eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی ... حافظ 💖 @arammjanam 💝
پرنده احساساتم در این صبحگاه حنجره اش پر از صوت دلتنگی توست … من به همراه نسیم اشتیاق دیدار تو را خواهم خواند … صبحت بخیر زیبای من …☀️💖 💖 @arammjanam 💝
به آفتاب کاری ندارم، سایه ات همیشه باید روی زندگی ام باشد.♥ 💖 @arammjanam 💝
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۰ عمه با دیدن من و مهسا به استقبالمان آمد و گونه ی هردویمان را بوسید. دلیل خوشحالی ا
#۳۱ چشم چرخاندم و مینا ، منشی بخش خودمان را دیدم. به آرامی به طرف همان میز قدم برداشتم..او هم حسابی به خودش رسیده و یک دختر جوان هم همراهش آورده بود. با دیدن من از جایش بلند شد و با چشمان مبهوت ، خیره ی سرتا پایم شد: وااای...آرام جون خودتی؟چقد خوشگل شدی دختر... لبخند تشکر آمیزی زدم و دست دادیم:مرسی عزیزم...خودتم خوشگل بودی ، خوشگلتر شدی... رویش را طرف دختر جوان برگرداند:این خواهرمه..الیسا.دو سال از خودم کوچیکتره.. او هم با لبخند دستش را دراز کرد:خوش وقتم... دستش را صمیمانه فشردم:همچنین عزیزم... هرسه پشت میز نشستیم و پیش خدمت سینی نوشیدنی ها را آورد؛ و من ترجیحم شربت پرتقال بود... بعد از کمی گپ و گفتگو ، دیگر رگ کنجکاوی ام ترکید: _راستی ، آقای تیموری رو نمیبینم...پسر عموشون برای خوشامد گویی دم در بودن... به سمت مهمانانی که سر پا ایستاده بودند و بعضا با موسیقی ،دونفره میرقصیدند نگاه کردم... رییس را کنار یک مرد میانسال و یک مرد جوان دیدم... مطمئنا آن مرد ، اسکندرخان تیموری نبود.چون از قبل اورا دیده بودم و چهره اش را کم و بیش به یاد داشتم... نگاهم دوباره روی رییس شرکت لغزید.یک کت و شلوار جذب مشکی پوشیده بود که هیکلش را خوب نشان میداد. و یک پیراهن سورمه ای یقه دیپلمات که دکمه ی اولش باز بود و سینه ی برنزه اش را به نمایش گزاشته بود. چرا کرووات نمیزد؟ اوپسسسس...چه مرگم شده ؟نگاهم را برداشتم و پشت لب عرق کرده ام را با دستمال پاک کردم. مینا و خواهرش در حال خوش و بش بودند... و لعنت به من...از کی آنقدر موشکافانه خیره ی آن مرتیکه شده بودم؟ کمی از شربت خنک را نوشیدم و تار موی فر شده ای که کنار صورتم افتاده بود را با ناخن کنار زدم.. _خانما ..؟چیزی نیاز ندارین؟ و باز هم سر وکله ی پسر عموی سیریشش پیدا شد. ترجیح دادم جواب دادن را به عهده ی مینا بگذارم. _ممنون..همه چی خوبه لبخند کوتاهی زد و با یک نیم نگاه زیر چشمی از میزمان فاصله گرفت. ناخودآگاه به همان طرف نگاه کردم و رییس را خیره ی خود دیدم. سری به عنوان سلام تکان دادم و متقابلا جواب گرفتم. تمام سعی ام را کردم که ؛ به قول مهسا ، اشعه ی نگاهم را در چشمانش بریزم.. نگاهش را که انگار از افق به من خیره بود بعد از مکثی طولانی ، چرخاند و دستش را از جیبش بیرون کشید... تصمیمم را گرفتم و از جایم بلند شدم و رو به مینا و الیسا گفتم:من برم دستامو بشورم.