eitaa logo
انوار الهی💥
298 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
15.2هزار ویدیو
268 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود ؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم . در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟ تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود . روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان . آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم . ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @anvar_elahi 📜 📖📜 📜📖📜
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 *ﺑﯽ ﭘﻨﺎﻩ* ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ . ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺩﻟﺪﺍﺭﯾﻢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭼﺮﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﻣﮑﺘﺐ ﻧﺮﺟﺲ ... . ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﻮﻥ ﺭﻓﺘﯽ؟ ... . ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺑﻪ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ؟ 😳 ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ ﻣﮑﺘﺐ ﻧﺮﺟﺲ . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ .ﺗﺎ ﺍﺳﻢ ﺑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ... . ﺳﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺘﻦ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ هم ﭘﻮﻝ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ... ﭘﻮﻝ ﺑﻠﯿﻂ ﻭ ﺳﻔﺮﻡ ﺟﻮﺭ ﺷﺪ ... . ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻔﺘﻪ، ﺳﻮﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ... ﺍﻭﺝ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯿﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻣﮑﺘﺐ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻣﻦ . ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ... ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﻦ ﺷﺪ ... ... نویسنده: 📚منبع:داستانهای ناز خاتون 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @anvar_elahi 🎉 🎉🎉 🎉🎉🎉