📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_هجدهم ↩️
در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه میشود ؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم . در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟
تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند میگفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانهها بودم ودلم پر از آشوب بود .
روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان . آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم .
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
@anvar_elahi
📜
📖📜
📜📖📜
🎉🎉🎉
🎉🎉
🎉
#رمان_عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_هجدهم
*ﺑﯽ ﭘﻨﺎﻩ*
ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺗﻮﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ . ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺩﻟﺪﺍﺭﯾﻢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ . ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭼﺮﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﻣﮑﺘﺐ ﻧﺮﺟﺲ ... .
ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻣﻮﻥ ﺭﻓﺘﯽ؟ ... .
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺑﻪ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﻣﮕﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ؟ 😳 ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺭﻩ ﻣﮑﺘﺐ ﻧﺮﺟﺲ . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ .ﺗﺎ ﺍﺳﻢ ﺑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ... .
ﺳﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺘﻦ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ هم ﭘﻮﻝ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ... ﭘﻮﻝ ﺑﻠﯿﻂ ﻭ ﺳﻔﺮﻡ ﺟﻮﺭ ﺷﺪ ... .
ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻔﺘﻪ، ﺳﻮﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ... ﺍﻭﺝ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯿﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻣﮑﺘﺐ، ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻣﻦ . ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ... ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﻦ ﺷﺪ ...
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#سید_طاها_ایمانی
📚منبع:داستانهای ناز خاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@anvar_elahi
🎉
🎉🎉
🎉🎉🎉