💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۱ چشم چرخاندم و مینا ، منشی بخش خودمان را دیدم. به آرامی به طرف همان میز قدم برداشتم
#عشق_آتشین
#۳۲
بزاقم را قورت دادم و آرام دستگیره ی در را کشیدم.
در با صدای جیر جیری باز شد و میشد گفت، مدتها بسته بوده است.
تم اتاق خاکستری و آبی بود و از خوشخواب تخت ، میشد فهمید ،اتاق یک پسر است.
و مطمئنا آن شاسی بزرگ روی دیوار ،شکم را به یقین تبدیل کرد.
یک پسر جوان با موهای مدل دار و شلوار جین خاکی ، یک ژست چیپ گرفته بود...
از آن ژست های سوسولی که از آنها چندشم میشد...
بینی اش را جراحی کرده بود و از چشمانش ، شیطنت میبارید...
یقینا پسر کوچک خانواده بود.
و میشد گفت ، با برادرش زمین تا آسمان فرق دارد...
به سمت کمدش رفتم و با احتیاط سعی کردم بازش کنم.هردو قفل بودند و جز کشو های پاتختی اش که آن هم پر بود از خرت و پرت ، و آت و آشغال؛ دستم به جایی نرسید...
تنها چیزی که عایدم شد ، دیدن و به ذهن سپردن چهره ی پسر کوچک تیموری بود.
کیفم را در دستانم جا به جا کردم و گوشم را روی در گزاشتم.
هیچ صدایی به گوش نرسید.
پس آرام در را باز کردم و پاورچین خارج شدم.
صدای موسیقی که حالا تقریبا شاد شده بود فضا را پر کرده بود.به طرف اتاق دوم میرفتم که صدایی همانجا میخکوبم کرد:
_دنبال چیزی میگردین خانم؟
نفسم را حبس کردم.محتاطانه به طرف صدا برگشتم و همانجا خشک شدم.
خودش بود...اسکندر خان تیموری...
قاتل مادرم...و قاتل زندگیمان...
پیرتر شده بود ؛ اما عوض نه...
نفسم را بیرون دادم و سعی کردم کنترل اوضاع را با خونسردی در دست بگیرم:سلام...نه چیزی گم نکردم.سرویس پایین پر بود ؛ به اینجا راهنمایی شدم...
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۲ بزاقم را قورت دادم و آرام دستگیره ی در را کشیدم. در با صدای جیر جیری باز شد و میشد گ
#عشق_آتشین
#۳۳
نگاه مشکوکی به من انداخت:از کارمندای جدیدی؟
لبخند زدم:بله...حدود ده روزی میشه که استخدام شدم
ابروانش بالا رفت:کدوم بخش؟
_طراحی...
لبهایش را تکانی داد و خواست چیزی بگوید که رییس از پشتش آمد.نگاهش را بین من و پدرش رد و بدل کرد و با استفهام پرسید:چیزی شده؟
پدرش چانه اش را بالا داد:نه پسرم...ایشون برای سرویس به اینجا راهنمایی شدن...
چشمانم را به نشانه تعجب گرد کردم:وای خیلی عذر میخوام رییس...من واقعا ازینکه شمارو نشناختم متأسفم
در حالی که به طرف اتاق ته راه رو میرفت گفت:مشکلی نیست...
خشمم را از پدرش قورت دادم.چند قدم به طرف تیموری کوچک برداشتم و قیافه ای ناراحت به خودم گرفتم:من نمیدونستم ایشون تیموری بزرگ هستن...
مچ نگاهش که در حال چرخ خوردن و مانور دادن روی اجزای صورت و موهایم بود گرفتم.
و او بی هیچ شرمی نگاهش را ادامه داد...
سرتا پایم را از نظر گذراند و روی کفش قرمزم که نوکش از زیر لباس بیرون زده بود مکث کرد...
قبل از اینکه من به طرف راه پله قدم بردارم ، یک قدم به طرفم برداشت و از نزدیک نگاهم کرد: سرویس نمیرین؟
نگاه برانم را در چشمانش دوختم:رفتم ...
یک قدم دیگر نزدیک شد و فاصله مان را خیلی کمتر کرد...