و کیف دستی ام را نشان دادم و چاشنی یک چشمک ریز:آرایشمم تمدید کنم... هر دو با لبخند ترغیبم کردند و من با قدم های آرامم به طرف ساختمان ویلا رفتم. با تمام وجود سعی کردم که به کسی نگاه نکنم و موفق شدم... در سالن پایین خدمتکاری که در حال بردن نوشیدنی بود را نگه داشتم و جای دستشویی را پرسیدم.و به دروغ گفتم ، دستشویی پایین پر است و من حالت تهوعم اجازه ی صبر بیشتر نمیدهد... به طبقه ی بالا راهنمایی شدم و با کمال میل پذیرفتم. اول برای رد گم کنی به سرویس بزرگ مشترک رفتم و چند دقیقه معطل کردم و بعد با نگاهی به دور و برم ، بیرون رفتم. سالن بالا کمی کوچکتر از سالن پایین بود و آن بخاطر داشتن اتاق های متعدد در طبقه ی بالا بود. چشمانم را از استرس بستم و با نام خدا به طرف اولین اتاق ، قدم برداشتم
نزدیکتری از رگِ گردن به من اما گاهی فقط آغوش تو را می طلبد دل...💞 💖 @arammjanam 💝
🌼امیدوارم 🍃در روز مهربانی خدا 🍃همراه با نگاه پر از مهر خدا 🌼سرازیر دل مهربان 🍃تمام دوستان بشه 🌼روز چهارشنبه تون شـاد شـاد
4_6032631641426369109.mp3
5.58M
صبح بخیر♥️
هیچ راهی دور نیست ، وقتی جهانم ، آغوش توست .. 💖 @arammjanam 💖
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۱ چشم چرخاندم و مینا ، منشی بخش خودمان را دیدم. به آرامی به طرف همان میز قدم برداشتم
#۳۲ بزاقم را قورت دادم و آرام دستگیره ی در را کشیدم. در با صدای جیر جیری باز شد و میشد گفت، مدتها بسته بوده است. تم اتاق خاکستری و آبی بود و از خوشخواب تخت ، میشد فهمید ،اتاق یک پسر است. و مطمئنا آن شاسی بزرگ روی دیوار ،شکم را به یقین تبدیل کرد. یک پسر جوان با موهای مدل دار و شلوار جین خاکی ، یک ژست چیپ گرفته بود... از آن ژست های سوسولی که از آنها چندشم میشد... بینی اش را جراحی کرده بود و از چشمانش ، شیطنت میبارید... یقینا پسر کوچک خانواده بود. و میشد گفت ، با برادرش زمین تا آسمان فرق دارد... به سمت کمدش رفتم و با احتیاط سعی کردم بازش کنم.هردو قفل بودند و جز کشو های پاتختی اش که آن هم پر بود از خرت و پرت ، و آت و آشغال؛ دستم به جایی نرسید... تنها چیزی که عایدم شد ، دیدن و به ذهن سپردن چهره ی پسر کوچک تیموری بود. کیفم را در دستانم جا به جا کردم و گوشم را روی در گزاشتم. هیچ صدایی به گوش نرسید. پس آرام در را باز کردم و پاورچین خارج شدم. صدای موسیقی که حالا تقریبا شاد شده بود فضا را پر کرده بود.به طرف اتاق دوم میرفتم که صدایی همانجا میخکوبم کرد: _دنبال چیزی میگردین خانم؟ نفسم را حبس کردم.محتاطانه به طرف صدا برگشتم و همانجا خشک شدم. خودش بود...اسکندر خان تیموری... قاتل مادرم...و قاتل زندگیمان..‌. پیرتر شده بود ؛ اما عوض نه.‌.. نفسم را بیرون دادم و سعی کردم کنترل اوضاع را با خونسردی در دست بگیرم:سلام...نه چیزی گم نکردم.سرویس پایین پر بود ؛ به اینجا راهنمایی شدم...
