،دوست نداشتم خاطره ے بد توے ذهن بچه ها بماند. تنها بودم بالاے سرش،کارے نمی توانستم بکنم،یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم،می خواستم علی و هدے را خبر کنم بیایند بیمارستان،سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردند،دلم می خواست ساعت ها سجده کنم،می دانستم مهمان چند روزه است،براے همان چند روز دعا کردم،بین بد و بدتر،بد را انتخاب می کردم، منوچهر می گفت: بگو بین خوب و خوبتر و تو خوب را انتخاب می کنی،هنوز نتوانسته اے خوب تر را بپذیرے،سر من را کلاه می گذارے. سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است،به دل ما هم برات شده بود،هر سه دلتنگ بودیم،هدے روے میز کنار تخت منوچهر،سفره ے هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روے تختش نماز می خواند، لحظه هاے آخر هر سال سر نماز بود و سال تحویل می شد سجده ے آخرش بود، سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود،از این فکر که ممکن بود نباشد،اشکمان می‌ ریخت و او سر نماز انگار می خندید،پر از آرامش بود و اشتیاق و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان، گفت: شما به فکر چیزے هستدی که می ترسید اتفاق بیفتد، اما من نگران عید سال بعد شما هستم،اینطورے که میبینم‌تان، می مانم چه جورے شما را بگذارم و بروم. علی گفت: بابا،این چه حرفیه اول سال می‌زنی؟! گفت: نه باباجان،سالی که نکوست از بهارش پیداست، من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد،دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام می شدم،علی با صدا گریه می‌ کرد،علی ساکت می شد هدے گریه می کرد،منوچهر نوازشمان می کرد،زمزمه کرد: سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟ بلند شد رفت رو به روےمان ایستاد، گفت: باور کنید خسته ام. سه تایی بغلش کردیم گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن،هستم پیشتان،فرقش این است که من شما را می‌بینم و شما من را نمی بینید‌،همین طورے نوازش‌تان می کنم،اگر روح‌مان به هم نزدیک باشد،شما هم من را حس می‌کنید. سخت تر از این را هم می‌بیند؟منوچهر گفت: هنوز روزهاے سخت مانده. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_هشتم] دو روز مانده به عید هفتاد و نه ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پاے عشق تحمل می کرد، خواست دلش را نرم کند، گفت: اگر قرار باشد تو نباشی،من هم صبر ندارم.عربده می زنم،کولی بازے در می آورم،به خدا شکایت می کنم . منوچهر خندید و گفت: صبر می کنی. چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. می گفت: من دوستت دارم،ولی هر چیز حد مجاز دارد،نباید وابسته شد. بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد،ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود، آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد، با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود،دکترها آخرین راه را برایش تجویز کردند،براے اینکه مقاومت بدنش زیاد شود،باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند، دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم، زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشان،گفت: شما دارو را بگیرید،نسخه ے مهر شده را بیاورید،ما پولش را می‌دهیم. من 900 هزار تومان از کجا می آوردم؟گفت: مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد،براےِ خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشترے پیدا شود، دوباره زنگ زدم بنیاد، گفتم: نمی توانم پول جور کنم،یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد، همین امروز وقت دارم. گفت: ما همچین وظیفه اے نداریم. گفتم: شما من را وادار می کنید کارے کنم که دلم نمی خواهد، اگر آن دنیا جلوے من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید. به نادر گفتم هرجور شده پول را جور کند،حتی اگر نزول باشد،نگذاشتیم منوچهر بفهمد،وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توے تنش،اما این داروها هم جواب نداد. آمدیم خانه،بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند،برایم غیر منتظره بود،پرونده هاے منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. اصرار کردند که: بروید خوب می شوید و به سلامت بر می گردید منوچهر گفت: من جهنم هم که بخواهم بروم،همسرم را باید با خودم ببرم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_نهم] مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم مع
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] قبول کردند،نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به این که شوخی کنم،همه قطع امید کرده بودند،چند روز بیشتر فرصت نداشتیم،لباس هاش را عوض کردم که در زدند،فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادرم را سرم کردم و در باز کردم،مردے یاالله گفت و آمد تو،علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست،دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روے سینه ے منوچهر و یک دستش را روے سرش و دعا می خواند،من و علی بهت زده نگاه می کردیم،آمد طرف ما پرسید: شما خانم ایشان هستید؟ گفتم: بله گفت: ببین چه می‌گویم.این کارها را مو به مو انجام می‌دهی،چهل شب عاشورا بخوان‹دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد› با صد لعن و صد سلام،اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن،بین دعا هم اصلا حرف نزن. زانوهام حس نداشت،توے دلم فقط امام زمان را صدا می زدم،آمد برود که دویدم دنبالش،گفتم: کجا می‌روید، اصلا از کجا آمده اید؟ گفت: از جایی که دل آقاے مدق آنجاست. می لرزیدم،گفتم: شما من را کلافه کردید، بگویی کی هستید. لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن و رفت. با علی از پشت پنجره توے کوچه را نگاه کردیم،از خانه که بیرون رفت،یک خانوم همراهش بود،منوچهر توے خانه هم او را دیده بود،ما ندیده بودیم،منوچهر دراز کشید روے تخت،پشتش را به ما کرد و روے صورتش را کشید،زار می زد،تا شب نه آب خورد،نه غذا فقط نماز می خواند.