نگاه مستقیمش روی چشمانم بود:فکر کنم نقطه عطفت کفشات باشن...
گوشه لبم با یک پوزخند زنانه بالا رفت و نگاهش را به همان سمت کشید:ولی بقیه یه چیز دیگه میگن...
کمی روی صورتم خم شد:بقیه چی میگن؟
یک تای ابرویم را بالا دادم و تمام شیطنتم را در چشمانم ریختم:میگن چشمای من تو دنیا لنگه ندارن...
او هم متقابلا پوزخندی زد:لنگه شو زیاد دیدم...اما یه چیز دیگه داری که نمونه شو جایی ندیدم...
لبهایم را روی هم فشردم تا نخندم:خب...؟اون چیه؟
کمی بیشتر خم شد و به لبهایم خیره شد.مکثی کرد و چشمانش را بالا کشید:اعتماد به نفست...لنگش رو هیچ جا ندیدم...
و بعد سرش را عقب برد و قاه قاه خندید...
خون خونم را میخورد و اگر یک دقیقه ی دیگر آنجا میماندم بعید نبود برای بستن دهانش ، یک سیلی آب دار نثارش میکردم...
از راه پله با حرص پایین میرفتم و هنوز هم صدای خنده ی بی سابقه اش را میشنیدم...
برای خنک شدن دلم ، زیر لب ، یک فحش پدر ومادر دار نثارش کردم و با انگشت موهایم را مرتب کردم...
I promise to stay, if you promise to never leave.
من قول میدم بمونم، اگه تو قول بدی هیچوقت نری
💖 @arammjanam 💖
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۳ نگاه مشکوکی به من انداخت:از کارمندای جدیدی؟ لبخند زدم:بله...حدود ده روزی میشه که است
#عشق_آتشین
#۳۴
گونه هایم از حرص ، گر گرفته بود و حتم داشتم سرخ شده ام.
به سمت میز رفتم و نشستم.مینا با دیدنم گفت: دختر چقدر قرمز شدی...از چیزی خجالت میکشی؟
دستم را به گونه ام کشیدم: اوه..نه..من خجالتی نیستم.فقط یه کم از پله ها با عجله پایین اومدم
مینا:عجله چرا؟
_این آهنگو خیلی دوس دارم...
و مانده بودم در گندی که زدم.
چشمان مینا درخشید:پس پاشو برقصیم...
دیگر بدتر از این نمیشد:وای نه...اصلا نمیتونم توی جمع همکارا برقصم
مینا سرخورده شد:چرا؟؟همه دارن میرقصن که...
و بعد به سمت الیسا برگشت:تو میای بریم برقصیم؟
خواهرش که معلوم بود قرهای ریز و درشت ، در کمرش تلنبار شده بود فورا بلند شد و هردو با هم به پیست رقص رفتند...
کمی از شربتم که ولرم شده بود خوردم و سعی کردم کارش را فراموش کنم!
تلافی همان شب را درآورده بود.شبی که سرکارش گزاشتم و آخر سر از ماشین پیاده شدم.
دستی به موهایم کشیدم و نگاهم را چرخاندم.
اولین چیزی که دیدم ، آن تیموری بود ؛ با نیشخند لج درارش...
گیلاسش را از دور به نشانه ی ، به سلامتی ، به طرفم بالا آورد و لبخند یک وری اش روی مخم اسکی میرفت...
لبانم را جمع کردم...نشد...واقعا نشد که لبخند بزنم!
ولی قطعا تلافی اش را در می آوردم...
شام سرو شد و بعد از شام تیموری سر پا از حضور همه ی مهمانان تشکر کرد و بعد از یک سری سخنرانی درمورد شرکت و مناقصه ای که برنده شده بود از همه خواست خوش بگذرانند و از مهمانی لذت ببرند.
بی حوصله از بی نتیجه ماندن تلاشم ، به مهسا پیام فرستادم و چند دقیقه بعد از مینا و خواهرش بابت ترکشان عذر خواهی کردم و از جایم بلند شدم.
پسر عموی کزایی ، باز هم جلو آمد:خانم خسروی؟
لبهایم به زور کش آمد.و او ادامه داد:مث اینکه مهمونی مارو دوس نداشتین...
