💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۶ نفس نفس میزند و از دور... میبیند حال دگرگون شده ی آنچند نفر را... میبیند فرو پا
#عشق_آتشین
#۹۲۷
به یاد می آورد بغض صدای دخترک را...چشمهای پر از
اشکی که التماس میکردند که معراج باورشان کند...
معراج احساس خفگی میکند...
حتی نمیتواند قطره ای اشک بریزد...
نمیتواند این تخته
سنگ را از روی سینه اش و این هندوانه ی درشت را از
گلویش پس بزند...
(هرجا بری پیدات میکنم...
از موهات میکشم میارمت سر
نقطه ی اول...میارمت همون شکنجه گاه قبلیت...میگم دیگه
نمیخوامت اما تو میشینی پای همین نخواستن...
تاوان تو
همینه...نخواسته شدن از طرف مننن...تاوانت التماس وتنهاییه...
امشب و همه ی سکانسهاشو میفرستی تو سطل
آشغال مغزت...اصلا میفرستیشون به درک...تو توی این
خونه میپوسی...موهات میشه رنگ دندونات اما...هیچ جهنم
دیگه ای نمیری...هیچ عوضی ای کمکت نمیکنه...جهنم تو
همین جاست...طناب دارت اینجاست خانم آرام خسروی....)
فشار دستهایش روی فرمان بیشتر میشود و ناله ی ریزی
از بین لبهای خشکش بیرون میزند...
چقدر دیگر باید آن صبح منفور را به یاد بیاورد...؟
چقدر دیگر به یاد بیاورد و هر لحظه بیشتر از قبل
بسوزد...؟
حقش است این همه شکنجه...؟
کجای دنیا برای یک خطا اینقدر آدم را عذاب میدهند...
کجای دنیا آدم سرخورده و پشیمان را اینقدر دق میدهند...؟
(حتی اگه بخوامم...دیگه نمیتونم عاشق کسی دیگه
بشم...تا ابد عاشقت میمونم معراج...
من دارم زیر گوشه گوشه ی آوار این رابطه درد
میکشم...بریدم دیگه...
من از این رابطه بریدم...
دل میکنم ازت...دل کندم ازت...
من...دیگه...واسه ی همیشه...
از زندگیت...رفتم...)
درد میکند قلبش...
نکند دخترک روی حرفش بماند...؟
نکند دل بکند از معراج...؟
مگر نگفت تا ابد عاشقت میمانم...؟
معراج با سینه ای که خس گرفته بود ، دست به سمت یقه
ی گرد تیشرت میبرد و از گردنش فاصله میدهد...
کاش تمام شوند این لحظه های پر از عذاب...
به کجا روی بیاورد...؟
به درگاه چه کسی چنگ بزند...؟
خدا...؟
خدا که دیگر با او کاری نداشت...
از خیلی وقتها پیش خدا هم از معراج دل کنده بود...
خصلتش همین بود دیگر...
همه را از خودش فراری میداد...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۷ به یاد می آورد بغض صدای دخترک را...چشمهای پر ازاشکی که التماس میکردند که معراج
#عشق_آتشین
#۹۲۸
روزهایی که آن بالا سری را فراموش کرده و با خشمت
احساس خدا بودن میکردی را به یاد بیاور...
کارهایت را به یاد بیاور...
صدای قهقهه های دخترانی که از پله های آپارتمانت بالا
میبردی...
اشک چشمان زندگی ات را به یاد بیاور...
تن بیجان مأوا روی دستهایت را به یاد بیاور...
صدای پدری که میلرزد و اسمت را میخواند...
صدای زنی که التماس میکند به دیدنش بروی...
همه ی اینها را به یاد بیاور...
در این سه روز خوب به یاد بیاور که بوده ای و به کجا
رسیده ای...
حتی خدایی که آوازه ی مهربانی اش گوش فلک را کر
کرده...
با تنی رنجور دستگیره ی در را میکشد و پیاده میشود...
هوای کثیف را با شدت وارد ریه هایش میکند و بمیرد خوب
است...؟
برای آرام بمیرد او باز میگردد...؟
خدا میبخشدش اگر بمیرد...؟
مردن که نه...
تازه اول شکنجه هایت است معراج خان...
بکش...
چندین ساعت گذشته است...
با صدای ضربه هایی که روی شیشه ی پنجره فرود می آید، چشم باز میکند...
هوا گرگ و میش است و دقیقا نمیداند این مأمورها چه
ساعتی بیدار میشوند...
چشمانش میسوزند و تنش کرخت شده...
با همان حال شیشه
را پایین میدهد:آقا اینجا واینسا...حرکت کن برو محل رفت
و آمد آمبوالنس رو تنگ نکنی بهتره...
معراج با درد سری تکان میدهد و مأمور میرود...
ساعت خودرو را نگاه میکند...
از شش صبح گذشته است...
تصمیمش را از همان دیشب گرفته...
باید به دیدن آن زن میرفت...
موبایلش را باز میکند و پنجاه و هشت تماس بی پاسخ
فکور را میبیند...
پیام هایی که شر گرفته اند و هیچکدام باز نشده...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۸ روزهایی که آن بالا سری را فراموش کرده و با خشمتاحساس خدا بودن میکردی را به یاد
#عشق_آتشین
#۹۲۹
آخرین پیامک را برای به دست گرفتن اوضاع باز میکند و
همان لحظه مات میماند...
_ملیحه خودش رو به پلیس معرفی کرده...یه چیزایی گفته
که اگه بشنوی مغزت سوت میکشه...فقط زودتر بهم زنگ
بزن...
همان لحظه شماره ی فکور را با تلفن اصلی اش میگیرد...
سر دو بوق ، صدای خواب آلود فکور در گوشش
میپیچد:اشتباه نمیبینم...؟بالاخره افتخار دادین جناب...
معراج با خستگی دست به صورتش میکشد و الان هیچ
حوصله ندارد:...کی گرفتنش...؟
فکور انگار جابه جا میشود:فهمیدی دقیق سی و شش
ساعته منو علاف خودت کردی...؟نقشه میچینی که بعدش
تلفنتو از دسترس خارج کنی...؟
معراج با درد معده و سینه اش ، چهره در هم فرو
میبرد:کی گرفتنش...؟
فکور نفس کلافه اش را پرت میکند:نگرفتن...خودش
خودشو معرفی کرده... نقشه ی پریشبمون جواب داد...
دختره
همون شب زنگ زد به داریوش... درست چند دقیقه بعد از
اون تماس ، داریوش با ملیحه تماس میگیره و از اونجایی
که من صداشون رو نشنیدم،
حدس میزنم ازش خواسته
زودتر ایران رو ترک کنه...اما شب نشده ملیحه سر از اداره
ی آگاهی درمیاره...
معراج سوییچ را با دیدن دست بالا رفته ی مأمور میچرخاند
و راه می افتد:چی گفته...؟اعتراف کرده ؟
_آره..و از اونجایی که مطمئن نیستم این کارش برای
محافظت از پسرش باشه یا نه ، حدس میزنم خواسته قبل از
به دردسر انداختن داریوش خودشو معرفی کنه...
_اعتراف کرده که کلید رو رسونده دست قاتل...؟
آنطرف ، فکور مکثی میکند:رسونده...؟اون به قتل عمد و
با نقشه ی قبلی اسکندر تیموری اعتراف کرده...
معراج درست وسط خیابان خلوت روی ترمز میکوبد...مغز
خسته اش پیام را دریافت میکند اما هضمش به این آسانی
ها نیست...
گوشی از دستانش سر میخورد...
راست میگفت ملیحه...؟
راست میگفت یا خودش را جان نثار آن پسر بی ناموسش
میکرد...؟
صدای الو معراج گفتن فکور را میشنود...
آهسته روی دکمه ی وصل تماس فرمان میزند و طولی
نمیکشد که صدای فکور در اتاقک اتومبیل پخش میشود...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۲۹ آخرین پیامک را برای به دست گرفتن اوضاع باز میکند وهمان لحظه مات میماند... _ملی
#عشق_آتشین
#۹۳۰
کسی که به آغوشش پناه میبرد...
با همه ی مرموز بودنش باز هم محبت خرج معراج
میکرد...
به خاطر پسر از دست داده اش....
حالا پسرش را به دست آورده بود...
اسکندر پسرش را بازگردانده بود و معراج نمیفهمید...
پس چرا آن دونفرباید بخواهند از آقاجانش انتقام بگیرند...
سکوتش که ادامه دار میشود ، فکور صدایش
میزند:اونجایی هنوز...؟
پلک معراج تیک میزند:نگفته چرا...؟
صدای بوق تک تک ماشین هایی که میخواهند عبور کنند به
گوشش میرسد...
_حالا دیگه حکم آزادی تعلیقی آرام هم برداشته شد...آزاده...آزاد...میتونه هر کشور خارجی که میخواد بره...تا قبل از
اون باید پیداش کنی...
معده ی زخمی و سینه ی پر از دردش بیشتر از قبل آزارش
میدهند و با شنیدن صدای بوق کشدار دیگر ، آهسته راه می
افتد...
ملیحه...
کسی که معراج در کودکی ، از محبت های یواشکی اش ،عقده های کوچکش را فراموش میکرد...
_هنوز نه...اما یه چیز دیگه هم باید بشنوی...خبری که
بیشتر از قبل زیر و روت میکنه...اگر داری رانندگی میکنی
بهتره بزنی کنار....
معراج دست به سمت گلویی که از تورم زیاد به درد نشسته
بود میگذارد....
خبر دیگر...؟
کنار خیابان میپیچد و پارک میکند...
امروز چقدر تحملش زیاد شده...
چقدر احساس مرده بودن
میکند:چی شده...؟
صدای جدی فکور در گوشش مینشیند:ملیحه جوانبخت به
قتل کسی دیگه هم اعتراف کرده...
کسی دیگر...؟
نکند شوهر خودش را هم سر به نیست کرده...؟
_کی...؟
_روز آتیش سوزی کارخونه ی شایان...
کسی که در رو به
روی اون زن قفل کرده
کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت....
کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت...
کسی نبوده جز ملیحه جوانبخت...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۰ کسی که به آغوشش پناه میبرد... با همه ی مرموز بودنش باز هم محبت خرج معراجمیکرد.
#عشق_آتشین
#۹۳۱
_نسبت...؟
چشمش به در و دیوار سیاه است...
گوشهایش جملات فکور را دنبال میکنند و ذهنش...جایی
حوالی آن بیمارستان پرسه میزند...
_نسبتتون با زندانی چیه آقا...؟
صدای بلند مأمور حواسش را جمع میکند...