عشقتون همیشگی 😍♥️ 💖 @arammjanam 💖
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۲ بزاقم را قورت دادم و آرام دستگیره ی در را کشیدم. در با صدای جیر جیری باز شد و میشد گ
#۳۳ نگاه مشکوکی به من انداخت:از کارمندای جدیدی؟ لبخند زدم:بله...حدود ده روزی میشه که استخدام شدم ابروانش بالا رفت:کدوم بخش؟ _طراحی... لبهایش را تکانی داد و خواست چیزی بگوید که رییس از پشتش آمد.نگاهش را بین من و پدرش رد و بدل کرد و با استفهام پرسید:چیزی شده؟ پدرش چانه اش را بالا داد:نه پسرم...ایشون برای سرویس به اینجا راهنمایی شدن... چشمانم را به نشانه تعجب گرد کردم:وای خیلی عذر میخوام رییس...من واقعا ازینکه شمارو نشناختم متأسفم در حالی که به طرف اتاق ته راه رو میرفت گفت:مشکلی نیست... خشمم را از پدرش قورت دادم.چند قدم به طرف تیموری کوچک برداشتم و قیافه ای ناراحت به خودم گرفتم:من نمیدونستم ایشون تیموری بزرگ هستن... مچ نگاهش که در حال چرخ خوردن و مانور دادن روی اجزای صورت و موهایم بود گرفتم. و او بی هیچ شرمی نگاهش را ادامه داد... سرتا پایم را از نظر گذراند و روی کفش قرمزم که نوکش از زیر لباس بیرون زده بود مکث کرد... قبل از اینکه من به طرف راه پله قدم بردارم ، یک قدم به طرفم برداشت و از نزدیک نگاهم کرد: سرویس نمیرین؟ نگاه برانم را در چشمانش دوختم:رفتم ... یک قدم دیگر نزدیک شد و فاصله مان را خیلی کمتر کرد... نگاه مستقیمش روی چشمانم بود:فکر کنم نقطه عطفت کفشات باشن... گوشه لبم با یک پوزخند زنانه بالا رفت و نگاهش را به همان سمت کشید:ولی بقیه یه چیز دیگه میگن... کمی روی صورتم خم شد:بقیه چی میگن؟ یک تای ابرویم را بالا دادم و تمام شیطنتم را در چشمانم ریختم:میگن چشمای من تو دنیا لنگه ندارن... او هم متقابلا پوزخندی زد:لنگه شو زیاد دیدم...اما یه چیز دیگه داری که نمونه شو جایی ندیدم... لبهایم را روی هم فشردم تا نخندم:خب...؟اون چیه؟ کمی بیشتر خم شد و به لبهایم خیره شد.مکثی کرد و چشمانش را بالا کشید:اعتماد به نفست...لنگش رو هیچ جا ندیدم... و بعد سرش را عقب برد و قاه قاه خندید... خون خونم را میخورد و اگر یک دقیقه ی دیگر آنجا میماندم بعید نبود برای بستن دهانش ، یک سیلی آب دار نثارش میکردم... از راه پله با حرص پایین میرفتم و هنوز هم صدای خنده ی بی سابقه اش را میشنیدم... برای خنک شدن دلم ، زیر لب ، یک فحش پدر ومادر دار نثارش کردم و با انگشت موهایم را مرتب کردم...
I promise to stay, if you promise to never leave. من قول میدم بمونم، اگه تو قول بدی هیچوقت نری 💖 @arammjanam 💖
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۳ نگاه مشکوکی به من انداخت:از کارمندای جدیدی؟ لبخند زدم:بله...حدود ده روزی میشه که است
#۳۴ گونه هایم از حرص ، گر گرفته بود و حتم داشتم سرخ شده ام. به سمت میز رفتم و نشستم.مینا با دیدنم گفت: دختر چقدر قرمز شدی...از چیزی خجالت میکشی؟ دستم را به گونه ام کشیدم: اوه..نه..‌من خجالتی نیستم.فقط یه کم از پله ها با عجله پایین اومدم مینا:عجله چرا؟ _این آهنگو خیلی دوس دارم... و مانده بودم در گندی که زدم. چشمان مینا درخشید:پس پاشو برقصیم... دیگر بدتر از این نمیشد:وای نه...اصلا نمیتونم توی جمع همکارا برقصم مینا سرخورده شد:چرا؟؟همه دارن میرقصن که... و بعد به سمت الیسا برگشت:تو میای بریم برقصیم؟ خواهرش که معلوم بود قرهای ریز و درشت ، در کمرش تلنبار شده بود فورا بلند شد و هردو با هم به پیست رقص رفتند... کمی از شربتم که ولرم شده بود خوردم و سعی کردم کارش را فراموش کنم! تلافی همان شب را درآورده بود.