eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
با اینکه در حال فراموش کردن تو هستم منتظرم برگردی ‌ ❤️‍🩹💔
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۴ نگاه به دم و دستگاه بالای سرم می اندازد و با همان لبخند به حرف می آید : سلام
پسر جوان با لباس پرستاری ، پرده را کنار میزند و او هم با دیدنم لبخند میزند : صبح به خیر !... صبح است...؟ مطمئن میشوم از دفعه ی قبل خیلی گذشته است... شاید مثلا یک روز کامل ... میخوام بچه مو ببینم.... کی ازینجا مرخص میشم...؟ صدای خش دار و مریضم ، برای خودم هم غریبه به نظر میرسد ... پرستار جوان دماسنجی را جلو آورده و زیر بغلم میگذارد... تازه میفهمم زیر آن ملافه ، هیچ چیز به تن ندارم .. تن دردناکم را جمع کرده و سعی میکنم خودم را بپوشانم... مرد جوان لبخند میزند : راحت باش... بچه تو هم به زودی میبینی... تا یک ساعت دیگه دکترت میاد... اون مشخص میکنه کی ببرنت بخش ... من میخواهم هر چه زودتر از این مخمصه خلاص شوم ... حتما میخواهند چند روزی مرا در بخش هم نگه دارند...پرده کمی دیگر کنار میرود و یک زن سی و چند ساله با یک دستگاه سیاه و خاکستری کنار پرستار قرار میگیرد دماسنجم را از زیر بغلم جدا کرده و وقتی از نرمال بودن تبم مطمئن میشود ، مرا با آن زن تنها میگذارد ... زن با جدیت جلو می آید : من زهرا راسخ هستم...فیزیو تراپ بیمارستان... این چند روز وقتی بیهوش بودی با عضلاتت کار کردم که خواب نرن... از این به بعد خودت هم باید همکاری کنی ... من چرا اینجا گیر کرده ام...؟ چرا این پرده را کاملا کنار نمیزنند...؟ زن دستگاه مرتعشش را روشن کرده زیر کف پاهایم میگذارد... قلقلکم میشود اما آنقدر توان ندارم که آنها را پس بکشم : من میخوام خانوادمو ببینم... به داییم بگین بیاد ... دستگاه را تا بالای ساق پایم میکشد : وقتی دکتر اومد بهش بگین ... فیزیو تراپ حدود نیم ساعت با عضلاتم کار میکند.. و من واقعا حس بهتری پیدا میکنم... اینکه بهتر از قبل میتوانم تنم را تکان بدم... چند روز روی این تخت بدون حرکت افتاده ام را نمیدانم... اما همه ی تنم از این سکون و بی حرکتی به درد نشسته است ...... زن میرود و حدود ده دقیقه ی بعد، صدای دینگ دینگ باز شدن یک در به گوش میرسد... شاید یک در ریلی صدای یک زن : بیدار شده...؟ بله دکتر... خیلی بی قراری میکنه واسه بچه ش ... صدای پا نزدیکتر میشود ... و بعد ، کرکره ی پرده کنار میرود ... یک زن میانسال عینکی ، با لباس پزشکی جلوی دیدگانم قرار میگیرد : سلام مامان خانوم !... او دکتر جراح من بوده است.....؟ سلام ...من کی مرخص میشم دکتر...؟ دکتر بدون اینکه جواب من را بدهد ، چند سؤال تخصصس از پرستار میپرسد ...ضربان قلب ...فشار خون...کارکرد ریه ... چرا جوابم را نمیدهد...؟ دوست ندارم به پسرم شیر خشک بدهند... من میخواهم فرزندم را ببینم... به او از شیره ی جانم بدهم ... دکتر..؟ با خود نویس روی برگه ی زونکنش چیزی مینویسد : عجله نکن عزیزم... احتمالا تا فردا منتقل میشی به بخش... وضعیتت باید ثابت بمونه !... تا فردا...؟ یعنی باید بیست و چهار ساعت دیگر این پرده های سبز رنگ را تحمل کنم...؟ بچمو که نمیارین اینجا... حداقل بزارین داییم یا بابام رو ببینم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۵ پسر جوان با لباس پرستاری ، پرده را کنار میزند و او هم با دیدنم لبخند میزند : ص