نسبتش با زندانی چیست...؟
برای چه به دیدن مانیا آمده...؟
به دنیا آورده بودش و حتی یک بار در آغوش نکشیده
بودش...
از او نفرت داشت و معراج اکنون با چه نسبتی به دیدنش
آمده...؟
به هوای همان کلمه ی آخرش...؟
همان " پسرم " که پشت تلفن گفت...؟
یا بخاطر عذاب وجدان گناهانش تا اینجا کشیده شده...؟
نوچ بلند مأمور از آن تونل عمیق بیرونش میکشد:آقا
بفرمایید بیرون ما هم کار و زندگی داریم...
شناسنامه لای انگشتانش فشرده میشود...
نفسش را بیرون میدهد و میگوید کلمه ای را که سالها با
معنایش غریبه بود:مادرمه...!
مأمور روی موس کامپیوتر میزند و بی نگاه به معراج
میگوید:شناسنامه...!؟
معراج شناسنامه ی فشرده شده را روی پیشخوان میگذارد
و نگاه عاقل اندر سفیه مأمور را سمت خودش میکشد...
آمده است ببیندش...آمده است یک بار برای همیشه حرف
هایش را بشنود...
قتل کار او نبوده...او قاتل مادر آرام نبود
و شاید میشد روی راست بودن باقی حرفهایش هم حساب
باز کرد...
_تا حالا کجا بودی شما...؟گفته بودن فقط یه پسر
داره...همون که دوسه ماه یه بارم سراغشو نمیگیره...
انگشتهایش را روی نبض گوشه ی چشمانش میفشارد...
ماهان به دیدارش می آمد...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۱ _نسبت...؟ چشمش به در و دیوار سیاه است... گوشهایش جملات فکور را دنبال میکنند و
#عشق_آتشین
#۹۳۲
_شما به این چیزا کار نداشته باش...
زودتر حلش کن من
برم داخل...
اخمهای مأمور در هم میرود و بعد از وارد کردن مشخصات
شناسنامه ی معراج ، با ابروهای درهم شناسنامه را روی
پیشخوان می اندازد:
_حالا که بی گناهیش ثابت شده اومدی
سراغش...؟
طفلکی عقلش داره زایل میشه،باقی حبسش
رو باید آسایشگاه بمونه...!
فک معراج از دری وری های مرد جا افتاده قفل میشود ، اما
به خودش قول داده دیگر از کوره در نرود...
شناسنامه را چنگ میزند و لحظه ی آخر تاب نیاورده و با
همان فک قفل شده ، رو به دایره ی باز شیشه خم شده و
هشدار میدهد:بهتره سرت تو کار خودت باشه...!
قدمهایش را سمت خروجی برمیدارد...
همانجایی که توسط مأمور دیگر ، به سمت سالن ملاقات
هدایت میشود...
روزگاری آرام هم در همین زندان شبش را صبح میکرد...
همین زندان کثیف وسیاه...
همین مکان نفرین شده...
روزها پشت شیشه ی آن اتاق ملاقات منتظرش مانده و
معراج به دیدنش نیامده بود...
معراجی که بعد از او ، خودخواهانه انتظار ملاقات داشت انگار سرنوشت همه شان با زندان عجین شده بود...
زندان...قتل...خون...آبرو...
پشت یکی از همان میزهای پلاستیکی کوچک مینشیند...
نمیداند آمادگی پذیرفتن مانیا را دارد یا نه...
اما میداند که هنوز هم در ذهنش ، او مادر نشده است...
پیشانی اش را به کف دستش فشار میدهد...
یعنی ممکن است طی همین یک ساعتی که معراج از
بیمارستان دور شده است ، آرام به هوش بیاید...؟
میشود وقتی پا در آن بیمارستان میگذارد ، پلکهای باز شده
اش را ببیند...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۲ _شما به این چیزا کار نداشته باش... زودتر حلش کن منبرم داخل... اخمهای مأمور در
#عشق_آتشین
#۹۳۳
دور شدنش از آنجا پر از دلهره و دلواپسیست اما این راه ،راهیست که باید بپیماید...
معراج پر از گناه است و نمیخواهد تاوان گناهانش ، این قدر
سنگین باشد...
نمیخواهد تاوان گناهانش از دست دادن آرام باشد...
نمیخواهد...
زندانی ها یکی یکی به سالن ملاقات می آیند...
این انتظار طولانی دیگر صبرش را سر آورده است...
آن زن اینجا هم میخواهد عذابش دهد...
پایش زیر میز ضرب گرفته و دقیقا چند ساعت است که از
آرام بی خبر مانده ...؟
دستی پشت گردنش میکشد و نگاهش را میچرخاند...
زنی از دور ، با چادر رنگی کهنه ، همراه با مأمور به سمت
میز می آید...
زنی نحیف و لاغر...با چشمهای گود شده...
با لبهای خشک...
زنی با نگاه تو خالی و...سرد...؟
نه ، دیگر سرد نیست...
این نگاه پر است از زخم...
پر است از بیچارگی و پریشانی...
پر است از انتظار...
و پر است از غم....
چرخش آهسته ی چشمهایش را میبیند...
حتما به او گفته اند پسرت به ملاقات آمده و...
قطعا منتظر دیدن ماهان است...
مردمکهای خسته ی زن روی شانه های پهن معراج
مینشیند...سپس چشمانش را تا صورتش بالا آورده و...
آمدبالاخره کسی که مدتها منتظرش بود آمد...
لبهای خشکش کش می آیند و نگاه همیشه سردش ، گرم
میشود...
زیر لب چیز نامفهومی میگوید...
و بی توجه به مأمور پشت سرش و چادر در حال افتادن ،
سمت میز پا تند میکند...
نگاه اطرافیانش را نادیده میگیرد...
صدای نکره ی نگهبان را هم...
میدود و معراج به خودش زحمت بلند شدن نمیدهد...
بلند شود که چه...؟
برای کسی بلند میشوند که حریص بوی آغوشش باشن...
برای کسی بلند میشوند که سالهای سال منتظرش مانده
باشند
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۳ دور شدنش از آنجا پر از دلهره و دلواپسیست اما این راه ،راهیست که باید بپیماید...
#عشق_آتشین
#۹۳۴
این زن کیست که معراج برایش بلند شود...؟
آمده است که فقط و فقط حرفهایش را بشنود...
آمده است ببخشد...
ببخشد و بعد از آن...دیگر هیچ وقت با این زن رو به رو
نشود...
فقط برای بخشش آمده است و این به معنی مادر و پسر
شدن نیست...
به هیچ وجه نیست...
سرعت قدمهای پرشتاب ولی کم جان مانیا ، کنار میز کم
میشود...
لبخند ناباورانه ای روی لبهایش جا گرفته...
سینه اش با هیجان بالا پایین میشود...
رنگش پریده است اما...
اکنون در چشمانش هزاران ستاره میدرخشد...
اگر همه چیز را فراموش کند...
همه کس را هم که از یاد ببرد...این چهره همیشه و هرجا
در ذهنش ثبت شده...
با زندگی اش عجین
شده اند این چشمهای پر از زهر...
کینه دارد...میداند این را...
اما آمده است...
برای دیدن مادرش آمده است و میشود برای یک بار هم که
شده...
او را فقط برای چند ثانیه در آغوش بگیرد...؟
اویی که دیگر کوچک نیست...
دیگر مامان صدایش نمیزند...
حتی با چشمهایش التماس نمیکند که او را به حریم امن
مادرانه اش راه دهد....
او حالا قد کشیده و بزرگ شده...
استخوان ترکانده...
هیکل تنومندش دیگر در آغوش مادر جا نمیگیرد...
او حالا میداند علت همه ی آن بی مهری ها را و این بار
نوبت اوست که آغوش دریغ کند...
نوبت اوست که التماس بشنود و باز هم پس بزند...
زنی که غرور و کبرش را باد برده و به جایش...یک مشت
حسرت و ای کاش جا مانده...
دستهای مشت شده ی معراج روی پاهایش قرار گرفته اند...
به یاد می آورد گذشته را...
روزهایی که فکر میکرد شاید سر راهی باشد...
فکر میکرد و با دیدن شباهت زیادش به اسکندر ، این
فرضیه را خط زده و به مادری دیگر می اندیشید...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۴ این زن کیست که معراج برایش بلند شود...؟ آمده است که فقط و فقط حرفهایش را بشنود..
#عشق_آتشین
#۹۳۵
زنی دیگر...شاید کسی به غیر از این زن او را به دنیا
آورده...
شاید مادرش جای دیگر باشد...
اصلا شاید مرده باشد...
و حتی این اواخر ، به اینکه ممکن است ملیحه مادرش باشد
هم فکر میکرد...
اما نه...
حقیقت چیزی به همین سادگی بود که او قصد انکارش را
داشت...
مانیا مادرش بود...
این زن ، که با نگاهش نفرت در دل معراج میکاشت ، خود
خود مادرش بود....
کسی که به دنیا آوردش...
همان زن پر از فخر و غرور....
همانی که الان با نگاه مریض و پر از اشک شوق به معراج
و چشمهایش خیره شده...
این زن مادرش بود...
پاهای مانیا همراه با دمپایی های پلاستیکی روی زمین
کشیده میشوند...
مچ دستهایش روی میز قرار میگیرند و صدای سایش
دستبند فلزی ، نگاه معراج را به همان سمت میکشد...
چقدر رقت انگیز است این صحنه...
دستهایی که از شش سال پیش در دستکش های پارچه ای
پوشیده میشد ، اکنون تمام و کمال در معرض نمایش قرار
گرفته بود...
پوست چروکیده و سوخته ی دست راست...
انگشتهای سوخته ی چپ...
گفته بود وقتی صدای جیغ زن را شنیده ، برای باز کردن در
اقدام کرده است...
گفته بود همان موقع دستهایش سوخته...
_اومدی پسرم...؟؟؟
صدای مانیا پر از چاله چوله است...پر از خش..انگار که
مدتها حرف نزده باشد...انگار که روزهای طولانی هیچ
صدایی از حنجره اش بیرون نیامده باشد...
معراج نگاه جمع شده اش را از دستهای سوخته ی ستون
شده روی میز ، میگیرد و بالل می آورد...
نفس نفس زدنش را میبیند...
نگاه پر از التماسش...
_اومدی...
فکش از دیدن این تصویر قفل میشود...
نمیداند چرا باید دلش بسوزد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربونت بشم حواست هست به ما دیگه؟❤️🩹
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💔
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧 :@Raaz_zendegi
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۵ زنی دیگر...شاید کسی به غیر از این زن او را به دنیاآورده... شاید مادرش جای دیگ
#عشق_آتشین
#۹۳۶
حال این زن انگار اصلا خوش نیست...
به خودش می آید و سر برمیگرداند...
نگاه میدوزد در مردمکهای لرزیده ی زن:
تا متنفر بودن
از نگاه تو چی باشه...!
تک خنده ی مانیا با شنیدن صدای زمخت معراج از گلو
خارج میشود و آرنجهایش را از روی میز برمیدارد:
تو
بچه ی منی..از من متنفر نمیشی...اومدی منو ببینی...ازت
خواهش کردم بیای... اومدی...بهش میگم که اومدی...
بهش
میگم...هم به اون...هم به آقاجونت... هردوشون گفتن
نمیاد...ولی تو اومدی
نمیداند چرا سینه اش از دیدن آن صحنه ، باید پر از درد
شود...
مانیا سکوت دنباله دار معراج را میبیند و همانجا ، روی
صندلی آبی رنگ می افتد...
باور کرده است که او واقعیست...
باور کرده که معراج پر از کینه و نفرت ، اکنون برای دیدن
او اینجا آمده است...
_بهش گفته بودم میای...بهش گفتم هنوز اونقدر از مادرت
متنفر نشدی....
معراج آن کلمه را میشنود و نگاه میگیرد...
هیچ دلش نمیخواهد اکنون عصبانی شود
سپس خنده ی بچگانه ای کل صورت زن میانسال را
میگیرد...
گره ابروهای معراج از شنیدن حرفهای بی سر و ته زن ،
عمیق تر میشود:
اومدم بگم بخشیدمت...بگم فراموش
کردم زخمایی که زدی...اما انگار اصلا تو حال خودت
نیستی...بازی جدیدته...؟
خنده ی مانیا عرض یک ثانیه محو میشود...نگاه مستقیمش
معراج را به فکر فرو میبرد...
آنقدر کلافه اش میکند که دست به صورتش کشیده و کمی
سمتش خم شود:
اومدم بشنوم...بگو هرچیزی که من
نمیدونم...بگو تا هممون از این مخمصه نجات پیدا کنیم
برای لحظه ای میتواند برق خشم را در چشمهایش
ببیند:من نکشتمش...من فقط واسه آتیش زدن اون
کارخونه رفتم...رفتم که شایان رو به خاک سیاه
بنشونم...زندگیمو تباه کرد...میخواستم زندگیشو تباه
کنم...
به زنش گفتم همه چیزو...بهش گفتم...اون
نمیدونست...منم نمیدونستم...رفت ، منم بنزینو ریختم...من
از شایان متنفر بودم...بابامو گرفت...خانوادمو
دزدید... خودش شد آدم خوبه...من شدم زن خونه خراب
کن...بچه هامو دزدید...
خودش با بچه هاش خوشبخت
بود...
با زنش...فکر کرد گولم میزنه باز...
اون زنه
رفت...منم اونجا رو آتیش زدم...
اینها را صد بار با خودش دوره کرده است...
نمیخواهد به کلمات بی قافیه ی مانیا فکر کند...
Rasooli _ H- Zahra _ Master 003.mp3
10.66M
═══✧❁🥀یازهرا🥀❁✧═══
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
تو کلاس نشسته بودم که صدای ویبره گوشیم بلند شد . با دیدن شماره مامان نفسم رو پر حرص بیرون دادم از صبح تا حالا صدبار زنگ زده بود خوب بود بهش گفته بودم وقت کلاس باهام تماس نگیره اما کو گوش شنوا.
پسر عموم یا به قولی همون شوهر من که از وقتی نه ساله بودم ما رو عقد کرده بودند اومده ایران و من باید برای امشب آماده میشدم
چرا چون باید از شوهری که تا حالا اصلا ندیده بودمش استقبال کنم زهی خیال باطل انگار دوره قاجاره ندیده ما رو تو سن خیلی پایین عقد کردند
و حالا شوهر من محسوب میشد!
تو فکر بودم که از سکوت کلاس متوجه ورود استاد جدید شدم ایستاده تو کف هیکل و جذابیتش بودم چقدر خوشتیپ بود شبیه بازیگرای هالیوودی بود لعنتی عجب تیپی داشت ناکس! یهو مخم به کار افتاد من این پسره رو کجا دیده بودم چرا انقدر آشناست!؟ اه این همون پسرس که سر تصادف ماشینشو جلو دانشگاه داغون کردم و بعدش براش الم شنگه راه انداختم که اون مقصره
لعنتی گند زده بودم.
با ترس و لرز سر میز نشستم مطمئن بودم چشمش بهم بیفته این ترم میندازتم تف تو شانس حالا حتما تو باید استاد جدید میشدی حالا من چ خاکی تو سرم کنم مخصوصا با زبون درازی هایی که کرده بودم!
مشغول ور رفتن با زیپ کیفم بودم که اسم دانشجو هارو شروع کرد به خوندن به اسم من که رسید مکثی کرد و گفت:
_خانوم فروغی!
اوففف لعنتی جیگر صداش چقدر جذاب بود! با نیش باز بهش خیره شدم و گفتم :
_جوونم استاد!
با چشمهای ریز شده بهم خیره شد که فهمیدم چ سوتی دادم لعنتی باز گند زده بود نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.
https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095
-پس اون عروس کوچیکه غیابی که پدرمو در آورده تویی...😳😱
-مامان #توروخدا نذار بابا باهام اینکارو کنه مامان من فقط نوزده سالمه نمیخوام بزور ازدواج کنم
- به من ربطی نداره آیلا توباید بری #حلال کن مادر،با #اشک نگاه اخرمو به خونه انداختم من آیلا دختر نوزده ساله که خونبس یه مرد شصت ساله شدم!بارسیدن به #عمارتش منو فرستادن داخل #اتاقش اشکامو پاک کردم.درو #هل دادم که سرشو بلند کرد با دیدنم از جاش بلند شد و به سمتم اومد-سلام حاضری؟
صورتمو به سمت خودش برگردوند
- چرا #گریه کردی دخترم؟
باتعجب سرمو بلند کردم بهم گفت :دخترم؟
مگ..مگه قرار نیست باشما #ازدواج کنم!؟لبخندی بزرگی روی #لبش نقش بست و گفت:- پسرم تا چند دقیقه دیگه میاد باید واسه اون #محرم شدی خیلی خاطرتو میخواد +امامن.........
- حاضرشو دختر من از اتاق میرم بیرون تاچند دقیقه دیگه میاد همینجا!
در واقع تو سر سفره #عقد به من نه، به اون جواب بله دادی، چون من #وکالت پسرم روبه عهده داشتم و از سمت اون امضا زدم!!..😱👇
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
_چندسالته؟!
بابغض لب زدم:19
نگاهی بهم انداخت و گفت:
چرا داشتی حمالی میکردی تو خیابون؟!
با درد چشمام و بستم و لب زدم:
خواهرم مریضه باید عمل بشه!داداشم چند روزه غذا نخورده مجبور شدم.
نگاه سردی بهم انداخت و مغرور لب زد:
من همسرم نازاست #محرم من میشی و برام یک وارث بدنیا میاری پول خوبی بابتش بهت میدم، بعدش گورت و گم میکنی!
بخاطر خواهرم برادرم مجبور بودم تن به این خفت بدم با درد لب زدم:قبوله!
به سمتم اومد که با دیدن....😔👇💔
https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
با خودکار روی میز ضرب گرفته بود و زل زده بود توی چشمای پر استرسم
_طبق خواسته ی پدر بزرگم هر کدوم از پسرای فامیل زودتر وارثی بهش بده تمام اموال مال اون میشه.
+خب از من چی میخواین آقای دکتر؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_باید محرمم بشی یه مدت نقش زنمو بازی کنی...یه بچه برام به دنیا بیار هر چی پول بخوای میدم.
من بخاطر عمل مادرم پول لازم داشتم پس هر کاری بگه میکنم. زن صوری که چیزی نبود. سر تکون دادم و گفتم:
_قبوله....
نزدیکم شد و با حرفی که بهم زد خون توی رگهام یخ زد...😳😱👇
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
_بهم دست نزن!
_هیششش! نمیخوای که مامانت بشنوه.
_ولم کن اشغال، تو پسرعموی منی!
چطور میتونی اینجوری رفتار کنی!
_ هیس دختر عمو از قدیم گفتن عقد دختر عمو پسر عمو تو اسمونا بستن...
دختر عموی کوچولوی من،قرار یواشکی به عقد من دربیای پس صدات درنیاد وگرنه بدجوری قاطی میکنم اون وقته که...🔥
https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
- قیمت کلیه سالم چنده؟
+ تا 200 میلیون قیمت داره، چیه؟ میخوای بخری؟
- نه! میخوام کلیهامو بفروشم. گروه خونیم O منفیه، برادرم مریضه به پول نیاز دارم برای جلسات شیمی درمانیش...
+ گروه خونی O منفی رو که رو هوا میزنن! بیا بریم پیش دکتر مشاوره بگیر... فقط این دکتره اعصاب ندارها بدجور قاطیه؛ میگن انگار زنش بیخبر ولش کرده رفته بیچاره خیلی داغون شده!
وارد اتاق که شدیم گفت : بشین همینجا تا آقای دکتر بیاد.
همین که نشستم خواستم موهامو که از مقنعهام بیرون اومده بود و مرتب کنم که در اتاق باز شد و چشمم خورد به جفت کفش چرمی مشکی واکس خورده.
اما همین که سرم و بالا آوردم نگاهم قفل یه جفت چشم میشی رنگ آشنا شد و وحشت زده به کیفم چنگ انداختم اما اون
با بهت یه قدم بهم نزدیک شد و..🤫🔥
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
پرتم کرد تو اتاق و فریاد زد:
- که من شوهرت نیستم و شوهر می خوای آررره؟- شوخی کردم چرا اینجوری میکنی؟
نیشخندی زد و غرید:
- اینکه تو شرکت جلوی اون همه پسر ب من بگی شوهر می خوای شوخیه؟ بازی با غیرت من شوخیه؟
- کارمندای شرکت که نمی دونن شوهر منی پس دردت چیه؟...عصبی فریاد زد
- دردت اینه که نمی دونن؟ می خوای بدونن؟
با تعجب نگاهش کردم که از اتاقش بیرون زد و با تعجب تند به سمتش رفتم رو به کارمندا تو محوطه دستمو گرفت و فریاد زد
- ملت بدونین این دختر زن منه!
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
🌹عشق صوری🌹
رو به روی آینه ایستادم و موهامو باز کردمو بعد از نگاهی به صورت رنگ پریده ام ، حین گرفتن شماره ی عمران وارد وان حمام شدم
بوق...بوق....بوق....حالم از شنیدن اون بوقهای انتظار بدجوری بهم میخورد...خواستم تماس رو قطع کنم که صدای بینهایت خسته اش تو گوشم پیچید:
_چیه آمال....؟چیه....؟خودت خسته نشدی از اینهمه زنگ زدن.....
از شنیدن حرفش بدجوری دلم شکست..💔 بغضی که هی میخواست تو صدام انفجار به راه بندازه رو به مشقت فروخوردمو گفتم:
_آخرین باری که باهات تماس گرفتم دیروز عصر بود که اونم رد تماس دادی...
هم من سکوت کردم و هم اون....
معلوم نبود ما از چی خسته هستيم...
از خودمون یا از موقعيتمون....
صدای بيمار نگار هم به اون سکوت خاتمه داد:
"عمران بغلم میکنی?میخوام بیام پایین"
انگشت لرزونم روی صفحه ی گوشی گذاشتم و با صدایی که سعی داشت بغضش نشکنه لب زدم:تحملم تموم شده؛دیگه نمیتونم عشق بازیتو با نگار ببینم و دم نزنم؛خودمو میکشم
صدای آمال گفتن عمران به گوشم رسید بدون خداحافظی؛تماس رو قطع کردم و تیغو روی رگم کشیدم....
💔💔👇❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۶ حال این زن انگار اصلا خوش نیست... به خودش می آید و سر برمیگرداند... نگاه میدوز
#عشق_آتشین
#۹۳۷
اما بارها و با ها این جملات را در ذهنش مرور کرده
است...
جملاتی که هیچ وقت به راست بودنش حتی فکر هم
نکرده:
حتی با وجود بچه هات ،هنوزم عاشقش بودی...
با چهره ای که از درد در هم شده میگوید
و نگاه عوض
شده ی زن را میبیند:نه...نبودم...جان مأوا نبودم...من
میگم خود شایان زنه رو کشته...ها...؟شایان کشته مگه
نه...؟
مگر هنوز به او نگفته اند...؟
نگفته اند قاتل اصلی خودش را معرفی کرده...؟
نگفته اند به زودی دادگاه دارد...؟
نگاه معراج بار دیگر روی دستبند مینشیند...و پوست
سفیدی که از شدت سوختگی قرمز شده:اون نکشته...
مانیا برای درک معنی جمله ای که شنیده است چند بار پلک
میزند...
او نکشته است...؟
نگاهش دوباره پر از استیصال میشود...پر از بیچارگی...
دستهایش همراه با دستبند ، به سمت دستهای مشت شده ی
معراج کشیده میشود...
دستهایی که در یک حرکت عقب میکشد...
و چشمهای مظلوم شده ی مانیا...
مانند طفلی معصوم ، پر از
اشک شده بالا می آیند...
_من نکشتمش...به خداا...اون درو...
معراج بیشتر از این تاب نگاه کردن به این صحنه را
ندارد...
یک چیزهایی دارد دستگیرش میشود...
یک چیزهایی
را میفهمد که فورا میان حرفش میپرد:ملیحه به قتل
اعتراف کرده...
اون در رو ملیحه قفل کرده.
_ملیحه...؟
اجازه میدهد ذهن از هم گسیخته ی مانیا ، کلمات را درک
کند...
اجازه میدهد کمی فکر کند...اما جوابی که میدهد ،
معراج را بیشتر از قبل واقف میکند...
خنده ای که کل صورتش را میگیرد...
ذوق کودکانه ای که باعث میشود تنش جمع شود و
چشمانش پر از برق...
چانه اش میلرزد وقتی میخواهد خودش را ثابت
کند:دیدی...؟من نکشتمش...من نکشتمش...
گره ابروهای معراج صد ساله میشود...
این زن نقش بازی نمیکند...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۷ اما بارها و با ها این جملات را در ذهنش مرور کردهاست... جملاتی که هیچ وقت به را
#عشق_آتشین
#۹۳۸
این نگاه...
این دستهایی که از ذوق لرز میگیرند...
شانه های کوچکی که سمت معراج خم میشوند...
این زن...رسما عقلش زایل شده...
_حالا که فهمیدی من قاتل نیستم...
حالا که فهمیدی میزاری
یه ذره بغلت کنم...؟
قلب معراج فشرده شده و در لحظه حال مانیا منقلب
میشود...
میزند زیر گریه...
گریه ای بی صدا...
هق هقی ضعیف که باعث میشود معراج با نگرانی نگاهی به
اطرافش بی اندازد
چه شد...؟
چه اتفاقی افتاد...؟
دستپاچه سمتش خم میشود و قبل از اینکه چیزی بپرسد ،
چشمان اشک آلود و چروک شده ی زن بالا می آید و در
نگاهش مینشیند:میدونم دیگه تو بغلم جا نمیشی...دیگه
اگر برات لالایی هم بخونم خوابت نمیبره...
وقتی از رعد و
برق بترسی پیشم نمی آی...میدونم ازم بدت میاد...ولی فقط
یه بار...بزار بغلت کنم...
دستش مشت میشود...
و قلبش...به سان همان کودکی که از رعد و برق میترسید ،تند و بی وقفه شروع به تپیدن میکند...
بغلش کند...؟
بعد از سی و چهار سال...؟
پای راستش روی زمین ضرب میگیرد...
او برای بغل کردن نیامده...
برای رفع کمبودها و عقده هایش هم نیامده...
این زن آنقدر منزجر کننده و ترحم انگیز شده است که حتی
نمیخواهد برای بار آخر ، کینه های چند ساله اش را از
سینه بیرون بریزد...
نگاه پر از التماس این مادر نادم و مظلوم ، آتش به دلش
میزند...اما نمیتواند...
به چه کسی قسم بخورد که نمیتواند...؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۸ این نگاه... این دستهایی که از ذوق لرز میگیرند... شانه های کوچکی که سمت معراج خ
#عشق_آتشین
#۹۳۹
شدت اشکهایش بیشتر شده و با بیچارگی ، سرش را سمت
دستهای قفل شده ی معراج خم میکند...
میخواهد دستهایش را ببوسد...؟
به التماس بی افتد برای آغوش فرزندش...؟
چه میکند این زن...؟
مردمکهای معراج از این حرکت گشاد شده است...
پر از حیرت و حال بد است و قبل از اینکه لبهای مادرش
روی دستهایش بنشیند...
همان دستها را بالا آورده و دور شانه های نحیف مانیا قفل
میکند...
او را میان بازوهایش میکشد...
بعد از سی و چهار سال...
بعد از این همه مدت بوی مادرانه اش را به مشام میکشد...
با قلبی ندید پدید و دیوانه...
با سینه ای پر از عقده ، تن لرزان زن را به سینه اش
میفشارد و هق های مانیا حالا بیشتر از قبل شده است...
صورتش را به سینه ی فراخ معراج میچسباند و کودکش
زیادی بزرگ شده...
بویش فرق کرده است...
دیگر بوی نوزاد نمیدهد....
دیگر برای آرامش آغوش مادر گریه نمیکند و برای شکایت
از بقیه ، پیش او نمی آید...
اما خودش است...
همانی که نه ماه در شکمش پروراند...
لگد هایش را حس کرد و از اینکه داشت وابسته اش میشد ،
از خودش متنفر میشد...
از اینکه حس مادرانه اش برای تکان تکان های آن کودک
ضعف میرفت...
از خودش متنفر میشد که داشت به حاصل آن ت...اوز دل
میبست....
این نفرت ابدی شد...
نفرت از خودش...
نفرت از گذشته اش...
داغ نفس کشیدن بوی فرزندش در دلش ماند...
دستهای دستبند شده اش حریصانه پوست صورت معراج را
لمس میکند و عطرش را بو میکشد که صدای فریاد نگهبان
همزمان به گوش میرسد...
بی توجه به او و صدای اوج گرفته اش ، گونه ی زبر شده
ی آن کودک را لمس میکند...
لمسش میکند و از ته دل زجه میزند:تو بچه ی منی...بچه
ی منننن...
نگهبان حالا نزدیک شده است...
بغض معراج بزرگتر و بزرگتر....
فشار بازوهایش بیشتر و بیشتر....
_فاصله بگیرین...یالا...وقت تموم شده...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۳۹ شدت اشکهایش بیشتر شده و با بیچارگی ، سرش را سمتدستهای قفل شده ی معراج خم میکند.
#عشق_آتشین
#۹۴۰
چقدر دیر...
چقدر دیر طعمش را فهمید...
چقدر دیر آن احساس را درک کرد...
برای همه چیز ، دیگر خیلی دیر شده بود....
روی نیمکت فلزی نشسته است...
نیمکتی که در فضای سرسبز محوطه ی بیمارستان قرار
گرفته
هنوز نتوانسته است اتفاقات امروز را خوب درک کند...
نتوانسته است خوب بفهمد دقیقا چه شد...
چگونه آغوش پر از حسرتش را به روی آن زن باز کرد...
دستهایش بوی مادر میدادند...
لباسهایش هم...
قلبش با هر بار فکر کردن به چهره ی مظلوم شده ی مانیا ،فشرده میشود...
آن حال غریب ، معراج را تکان داده بود...
چگونه به این روز افتاد...؟
سختی های زندگی ، چگونه آن زن قوی و مغرور را از پا
درآورد....؟
چگونه میشود او را از شر سلول های کثیف آن زندان
خلاص کرد...؟
خلاص هم که بشود ، او را جای دیگر میبردند...
جایی مثل آسایشگاه روانی...
هیچ نمیداند مقصر این حال بد کیست...
مقصر تمام آن مصیبت ها و بد بیاری ها...
آقاجانش...مانیا...شایان...
یا حتی پدربزرگش...؟
نمیداند مقصر کیست که یک زن زنده زنده در آتش
میسوزد...
مقصر کیست که آرام در این حال روی تخت افتاده است...؟
اجازه ی ملاقات نمیدهند و دل معراج برای یک ثانیه دیدنش، پر میکشد...
حتی اگر شده پشت شیشه..ببیندش...
فقط چند ثانیه...
_نمیخوای اون بچه رو ببینی...؟
حالش رو نمیپرسی...؟
شنیدن صدای یوسف از پشت سرش ، باعث میشود سرش
را بین دستهایش بگیرد...
اول میخواهد آرام را ببیند...
تا او چشم باز نکند ، نمیخواهد حتی به صورت آن نوزاد
نگاه کند...
برای لحظه ای یاد مانیا می افتد...
زنی که نوزادش را نادیده گرفته بود...
زنی که یک عمر فرزندش را نادیده گرفت و امروز در
آغوشش زار میزد و طلب بخشش میکرد...