پشت سرش ، رییس با گیلاسش ور میرفت و هر از گاهی زیر چشمی به طرفمان نگاه میکرد.
_نه..اتفاقا مهمونی خیلی خوب برگزار شد...بنده امروز یه کم خسته بودم.بهتره به خونه برگردم...
_پس من میرسونمتون
_ممنونم...به دوستم خبر دادم و پشت در منتظر مونده
_چه حیف...پس بیشتر ازین سر پا نگهتون ندارم...خیلی خیلی خوش اومدین
❣تـــو بدونِ من
مـرا کم دارے !
من ولی بی تـــو
جهانم خالیـست . .❣
💖 @arammjanam 💖
راست میگن حادثه هیچوقت خبر نمیکنه؛
مثلِ تُ
که یهو شدی
تمومِ زندگیِ مَن 💞
💖 @arammjanam 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️ویژه| کمپین #به_تو_از_دور_سلام
☑️ قرائت همگانی زیارت اربعین، ساعت ۱۰ صبح روز اربعین، روی پشت بام ها و ایوان منازل
🖤دوستان و همسایگان خود را برای پیوستن به این کمپین دعوت کنید🙏
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت ، سلام من برسانی..
انا ایُّتها الصّبا
لا اَعرِفالذّهابَ الی دار الْحبیب
فاَنتِ تَذْهبینَ بِسلامٍ فَاَبْلِغْهُ سلامی
امسال #زیارت_اربعین را در منزل قرائت فرمائید
التماس دعا
#به_تو_از_دور_سلام
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۴ گونه هایم از حرص ، گر گرفته بود و حتم داشتم سرخ شده ام. به سمت میز رفتم و نشستم.مین
#عشق_آتشین
#۳۵
و باز هم نگاه زیر چشمی رییس و کم حواسی تش نسبت به حرف های طرف مقابلش.
لبخند نیم بندی زدم و تشکر کردم.
به سالن رفتم و در اتاقی که مانتویم را آویزان کرده بودم را باز کردم.
شالم را روی تخت انداختم و قبل از اینکه مانتو را از روی چوب رخت بردارم ، در باز شد و قامت تیموری در دیدرس قرار گرفت.
بیشتر از آن که عصبانی شوم ، شوکه بودم:
_شما عادت دارین در اتاقی که یه خانم توش داره لباس عوض میکنه رو بی هوا باز کنین؟
در را رها کرد و چفت شد.
دوقدم به جلو برداشت..نگاهش روی بازوان و صورتم در گردش بود.صریح گفت:نه..در هر اتاقی رو باز نمیکنم اصولا
خشم سراسر بدنم را گرفت:پس لطفا برین بیرون...
یک دستش را در جیبش فرو کرد و یک ژست مردانه گرفت:میشه بپرسم چرا اینقد با متین تیک میزنی؟
انگار یک سطل آب جوش رویم ریخته باشند:
_با کی ؛ چی میزنم ؟
_اینجا یا شرکت...دوس ندارم کارمندا ،دور و بر رؤسا فر بخورن...
دستم روی کمرم قرار گرفت.کاملا به صورت غریزی:من با هیچ کس تیک نزدم...دور و بر هیچ رییسی هم فر نخوردم...لازمه بگم اون شب شما بودین که پیشنهاد آشنایی بیشتر دادین؟
دست آزادش را روی لبش کشید و کمی رو به من خم شد.اکثر اوقات این کار را میکرد:
_از متین فاصله بگیر...
خببب...داشت جالب میشد!
برای اولین بار من به او نزدیک شدم.
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در چشمانش دوختم:میشه بپرسم چرا؟
رنگ نگاهش کم کم عوض میشد.دون ژوانمان را ظاهرا در تنگنا قرار داده بودم.
_چشمات چه رنگن...؟
سوال بی ربطش جواب من نبود.اما باعث شد گونه هایم گر بگیرند.
آن خیره سری ها کار من نبود...
نه منی که در طول رابطه ی یک ساله ام با نیما حتی یک بار هم او را نبوسیده بودم.
آب دهانم را قورت دادم و خواستم از او فاصله بگیرم ، که کمرم را چنگ زد و مرا به خود چسباند:ببین من هی میخوام باهات عادی رفتار کنم ، خودت نمیزاری...
