eitaa logo
رابطة الفردوس العلمية
158 دنبال‌کننده
378 عکس
53 ویدیو
41 فایل
كن عالماً بالأخبار و الإعلانات في القسم اللغة العربية و آدابها بجامعة أراك مع الفردوس. با فردوس از تازه‌ترین اخبار،اطلاعیه‌ها و رویدادهای گروه زبان و ادبیات عرب دانشگاه اراک آگاه شوید. ارتباط با ما @Parisaamoradi نشانی کانال تلگرام: @arabiarakun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهل غزه میگن:برای اولین بار پس از ۱۹۰ روز جنگ صدای بمباران وصدای پهپادهای صهیونیستی متوقف شده یک ساعت شد وصدای بمباران نشنیدیم الحمد لله 🇮🇷🇵🇸✌️ 🇵🇸👨‍🎓اخبار غزه از زبان دانشجوی فلسطینی ساکن ایران @monem_ps 🇵🇸
سر در گِرُو یار بِدادی و شدی قاسم سردار، سر در گُمَم از دست بریده‌ت، چون میر علمدار... تاریخ دوباره شده تکرار چون مالک اشتر، رفته است... دگر قاسمِ سردار... وقت است بخوانید برایش: علمدار نیامد... سردار نیامد. جان داد و به جان علی و فاطمه پیوست. جانم به فدایش که جانان جهان بود... جانان جهان رفت، نیامد... علمدار نیامد مختار به پا خیز، وقت است زنی ضربه سختی بر دشمن نامرد بگذشت «بزن در رُویِ » دشمن بگذشت دگر وقت ترورها... که ایران شده است ملک سلیمان و سلیمانیِ ایران نَمُرده ست، ایران شده است پُر زِ سلیمانیِ سردار هر یک‌یک‌تان زود بِجُنبید، نخوابید، سلیمانی شوید، سخت بتازید... مختار شود هر نفر از ما و این وعدۀمان است... تلاویو شود حذف ز دنیا.... سردار، بردار سَرَت را و ببین کار تمام است... ویرانه شده کاخ ستم، وه چه سیاه است بر سرخی رویت که به‌سان رخ یار است، دگر کار تمام است... ”ن.محمدی”
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 🔴 جناب آقای حسام خالد مهدی علی العزاوی 🔸ارشد زبان و ادبیات عربی 🗓مورخ: سه شنبه ۱۴٠۳/٠۲/٠۴ 🕰ساعت: ۱۰ 🪧مکان: کتابخانه تخصصی الغدیر .............................................................. راهنما :جناب استاد دکتر محمد جرفی مشاور : جناب استاد دکتر اناری اساتید داور : 《جناب استاد دکتر احمد امید علی_جناب استاد دکتر مختاری》 🆔@arabiarakun
قصه شب.mp3
5.99M
الحمامتان 📚قصه شب(۱۰) 🎙سرکار خانوم زینب دشتبان زاده 📻 @arabiarakun
دو کبوتر در صحرائی زندگی میکردند که یکی از آنها کوچک و دیگری بزرگتر بود. کبوتر کوچک گفت: بیا با هم به پشت آن کوه که آنجاست برویم. کبوتر بزرگ گفت: نه، مسیر طولانی است و آنجا هم خطرناک است. کبوتر کوچک گفت: تو ترسو هستی؛ من تصمیم دارم که به آنجا بروم، جهان بزرگ است... کبوتر بزرگ گفت: تو در این سفر خسته خواهی شد، خطرات این سفر بسیار است. ما اکنون در آسایش و راحتی زندگی میکنیم و خداوند به ما نان و آب و همچنین آزادی بخشیده است. پس برای چه میخواهی به مکانی دیگر کوچ کنی؟ کبوتر کوچک گفت: من شنیده ام که سفر کردن تجارب زیادی را به همراه می آورد و بزرگان و عالمان، سفر را ستوده اند. کبوتر بزرگ گفت: سفر خوب است اما برای حیوانات دیگر، نه برای ما. کبوتر کوچک گفت: نه، نباید از سفر ترسید! من سفر را دوست میدارم.من تصمیم به رفتن دارم و اینک خواهم رفت. کبوتر بزرگ گفت: نصیحت من در تو اثری ندارد، پشیمان که شدی بازخواهی گشت. کبوتر کوچک به سوی کوه رفت و کبوتر بزرگ هم به سمت خانه روانه شد. کبوتر کوچک به مزرعه ای زیبا که در کنار کوه بود رسید و تصمیم گرفت بر روی شاخه ای از درختی بزرگ بخوابد. هوا سرد بود. کبوتر نگاهی به پیرامون خود کرد. مکان مناسبی را برای استراحت نیافت و در نهایت به زیر برگی از آن درخت پناه برد. با خودش گفت: برای چه نصیحت دوستم را قبول نکردم. اما مشکلی نیست، هوا که دائما سرد نمیماند... هنگامی که خورشید طلوع کرد، کبوتر در حالی که غمگین بود بر روی شاخه ای نشست؛ او ترسیده بود. با خودش گفت: آیا به خانه بازگردم؟ اما نه... من تصمیم به سفر گرفته ام. ناگهان عقابی آمد و قصد شکار کبوتر را کرد. کبوتر وحشت زده شد و سخنان دوستش را به خاطر آورد و گفت: وای بر من؛ ای کاش عاقل بودم. در همان لحظه عقاب دیگری را دید. عقاب دوم به سرعت خودش را به شاخه درخت رساند و با خود گفت: این صبحانه من است و قصد شکار کبوتر را نمود. همین که خواست کبوتر را شکار کند، عقاب اول زودتر از او اقدام به شکار کبوتر کرد. عقاب دوم عصبانی شد و به عقاب اول گفت: از اینجا برو. عقاب اول گفت: من زودتر او را دیدم، عصبانی نباش. سپس هر دو عقاب به نبرد پرداختند. هنگامی که کبوتر این صحنه را مشاهده نمود، یاد خدا کرد، به زیر تخته سنگی پناه برد و خودش را از آنها پنهان نمود و از شدت ترس از آنجا خارج نشد. او تا صبح همانجا ماند و بسیار دوستش را یاد میکرد. صبح هنگام از آنجا بیرون آمد و در جستجوی غذا پرواز کرد. در همین حین کبوتری را دید که بر زمین نشسته است. با دقت نگریست و در آنجا غذایی را یافت. کبوتر کوچک به شدت گرسنه بود. نزدیک کبوتری که آنجا بود آمد و شروع به خوردن غذا کرد. زمانی که دانه را خورد، دانست که این دام صیاد است اما دیر شده بود و او در تور صیاد افتاد و بسیار غمگین شد. کبوتر کوچک به کبوتر دیگر گفت: ما هر دو کبوتریم. هنگامی که دیدم تو اینجا هستی من نیز آمدم اما در دام صیاد افتادم. برای چه مرا از این دام آگاه نکردی؟ کبوتر گفت: اولا، درست است؛ من هم مثل تو کبوترم اما من غذایم را از این راه به دست می آورم. دوما، خداوند دو چشم به تو داده است، چطور دانه را دیدی اما دام را ندیدی؟ سوما، من نیز تنها هستم. چهارما، برای تو نامه نفرستاده ام که بیایی و از غذا میل کنی. کبوتر کوچک گفت: راست میگویی، از تو سپاسگزارم. حال رهایی در چیست؟ کبوتر دیگر گفت: تو بسیار ساده لوحی و من نیز نمیتوانم فرار کنم. پس برای چه چنین سوالی میکنی؟ کبوتر کوچک از کبوتر ناامید شد اما هنوز امید به رهایی داشت و با خود گفت: من هر کاری برای آزاد شدن از این دام انجام میدهم. سپس تور را با منقارش پاره کرد و به سمت آسمان پرواز کرد. او بار دیگر نجات یافت. قصد رفتن به خانه را کرد. در مسیر به مزرعه ای رسید. بر روی دیواری نشست و مزرعه را تماشا میکرد. در این زمان کودکی آمد و چشمش به کبوتر افتاد. سنگی برداشت و به سوی کبوتر پرتاب کرد. کبوتر در اثر برخورد سنگ سقوط کرد و درون چاهی افتاد. کودک همین که دید کبوتر به چاه افتاده از او ناامید شد و رفت. کبوتر تا شب در چاه ماند. با خود گفت: این مجازات من است. من نصیحت دوستم را گوش نکردم. خودش را به دهانه چاه رساند و به سمت خانه پرواز کرد. هنگامی که به خانه رسید، کبوتر بزرگ صدای او را شنید و از دیدار او خوشحال شد. اما او را غمگین یافت و از او پرسید: چه شده است؟ کبوتر کوچک گفت: شنیده بودم که در سفر تجربه های زیادی وجود دارد و گمان میکردم که مکان های دیگر بهتر از مکان ماست اما دانستم که بزرگترین نعمت، دیدار دوستان است. @arabiarakun
جهت شرکت در مسابقه هفتگی وارد دیجی فرم زیر شوید: https://digiform.ir/wc3255063
سومین مرحله از مسابقات ☝️🏻☝️🏻☝️🏻 مهلت پاسخگویی تا ۲۳ فرداشب🙏🏼
با سلام خدمت اعضای محترم🌱 برنده مسابقه این هفته انجمن علمی دانشجویی فردوس 《سرکار خانم فاطمه عابدی》 هستند، به ایشان تبریک عرض میکنیم. برای دریافت هدیه به پی وی ادمین مراجعه کنند.👏🏼🌺 @Parisaamoradi
InShot_۲۰۲۴۰۴۱۴_۰۸۱۲۵۹۰۰۵_۱۴۰۴۲۰۲۴.mp3
4.07M
السرطان والعلجوم 📚قصه شب(۱۰) 🎙جناب آقای رضا شریعتی 📝مترجم:جناب آقای محمد صادقی 📻 @arabiarakun
در مجاور یک برکه مرغ ماهیخواری زندگی میکرد که هر روز در آنجا به شکار ماهی میپرداخت. چندی گذشت، او ضعیف و درمانده شد و به شدت احساس ناتوانی کرد و دیگر نتوانست به شکار ماهی بپردازد. گرسنه باقی ماند. اندوهگین گشت و با خود گفت: من دیگر نمیتوانم ماهی شکار کنم. حال چه کنم؟چاره چیست؟ اما همه چیز ممکن است؛ یافتم! این بهترین راه است. به کنار برکه رفت. خرچنگ او را مشاهده کرد و به او گفت: برای چه غمگینی؟ تو را چه شده؟ مرغ ماهیخوار گفت: روزگاری من نیرومند بودم اما اکنون ضعیف و ناتوان گشته ام و چیزی از عمر من هم باقی نمانده است. ولی گناه این ماهیان چیست؟ امروز دو صیاد را در اینجا دیدم. هر دو به برکه نگاه کردند. یکی از آنها به دیگری گفت: این برکه ماهیان بسیاری دارد. دیگری گفت: من نیز ماهیان زیادی را در مکانی دیگر دیده ام. ابتدا به آنجا میرویم سپس برای شکار ماهیان این برکه بازخواهیم گشت. هنگامی که خرچنگ این سخنان را شنید، نزد ماهیان رفت و قصه را برای آنان شرح داد. آن ها بسیار ترسیدند و گفتند: بله، مرغ ماهیخوار درست میگوید. هر چند او دشمن ماست، اما او روزی یک ماهی شکار میکند در صورتی که صیادان قصد شکار همه ما را دارند. حال باید چه کرد؟ یکی از ماهیان گفت: برای جواب این پرسش به نزد مرغ ماهیخوار میرویم. خرچنگ گفت: باشد؛ مشکلی نیست. سپس ماهیان به نزد مرغ ماهیخوار رفتند و از او پرسیدند: آیا این خبر صحیح است یا نه؟ مرغ ماهیخوار گفت: بله حقیقت دارد. من آن دو صیاد را دیدم و سخنان آن ها را شنیدم و بسیار اندوهگین شدم. ماهیان گفتند: چاره چیست؟ مرغ ماهیخوار گفت: چاره این است که همگی از اینجا به برکه ای که پشت این کوه است برویم. در آنجا برکه ای عمیق وجود دارد. پس عجله کنید! ماهیان گفتند: فکر خوبی است اما ما بدون کمک تو نمیتوانیم به آنجا بیاییم. مرغ ماهیخوار گفت: مشکلی نیست! زمان اندک است! من شما را با خود به آن برکه میبرم. مرغ ماهیخوار ظرفی را طلب کرد و تعدادی از ماهیان را در آن قرار داد و ظرف را به دهان گرفت. او هر صبح و عصر تعدادی از ماهیان را بدین صورت با خود میبرد و آن ها را میخورد. ماهیان نیز از حقیقت ماجرا آگاه نبودند. روز ها گذشت، خرچنگ نزد او آمد و گفت: من امروز میخواهم آن برکه جدید را ببینم. مرغ ماهیخوار گفت: ایرادی ندارد! من تو را با خود به آنجا میبرم. مرغ ماهیخوار خرچنگ را بر پشت خود سوار کرد و پرواز نمود. در میانه راه قصد کشتن خرچنگ را کرد. خرچنگ از بالا بر روی کوه استخوان های ماهیان را دید و دانست که مرغ ماهیخوارِ حیله گر ماهیان را خورده است. خود را نزدیک به مرگ دید و با خود گفت: من در خطرم. او مرا خواهد کشت. تصمیم گرفت تا مرغ ماهیخوار را بکُشد. دستانش را دور گردن او قرار داد و او را کشت. مرغ ماهیخوار بر زمین افتاد و خرچنگ او را رها کرد و به سرعت نزد ماهیان بازگشت. داستان را برای آنان شرح داد. ماهیان بسیار خوشحال شدند و از خرچنگ تشکر کردند و از اینکه سخن دشمن را پذیرفته بودند پشیمان شدند. @arabiarakun
سلام بر ابراهیم .mp3
15.23M
📚 گلچینی از کتاب سلام بر ابراهیم 🎙خانوم زهرا خسروانی 📻 @arabiarakun
📌 🔴 جناب آقای ظافر کریم الزاملی 🔸ارشد زبان و ادبیات عربی 🗓مورخ: یک شنبه۱۴۰۳/۰۲/۰۹ 🕰ساعت: ۱۴ 🪧مکان: کتابخانه تخصصی الغدیر .............................................................. راهنما :جناب استاد دکتر قاسم مختاری مشاور : جناب استاد دکتر احمد امیدعلی اساتید داور : 《جناب استاد دکتر سید ابوالفضل سجادی_جناب استاد دکتر محمد جرفی》 🆔@arabiarakun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر ابراهیم ۲.mp3
6.56M
📚 گلچینی از کتاب سلام بر ابراهیم 🎙خانوم زهرا خسروانی 📻 @arabiarakun
همه دعوت هستید... انجمن فردوس گروه زبان و ادبیات عربی برگزار میکند،جشن بزرگ روز استاد. @arabiarakun
برگزاری مراسم گرامیداشت روز معلم توسط انجمن فردوس و تجلیل از اساتید گرانقدر گروه زبان و ادبیات عربی دانشگاه اراک. ۱۴۰۳/۲/۱۰ @arabiarakun