دستگاه ال سیدی بالای سرم را هم نگاه میکند : خانومی اینجا بخش مراقبتهای ویژه است...یه بار شوهرتو فرستادیم داخل... بیشتر از اون نمیتونیم قوانین بیمارستان رو زیر پا بزاریم ... شوهرم...؟ معراج را میگفت...؟ دست خودم نیست که ضربان قلبم بالا میرود... حتی میتوانم تندتر شدن صدای منظم آن بیب بیب بالای سرم را بشنوم....او اینجاست...؟ حتما برای داخل شدنش کلی جنجال به پا کرده است ... پسرم...پسرمان را نبرده!... به جز تو چندین نفر دیگه هم اینجا بستری هستن و حتی ورود به مگس آلوده میتونه براشون مهلک و خطرناک باشه ... چیز دیگری نمیشنوم... فقط به این فکر میکنم... به وقتی که او اینجا حضور داشته است... به آن روز در خانه فکر میکنم... اگر به موقع نمیگفتم یوسف دایی ام است...چه میشد...؟ راست گفته بود... این که من را با هیچ کس تقسیم نمیکند را راست گفته بود و من ، با دیدن آن اسلحه روی شقیقه ی یوسف... فهمیدم آن مرد هیچوقت از زندگی من بیرون نمیرود...حتی اگر خودم بخواهم... تا کی میخواهد هم آن زن را کنار خودش نگه داشته باشد و هم مرا...؟ زیر گوشش بگوید و بخندد... با هم به رستوران بروند... خاطره بسازند و او باز هم دست از سر من برندارد ... من احمق...یک احمق به تمام معنا که هنوز هم با شنیدن اسمش ، پر از هیجان میشود ... خداروشکر همه چی خوب به نظر میرسه... حالا بچه ت هم خوبه... فردا هم تو و هم اون رو به بخش منتقل میکنیم... او...؟چه کسی را میگوید...؟ کی...؟ بچم کجاست...؟ به خاطر زایمان زودرس ، برای اطمینان بیشتر از رشد ریه هاش ، یه چند روزی رو توی دستگاه گذرونده... اما خیالت راحت باشه... شیر پسرت فردا سالم و سر حال میاد تو بغلت ... چشمانم داغ میشوند... قلبم میرود : چند روزه اونجاست...؟ اون دستگاه برای چیه دیگه...؟ چهار روزه که زایمان کردی عزیزم... بچه از همون روز توی دستگاه نگهداری شده ... اشک داغ از کنار چشمم شره میکند : خواهش میکنم.. فقط یه دقیقه ببینمش دکتر آخرین نوتش را هم برمیدارد... نوچ کشدارش یعنی حسابی حوصله اش را سر برده ام : خانومی...اون دستگاه هیچ ضرری برای بچت نداره...فقط یه جعبه ی شیشه اییه که درست مثل شکم مادر ، بچه رو تو خودش جا میده... رشد ریه ش رو کامل میکنه و زردی بیش از حدشو از بین میبره ... قدم به عقب برمیدارد و همزمان که به من پشت میکند میگوید : اینقدرم گریه نکن... تب کنی مجبور میشن بیشتر نگهت دارن... میرود و من دست خودم نیست که دلتنگ کودک ندیده ام شده ام ... و شاید هم دلتنگ کسی که به دیدارم آمده و بی آنکه من بفهمم ، رفته بود... دلتنگ بودم و متنفر... با چه جرأتی در خانه ی من اسلحه میکشد...؟ چگونه به خودش اجازه میدهد مرا تهدید کند...؟ اویی که کل زندگی ام را لگد مال کرده و اکنون درست روی قلبم ایستاده بود... من حتی از خودم هم متنفر بودم ... از منی که نه ماه تمام خودش را از آن سنگدل مخفی کرد و اکنون برای دیدنش دل دل میزد ... برای همسر زنی دیگر... برای کسی که هیچوقت نمیتوانستم ببخشمش ... این همه سختی را به جان خریدم که اکنون اینجا باشم... درست در مشت معراج ... که حتی در بخش مراقبهای ویژه ی یک بیمارستان هم نفوذ داشته باشد... که بتواند با این همه قانون سفت و سخت ، باز هم به اینجا ورود کند... میخواهم بخوابم...خوابم بگیرد.. چشم باز کنم و بگویند بیست و چهار ساعت
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۶ دستگاه ال سیدی بالای سرم را هم نگاه میکند : خانومی اینجا بخش مراقبتهای ویژه اس
-پس کی منو ازینجا میبرن...؟ مگه نگفتین فردا...؟ پرستار کلافه از دست اعتراض های من ، سرمم را چک میکند و آمپولی را در آن تزریق میکند : چقد غر میزنی خانومی ...الان که دکترت اومد، دستورش رو مینویسه ... مامان خانوم ریزه میزه ی ما دلش برای بچش تنگ شده...؟ صدای خانم دکتر است... با دیدنش سعی میکنم خودم را بالا بکشم. اما بخیه های خشک شده ی زیر شکمم بدجور اذیت میکنند ... تکون نخور. به وقتش باید ورزشای مخصوص انجام بدی که شکمت یه کم نرم شه ... دارد اوضاع را چک میکند که معترض مینالم : من میخوام زودتر ازینجا برم بیرون وقتی از همه چیز مطمئن میشود، رو به پرستار میگوید : بگین خدمه براش لباس بیمارستان بپوشن !... میگوید و با لبخند ، آنجا را ترک میکند... تنم از هیجان لرز ریزی میگیرد... به زودی فرزندی که نه ماه منتظرش مانده بودم را میدیدم ... چقدر منتظر این لحظه مانده بودم...؟ فقط من و خدایم میدانیم ... *** الهی قربونت بشم عمه... تو که مارو صد بار کشتی و زنده کردی ... الان حالت بهتره..؟ درد نداری دخترم...؟ نگاهم روی عمه و پدرم میچرخد... آریایی که سرش را روی تختم گذاشته است : پاشو از روی تخت... مریض میشی... هوای بیمارستان میگیرتت ... آقای تهرانی حرفم را تأیید میکند : آره پسرم... پاشو.. از این به بعد یه عمر وقت داری خواهرتو بغل کنی ... عمه میگوید : سپهر وقتی شنید آوردنت بخش گفت از سر کار مستقیم میره سراغ مهسا... طفلی اونم با بچه ی توی شکمش چند بار مرد و زنده شد تا خبر به هوش اومدنتو شنید آهسته پلک میبندم اما... منتظرم...منتظر کودکم هستم... و شاید هم منتظر کسی که گفتند در بخش مراقبتهای ویژه ، همه ی قانون ها را زیر پا گذاشته و به دیدنم آمده ... بفرمااا.... اینم نی نی کوچولوی شما .... گردنم فورا سمت در میچرخد... تمام تنم نبض میشود ... برای در آغوش کشیدن آن موجود کوچکی که صدای نق نق هایش قبل از خودش به من میرسد .... یوسف میخندد و دست در جیب ، تراولی به عنوان انعام برای خدمتکار بیرون میکشد ... چرخ کوچک حاوی نوزادم ، کنارم قرار میگیرد و چرا کسی برای بلند شدن ، کمکم نمیکند...؟ صدای گریه اش کمی اوج میگیرد و خدمتکار، بعد از تشکر از یوسف رو به عمه میگوید : کمکش کنید بچه شو شیر بده... دکتر گفتن وقت نشستنش شده !.. عمه با چشمان ستاره باران سمت چرخ کوچک می آید و من هنوز هم در حال گردن کشیدن هستم ... پدرم با یک نفس عمیق ، ویلچرش را به بیرون هدایت میکند و همراهش، آقای تهرانی و یوسف هم از اتاق خارج میشوند .. عمه نگاهی به کودک گریانم می اندازد و تختم را بالا میکشد ... زود به طرف من می آید : پاشو عزیزم ... دست زیر هردو بازویم انداخته و کمکم میکند بلند شوم... به سختی و با تحمل درد فروان میتوانم به تخت تکیه دهم... هنوز هم نتوانسته ام صورتش را ببینم... اینکه شبیه چه کسی است ... عمه جسم کوچک پتو پیچ شده را از چرخ بیرون میکشد و سمت منی می آورد که همه تن چشم شده ام ... او را آهسته در آغوش دردناکم قرار میدهد و پتو را از صورتش کنار میزند : اینم گل پسر ما....فقط نمیدونم این اخلاق گندش به کی رفته !... بالاخره میبینمش... آن صورت گرد و کوچک را ....آن پرز های کم مشکی رنگ روی سرش را... بینی اش ... لبهایش...دستهایی که مشت کرده و هنگام گریه به ‌ صورتش میمالید
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۷ -پس کی منو ازینجا میبرن...؟ مگه نگفتین فردا...؟ پرستار کلافه از دست اعتراض ه
بغض گلویم را فشار میدهد و عمه ، دکمه های لباسم را از بالا باز میکند : زود بزار دهنش... اگه تا همین الانم خشک نشده باشه ... در حرکتی غیر ارادی بیرون آورده و کنار لبهای کوچکش میگذارم... لبهایی که شبیه به من نیست ... به محض اینکه بوی شیر را حس میکند ، س....ه ام را در دهانش فرو برده و با جان و دل شروع به تلاش میکند... تلاش برای یک قطره شیر ... اشک از گونه ام سرازیر میشود وقتی دست و پا زدنش را میبینم ... وقتی صدای خر خر کوچک ناشی از گرسنگی اش را میشنوم .... س...ه ام از درون میسوزد و عمه باز هم قربان صدقه ی من و بچه ام میرود ... اینها ...همینهایی که اکنون با نگرانی بالای سرم ایستاده اند... همان کسانی هستند که به خاطر بارداری ام مرا مؤاخذه کردند ... به خاطر نطفه ای که قبل از عقد رسمی در شکمم قرار گرفته بود... اینها همان هایی هستند که من و شخصیتم را زیر سؤال بردند اشک داغم روی انگشت کودکم می افتد و باعث میشود پلک هایش را آهسته باز کند...چشمهای درشت و شرقی اش را... چشمانی که سیاهیشان را انگار از دامان شب گرفته اند... چشمانی که بی نهایت به چشمان آن آشنا شباهت دارند ... نمونه ی کوچکی از او ... طفلم خیره در چشمهای من ، برای قطره ای شیر تلاش میکند و اشکهای من دیگر راه چانه ام را پیدا کرده اند .... با گریه بچه رو شیر نده مادر... اولین باره بزار خندتو ببینه...نه اشکتو ... دست من نیست... من این روزها را هزار بار تصور کرده بودم اما...در آرزویش سوخته بودم... فکرش را میکردم هم من و هم بچه ام از این زایمان جان سالم به در ببریم...؟ دستمالی کنار گونه هایم مینشیند... عمه است که اشکهایم را پاک میکند... پاک میکند...کنار میرود و باز هم اشکی دیگر از چشمهایم میجوشد ... این موجود کوچک همه ی زندگی من بود ... صدای پایین آمدن دستگیره ی در به گوش میرسد...چشم از صورت کودکم برنمیدارم... میخواهم یک دل سیر تماشایش کنم ... در باز میشود و... یک بوی آشنا در مشامم میپیچد ... چتری های کوتاه بیرون زده از روسری صورتی رنگ را با حرکت آهسته ی سر، عقب میزنم و... نگاهم را به در میدوزم گاپ...گاپ...گاپ ... اوست ... خود از قانون فراری اش... خود زورگویش...خود لعنتی اش که نمونه ی کوچک شده اش را در آغوشم گذاشته ... اویی که با دیدن تصویر رو به رویش ، شانه اش را به چهار چوب در تکیه داده و وا رفته ، من و کودکم را نگاه میکند... انگار که ما را باور ندارد ... همان طور که من باور ندارم او هم واقعی بودنش را باور ندارد... نگاهش تا چشمان باز و اشکی من بالا می آید... سیبک گلویش تکان میخورد و... عمه از کنارش بیرون میرود... نگاهم را به سختی از او جدا میکنم... شاید این اتفاقات او را ترسانده بود اما ، من هنوز هم از اینکه برای نگه داشتن من از پسرم استفاده کند میترسیدم... دستهایم را دور کودکم محکمتر میکنم و او برای ثانیه ای ، منبع تغذیه اش را گم میکند ... با نفس نفس های کوچولویش میخواهد گریه را شروع کند که باز هم هدایتش میکنم ... ساکت میشود و با ولع ، شروع به تلاش های مجددش میکند ... صدای بسته شدن در به گوشم میرسد... و قطعا ، صدای قلب وحشی شده ی من ، گوش کودکم را آزار میدهد ... از گوشه ی چشم متوجه جلو آمدنش میشوم... حتی متوجه نفسهای تنگش نیز هستم... جلوتر می آید و بغض در گلوی من بزرگتر میشود
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۹۷۸ بغض گلویم را فشار میدهد و عمه ، دکمه های لباسم را از بالا باز میکند : زود بزار
میخواهم نگاهش نکنم اما تمام قلبم دیدن او را میخواهد ... اویی که کنار تخت می ایستد ... همان کسی که دست کنار سرم میگذارد و سمت من و فرزندم خم میشود ... نفس در سینه ام حبس میشود وقتی گرمی تنش را کنارم حس میکنم ... مامان شدنت مبارک نفس !... پر از حس ، کنار گوشم پچ میزند ... با صدای گرفته و خسته... با همان لحن دیوانه کننده ی همیشگی ... و اکنون حق این که یک نفس عمیق بکشم را ندارم...؟ میخواهم نگاهش نکنم... میخواهم بیرونش کنم اما ... چشمان وقیحم اجازه نمیدهند... نگاهم را بالا میکشند ... درست تا روی مردمکهای براقش... مردمکهایی که با دیدن چشمانم میلرزند ... سیبکی که به وضوح تکان میخورد و ... این عشق تا کجا ما را میکشاند...؟ واسه دیدن دوباره ی این چشما تا خود جهنم پیاده رفتم و برگشتم... دیدی چی آوردی به روزم...؟ لرزش صدایش را پای چه بگذارم..؟ همان ترسی که پشت در اتاق عمل حس کرده...؟ یا.... رشته ی نگاه وصل شده ای که گویی هزاران سال از هم دور افتاده اند را ، صدای نق نق کودکم قطع میکند نفس گرمش درست کنار گونه ام پخش میشود و... او هم بالاخره چشم به آن موجود کوچک گریان میدوزد... نگاه میدوزد و خش دار میخندد : شبیه منه...شبیه منه ... وقتی این را با مالکیت تمام میگوید، من همان نمونه ی کوچک شده ی معراج را محکمتر از قبل به آغوشم میفشارم... میترسم از این حس مالكیتها... میترسم و معراج این را خوب میفهمد... سرش را نزدیکتر میکند و جان من کم کم از تنم جدا میشود ... بینی اش که کنار گونه ام مینشیند، نفس در سینه ام حبس میشود و به جایش ، قلبم مانند قلب یک گنجشک کوچک ، قصد دریدن سینه ام را میکند .... حرکت آهسته ی بینی اش روی گونه ام ، مرا وارد خلسه میکند ... منی که قصد بیرون کردنش را داشتم... منی که میخواستم نباشد ... منی که نه ماه خودم را از او پنهان کردم... منی که از او میترسیدم ... نفس میگیرد از کنار گونه ام و انگار که از چیزی زجر بکشد پچ میزند : این بچه مال توعه...تا ابد تو بغل تو میمونه ... قلبم کمی...فقط کمی آرام میگیرد چطور فکر کردی اینقدر میتونم بی رحم باشم که اونو ازت جدا کنم...؟ اینقدر ترسناک بودم...؟ چانه ام شروع به لرزیدن میکند... او گول زدن من را خیلی خوب بلد است ... و به موقع شکستن را هم ... از اینجا برو !... بغض صدایم را حتی نوزاد کوچکم هم میفهمد... میفهمد که باز هم گریه را از سر میگیرد ...تکانش میدهم اما آرام نمیشود ... _برم خیالت راحت میشه...؟؟ خوشحال میشی از نبودنم...؟ قلب احمقم از این سؤالش ترس برمیدارد... من بگویم برو ، میرود...؟ میرود پیش آن زن...؟ جوابی که از من نمیشنود نزدیکتر میشود : نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده ... کودکمان گریه میکند و قلبهایمان این میان ضرب گرفته ... قلب من از این همه نزدیکی ... و قلب او از فاصله ایی که بینمان افتاده بود ... میدونم الان گفتن ش مسخره اس....
▪️آمدم آب به خیمه برسانم که نشد ▪️چقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد! ▪️تیرِ نامرد اگر یاور مشکم می‌شد... ▪️می‌شد این آب شود چشمهٔ زمزم که نشد 🌴فرا رسیدن تاسوعای حسینی تسلیت باد.
86.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عزاداری عاشورا در حرم امام حسین قصه محرم به سرها رسید😭😭 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺
اسمم شقایقه18سالمه، مادرزادی فلج دنیا اومدم،بابام تو یکی از شرکت های دولتی قم کار می‌کنه وهمیشه اضافه کاره تا خرج خونه دربیاره مادرمم خیلی ساله کارگری مردمو می‌کنه😔 مثل همیشه میخواستم برم کلاس نقاشی یه اسنپ گرفتم،که بین راه راننده شروع کرد از اوضاع بد اقتصادی و این حرفا،نمیدونم چی شد که منم شروع کردم به درد دل کردن با راننده،اخرکه خواستم پیاده بشم کمکم کرد روی ویلچر بشینم، یهو یه کارتی بهم داد که شمارش روش نوشته شده بود و گفت:هر وقت کاری داشتید میتونید رو من حساب کنید.بعد یکی دوهفته کارت و برداشتم و با همایون(راننده اسنپ)تماس گرفتم.از اون روز به بعد چنددفعه دیگه با همایون قرارگذاشتم تا اینکه یه روز رفتیم خارج از قم که یه مرتبه وسط اتوبان... 🥺👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/575602711Ce4547a2667 سرگذشت تلخ زندگیم☝️💔