گونه هایم از حرارت میسوختند و عرق از تیره ی پشتم سرازیر شده بود.رسما به من و من افتاده بودم:
_من...من مگه چکار کردم؟میشه ولم کنین؟
کمرم بیشتر در دستانش چنگ شد و چشمانش...تقریبا نیمه باز بودند و خدایا...من این سکانس را حداقل برای دو ماه دیگر در نظر گرفته بودم.
وقتی که با این قضیه کنار آمده باشم...
حتی گمان هم نمیکردم این دون ژوان ، اینقدر سرعت عمل داشته باشد...
_خودت بهم بگو الان باهات چکار کنم!؟
_ولم کنین لطفا...
سرش نزدیک تر میشد و نفس هایش عمیق تر:بوی ادکلنته؟ یا شامپویی که استفاده میکنی؟
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۵ و باز هم نگاه زیر چشمی رییس و کم حواسی تش نسبت به حرف های طرف مقابلش. لبخند نیم بندی
#عشق_آتشین
#۳۶
بینی اش تقریبا به گردنم نزدیک بود و من از هیجان دستهایم را روی سینه اش مشت کردم و او را هول دادم تا عقب برود.
حتی یک سانت هم از جایش تکان نخورد.
در عوض سرش را بالا آورد و با چشمان سیاهش خیره ام شد.نفس هایش بوی الکل میداد...
اما کاملا هشیار بود و میشد گفت عامدانه حرکاتش را پیش میبرد.
یک دستش بالا آمد و روی بازویم نشست...
تماس انگشتانش روی بازویم را سوزاند و عجب غلطی کردم...
مرا چه به عشوه های زنانه...
_میشه بزارین برم؟دوستم خیلی وقته پشت در منتظره...
انگار در خلأ بود که با شنیدن صدای تقریبا بلندم مرا یک باره رها کرد.
یک قدم عقب رفت و بدون نگاه دستگیره ی در را چنگ زد و به سرعت بیرون رفت...
نفسم را بالاخره رها کردم و میز آرایش را چنگ زدم.
این چه موقعیتی بود که خود را در آن قرار داده بودم؟
خودم را بازیچه ی دست پسر آن مرتیکه قرار داده بودم که به چه چیزی برسم؟
سختی اش به آن می ارزید که حقمان را از حلقومشان بیرون بکشم و انتقام مرگ مادرم را از آنها بگیرم...؟
مانتو را فورا تن زدم و بعد از انداختن شال ، بیرون رفتم.
حتی برای خداحافظی سرم را بلند نکردم و تا میتوانستم قدم هایم را سرعت بخشیدم ، تا از آن خانه ی نحس دور شوم..
دم در ماشین مهسا را که دیدم خودم را درونش پرت کردم و و در را محکم بستم.
مهسا با تعجب خیره ام شد:اوووو..چه خبرته آرام؟با عروسکم درست رفتار کن...
به جلو اشاره کردم:زود باش راه بی افت فقط...
استارت زد و حرکت کرد:میشه درست حرف بزنی ببینیم چی شده؟حین ارتکاب فضولی مچت رو گرفته؟
دستم را به پیشانی ام مالیدم:من واقعا دارم چه غلطی میکنم مهسا؟
شانه اش را بالا انداخت و فرمان را به راست چرخاند:والا اگه منم بدونم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ #از_ما_که_گذشت
📌 ویژه جاماندگان #اربعین_حسینی
چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی!
چشماتو ببند؛ خیال کن الان کربلایی!
🎙 با نوای حاج #امیر_کرمانشاهی
◾️ ساخت نماهنگ: گروه تصویر دل
◾️تهیه شده در پویش #سوره_اشک حوزه هنری
🏴 پویش #سوره_اشک | خیمهٔ حسینی در خانهٔ عزاداران
#برترینرمانسالازنظرمخاطبین♨️
_چندسالته؟!
بابغض لب زدم:18
نگاهی بهم انداخت و گفت:
چرا داشتی حمالی میکردی تو خیابون؟!
با درد چشمام و بستم و لب زدم:
خواهرم مریضه باید عمل بشه!داداشم چند روزه غذا نخورده مجبور شدم.