به من اصرار می کرد بخوابم.گفت: حالش خوب است، چیزے نمی‌شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد،می گفت: من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟اگر بدانم شفاعتم را می کنیدد،نمی خواهم یک ثانیه ے دیگر بمانم،تاحالا که ندیده بودم‌تان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم. این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم،گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر،شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی،راحت می‌شوے،ما که زندگی نکردیم،تا بود،جنگ بود،بعد هم یک راست رفتی بیمارستان، حالا می شود چند سال با هم راحت زندگ کنیم. گفت: اگر چیزے را که من امروز دیدم می دیدے،تو هم نمی خواستی بمانی. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهلم] قبول کردند،نمی توانستم حرف بزنم چه بر
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] چهل شب باهم عاشورا خواندیم،گاهی می‌رفتیم بالاے پشت بام می خواندیم، دراز می کشید و سرش را می گذاشت روے پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم،انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد،همه ے حواسم به منوچهر بود،نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را،همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند،او توے دنیاے خودش بود و من توے این دنیا با منوچهر،برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند،همین موقع هاست،کناره گیر شده بود و کم حرف،کارهاے سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود،منتظر ویزا بودیم،دلش می خواست قبل از رفتن،دوستانش را ببیند و خداحافظی کند،گفتم: معلوم نیست کی می‌رویم. گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد،هرچه هست توے همین ماه است. بچه هاے لجستیک و دوالفقار و نیرو زمینی را دعوت کردیم،زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند،بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدند،منوچهر هی می بوسیدشان،نمی توانستند خداحافظی کنند،می رفتند،دوباره بر می گشتند،دورش را می گرفتند. گفت: با عجله کفش نپوشید. صندلی را آوردم،همین که می خواست بنشیند،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید،بچه ها برگشتند،گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد. گفتم: خدا وکیلی منوچهر،من را بیشتر دوست دارے یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟ گفت: همه تان را به یک اندازه دوست دارم. سه بار پرسیدم و همین را گفت،نسبت به بچه هاے جنگ همین طور بود، هیچ وقت نمی‌دیدم از ته دل بخندد،مگر وقتی آنها را می دید،با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان،تا وقتی از در رفتند بیرون،توے راهرو ماند که ببیندشان. روزهاے آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم،می گفت: همه ے زندگیم مثل پرده ے سینما جلوے چشمم آمده '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_یکم] چهل شب باهم عاشورا خواندیم،گاهی
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم،می نشست آنجا، من کار می کردم و او حرف می زد،خاطراتش را از چهار سالگی تعریف می کرد. منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود،سال‌ها غذاش پوره بود،حتی قورمه سبزے را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد،اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر،لپش را می کشید و قربان صدقه ے هم می رفتند، دایی آمده بود بهشان سر بزند، نشست کنار منوچهر گفت: این ها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند. از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش گفتم،از کسی هم خجالت نمی کشیدم،منوچهر به دایی گفت: یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم،دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم. دایی شاعر است،به دایی گفت: من به شما می گویم،شما شعر کنید،سه چهار روز دیگر که من نیستم،براے فرشته از زبان من بخوانید. دایی قبول کرد،گفت: می آورم خودت براے فرشته بخوان. منوچهر خندید و چیزے نگفت، بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر،اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم،من که خوب می شدم،منوچهر فشارش می آمد پایین،ظاهرا حالش خوب بود، حتی سرفه هم نمی کرد،فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا ر ا بالا می آورد، من دلهره و اضطراب داشتم، انگار از دلم چیزے کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم. ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد،به دکتر شفاییان زنگ زدم،گفت: زود بیاوریدش بیمارستان. عقب ماشین نشستیم به راننده گفت: یک لحظه صبر کنید. سرش روے پام بود،گفت: سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد،گفت: دو سه روز دیگر تو بر می گردے. نشنیده گرفتم،چشم هاش را بست،چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: رسیدیم؟ گفتم: نه،چیزے نرفته ایم. گفت: چه قدر راه طولانی شده،بگو تندتر برود. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_دوم] گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به زور می بردیمش دکتر،به دکتر گفتم: چیزے ست،فقط غذا توے دلش بند نمی شود،یک سرم بزنید برویم خانه. منوچهر گفت: من را بسترے کنید. بخش سه بسترے شد،اتاق سیصد و یازده،توے اتاق چشمش که به تخت افتاد،نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است،تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد،من جا خوردم، منوچهر تمام راه و توے خانه خودش را نگه داشته بود،باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد،انگار خیالش راحت شد تنها نیستم،شب آرام تر شد،گفت: خوابم می آید ولی چیز تیزے فرو می‌رود توی قلبم. صندلی را کشیدم جلو،دستم را بالاے سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. هیچ خاطره ے خوشی به ذهنش نمی آمد،هرچه با خودش کلنجار می رفت،تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، باهم مچ می انداختند،با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند،تفال دایی می آمد در دهانش. منوچهر خندیده بود،گفته بود: سه چهار روز دیگر صبر کنید. نباید به این چیزها فکر می کرد، خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه. از خواب که بیدار شد،روے لبهاش خنده بود،ولی چشمهاش رمق نداشت،گفت: فرشته،وقت وداع است. گفتم: حرفش را نزن. گفت: بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو،اگر جاے من بود می ماندے توے این دنیا؟ روے تخت نشستم،دستش را گرفتم،گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است،رضا،محمد،بهروز، حسن،عباس،همه ے شهدا دور سفره نشسته بودند،بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام،حاج عبادیان بود،گفت: بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اے. بغلش کردم و گفتم: من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روے سینه ام،گفت: با فرشته وداع کن،بگو دل بکند،آن وقت می‌آیی پیش ما،ولی به زور نه. اما من آمادگی اش را نداشتم گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. گفتم: قرار ما این نبود. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_سوم] از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به ز
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] گفت: یک جاهایی دست ما نیست،من هم نمی توانم دور از تو باشم. گفت: حالا می خواهم حرف هاے آخر را بزنم،شاید دیگر وقت نکنم،چیزے هست روے دلم سنگینی می کند،باید بگویم،تو هم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد،گفتم: می خواهی دوباره خواستگارے کنی؟ گفت: نه،این طورے هم راحت ترم،هم تو. دستم را گرفت،گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. کسی جاےمنوچهر را بگیرد؟محال بود. گفتم: به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند،اما روحش با کس دیگر باشد؟ گفت: نه. گفتم: پس براے من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد،او هم قول داد صبر کند،گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد،اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید،الان می‌بینم علی براے خودش مردے شده،خیالم از بابت تو و هدے راحت است. نفس هاش کوتاه شده بود،یکم راهش بردم،دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم،توے آیینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند دست کشیدند،چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم،تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست،غذا را آوردند،میز را کشیدم جلو،گفت: نه آن غذا را بیاور. با دست اشاره می کرد به پنجره،من چیزے نمی‌دیدم. دستم را گذاشتم روے شانه اش،گفتم: غذا اینجاست،کجا را نشان می دهی؟ چشمهاش را باز کرد،گفت: آن غذا را می‌گویم،چه طور نمی بینی؟ چیزهایی می‌دید که نمی دیدم و حرفهایش را نمی فهمیدم،به غذا لب نزد. دکتر شفاییان را صدا زدم،گفت: نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقاے مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد،ریه ے سمت چپش از کار افتاده،قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توے قلبش. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_سوم] گفت: یک جاهایی دست ما نیست،من هم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] دیگر نمی توانستم تظاهر کنم،از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد،منوچهر هم دیگر آرام نشد،از تخت کنده می شد،سرش را می گذاشت روے شانه ام و باز می خوابید،از زور درد نه می توانست بخوابد،نه بنشیند،همه آمده بودند،هدے دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند،نتوانست بماند،گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم،ببریدم خانه. فریبا هدے را برد. یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است،آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت،پرستار داشت دستش را می بست که صداے اذان پیچید توےِ بیمارستان،منوچهر حالت احترام گرفت،دستش را زد توے خون ها که روے تشک ریخته بود و کشید به صورتش،پرسیدم منوچهر جان،چه کارے میکنی؟ گفت: روے خون شهید وضو می‌گیرم. دو رکعت نماز خوابیده خواند،دستش را انداخت دور گردنم‌.گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم،گفت: نمی خواهم اذیت شوی. یک لیوان آب خواست،تا جمشید یک لیوان آب بیاورد،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت، نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روے سرش،جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد،تا نوک انگشتان پاش آب می چکید. سرم را گذاشتم روے دستش،گفت: دعا بخوا.. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم‌،حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم،خندید،گفت: انگار تو عاشق ترے،من باید شرم حضور داشته باشم،چرا قاطی کرده اے؟ همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم،گفت: تو را به خدا،تو را به جان عزیز زهرا دل بکن. من خودخواه شده بودم،منوچهر را براے خودم نگه داشته بودم،حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد ،ولی بماند،دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا،من راضیم به رضایت،دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد. منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش خشک شده بود،آب ریختم دهانش،نتوانست قورت بدهد،آب از گوشه ے لبش ریخت بیرون،اما «یا حسین» قشنگی گفت. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_چهارم] دیگر نمی توانستم تظاهر کنم،از
