eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تقدیم با احترام به شما 💜ان شاءالله لحظه هاتون 🌸سرشار از اخلاص و نورانیت 💜و‌ رزق وخیر و برکت باشه 🌸سه شنبه تون پراز عطر حضورخدا 💜دستاتون پر از استجابت دعا
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۰ با همان آه خفه شده در سینه اش ، نگاه میگیرد... با شانه هایی افتاده, راه خروج را
#۶۶۱ معراج کلافه است...هیچ نمیفهمد منظور این مأمور تعلیقی را :کی لوش داده...؟گفتمت تا نفهمیدی زنگ نزن...یعنی چی دختر جوو... _به احتمال زیاد آرام خسروی بوده...فکر کن ببین با خط اون تماس گرفتی باهاش یا نه...شماره ش به اسم خودش نیست...اسم تماس گیرنده مهسا رهسپار ثبت شده!... صدای فکور مثل تبل در گوش معراج میپیچد... گرفته بود... با خط آرام شماره ی داریوش را گرفته بود... اما نمیشود...محال است!... _همش مضخرفه...ماهان وقتی از داریوش جدا شد هیچ موبایلی همراهش نبود که بخواد ردیابی بشه!... امیدی در دلش میتابد... اصلا چرا همان یک لحظه ی کوتاه هم ذهنش منحرف شد...؟ _بزار کامل برات توضیح بدم...:کسی که به اداره ی آگاهی زنگ زده ، و محل استقرار ماهان تیموری رو گزارش کرده ، همون کسیه که با خط داریوش تماس گرفته...این یعنی طرف کامل در جریان بوده ماهان کجاست... تنها کسی که اینو میدونست تو بودی و چه کسی جز آرام خسروی میتونه این جزئیات رو بفهمه...؟ مغزش یک ایست کامل کرده است... نمیفهمد... نمیخواهد بفهمد... پوزخند عصبی اش را فکور میشنود :محاله...آرام روز فرار ماهان تمام وقت پیش من بود... یادش می آید آن روز را و در حسرتش میسوزد... _خب...؟کار غیر عادی ای نکرد...؟یا اینکه مثلا ، تلاشش این نبود که سرگرمت کنه...؟ معراج عصبی از فکر های منفی و خانه خراب کنی که سراغش می آید میگوید:ربطی نداره..ربطی ندارههه... _متأسفم که اینو میگم اما...با وجود شواهد روز قتل...بزرگترین احتمال همینه...یا بهتر بگم...احتمال اینکه اون نباشه ، از صفر هم کمتره!.... میان این چهار دیواری دارد دیوانه میشود دیگر... شک مثل خوره همه ی جانش را گرفته... حتی شاید دیگر شک هم نباشد... با بیچارگی تمام دارد به همان نتیجه های بد بد میرسد... یک ماه از روزی که پرینت تلفنش را گرفته میگذرد... چهل روز از ندیدن آرام... چرا خط موبایلش به اسم خودش نیست...؟ این همه مدت چگونه نفهمیده بود آرام ، خطش را به اسم مهسا خریده است...؟ هزاران بار فیلم دوربینهای مدار بسته را چک کرده است...
دستی روی شکم برآمده ام کشیدم و با خوشحالی داخل خونه شدم که با شنیدن صدای دوستم سوگل و شوهرم خشک شده ایستادم که صدای گریه ی سوگل میومد: _پس کی طلاقش میدی قرار بود بخاطر بچه باهاش ازدواج کنی و وقتی بدنیا اومد طلاقش بدی حالا ک من حامله ام نیازی به اون زنیکه و بچه اش نداریم ارباب دستش و نوازش وار روی شکم سوگل کشید و گفت: _عزیزم خودت و ناراحت نکن برای بچه خوب نیست با گریه گفتم:_ارباب؟! ارباب و سوگل به سمتم برگشتند با گریه بهشون خیره شده بودم دستم و روی قلب مریضم گذاشتم و لبخند تلخی زدم و گفتم: _سوگل ازش ناراحت نباش من قلبم مریض بعد از بدنیا آوردن بچه بهم گفتن زنده نمیمونم خودم دنبال یکی بودم تا از بچم و ارباب مواظبت کنه سوگل بهت زده بهم خیره شد که لبخند میون اون همه درد زدم و گفتم: _حالا ک تو هستی خیالم از ارباب راحته خیلی دوستتون دارم قلبم تیری کشید ک آخ بلندی گفتم و روی زمین افتادم ارباب و سوگل به سمتم اومدند ک با درد نالیدم:_مواظب بچم باشید سوگل برای بچم مادری کن باشه سوگل با گریه گفت:_غلط کردم تو رو خدا بلند شو سارا....😭💔 https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
با حرص داشتم به حرفاش گوش میدادم .. انگار من اش هستم که اینجوری دستور میده _هوی با توام فهمیدی باید چیکار کنی دیگه آره ؟ بله ای گفتمو به سمت تختش رفتم تا تختشو مرتب کنم . با صداش که نزدیکم بود جا خوردم .. _خدمتکار سر تق زود باش بعد اینکه تختو مرتب کردی حمام رو برای دوش گرفتنم آماده کن . باشه ای گفتمو بعد مرتب کردن تختش به سمت حمام رفتم وان رو پر از آب کردم که وارد حمام شد . سرمو پایین انداختم خواستم از حمام خارج بشم که یکدفعه دستمو کشید و......🙈🔥 https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز دیگری از راه رسید یک صبح تازه یک تولد دوباره یک زندگی جدید هر روز آغاز یک زندگی‌ست آغاز یک تغییر و شروع یک هیجان زندگی‌تان پر از تلاطم‌های خوش... صبح جمعه تون بخیر
➕اونهايى كه با تو غيبت ميكنن، پشت سر تو هم غيبت ميكنن...!
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۱ معراج کلافه است...هیچ نمیفهمد منظور این مأمور تعلیقی را :کی لوش داده...؟گفتمت تا
#۶۶۲ همه ی راه ها را رفته و در آخر ، به بنبست آرام رسیده است... برگه ی ثبت شده ی بیمارستان ، گواهی میداد آن زن در روز قتل برای شیمی درمانی بستری بوده است... شاهدانش هم دکترها و پرستارانی بودند که شهادت میدادند مانیا روز نوزدهم فروردین ، تحت عوارض داروهای شیمی درمانی بیهوش بوده است... دارد خل میشود... هنوز دو روز هم از آزادی اش با قید سند نگذشته است... در عین دیوانگی هایش ، برای یک لحظه شنیدن صدای آن دختر له له میزند... پیشانی اش را به کمد لباسهایش تکیه میدهد... از همانجا هم میتواند لباس خواب آبی رنگ را ببیند... دوباره و دوباره به یاد می آورد... آن شب ، تمام و کمال برای خودش بود... بعد از مدتها توانسته بود آنطور که میخواست لمسش کند... شک است دیگر... وگرنه اصلا نمیخواهد دلیل دوری کردن های آرام را بفهمد... اصلا هم به این فکر نمیکند چرا از معراج میخواست تا زمان عروسی صبر کند... خم شده و پارچه ی لطیف لباس را چنگ میزند... به آرام گفته بود دارد ماهان را فراری میدهد... گفته بود و دخترک باز هم سعی کرده بود معراج را به خانه بکشاند... لباس را به بینی اش میچسباند...پلک میبندد و میتواند عطر کمرنگ جا مانده روی لباس را استشمام کند... با هردو دست به آن چنگ میزند...لباس را در آغوش میگرد و باز هم صدای ساعت زنگی وار فکور در گوشش میپیچد : _این اطلاعات سریه...هیچکس ازشون باخبر نمیشه... اما...