شبی که سرکارش گزاشتم و آخر سر از ماشین پیاده شدم. دستی به موهایم کشیدم و نگاهم را چرخاندم. اولین چیزی که دیدم ، آن تیموری بود ؛ با نیشخند لج درارش... گیلاسش را از دور به نشانه ی ، به سلامتی ، به طرفم بالا آورد و لبخند یک وری اش روی مخم اسکی میرفت... لبانم را جمع کردم...نشد...واقعا نشد که لبخند بزنم! ولی قطعا تلافی اش را در می آوردم... شام سرو شد و بعد از شام تیموری سر پا از حضور همه ی مهمانان تشکر کرد و بعد از یک سری سخنرانی درمورد شرکت و مناقصه ای که برنده شده بود از همه خواست خوش بگذرانند و از مهمانی لذت ببرند. بی حوصله از بی نتیجه ماندن تلاشم ، به مهسا پیام فرستادم و چند دقیقه بعد از مینا و خواهرش بابت ترکشان عذر خواهی کردم و از جایم بلند شدم. پسر عموی کزایی ، باز هم جلو آمد:خانم خسروی؟ لبهایم به زور کش آمد.و او ادامه داد:مث اینکه مهمونی مارو دوس نداشتین... پشت سرش ، رییس با گیلاسش ور میرفت و هر از گاهی زیر چشمی به طرفمان نگاه میکرد. _نه..اتفاقا مهمونی خیلی خوب برگزار شد‌...بنده امروز یه کم خسته بودم.بهتره به خونه برگردم... _پس من میرسونمتون _ممنونم...به دوستم خبر دادم و پشت در منتظر مونده _چه حیف...پس بیشتر ازین سر پا نگهتون ندارم...خیلی خیلی خوش اومدین
❣تـــو بدونِ من مـرا کم دارے ! من ولی بی تـــو جهانم خالیـست . .❣ 💖 @arammjanam 💖
راست میگن حادثه هیچوقت خبر نمیکنه؛ مثلِ تُ که یهو شدی تمومِ زندگیِ مَن 💞 💖 @arammjanam 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️ویژه| کمپین ☑️ قرائت همگانی زیارت اربعین، ساعت ۱۰ صبح روز اربعین، روی پشت بام ها و ایوان منازل 🖤دوستان و همسایگان خود را برای پیوستن به این کمپین دعوت کنید🙏
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم تو می‌روی به سلامت ، سلام من برسانی.. انا ایُّتها الصّبا لا اَعرِفالذّهابَ الی دار الْحبیب فاَنتِ تَذْهبینَ بِسلامٍ فَاَبْلِغْهُ سلامی امسال را در منزل قرائت فرمائید التماس دعا
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۴ گونه هایم از حرص ، گر گرفته بود و حتم داشتم سرخ شده ام. به سمت میز رفتم و نشستم.مین
#۳۵ و باز هم نگاه زیر چشمی رییس و کم حواسی تش نسبت به حرف های طرف مقابلش. لبخند نیم بندی زدم و تشکر کردم. به سالن رفتم و در اتاقی که مانتویم را آویزان کرده بودم را باز کردم. شالم را روی تخت انداختم و قبل از اینکه مانتو را از روی چوب رخت بردارم ، در باز شد و قامت تیموری در دیدرس قرار گرفت. بیشتر از آن که عصبانی شوم ، شوکه بودم: _شما عادت دارین در اتاقی که یه خانم توش داره لباس عوض میکنه رو بی هوا باز کنین؟ در را رها کرد و چفت شد. دوقدم به جلو برداشت..نگاهش روی بازوان و صورتم در گردش بود.صریح گفت:نه..در هر اتاقی رو باز نمیکنم اصولا خشم سراسر بدنم را گرفت:پس لطفا برین بیرون... یک دستش را در جیبش فرو کرد و یک ژست مردانه گرفت:میشه بپرسم چرا اینقد با متین تیک میزنی؟ انگار یک سطل آب جوش رویم ریخته باشند: _با کی ؛ چی میزنم ؟ _اینجا یا شرکت...دوس ندارم کارمندا ،دور و بر رؤسا فر بخورن... دستم روی کمرم قرار گرفت.کاملا به صورت غریزی:من با هیچ کس تیک نزدم...دور و بر هیچ رییسی هم فر نخوردم...لازمه بگم اون شب شما بودین که پیشنهاد آشنایی بیشتر دادین؟ دست آزادش را روی لبش کشید و کمی رو به من خم شد.اکثر اوقات این کار را میکرد: _از متین فاصله بگیر... خببب...داشت جالب میشد! برای اولین بار من به او نزدیک شدم. سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در چشمانش دوختم:میشه بپرسم چرا؟ رنگ نگاهش کم کم عوض میشد‌.