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین،می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو،از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم،برانکارد آوردند،با محسن دست بردیم زیر کمرش،علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را،از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید،منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روے تخت بیمارستان نباشد،او را بردند . از در که وارد شد،منوچهر را دید،چشمهاش را بست،گفت: تو را همه جوره دیده ام،همه را طاقت داشتم،چون عاشق روحت بودم،ولی دیگر ن ی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد،سر تا پاش را بوسید،با گوشه ے روسرے صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوے خاک می خواست،دراز کشید توے پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ے کنار جوے آب،علی ریز بغلش را گرفت،بلندش کرد و رفتند خانه،تنها بر می گشت،چه قدر راه طولانی بود،احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است،اما نبود. هدے آمد بیرون،گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند. دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد،فکر خستگی تنش را می کردم،دلم نمی خواست توے آن کشوهاے سرد خانه بماند،منوچهر از سرما بدش می آمد،روز تشییع چه قدر چشم انتظارے کشیدم تا آمد،یک روز و نیم ندیدده بودمش،اما همین که تابوتش را دیدم،نتوانستم بروم طرفش،او را هر طرف می بردند،می رفتم طرف دیگر،دورترین جایی که می شد،از غسالخانه گذاشتندش توے آمبولانس،دلم پر می زد،اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدے و دوسه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم،سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روے سینه اش،روے قلبش که آرامش بگیرم،ولی ترکش ها مانع بود،آن روز هم نگذاشتند،چون کالبد شکافی شده بود،صورتش را باز کردم،روے چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند،گفتم: این که رسمش نشد،بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اے؟من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد،هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم،علی و هدے هم حرف می زدند،گفتم: راحت شدے،حالا آرام بخواب. چشم هاش را بستم و بوسیدم،مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم،سفارش کردم توے قبر را ببینند،زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد،بعد از مراسم خلوت که شد رفتم جلو،گل ها را زدم کنار و خوابیدم روے قبرش،همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت،بعد از چند روز بی خوابی،دو ساعت همان جا خوابم برد،تا چهلم هر روز می رفتم سر خاک،سنگ قبر را که انداختند،دیگر فاصله را حس کردم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_پنجم] به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] رفت کنار پنجره،عکس منوچهر را روے حجله دید،تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود،زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزے بود اما حالا نه گفت: یادت باشد تنها رفتی،ویزا آماده شده،امروز باید باهم می رفتیم... گریه امانش نداد،دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند،این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توے گلوش،دوید بالاے پشت بام،نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد. تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده،انگار توے خلأ بودم،نه کسی را می دیدم،نه چیزے می شنیدم،روزهاے سخت تر بعد از آن بود،نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهد،یک شب بالاے پشت بام نشستم و هرچه حرف روے دلم تلنبار شده بود زدم، دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست،عصبانی شدم،داد زدم: منوچهر خان،من دارم با تو حرف می زنم،آن وقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین،تا چند روز نمی توانستم بالا بروم،کبوتر گوشه ے قفس مانده بود و نمی رفت،علی آوردش پایین،هر کارے کردم نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیش‌مان،گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود،بوے تنش می‌پیچد توے خانه،بچه ها هم حس می کنند،سلام می کند و می‌شنویم،می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند،او آنجا تنهاست و من اینجا،تا منوچهر بود ته غم را ندیده بودم،حالا شادے را نمی فهمم. این همه چیز تویِ دنیا اختراع شده،اما هیچ اکسیرے برای دلتنگی نیست. . آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت سوے بیگانه روم . جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت،با تنی خسته و زخم هایی در آن،که آرام آرام خود را نشان می داد،زخم هایی که می خواست سالهاے سختِ ماندن را کوتاه کند،اما زندگی در کار دیگرے بود،لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه اے شده بود براے این که این پیوند ردے بر زمین بگذارد. √|| کتاب اینک شوکران «نوشته ے مریم برادران به روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر مدق» نوشته هایی است درباره ے مردانی که زخم هاے سالهاے جنگ محملی شد براے نماندن‌شان. فرشته لحظه لحظه ے زندگیش را به یاد دارد‌،شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه پیش چه می گفت یا به کی تلفن زده بود،اما همه ے لحظاتی را که با منوچهر گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور می کند. زیاد تعجب نمی‌کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد،وقتی صداقت زندگی و پیوند روحشان را می‌بینی و می بینی عشق چه قصه ها که نمی آفریند،فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقت‌شان آشکار می شود حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی :)✨ - پایان - '🌼🌿' @Antiliberalism