اون دختر برای سندیت بخشیدن به حرفاش خودش رو معرفی کرده!... خون جلوی چشمانش را میگیرد... _چهار رقم آخرش:۱۰ ۸۳ چرا نمیخواهد باور کند وقتی خود آرام با زبان بی زبانی گفته بود نمیگذارد خون مادرش روی زمین بماند...؟ با آن مرد ترک تبار همدستی کرده بود... زیر گوش معراج با او در ارتباط بود و حتی بعد از آن هم نمیخواست به روی خودش بیاورد... از همان روز اول نیتش را گفته بود... گفته بود انتقام میگیرد.... معراج در یک لحظه دچار جنون میشود... با هر دو دست لباس را از وسط جر میدهد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یکشنبه تون پر گـل 🍃امروز از خدا میخواهم 🌷هر آنچه بـهترین 🌷هست براتون رقم بزند 🍃روزی فـراوان 🌷دلی خـوش 🌷و شادیهای بی پایان 🍃لبخـــ :)ــند خدا 🌷بدرقـه راهتون
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۲ همه ی راه ها را رفته و در آخر ، به بنبست آرام رسیده است... برگه ی ثبت شده ی بیمار
#۶۶۳ فریادهایش در دل خانه ی مشترکشان میپیچد... وسایل آرایشش را از روی میز پرت میکند... خشم همه ی وجودش را گرفته است... نبض شقیقه اش در حال ترکیدن است... رگ گردنش به شدت ورم کرده و صورتش از خشم سرخ شده است... جمله ای که شایان در شب نامزدی گفته بود ، روی دور تکرار در سرش میچرخد:تحقیقات رو سپردم به اهلش...تحقیقات رو سپردم به اهلش!... نفس نفس میزند و رو تختی را از روی تخت پایین میکشد... باز هم فریاد... باز هم صحنه های از آن شب... شب فرار ماهان... شب قبل از قتل آقاجانش... وقتی همه ی اتاق را به هم میریزد.... پایین تخت سر میخورد و دستانش را در موهایش چنگ میکند... کسی به دادش نمیرسد... همه چیز روی سرش آوار شده است... دنیا روی سر او خراب شده... دادگاه ماهان بدون حضور او برگزار شده... مجد به خاطر گروگان گیری دخترش شکایت نکرده و نیتش را به وضوح بیان کرده است... همه چیز به او بستگی دارد... از درون دارد از هم میپاشد... فقط سه هفته تا اجرای حکم باقی مانده است... فقط سه هفته مانده تا برادرش را به خاطر پاک کردن لکه ی روی ناموسشان بالای دار بفرستند... دارد دیوانه میشود و برای امروز قرار دارد.... امروز عصر با شیدا مجد قرار دارد و حالش بد است.... پارچه ی جر خورده ی آبی رنگ ، از دور دهان کجی میکند....
_چند سالته گوگولم؟ -۱۳ سالمه ارباب _وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟ بهم نزدیک تر شد و من همینطور رفتم عقب که کشدار لب زد :_باید زنم بشی -ولی ارباب! _جون ارباب موش کوچولوم _من ۱۳سالم بیشتر نیست -نگو من کوچولو مچولو دوست دارم. نزدیکم شد دقیقا تو یک قدمیم ایستاد و دستو جلو اورد که همون زمان در باز شدو برادر بزرگ تر ارباب داخل اتاق شدو... https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306 🔥
💖 آرام جـانـمـ 💖
_چند سالته گوگولم؟ -۱۳ سالمه ارباب _وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟ بهم نزدیک تر شد و من همینطور رف
_امروز میشی عروس این عمارت... با بغض نالیدم: -ارباب خواهش میکنم نمیخوام عروس شم... یدفعه نزدیکم شد و لب زد: -وقتی میدونی مثل سگ عاشقتم چرا عروسم نمیشی؟؟... زدم زیر گریه:-اخه من...من 13 سالمه کوچولوام ارباب -من عروسک کوچولو دوست دارم خودم با جون دل بزرگت میکنم دلبر... https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸گلهای گروه آدینه تون شاد 💞چه زيباست امروز 🌸روی لب‌هايمان 💞ذكرمهربانی 🌸ذکرعشق 💞ذکرمحبت 🌸به شكوفه ‌بنشيند 💞امیدوارم 🌸آدینه تون سرشار 💞از عشق و محبت باشد
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۳ فریادهایش در دل خانه ی مشترکشان میپیچد... وسایل آرایشش را از روی میز پرت میکند..
#۶۶۴ آرام: دیگر هیچ اشکی برای ریختن ندارم... ضعف همه ی تنم را سر کرده است... هیچ صدایی از آن بیرون به گوش نمیرسد... هوا گرگ و میش است و معده ی لعنتی ام دیگر تاب این همه اسید را ندارد... از وقتی به اینجا آمده ام حتی دستشویی هم نرفته ام... از جایم نیم خیز میشوم و صورتم از درد معده در هم میپیچد... کاش حداقل بتوانم یک جرعه آب بنوشم.... شاید این معده ی لعنتی کمی آرام بگیرد... روی پاهایم می ایستم و سرگیجه ام را نادیده میگیرم... گام های بی صدایم را سمت در بر میدارم و سوزش کف پایم، باز هم خودنمایی میکند... کلید را آهسته در قفل میچرخانم و بعد از آن دستگیره را بدون سر و صدا پایین میکشم... حتی چراغ را هم خاموش نکرده است و میتوانم حدس بزنم از خانه خارج شده است... دستی به پیشانی ام میگیرم و با چشم به دنبال یک جفت دمپایی یا کفش میگردم... آشپزخانه پر از تکه های شیشه است و نمیخواهم آنجا را هم به گند بکشم... پاهایم را لازم دارم... کمی جلو میروم و یک جفت دمپایی مردانه را از دور میبینم. دمپایی ها برای پایم بزرگ هستند... پاهایم میانشان لق میزنند... خودم را به هر شکلی که هست به یخچال میرسانم... صدای خش خش شیشه های کف آشپزخانه ، چند ساعت قبل را برایم یاد آوری میکنند... باز هم بغض گلویم را چنگ میزند... دستان بی حالم را به در یخچال میرسانم و بازش میکنم... یخچال خالیست... هیچ چیز به جز یک بطری آب معدنی داخلش نیست... آن را برمیدارم و بعد از اینکه درش را باز میکنم ، جرعه ای آب وارد دهانم میکنم... بغضم همراه با آب سرد پایین میرود و اشکم همراهش میچکد... چگونه میتواند به من شک کند...؟ چرا حتی اجازه ی گفتن یک کلمه را به من نمیدهد...؟ چشمانش... چشمانش چگونه میتوانند اینقدر با نفرت به من زل بزنند...؟ بی حال و بی رمق در یخچال را هول داده و بطری را روی کانتر چوبی میگذارم... حماقت است یا دیوانگی نمیدانم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۴ آرام: دیگر هیچ اشکی برای ریختن ندارم... ضعف همه ی تنم را سر کرده است... هیچ ص
#۶۶۵ اما من...هنوز هم دلتنگش هستم... فقط یک لحظه... یک لحظه محکم در آغوشم بگیرد...بعد از آن هر چقدر دلش خواست فریاد بزند... هر چقدر دوست داشت اتهام وارد کند... لبهایم از شدت بغض جمع میشوند و سرعت قدم هایم کمتر... عطر لعنتی اش را در خانه جا گذاشته و رفته است... حتی بوی غلیظ دود سیگارش را... بوی سیگار...؟ سرم را با ضرب بلند میکنم... میبینمش... روی مبل تک نفره لم داده است و جلوی چشمان من سیگار دود میکند... سرخی چشمانش را از دور هم میتوانم ببینم... پک عمیق دیگری به سیگارش میزند و باز هم خیره خیره نگاهم میکند... سینه ام از آه سنگینی که بیرون میدهم بالا می آید... از جایش حتی تکان هم نمیخورد... خیرگی اش با آن چشمان نیمه باز ادامه دارد... لبهایم را به هم فشار میدهم و راهم را سمت اتاق میکشم... برای امشب کافیست... نمیتوانم یک سونامی دیگر را تحمل کنم... نمیتوانم حرفهایی که مثل چاقو قلبم را تکه تکه میکرد را باز هم بشنوم... هنوز به در اتاق نرسیده ام که دستم به شدت کشیده میشود:کجا...؟ نفسم از هیجان بند می آید...و مردمکهای ترسیده ام به شدت گشاد میشوند... سینه به سینه ام ایستاده است و دستم میان پنجه ی قوی اش فشرده میشود... نگاهش روی کل صورتم میچرخد.... روی چشمانم دو دو میزند... تند تند نفس میکشد... نفسش بوی سیگار میدهد... آب دهانم را قورت میدهم و او با نگاه به سیبک گلویم ،دست دیگرش را دور کمرم میپیچد و مرا بیشتر از قبل به خودش میچسباند:گفتم بمون تو اتاق...نگفتم...؟؟؟ صدایش هم خشم دارد...هم حسی ناشناخته که تپش قلب مرا به اوج میرساند... در آغوشش هستم... چسبیده به تنش... میتوانم ضربان تند قلبش را حس کنم... قلب من هم ضرب گرفته است... فاصله ی صورتش در یک حرکت کمتر میشود و این بار میغرد:نگفتم نیا بیرون....؟؟؟ تمام قلبم او را میخواهد...
‌ میشه تو هر حالی از زندگی لذت برد ... یک موزیک آرام، یک فنجان چای، و سکوتِ ذهن یا اگر فکری هست ، فکری باشد سراسر مثبت... اینطوری آرامش را به وجودت دعوت کن! صبح بخیر❤️
السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّة سلام بر تو‌ای مادر ماه‌های درخشان‌ ای فاطمه دختر حزام بن خالد از قبیله بنی کلاب..
#۶۶۶ برای یک ثانیه هم که شده ، دلم میخواهد این نفرت را از چشمهایش کنار بزند... تمام جرأتم را جمع میکنم تا روی پنجه ی پاهایم بایستم... دلم میخواهد فکر کنم او هم برای در آغوش کشیدنم دنبال بهانه است... پلک میبندم و این راه دور افتاده بینمان را برمیدارم... لبهای بیتاب و بیقرارم را به وصل لبهایش میرسانم... تمام تنم گر میگیرد و دست او این بار موهایم را هم چنگ میزند.... قلبم قصد دارد از سینه ام بیرون بزند... او دارد مرا میبوسد.... لبهایش با گرسنگی لبهایم را میبلعد... هر چند خشن و دردناک.... هر چند پر از خشم و کینه... اما میبوسد... نفس نفس میزند و میبوسد... پاهای بی جانم از زمین جدا میشوند.... حتی اجازه ی تکان خوردن هم به من نمیدهد... اشتباه نمیکنم...؟ خواب نیست...؟ دیگر جانی در تنم نمیماند... آنقدر حرص میزند... آنقدر تنم را فشار میدهد که در مرز حل شدن قرار میگیرم... استخوان هایم با جان و دل این شکنجه را پذیرا هستند... چهار ماه تمام است که منتظر این روز مانده ام... منتظر روزی که اینگونه بند بند اسخوانهایم ، در حصار بازوهای قوی و مردانه ی او به فغان درآیند... فریادهایی که میان بوسه هایش خفه میشوند ، اوج استیصالش را نشان میدهند... شاید او هم مثل من دلتنگ باشد... بی تاب برای همین لحظه ها... همین لحظه هایی که هوا میشود...اکسیژن میشوند نفسهایش...و در عمق ریه هایم جا میگیرند... دستش روی موهایم میخزد و قبل از اینکه به طور کامل لمسم کند ، در واکنشی غیر قابل پیشبینی رهایم کرده و با نفس تندی ، سمت دیوار هولم میدهد... من همانجا میخ میشوم و او... دوان دوان از خانه خارج میشود... هنوز هم میتوانم عجز را در چشمانش ببینم... عجزی که مقلوب خشم و کینه اش شده... کاش دنیا در همان لحظات ایست میکرد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۶ برای یک ثانیه هم که شده ، دلم میخواهد این نفرت را از چشمهایش کنار بزند... تمام
#۶۶۷ عقب عقب وارد اتاق میشوم و دست روی لبهایم میکشم... زق زق میکنند... دست روی سینه ام میگذارم... قلبم میخواهد از جایش کنده شود... نفس ندارم... دیگر حتی جانی در تن ندارم... دلم یک خواب طولانی میخواهد... پلک ببندم... و وقتی بیدار میشوم ، فقط و فقط چشمهای او را ببینم... روی تخت چمباتمه میزنم و باز هم انگشتانم را به لبهایم میچسبانم... آنقدر به پایش عشق میریختم تا باز هم معراج خودم شود... همان دیوانه ای که دوری از من نفسش را بند می آورد... **** با احساس نور روشنی