دون ژوانمان را ظاهرا در تنگنا قرار داده بودم. _چشمات چه رنگن...؟ سوال بی ربطش جواب من نبود.اما باعث شد گونه هایم گر بگیرند. آن خیره سری ها کار من نبود... نه منی که در طول رابطه ی یک ساله ام با نیما حتی یک بار هم او را نبوسیده بودم. آب دهانم را قورت دادم و خواستم از او فاصله بگیرم ، که کمرم را چنگ زد و مرا به خود چسباند:ببین من هی میخوام باهات عادی رفتار کنم ، خودت نمیزاری... گونه هایم از حرارت میسوختند و عرق از تیره ی پشتم سرازیر شده بود.رسما به من و من افتاده بودم: _من...من مگه چکار کردم؟میشه ولم کنین؟ کمرم بیشتر در دستانش چنگ شد و چشمانش...تقریبا نیمه باز بودند و خدایا...من این سکانس را حداقل برای دو ماه دیگر در نظر گرفته بودم. وقتی که با این قضیه کنار آمده باشم... حتی گمان هم نمیکردم این دون ژوان ، اینقدر سرعت عمل داشته باشد... _خودت بهم بگو الان باهات چکار کنم!؟ _ولم کنین لطفا... سرش نزدیک تر میشد و نفس هایش عمیق تر:بوی ادکلنته؟ یا شامپویی که استفاده میکنی؟
4_141907897008260018.mp3
7.86M
جاماندیم امسال😭😭
📸💢 / اعمال سفارش شده در روز
خدایابحق اربعین حسینی به حرمت امام حسین ع،زینب س بیماران راشفای عاجل ودل دردمندان راشادکن انشاالله به واسطه باب الحوائج حاجات همگی روابشه این ارزوی قلبی برای تک تک شماعزیزان هست🙏🌹🌸🌺
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۵ و باز هم نگاه زیر چشمی رییس و کم حواسی تش نسبت به حرف های طرف مقابلش. لبخند نیم بندی
#۳۶ بینی اش تقریبا به گردنم نزدیک بود و من از هیجان دستهایم را روی سینه اش مشت کردم و او را هول دادم تا عقب برود. حتی یک سانت هم از جایش تکان نخورد. در عوض سرش را بالا آورد و با چشمان سیاهش خیره ام شد.نفس هایش بوی الکل میداد... اما کاملا هشیار بود و میشد گفت عامدانه حرکاتش را پیش میبرد. یک دستش بالا آمد و روی بازویم نشست... تماس انگشتانش روی بازویم را سوزاند و عجب غلطی کردم... مرا چه به عشوه های زنانه... _میشه بزارین برم؟دوستم خیلی وقته پشت در منتظره... انگار در خلأ بود که با شنیدن صدای تقریبا بلندم مرا یک باره رها کرد. یک قدم عقب رفت و بدون نگاه دستگیره ی در را چنگ زد و به سرعت بیرون رفت... نفسم را بالاخره رها کردم و میز آرایش را چنگ زدم. این چه موقعیتی بود که خود را در آن قرار داده بودم؟ خودم را بازیچه ی دست پسر آن مرتیکه قرار داده بودم که به چه چیزی برسم؟ سختی اش به آن می ارزید که حقمان را از حلقومشان بیرون بکشم و انتقام مرگ مادرم را از آنها بگیرم...؟ مانتو را فورا تن زدم و بعد از انداختن شال ، بیرون رفتم. حتی برای خداحافظی سرم را بلند نکردم و تا میتوانستم قدم هایم را سرعت بخشیدم ، تا از آن خانه ی نحس دور شوم.. دم در ماشین مهسا را که دیدم خودم را درونش پرت کردم و و در را محکم بستم. مهسا با تعجب خیره ام شد:اوووو..چه خبرته آرام؟با عروسکم درست رفتار کن... به جلو اشاره کردم:زود باش راه بی افت فقط... استارت زد و حرکت کرد:میشه درست حرف بزنی ببینیم چی شده؟حین ارتکاب فضولی مچت رو گرفته؟ دستم را به پیشانی ام مالیدم:من واقعا دارم چه غلطی میکنم مهسا؟ شانه اش را بالا انداخت و فرمان را به راست چرخاند:والا اگه منم بدونم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ 📌 ویژه جاماندگان چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی! چشماتو ببند؛ خیال کن الان کربلایی! 🎙 با نوای حاج ◾️ ساخت نماهنگ: گروه تصویر دل ◾️تهیه شده در پویش حوزه هنری 🏴 پویش | خیمهٔ حسینی در خانهٔ عزاداران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا