فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز دیگری از راه رسید
یک صبح تازه
یک تولد دوباره
یک زندگی جدید
هر روز آغاز یک زندگیست
آغاز یک تغییر و
شروع یک هیجان
زندگیتان پر از تلاطمهای خوش...
صبح جمعه تون بخیر
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۱ معراج کلافه است...هیچ نمیفهمد منظور این مأمور تعلیقی را :کی لوش داده...؟گفتمت تا
#عشق_آتشین
#۶۶۲
همه ی راه ها را رفته و در آخر ، به بنبست آرام رسیده است...
برگه ی ثبت شده ی بیمارستان ، گواهی میداد آن زن در روز قتل برای شیمی درمانی بستری بوده است...
شاهدانش هم دکترها و پرستارانی بودند که شهادت میدادند مانیا روز نوزدهم فروردین ، تحت عوارض داروهای شیمی درمانی بیهوش بوده است...
دارد خل میشود...
هنوز دو روز هم از آزادی اش با قید سند نگذشته است...
در عین دیوانگی هایش ، برای یک لحظه شنیدن صدای آن دختر له له میزند...
پیشانی اش را به کمد لباسهایش تکیه میدهد...
از همانجا هم میتواند لباس خواب آبی رنگ را ببیند...
دوباره و دوباره به یاد می آورد...
آن شب ، تمام و کمال برای خودش بود...
بعد از مدتها توانسته بود آنطور که میخواست لمسش کند...
شک است دیگر...
وگرنه اصلا نمیخواهد دلیل دوری کردن های آرام را بفهمد...
اصلا هم به این فکر نمیکند چرا از معراج میخواست تا زمان عروسی صبر کند...
خم شده و پارچه ی لطیف لباس را چنگ میزند...
به آرام گفته بود دارد ماهان را فراری میدهد...
گفته بود و دخترک باز هم سعی کرده بود معراج را به خانه بکشاند...
لباس را به بینی اش میچسباند...پلک میبندد و میتواند عطر کمرنگ جا مانده روی لباس را استشمام کند...
با هردو دست به آن چنگ میزند...لباس را در آغوش میگرد و باز هم صدای ساعت زنگی وار فکور در گوشش میپیچد
:
_این اطلاعات سریه...هیچکس ازشون باخبر نمیشه...
اما...اون دختر برای سندیت بخشیدن به حرفاش خودش رو معرفی کرده!...
خون جلوی چشمانش را میگیرد...
_چهار رقم آخرش:۱۰ ۸۳
چرا نمیخواهد باور کند وقتی خود آرام با زبان بی زبانی گفته بود نمیگذارد خون مادرش روی زمین بماند...؟
با آن مرد ترک تبار همدستی کرده بود...
زیر گوش معراج با او در ارتباط بود و حتی بعد از آن هم نمیخواست به روی خودش بیاورد...
از همان روز اول نیتش را گفته بود...
گفته بود انتقام میگیرد....
معراج در یک لحظه دچار جنون میشود...
با هر دو دست لباس را از وسط جر میدهد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یکشنبه تون پر گـل
🍃امروز از خدا میخواهم
🌷هر آنچه بـهترین
🌷هست براتون رقم بزند
🍃روزی فـراوان
🌷دلی خـوش
🌷و شادیهای بی پایان
🍃لبخـــ :)ــند خدا
🌷بدرقـه راهتون
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۲ همه ی راه ها را رفته و در آخر ، به بنبست آرام رسیده است... برگه ی ثبت شده ی بیمار
#عشق_آتشین
#۶۶۳
فریادهایش در دل خانه ی مشترکشان میپیچد...
وسایل آرایشش را از روی میز پرت میکند...
خشم همه ی وجودش را گرفته است...
نبض شقیقه اش در حال ترکیدن است...
رگ گردنش به شدت ورم کرده و صورتش از خشم سرخ شده است...
جمله ای که شایان در شب نامزدی گفته بود ، روی دور تکرار در سرش میچرخد:تحقیقات رو سپردم به اهلش...تحقیقات رو سپردم به اهلش!...
نفس نفس میزند و رو تختی را از روی تخت پایین میکشد...
باز هم فریاد...
باز هم صحنه های از آن شب...
شب فرار ماهان...
شب قبل از قتل آقاجانش...
وقتی همه ی اتاق را به هم میریزد.... پایین تخت سر میخورد و دستانش را در موهایش چنگ میکند...
کسی به دادش نمیرسد...
همه چیز روی سرش آوار شده است...
دنیا روی سر او خراب شده...
دادگاه ماهان بدون حضور او برگزار شده...
مجد به خاطر گروگان گیری دخترش شکایت نکرده و نیتش را به وضوح بیان کرده است...
همه چیز به او بستگی دارد...
از درون دارد از هم میپاشد...
فقط سه هفته تا اجرای حکم باقی مانده است...
فقط سه هفته مانده تا برادرش را به خاطر پاک کردن لکه ی روی ناموسشان بالای دار بفرستند...
دارد دیوانه میشود و برای امروز قرار دارد....
امروز عصر با شیدا مجد قرار دارد و حالش بد است....
پارچه ی جر خورده ی آبی رنگ ، از دور دهان کجی
میکند....
_چند سالته گوگولم؟
-۱۳ سالمه ارباب
_وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟
بهم نزدیک تر شد و من همینطور رفتم عقب که کشدار لب زد :_باید زنم بشی
-ولی ارباب!
_جون ارباب موش کوچولوم
_من ۱۳سالم بیشتر نیست
-نگو من کوچولو مچولو دوست دارم.
نزدیکم شد دقیقا تو یک قدمیم ایستاد و دستو جلو اورد که همون زمان در باز شدو برادر بزرگ تر ارباب داخل اتاق شدو...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
#سررعیتسیزدهسالهدعوامیشه🔥
💖 آرام جـانـمـ 💖
_چند سالته گوگولم؟ -۱۳ سالمه ارباب _وای خدا تو چرا انقدر کوچولویی؟ بهم نزدیک تر شد و من همینطور رف
_امروز میشی عروس این عمارت...
با بغض نالیدم:
-ارباب خواهش میکنم نمیخوام عروس شم...
یدفعه نزدیکم شد و لب زد:
-وقتی میدونی مثل سگ عاشقتم چرا عروسم نمیشی؟؟...
زدم زیر گریه:-اخه من...من 13 سالمه کوچولوام ارباب
-من عروسک کوچولو دوست دارم خودم با جون دل بزرگت میکنم دلبر...
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸گلهای گروه آدینه تون شاد
💞چه زيباست امروز
🌸روی لبهايمان
💞ذكرمهربانی
🌸ذکرعشق
💞ذکرمحبت
🌸به شكوفه بنشيند
💞امیدوارم
🌸آدینه تون سرشار
💞از عشق و محبت باشد
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۳ فریادهایش در دل خانه ی مشترکشان میپیچد... وسایل آرایشش را از روی میز پرت میکند..
#عشق_آتشین
#۶۶۴
آرام:
دیگر هیچ اشکی برای ریختن ندارم...
ضعف همه ی تنم را سر کرده است...
هیچ صدایی از آن بیرون به گوش نمیرسد...
هوا گرگ و میش است و معده ی لعنتی ام دیگر تاب این همه اسید را ندارد...
از وقتی به اینجا آمده ام حتی دستشویی هم نرفته ام...
از جایم نیم خیز میشوم و صورتم از درد معده در هم میپیچد...
کاش حداقل بتوانم یک جرعه آب بنوشم....
شاید این معده ی لعنتی کمی آرام بگیرد...
روی پاهایم می ایستم و سرگیجه ام را نادیده میگیرم...
گام های بی صدایم را سمت در بر میدارم و سوزش کف پایم، باز هم خودنمایی میکند...
کلید را آهسته در قفل میچرخانم و بعد از آن دستگیره را بدون سر و صدا پایین میکشم...
حتی چراغ را هم خاموش نکرده است و میتوانم حدس بزنم از خانه خارج شده است...
دستی به پیشانی ام میگیرم و با چشم به دنبال یک جفت دمپایی یا کفش میگردم...
آشپزخانه پر از تکه های شیشه است و نمیخواهم آنجا را هم به گند بکشم...
پاهایم را لازم دارم...
کمی جلو میروم و یک جفت دمپایی مردانه را از دور میبینم.
دمپایی ها برای پایم بزرگ هستند...
پاهایم میانشان لق میزنند...
خودم را به هر شکلی که هست به یخچال میرسانم...
صدای خش خش شیشه های کف آشپزخانه ، چند ساعت قبل را برایم یاد آوری میکنند...
باز هم بغض گلویم را چنگ میزند...
دستان بی حالم را به در یخچال میرسانم و بازش میکنم...
یخچال خالیست...
هیچ چیز به جز یک بطری آب معدنی داخلش نیست...
آن را برمیدارم و بعد از اینکه درش را باز میکنم ، جرعه ای آب وارد دهانم میکنم...
بغضم همراه با آب سرد پایین میرود و اشکم همراهش میچکد...
چگونه میتواند به من شک کند...؟
چرا حتی اجازه ی گفتن یک کلمه را به من نمیدهد...؟
چشمانش...
چشمانش چگونه میتوانند اینقدر با نفرت به من زل بزنند...؟
بی حال و بی رمق در یخچال را هول داده و بطری را روی کانتر چوبی میگذارم...
حماقت است یا دیوانگی نمیدانم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۴ آرام: دیگر هیچ اشکی برای ریختن ندارم... ضعف همه ی تنم را سر کرده است... هیچ ص
#عشق_آتشین
#۶۶۵
اما من...هنوز هم دلتنگش هستم...
فقط یک لحظه...
یک لحظه محکم در آغوشم بگیرد...بعد از آن هر چقدر دلش خواست فریاد بزند...
هر چقدر دوست داشت اتهام وارد کند...
لبهایم از شدت بغض جمع میشوند و سرعت قدم هایم کمتر...
عطر لعنتی اش را در خانه جا گذاشته و رفته است...
حتی بوی غلیظ دود سیگارش را...
بوی سیگار...؟
سرم را با ضرب بلند میکنم...
میبینمش...
روی مبل تک نفره لم داده است و جلوی چشمان من سیگار دود میکند...
سرخی چشمانش را از دور هم میتوانم ببینم...
پک عمیق دیگری به سیگارش میزند و باز هم خیره خیره نگاهم میکند...
سینه ام از آه سنگینی که بیرون میدهم بالا می آید...
از جایش حتی تکان هم نمیخورد...
خیرگی اش با آن چشمان نیمه باز ادامه دارد...
لبهایم را به هم فشار میدهم و راهم را سمت اتاق میکشم...
برای امشب کافیست...
نمیتوانم یک سونامی دیگر را تحمل کنم...
نمیتوانم حرفهایی که مثل چاقو قلبم را تکه تکه میکرد را باز هم بشنوم...
هنوز به در اتاق نرسیده ام که دستم به شدت کشیده میشود:کجا...؟
نفسم از هیجان بند می آید...و مردمکهای ترسیده ام به شدت گشاد میشوند...
سینه به سینه ام ایستاده است و دستم میان پنجه ی قوی اش فشرده میشود...
نگاهش روی کل صورتم میچرخد....
روی چشمانم دو دو میزند...
تند تند نفس میکشد...
نفسش بوی سیگار میدهد...
آب دهانم را قورت میدهم و او با نگاه به سیبک گلویم ،دست دیگرش را دور کمرم میپیچد و مرا بیشتر از قبل به خودش میچسباند:گفتم بمون تو اتاق...نگفتم...؟؟؟
صدایش هم خشم دارد...هم حسی ناشناخته که تپش قلب مرا به اوج میرساند...
در آغوشش هستم...
چسبیده به تنش...
میتوانم ضربان تند قلبش را حس کنم...
قلب من هم ضرب گرفته است...
فاصله ی صورتش در یک حرکت کمتر میشود و این بار میغرد:نگفتم نیا بیرون....؟؟؟
تمام قلبم او را میخواهد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت حضرت ام البنین تسلیت باد🖤
#حضرت_امالبنینسلاماللهعلیها
السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع
فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّة
سلام بر توای مادر ماههای درخشان
ای فاطمه دختر حزام بن خالد
از قبیله بنی کلاب..
#عشق_آتشین
#۶۶۶
برای یک ثانیه هم که شده ، دلم میخواهد این نفرت را از
چشمهایش کنار بزند...
تمام جرأتم را جمع میکنم تا روی پنجه ی پاهایم بایستم...
دلم میخواهد فکر کنم او هم برای در آغوش کشیدنم دنبال بهانه است...
پلک میبندم و این راه دور افتاده بینمان را برمیدارم...
لبهای بیتاب و بیقرارم را به وصل لبهایش میرسانم...
تمام تنم گر میگیرد و دست او این بار موهایم را هم چنگ میزند....
قلبم قصد دارد از سینه ام بیرون بزند...
او دارد مرا میبوسد....
لبهایش با گرسنگی لبهایم را میبلعد...
هر چند خشن و دردناک....
هر چند پر از خشم و کینه...
اما میبوسد...
نفس نفس میزند و میبوسد...
پاهای بی جانم از زمین جدا میشوند....
حتی اجازه ی تکان خوردن هم به من نمیدهد...
اشتباه نمیکنم...؟
خواب نیست...؟
دیگر جانی در تنم نمیماند...
آنقدر حرص میزند...
آنقدر تنم را فشار میدهد که در مرز حل شدن قرار میگیرم...
استخوان هایم با جان و دل این شکنجه را پذیرا هستند...
چهار ماه تمام است که منتظر این روز مانده ام...
منتظر روزی که اینگونه بند بند اسخوانهایم ، در حصار بازوهای قوی و مردانه ی او به فغان درآیند...
فریادهایی که میان بوسه هایش خفه میشوند ، اوج استیصالش را نشان میدهند...
شاید او هم مثل من دلتنگ باشد...
بی تاب برای همین لحظه ها...
همین لحظه هایی که هوا میشود...اکسیژن میشوند نفسهایش...و در عمق ریه هایم جا میگیرند...
دستش روی موهایم میخزد و قبل از اینکه به طور کامل لمسم کند ، در واکنشی غیر قابل پیشبینی رهایم کرده و با نفس تندی ، سمت دیوار هولم میدهد...
من همانجا میخ میشوم و او...
دوان دوان از خانه خارج میشود...
هنوز هم میتوانم عجز را در چشمانش ببینم...
عجزی که مقلوب خشم و کینه اش شده...
کاش دنیا در همان لحظات ایست میکرد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۶ برای یک ثانیه هم که شده ، دلم میخواهد این نفرت را از چشمهایش کنار بزند... تمام
#عشق_آتشین
#۶۶۷
عقب عقب وارد اتاق میشوم و دست روی لبهایم میکشم...
زق زق میکنند...
دست روی سینه ام میگذارم...
قلبم میخواهد از جایش کنده شود...
نفس ندارم...
دیگر حتی جانی در تن ندارم...
دلم یک خواب طولانی میخواهد...
پلک ببندم...
و وقتی بیدار میشوم ، فقط و فقط چشمهای او را ببینم...
روی تخت چمباتمه میزنم و باز هم انگشتانم را به لبهایم میچسبانم...
آنقدر به پایش عشق میریختم تا باز هم معراج خودم شود...
همان دیوانه ای که دوری از من نفسش را بند می آورد...
****
با احساس نور روشنی که روی پلکم افتاده ، چشم باز میکنم...
صبح است...
ساعت ندارم و نمیدانم چندین ساعت پدرم را در بی خبری و نگرانی رها کرده ام...
دیگر به این ضعف عادت کرده ام...
با صورت درهم و کلافه از گرمای آفتاب ، از جایم بلند میشوم...
موهای آشفته ای که میان انگشتان او چنگ شده بود را جمع میکنم...
آهم را بیرون میفرستم و شروع به بافتنشان میکنم...
انتهایشان را با خودشان گره زده و روی پاهایم ، سمت میز توالت قدم برمیدارم...
خود آشفته ام را میبینم...
زنی با پای چشمهای گود رفته و صورتی لاغر..
ابروهای پر شده و لبهای خشک...
حتی نمیدانم لباس برای تعویض دارم یا نه...
جای حمام را نمیدانم...
حوله و وسیله ندارم...
باز جای شکرش باقیست ، قبل از آمدنم ماهیانه ام تمام شده و نیازی به پد و لوازم بهداشتی نداشتم...
آه...
چشم از صورت بی رنگ و روی مقابلم میگیرم و اینبار قصدم پیدا کردن سرویس بهداشتیست...
آبی به صورتم میزنم و از سرویس خارج میشوم...
معراج از همان وقتی که با آن حال خانه را ترک کرد ، دیگر برنگشته است...
صورتم را با دستمال کاغذی که روی میز گذاشته شده پاک میکنم و لنگان لنگان سمت در هال میروم...
مطمئنم آن را قبل رفتن قفل نکرد...
و همینطور هم هست...
باید تلفنی پیدا میکردم و با پدرم تماس میگرفتم...
قبل از آن ، باید میفهمیدم کجا هستم...
از در که بیرون میروم ، به وضوح صدای امواج دریا و پرنده های اطراف ساحل را میتوانم بشنوم...
🔴#داستان_زندگی_منو_رئیس_جذابم🔥
حدودا چهار ماهی بود طلاق گرفته بودم دلم میخواست با یکی وارد رابطه بشم و ازدواج کنم از ازدواج قبلی خیری نبردم ولی ایندفعه زرنگ تر شده بودم،توی فکر بودم که با دیدن رئیس جدیدم توی سرم جرقه ای خورد این خودش بود همونی که باید عاشق خودم میکردم،حسابی خوشتیپ وپولدار بود،از اون روز به بعد مدام لباس های شیک میپوشیدم و به خودم میرسیدم، کم کم رئیسم نرم شده بود و باهام هم کلام میشد اما یه روز بهم پیامی داد که خودمم باورم نمیشد اون گفته بود...😱
دختره بیچاره ببین چطوری طعمه شد😳😱👇🔥
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
#سوتیهاینامزدیوشبعروسی😱
دوران نامزدی ما خیلی سخت بودش، شوهرم توی خونواده ی نظامی و مذهبی🧕 بزرگ شده بود طوری که حتی دستمم نمیگرفت خیلی اعصابم😡 بهم میریخت که چرا انقدر بی تفاوته خلاصه که بعد چندی آشنایی و رضایت دوطرفه محرم شدیم😬 و عقد کردیم، یه شب که رفتم خونه مادرشوهرم😼 فکر نمیکردم شب و قراره بمونم که به اصرارشون موندم وقت شببخیری شد و طبق معمول داخل یه اتاق جداگونه رفتم که بخوابم، چون نمیدونستم قراره بمونم....😱
برای خوندن ادامه ی سوتیهای بزن روی لینک و جوین شو😍😍😍👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
••🌹🌱••
گیرمبههوایدلخودشعربگویم
حاشاکههواییبهـ،دلمنیستــــ.بــجزتو...♥️🌱
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله🖐🏿
صبح بخیر❤️
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۶۷ عقب عقب وارد اتاق میشوم و دست روی لبهایم میکشم... زق زق میکنند... دست روی سینه
#عشق_آتشین
#۶۶۸
از رطوبت و نم هوا میتوانم تشخیص دهم شمال هستیم...
اما کدام شهر و دیارش...؟
نگاهی کلی به حیاط تقریبا بزرگ می اندازم...
محوطه ی سرسبز و پر درختیست که دور تا دور ساختمان تعبیه شده است...
تراس را با گام های کوچک دور میزنم و حالا ، میتوانم فضای پشت ساختمان را هم ببینم...
یک ننوی پارچه ای...
یک استخر بزرگ...
و یک درخت سیب ، که سیبهای سرخش از دور هم چشمک میزند...
معده ی پوچ و خالی ام خودی نشان میدهد تا از پلکان محوطه پایین بیایم و نمای ساختمان را هم ببینم....
یک ویالی دو طبقه با شیروانی استخوانی رنگ...
چگونه متوجه طبقه ی بالا نشده بودم...؟
سمت درخت میروم...از کنار استخر میگذرم و اولین سیبی که از شاخه آویزان شده و دستم به آن میرسد را میکنم...
دست و نگاهم را هر دو با هم ، پایین میکشم و همانجا به زمین میچسبم...
یک حیوان به بزرگی یک اسب رو به رویم ایستاده...
دهانش باز است و با چشمهای مرموزش خیره ام مانده...
نفس نفس میزند و میتوانم بفهمم او دارد برای یک حمله ی سریع ، خودش را آماده میکند...
این سگ سیاه ، حتی از یک اسب هم بزرگتر به نظر میرسد...
از نژاد گرگ هاست یا فقط یک سگ جهش یافته است....؟
همه ی این اتفاقات در چند ثانیه ی کوتاه رخ میدهد...
چشمهایم از ترس دو دو میزنند و لبهایم میجنبند که از ته دل ، جیغ بکشم...
نمیدانم چرا همانجا میماند اما ، همان لحظه دستی محکم روی دهانم قرار میگیرد و تنم در یک آغوش امن فرو میرود:هییسسس...بدون اینکه نگاش کنی ، خیلی آروم سمت من برمیگردی...
تمام ترسی که بر من حاکم شده بود ، دود شده و به هوا میرود....
صدای پچ پچ گونه اش که زیر گوشم حرف میزند ،ترس را از یادم میبرد...
او اینجاست...
و هیچکس نمیتواند با وجود او....به من آسیب برساند!...
****
پشت پنجره ایستاده ام...
با یک دست پرده ی ضخیم را گرفته ام و دست دیگرم را به دیوار...
🔴#داستان_زندگی_منو_رئیس_جذابم🔥
حدودا چهار ماهی بود طلاق گرفته بودم دلم میخواست با یکی وارد رابطه بشم و ازدواج کنم از ازدواج قبلی خیری نبردم ولی ایندفعه زرنگ تر شده بودم،توی فکر بودم که با دیدن رئیس جدیدم توی سرم جرقه ای خورد این خودش بود همونی که باید عاشق خودم میکردم،حسابی خوشتیپ وپولدار بود،از اون روز به بعد مدام لباس های شیک میپوشیدم و به خودم میرسیدم، کم کم رئیسم نرم شده بود و باهام هم کلام میشد اما یه روز بهم پیامی داد که خودمم باورم نمیشد اون گفته بود...😱
دختره بیچاره ببین چطوری طعمه شد😳😱👇🔥
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
#راز_دل_مخاطب💔
من دختری 22 ساله هستم که تازه دو ماه داخل یک کلینیک شروع به کار می کنم.اقایی اونجا هستن که به عنوان صندق دار اونجا هستن و 32 ساله هستن و متاهل و دارای سه فرزند.این اقا داخل این دوماه خیلی منو زیر نظر داشته و بسیار مومن و خیلی چشم پاک و شوخ طبع .تا هفته پیش در اثر حرف هایی که پشت سر من بود منو این اقا مطلع کرد و چون نمی تونست داخل جمع نام طرف که زیر اب میزنه و بگه شمارش داد و قرار شد من فقط بهش اس ام اس بدم .این اقا نام طرف نگفت و منم بی خیال شدم و دو روز بعد اس داد و حال و احوال پرسی و بعد موضوع کشیده شد به...
ببین چطوری ازش سو استفاده شده👇😔💔
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
🚷 #حاملگی_ناخواسته_ام
من یاسی 30 ساله هستم. یه شب مهمانی به خانه عمو اَهورا رفته بودیم بعد از اینکه خوابیدم تو خواب عمیق بودم.
اتفاق افتاد.......
جرات اینکه به مادرم چیزی بگویم نداشتم بد از آن ماجرا دیگر ب خانه عمو اَهورا نرفتم به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب خبر بارداری را به من داد دنیا رو سرم خراب شد بر ترسم غلبه کردم و ب مادرم ماجرا را گفتم و قرار بر این شد دوربینی را در خانه عموم قرار بدیم و من مجدد ب خانه عمو رفتم و
درحالی ک خواب بودم بازهم همان اتفاقات تکرار شد تا اینکه صبح دوربین ها رو ک چک میکردیم از تعجب انگشت حیرت ب دهان گرفتیم 😧...
ادامه داستان باز شود♨️👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آخر هفته تون بخیروشادی
ان شاالله که تنتون سالم
لبتون خندون
تنتون سالم
و زندگیتون پراز آرامش باشه
🌹 تقدیم با بهترین آرزوها
🌹 آخر هفته تون عالی