که روی پلکم افتاده ، چشم باز میکنم... صبح است... ساعت ندارم و نمیدانم چندین ساعت پدرم را در بی خبری و نگرانی رها کرده ام... دیگر به این ضعف عادت کرده ام... با صورت درهم و کلافه از گرمای آفتاب ، از جایم بلند میشوم... موهای آشفته ای که میان انگشتان او چنگ شده بود را جمع میکنم... آهم را بیرون میفرستم و شروع به بافتنشان میکنم... انتهایشان را با خودشان گره زده و روی پاهایم ، سمت میز توالت قدم برمیدارم... خود آشفته ام را میبینم... زنی با پای چشمهای گود رفته و صورتی لاغر.. ابروهای پر شده و لبهای خشک... حتی نمیدانم لباس برای تعویض دارم یا نه... جای حمام را نمیدانم... حوله و وسیله ندارم... باز جای شکرش باقیست ، قبل از آمدنم ماهیانه ام تمام شده و نیازی به پد و لوازم بهداشتی نداشتم... آه... چشم از صورت بی رنگ و روی مقابلم میگیرم و اینبار قصدم پیدا کردن سرویس بهداشتیست... آبی به صورتم میزنم و از سرویس خارج میشوم... معراج از همان وقتی که با آن حال خانه را ترک کرد ، دیگر برنگشته است... صورتم را با دستمال کاغذی که روی میز گذاشته شده پاک میکنم و لنگان لنگان سمت در هال میروم... مطمئنم آن را قبل رفتن قفل نکرد... و همینطور هم هست... باید تلفنی پیدا میکردم و با پدرم تماس میگرفتم... قبل از آن ، باید میفهمیدم کجا هستم... از در که بیرون میروم ، به وضوح صدای امواج دریا و پرنده های اطراف ساحل را میتوانم بشنوم...
🔴🔥 حدودا چهار ماهی بود طلاق گرفته بودم دلم میخواست با یکی وارد رابطه بشم و ازدواج کنم از ازدواج قبلی خیری نبردم ولی ایندفعه زرنگ تر شده بودم،توی فکر بودم که با دیدن رئیس جدیدم توی سرم جرقه ای خورد این خودش بود همونی که باید عاشق خودم میکردم،حسابی خوشتیپ وپولدار بود،از اون روز به بعد مدام لباس های شیک میپوشیدم و به خودم می‌رسیدم، کم کم رئیسم نرم شده بود و باهام هم کلام میشد اما یه روز بهم پیامی داد که خودمم باورم نمیشد اون گفته بود...😱 دختره بیچاره ببین چطوری طعمه شد😳😱👇🔥 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
😱 دوران نامزدی ما خیلی سخت بودش، شوهرم توی خونواده ی نظامی و مذهبی🧕 بزرگ شده بود طوری که حتی دستمم نمیگرفت خیلی اعصابم😡 بهم میریخت که چرا انقدر بی تفاوته خلاصه که بعد چندی آشنایی و رضایت دوطرفه محرم شدیم😬 و عقد کردیم، یه شب که رفتم خونه مادرشوهرم😼 فکر نمیکردم شب و قراره بمونم که به اصرارشون موندم وقت شببخیری شد و طبق معمول داخل یه اتاق جداگونه رفتم که بخوابم، چون نمیدونستم قراره بمونم....😱 برای خوندن ادامه ی سوتیهای بزن روی لینک و جوین شو😍😍😍👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
••🌹🌱•• گیرم‌به‌هوای‌دل‌خودشعربگویم حاشاکه‌هوایی‌بهـ،دلم‌نیستــــ.بــجزتو...♥️🌱 🖐🏿 صبح بخیر❤️
با چند قطره اشك دلِ من سبک نشد ابری شدم به پای تو باران شدم حسین!