eitaa logo
انوار الهی💥
297 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
15.2هزار ویدیو
268 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | نقشه بزرگ به توسل کردم و روز نذر کردم ... التماس می‌کردم : خدایا! تو رو به عزیزترین هات ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده هر که زنگ می‌زد، مادرم قبول می‌کرد ... صاف و ساده‌ای بود علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست لجباز و سرسختش خلاص بشه تا اینکه مادرِ زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد!! است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح می‌دم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم عین همیشه داد می‌زد و اینها رو می‌گفت مادرم هم بهانه‌های مختلف می‌آورد آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره اما همون اول، جواب نه بشنون ولی به همین راحتی‌ها نبود من یه ایده داشتم! که تا شب خواستگاری روش کار کردم به خودم گفتم : خودشه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده علی، گندم گون، و بلندقامتی بود چهره‌اش همون روز اول چشمم رو گرفت کمی دلم براش می‌سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار بود اما دهن‌مون رو هم می‌تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد!! ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم گفتم : اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!! این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق خانواده رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم‌های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم‌های من ... و من در حالی که خنده‌ی پیروزمندانه ای روی هام بود بهش نگاه می‌کردم می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... ✍ نویسنده: شهید_سید_طاهای_ایمانی ..... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... ✍ نویسنده؛ شهید سید طاهای ایمانی .... 🆔 @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