💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۵ و باز هم نگاه زیر چشمی رییس و کم حواسی تش نسبت به حرف های طرف مقابلش. لبخند نیم بندی
#عشق_آتشین
#۳۶
بینی اش تقریبا به گردنم نزدیک بود و من از هیجان دستهایم را روی سینه اش مشت کردم و او را هول دادم تا عقب برود.
حتی یک سانت هم از جایش تکان نخورد.
در عوض سرش را بالا آورد و با چشمان سیاهش خیره ام شد.نفس هایش بوی الکل میداد...
اما کاملا هشیار بود و میشد گفت عامدانه حرکاتش را پیش میبرد.
یک دستش بالا آمد و روی بازویم نشست...
تماس انگشتانش روی بازویم را سوزاند و عجب غلطی کردم...
مرا چه به عشوه های زنانه...
_میشه بزارین برم؟دوستم خیلی وقته پشت در منتظره...
انگار در خلأ بود که با شنیدن صدای تقریبا بلندم مرا یک باره رها کرد.
یک قدم عقب رفت و بدون نگاه دستگیره ی در را چنگ زد و به سرعت بیرون رفت...
نفسم را بالاخره رها کردم و میز آرایش را چنگ زدم.
این چه موقعیتی بود که خود را در آن قرار داده بودم؟
خودم را بازیچه ی دست پسر آن مرتیکه قرار داده بودم که به چه چیزی برسم؟
سختی اش به آن می ارزید که حقمان را از حلقومشان بیرون بکشم و انتقام مرگ مادرم را از آنها بگیرم...؟
مانتو را فورا تن زدم و بعد از انداختن شال ، بیرون رفتم.
حتی برای خداحافظی سرم را بلند نکردم و تا میتوانستم قدم هایم را سرعت بخشیدم ، تا از آن خانه ی نحس دور شوم..
دم در ماشین مهسا را که دیدم خودم را درونش پرت کردم و و در را محکم بستم.
مهسا با تعجب خیره ام شد:اوووو..چه خبرته آرام؟با عروسکم درست رفتار کن...
به جلو اشاره کردم:زود باش راه بی افت فقط...
استارت زد و حرکت کرد:میشه درست حرف بزنی ببینیم چی شده؟حین ارتکاب فضولی مچت رو گرفته؟
دستم را به پیشانی ام مالیدم:من واقعا دارم چه غلطی میکنم مهسا؟
شانه اش را بالا انداخت و فرمان را به راست چرخاند:والا اگه منم بدونم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ #از_ما_که_گذشت
📌 ویژه جاماندگان #اربعین_حسینی
چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی!
چشماتو ببند؛ خیال کن الان کربلایی!
🎙 با نوای حاج #امیر_کرمانشاهی
◾️ ساخت نماهنگ: گروه تصویر دل
◾️تهیه شده در پویش #سوره_اشک حوزه هنری
🏴 پویش #سوره_اشک | خیمهٔ حسینی در خانهٔ عزاداران
#برترینرمانسالازنظرمخاطبین♨️
_چندسالته؟!
بابغض لب زدم:18
نگاهی بهم انداخت و گفت:
چرا داشتی حمالی میکردی تو خیابون؟!
با درد چشمام و بستم و لب زدم:
خواهرم مریضه باید عمل بشه!داداشم چند روزه غذا نخورده مجبور شدم.
نگاه سردی بهم انداخت و مغرور لب زد:
من بیماری جسمی دارم!همسر نازاست #محرم من میشی و برام یک وارث بدنیا میاری بعدش گورت و گم میکنی!
بخاطر خواهرم برادرم مجبور بودم تن به این خفت بدم با درد لب زدم:قبوله!
به سمتم اومد که با دیدن....😔👇🔞💔
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
﷽؛
از چند ملّتیم ولی زیر پرچمت، احساس میکنیم که یک خانوادهایم..
◽️اربعین حسینی تسلیت باد🏴🏴🏴
من به جا ماندن از این قافله عادت کردم
و شما را فقط از دور زیارت کردم..
نوش جانش بشود هر که حرم رفت حسین
خودمانیم ولی گاه حسادت کردم..
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖤 #حسین_جان🖤
سفر کردم به دنبال سر تو
سپر بودم برای دختر تو
چهل منزل کتک خوردم برادر
به جرم این که بودم خواهر تو
حسینم واحسین گفت و شنودم
زیارت نامه ام جسم کبودم
چه در زندان، چه در ویرانة شام
دعا می خواندم و یاد تو بودم
برای هر بلا آماده بودم
چو کوهی روی پا استاده بودم
اگر قرآن نمی خواندی برایم
کنار نیزه ات جان داده بودم
🖤 نثار خانم رقیه (س) پنج صلوات🖤
4_6048593161532475269.mp3
17.14M
زیارت اربعین |با صدای حسین حقیقی
#التماس_دعا🖤
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۶ بینی اش تقریبا به گردنم نزدیک بود و من از هیجان دستهایم را روی سینه اش مشت کردم و او
#عشق_آتشین
#۳۷
آرنجم را روی پایه ی پنجره ستون کردم:طرف میخواست منو ببوسه مهسا...میخواست لمسم کنه
محکم روی ترمز کوبید و هاج و واج به طرفم برگشت:نگوووو...
کلافه به طرفش برگشتم:تو اتاق داشتم لباس عوض میکردم که اومد.فقط خواستم تلافی شوخی مسخرشو که طبقه ی بالا باهاش حرصم رو دراورد ، بکنم...
مهسا با خنده ای که پر از سوپرایز شدگی بود گفت:چیکار کردی مگه؟؟
_چه میدونم بابا...رفتم زیر چونه ش تا واسش شاخ و شونه بکشم..فهمید دارم عشوه میریزم ...تا خواستم فرار کنم گرفتتم...
مهسا با دهان باز مانده گفت:چه صحنه ای رو از دست دادم...خببب!بقیه اش؟
_دیگه داشت پرت و پلا میگفت.اینکه چه بوی خوبی میدم و از شامپومه یا از ادکلنم...
مهسا با دو دست روی فرمان کوبید و با حرص و خنده گفت:واای دختر باید بیام یه دوره ی عشوه غمزه پیشت ببینم.چند سال آزگاده از هرنوع عشوه شتری و خرکی و گاوی گرفته تا گوساله و سگ و قورباقه رو واس سپهر رفتم ، ولی هیچی به هیچی...عه عه عه...
سر هم یه هفته ام نیست تو رو میشناسه...
_چرند نگو مهسا..راه بیفت بریم دیر وقته!طرف لیستش سیاهه..عاشق سینه چاکم که نشده توی این ده روز...فقط یه کم تحت تأثیر رفتارای ضد و نقیضم قرار گرفته...اونم اگر بهش اجازه ی پیشروی بدم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه...
مهسا که ماشین را دوباره روشن کرده بود راه افتاد و گفت:سرعت عملشو عشق است...کوسه ماهی هم اینقدر سرعت عمل نداره جون داداش!
با درماندگی به شیشه پنجره تکیه زدم.
_حالا چه خاکی تو سرم بریزم!؟
من میخواستم از در دوستی وارد بشم.اما این پسره شدید به کل کل و یکی به دو علاقه منده!
اینطوری باید بشینم به حال خودم زار بزنم.چون آقا بعد از هر کل کل ، فاز ماچ و بوسه و بغل میگیرتش...
مهسا از خنده ریسه میرفت:تو هم حساااااس...
با کیفم به شانه اش کوبیدم:زهر ماااار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 میشه خدا رو
پیدا کرد در این شلوغی های زمونه✨😊
🌺فقط کافیه از خودش کمک بخوای😇
تا دستتو بگیره 😉😍
🌷تا تو هم یکی از بنده های
خوب خدا بشی☺️🙂
قدمی به سمت خدا برداریم💐😉
#روزتون_بخیروخوشی🌸🍃🌸
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۷ آرنجم را روی پایه ی پنجره ستون کردم:طرف میخواست منو ببوسه مهسا...میخواست لمسم کنه م
#عشق_آتشین
#۳۸
محض رضای خدا ،چه به روزش آمده بود؟
در آن اتاق چه میکرد؟
تنها با یک حرف متین اینگونه عاصی شده بود؟
گیلاسش را سر کشیده و گفته بود که
طراح جدید، لقمه ای خوشمزه و یک عروسک بغلی است!
تنها با همان حرف و این همه خشم؟
این حرکات آماتور در شأن او نبود ، اما در برابر آن دختر ،گویی یک نیروی جادویی مسخش میکرد و تا یک مدت زمان کوتاه از زمان و مکان دور...
گیلاسش را سرکشید و بی توجه به صحبت های حسام به سالن رفت و در سرویس بهداشتی را باز کرد.
دستانش را روی کنسول ، ستون کرد و به خودش در آینه نگریست.
وقتی دخترک را آنقدر نزدیک دید ، یاد خواب دیشبش افتاد و حساب رفتارش از دستش در رفت!
نگاه دریده ای که بعداز آن نزدیکی مانند نگاه یک کودک معصوم ، ترسیده و لرزان شده بود را باور میکرد یا قلدری بی حد و حصرش؟ آن گونه های سرخ از خجالتش را در نظر میگرفت یا زبان سرخش که معراج را به نقطه ی جوش میرساند؟
به خودش قول داده بود اورا برای یک بار هم که شده ببوسد!
اما با اتفاق امشب ،معراج میترسید ،شوری آب این دریا دلش را بگیرد و تشنه ترش کند.
فکرش را هم نمیکرد آغوش یک دختر اینقدر مغناطیس داشته باشد!
وقتی کمرش را در بر گرفته بود ، هر لحظه از ترس اینکه فرار کند محکم تر چنگش زده بود و وسوسه ی لمس آن پوست لطیف که در خواب دیده بود!
او فقط میخواست بداند به همان اندازه که در خواب لطافت داشت ، در بیداری هم همان گونه است یا نه!
وگرنه...
وگرنه چه؟
باید اعتراف میکرد ، لمس واقعی اش هزار برابر بهتر از خوابش بود.
و چه کسی میدانست ، اگر دخترک او را از خلسه بیدار نمیکرد ،معراج تا کجا پیش میرفت...؟
پیا پی چند مشت آب به صورتش پاشید و در آینه به صورت خیسش زل زد...
گند زده بود!
با کارمندش لاس زده بود و این را اصلا در شأن خود نمیدید!
نه اینکه کسی را پایین تر از خود ببیند!
بلکه بر این اعتقاد داشت ، محیط کار مقدس است و نباید روابط شخصی را در آن دخالت داد.
چند برگ دستمال برداشت و صورتش را خشک کرد...
الان وقت فکر کردن به کاری که کرده بود ، نبود...
باید به مهمانانش میرسید و از برنده شدن آن مناقصه لذت میبرد...
*
Earth calls the rain and i call you
زمين باران را صدا میزند و من تورا :) ♥️
#love
💖 @arammjanam 💖
✨
موهایت را بباف ؛
بگذار جهان،
دوباره آرام بگیرد ...😌
💖 @arammjanam 💖
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۸ محض رضای خدا ،چه به روزش آمده بود؟ در آن اتاق چه میکرد؟ تنها با یک حرف متین اینگونه
#عشق_آتشین
#۳۹
یکشنبه بود و روز ملاقات.
پدرش فراموش کرده بود و در اتاقش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
آرام بالای سرش رفت و بی هوا چشمش به پاکت داروی افتاد.
آن را برداشت و رویش را خواند:گلونازپام...
آن هم دوز بالایش...
اگر حواسش را جمع نمیکرد ، پدرش به زودی خودش را نابود میکرد.
پاکت دارو را توی جیب گرم کنش گزاشت و دستش را روی شانه ی پدر گزاشت:آقاجون؟...بیدار نمیشین؟
شانه اش را آرام تکان داد و پدرش چشمانش را نیمه باز کرد:چی شده؟
_امروز یکشنبه ستملاقات ماهان میخواستین برین.
در جایش نیم خیز شد و با وحشت پرسید:مگه بیمارستانه؟چش شده؟
مات شد...
پدرش کاملا بلند شد و با ترس گفت:جواب بده معراج...!ماهان چش شده؟
معراج با درماندگی بزاقش را قورت داد و ابروهایش در هم شد:آقاجون ماهان زندانه...
ناگهان نیم خیز شد طرف معراج:چی میگی؟ زندان چیه؟
و همان ثانیه بود که انگار چیزی یادش آمد..کمی مکث و سپس چشمانش را بست...
معراج:میاین با من؟
پدرش نگاهش را دزدید:آ...آره...میام
پس تا من میرم آماده بشم شمام صبونه تونو بخورین تا بریم...باید به یه جلسه هم برسم
****
از دفعه ی قبل لاغر تر شده بود.و رنگ پوستش تیره تر...
پدرش خواست او را در آغوش بگیرد که مأمور نگهبان اجازه نداد.
ملاقات حضوری بود.
پدرش با حسرت به قامت تکیده شده ی پسر کوچکترش نگریست:غمت نباشه روله...این تو نمیزارمت
ماهان لبخند تلخی زد:دلم واسه روله گفتناتم تنگ شده بود آقاجون...همون وقتایی که صورتت پر اخم بود و بازم این کلمه رو از من و مأوا دریغ نمیکردی...
اگر ازین جا خلاص بشم میخوام برم شهرتو ببینم.
جایی که به دنیا اومدی...
شایدم یه خونه اونجا گرفتیم و تابستونا رفتیم همونجا...
و لبخند غمگین دیگری زد.
اسکندر بغض مردانه اش را پایین فرستاد:میریم...بزار ازینجا خلاصت کنیم.میبرم همه جای شهرو بهت نشون میدم...نقطه به نقطه شو
معراج که حس کرد فضا سنگین و غمبار شده گفت:دارم یه کارایی میکنم.به داداشت ایمان داشته باش...وقتی میگم نمیزارم این تو بمونی یعنی فقط بشین و خاطره ی زندان جمع کن که بیشتر از چهار ماه این تو نمیمونی...
میری سر درس و مشقت...سر دانشگاهت...
امشب برای من،
راه فراری نیست به جز
آغوش امن تو💋
💙شبتون بخیر
عشق براتون💙
💖 @arammjanam 💖
در سَرَم نیست
بجز حال و هوایِ تو
و عشق ...
شادم از اینکه
همه حال و هوایم تو شدی...❣
💖 @arammjanam 💖
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۹ یکشنبه بود و روز ملاقات. پدرش فراموش کرده بود و در اتاقش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
#عشق_آتشین
#۴۰
بعد از ملاقات ، پدرش که در یک خلسه ی عمیق فرو رفته بود را به مطب امیر رساند و خود به شرکت رفت.
به راننده تأکید کرد ، برود و جلوی درب مطب منتظر بماند و تا پدرش را به خانه نرسانده ، از جایش تکان نخورد.
به اتاقش رفت و آرامش طبق معمول ، مانند نوار ضبط شده ، آرشیو برنامه ها و جلسات امروز معراج را خواند.
چند برگه تقاضا نامه را پس از خواندن امضا کرد و گشتی در بورس بازار سهام زد.
رأس ساعت ، به سالن کنفرانس رفت.
کارمندان دور تا دور میز ، منتظرش نشسته بودند.
جلسه به خوبی برگزار شد و پس از اتمام جلسه با راننده تماس گرفت تا از به خانه رسیدن پدرش مطمئن شود.
وقتش بود ، رفتار دیشبش را برای دخترک توجیه کند ، و اصلا دلش نمیخواست از آن به بعد تنشی بینشان ایجاد شود.
باید همین رابطه ی رییس کارمندی را رعایت میکرد.
وگرنه اگر کسی بویی میبرد،شرکت را به گند میکشیدند.
کلافه خودنویسش را روی میز پرت کرد و منشی را گرفت و حتی اجازه نداد صحبت کند:
_فورا بخش طراحی رو بگیر..خانم خسروی رو صدا کن بیاد دفترم...
_چشم قربان
گوشی را سرجایش گزاشت...
از جایش بلند شد و قدم رو ،از این سر اتاق تا آن سر اتاق جابه جا شد و به طرف میزش برگشت...
کتش را کند و دور صندلی انداخت.
یقه اش را مرتب کرد و به طرف پنجره رفت...
چند لحظه بعد صدای در به گوش رسید.
عصبی دستی به موهایش کشید :بیا تو...
در باز شد و طبق معمول صدای پاشنه ی کفشش قبل از سلام کوتاهش به گوش رسید.
_درو ببند...
بعد از مکثی کوتاه ، صدای بسته شدن در هم به گوشش رسید.
سکوت دخترک اعصابش را خراش میداد.
دستش را در جیب شلوارش فرو برد و بی هوا به طرفش برگشت !
برای یک ثانیه نگاه پر از خشم دختر را قاپ زد ولی او به سرعت نگاهش را تغییر داد:با من کاری داشتین؟
لبهایش را روی هم فشار داد.ابراز پشیمانی کردن واقعا سخت بود و توجیه رفتار دیشبش از آن سخت تر:
_راجب دیشب...
_لطفا..میشه درموردش صحبت نکنید؟شما مست بودین و من قول میدم کار دیشبتون رو فراموش کنم...
برای یک لحظه ندانست چه شد!
آن دختر که فکر نمیکرد او قصد عذر خواهی دارد؟
ابروانش گره خورد و یک قدم نزدیکتر شد:
_راجب دیشب ؛ خواستم بگم اون در شأن من نبود .و بهتره از این به بعد ؛ به من یا به هر مرد دیگه ای که توی شرکت کار میکنه ، اونقدر نزدیک نشی که حساب کارش از دستش در بره...
مخصوصا وقتی مشروب تنش رو اینقد گرم کرده باشه!
مطمئنا اگر از طرف تو چراغ سبز نمیدیدم ، اون همه زیاده روی نمیکردم!
امیدوارم منظورم رو فهمیده باشی..
کلمات را پشت سر هم مثل گلوله به طرف آرام پرتاپ میکرد ، و ظرفیت دخترک را پر و پر تر!
معراج بعد از اتمام حرفش به چشمان مات و پر از خشم دخترک خیره شد.
رنگشان تیره تر از همیشه بود و پوست بی آرایش صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
لبانش را به هم فشار داده و از بینی نفس های پر خشمش را بیرون میداد!
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۴۰ بعد از ملاقات ، پدرش که در یک خلسه ی عمیق فرو رفته بود را به مطب امیر رساند و خود ب
دوتا پارت امشب رو یادتون نره بخونید♥️
دوستتون دارم😍🌸♥️