eitaa logo
انوار الهی💥
280 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید . خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید . من از حرف آقای صدر تعجب کردم . گفتم: من قدرش را می دانم . و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن . آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش . این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار . و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش . امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید . من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند . آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد . ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 @anvar_elahi 📜 📖📜 📜📖📜
انوار الهی💥
،🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_چهاردهم *ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿ
🎉🎉🎉 🎉🎉 🎉 *ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ* ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ، ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺭﻓﺖ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﻡ ﺩﺭ . ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﺍﺧﻞ … . ﺩﻝ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩ .ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﻃﺮﻑ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ . ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﺒﻮﺩ . ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ … . ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ . ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ، ﻣﮑﺘﺐ ﻧﺮﺟﺴﻪ . ﻣﺤﻞ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮﺍﯾﺮﺍﻧﯽ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﻦ ﻏﺮﯾﺐ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺑﺴﭙﺎﺭﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ … ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﭼﻤﺪﺍﻧﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﺭﻓﺖ … . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻫﯿﭻ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﺗﺮﺩﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ .ﺍﮐﺜﺮ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻃﻠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺎﮐﺴﺘﺎﻧﯽ، ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ … . ﺣﺲ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﻭ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻡ . ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ … . ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻦ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﻢ ﭘﯿﮕﯿﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺷﺪﻧﺪ . ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪ . ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺭﺧﺎﺭﺟﻪ ﻭ ﺣﺮﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻭﻥ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ … . ﺳﻔﺮ ﺳﺨﺖ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺷﻮﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ … ﻋﻠﯽ ﺍﻟﺨﺼﻮﺹ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ … . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ، ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺑﺎﺷﻢ … . ... نویسنده: 📚منبع:داستانهای ناز خاتون 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @anvar_elahi 🎉 🎉🎉 🎉🎉🎉
صدا ۰۳۶.mp3
15.92M
📌علامت‌های ظهور، زمان ظهور، راز مخفی بودن زمان ظهور،انواع علائم ظهور، علائم حتمیه (۱)