⚛بارها و بارها خوانده شود⚛
1⃣نمی گویم #مقدّس نباش ولی #مقدّسِ عاقل باش. بِس بِسی مباش که #سُخریه ی این و آن می شوی.
2⃣ #فرزانه باش و #دیوانه باش.
3⃣خویشتن را #تفویض به حق کن و او را وکیل خود بگیر که #تواناتر و #داناتر و #باوفاتر و مهربانتر و پاینده تر از او نخواهی یافت "حسبُنا الله و نِعمَ الوکیل".
4⃣سوره ی مبارکه ی #اخلاص" را با اخلاص بر زبان داشته باش.
5⃣با #خلق خدا #مهربان باش.
6⃣از سخنان #ناهنجار اگر چه به #مزاح باشد برحذر باش.
7⃣ #خلاف مگو" اگرچه به #مطایبت باشد.
8⃣از #قسم خوردن اگرچه به #راست باشد احتراز کن.
9⃣چو #اِستاده ای دست #اُفتاده گیر.
0⃣1⃣تا می توانی #نماز را در اول وقت" بجای آور.
1⃣1⃣"تجارتت" را #مُغتنم بشمار که انسان بیکار از دنیا و آخرت هر دو می مانَد.
2⃣1⃣ "داد و سِتَد" #مانع بندگی نیست "رجالٌ لا تلهیهم تجاره و لا بیعٌ عن ذکر الله و أقام الصّلوه و إیتاء الزکوه".
3⃣1⃣در #مُطلقِ امور #میانه رو" باش.
4⃣1⃣بر #کتمان" اهتمام داشته باش
🔸...اگرچه الف دنباله دارد، ولی؛
🍁گرچه #منزل بس #خطرناک است و مقصد ناپدید
🍁هیچ راهی نیست کآنرا نیست پایان غم مخور
🔴دستورالعمل هایی از
🔴علامه حسن زاده آملی
🔴۲۳ دی ماه ۱۳۵۱شمسی.....قم
#علامه_حسن_زاده
#عارفان
#آوای_توحید
@arefan_313
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | نقشه بزرگ
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس میکردم :
خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ میزد، مادرم قبول میکرد ...#زن صاف و سادهای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست #دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادرِ #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد!!
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم
عین همیشه داد میزد و اینها رو میگفت
مادرم هم بهانههای مختلف میآورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتیها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشهای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش میسوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهنمون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
#حاج_خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد!!
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم : اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشمهای گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشمهای من ...
و من در حالی که خندهی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه میکردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
✍ نویسنده: شهید_سید_طاهای_ایمانی
#ادامه_دارد.....
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