نگاه سردی بهم انداخت و مغرور لب زد:
من بیماری جسمی دارم!همسر نازاست #محرم من میشی و برام یک وارث بدنیا میاری بعدش گورت و گم میکنی!
بخاطر خواهرم برادرم مجبور بودم تن به این خفت بدم با درد لب زدم:قبوله!
به سمتم اومد که با دیدن....😔👇🔞💔
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
﷽؛
از چند ملّتیم ولی زیر پرچمت، احساس میکنیم که یک خانوادهایم..
◽️اربعین حسینی تسلیت باد🏴🏴🏴
من به جا ماندن از این قافله عادت کردم
و شما را فقط از دور زیارت کردم..
نوش جانش بشود هر که حرم رفت حسین
خودمانیم ولی گاه حسادت کردم..
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم
🖤 #حسین_جان🖤
سفر کردم به دنبال سر تو
سپر بودم برای دختر تو
چهل منزل کتک خوردم برادر
به جرم این که بودم خواهر تو
حسینم واحسین گفت و شنودم
زیارت نامه ام جسم کبودم
چه در زندان، چه در ویرانة شام
دعا می خواندم و یاد تو بودم
برای هر بلا آماده بودم
چو کوهی روی پا استاده بودم
اگر قرآن نمی خواندی برایم
کنار نیزه ات جان داده بودم
🖤 نثار خانم رقیه (س) پنج صلوات🖤
4_6048593161532475269.mp3
17.14M
زیارت اربعین |با صدای حسین حقیقی
#التماس_دعا🖤
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۶ بینی اش تقریبا به گردنم نزدیک بود و من از هیجان دستهایم را روی سینه اش مشت کردم و او
#عشق_آتشین
#۳۷
آرنجم را روی پایه ی پنجره ستون کردم:طرف میخواست منو ببوسه مهسا...میخواست لمسم کنه
محکم روی ترمز کوبید و هاج و واج به طرفم برگشت:نگوووو...
کلافه به طرفش برگشتم:تو اتاق داشتم لباس عوض میکردم که اومد.فقط خواستم تلافی شوخی مسخرشو که طبقه ی بالا باهاش حرصم رو دراورد ، بکنم...
مهسا با خنده ای که پر از سوپرایز شدگی بود گفت:چیکار کردی مگه؟؟
_چه میدونم بابا...رفتم زیر چونه ش تا واسش شاخ و شونه بکشم..فهمید دارم عشوه میریزم ...تا خواستم فرار کنم گرفتتم...
مهسا با دهان باز مانده گفت:چه صحنه ای رو از دست دادم...خببب!بقیه اش؟
_دیگه داشت پرت و پلا میگفت.اینکه چه بوی خوبی میدم و از شامپومه یا از ادکلنم...
مهسا با دو دست روی فرمان کوبید و با حرص و خنده گفت:واای دختر باید بیام یه دوره ی عشوه غمزه پیشت ببینم.چند سال آزگاده از هرنوع عشوه شتری و خرکی و گاوی گرفته تا گوساله و سگ و قورباقه رو واس سپهر رفتم ، ولی هیچی به هیچی...عه عه عه...
سر هم یه هفته ام نیست تو رو میشناسه...
_چرند نگو مهسا..راه بیفت بریم دیر وقته!طرف لیستش سیاهه..عاشق سینه چاکم که نشده توی این ده روز...فقط یه کم تحت تأثیر رفتارای ضد و نقیضم قرار گرفته...اونم اگر بهش اجازه ی پیشروی بدم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه...
مهسا که ماشین را دوباره روشن کرده بود راه افتاد و گفت:سرعت عملشو عشق است...کوسه ماهی هم اینقدر سرعت عمل نداره جون داداش!
با درماندگی به شیشه پنجره تکیه زدم.
_حالا چه خاکی تو سرم بریزم!؟
من میخواستم از در دوستی وارد بشم.اما این پسره شدید به کل کل و یکی به دو علاقه منده!
اینطوری باید بشینم به حال خودم زار بزنم.چون آقا بعد از هر کل کل ، فاز ماچ و بوسه و بغل میگیرتش...
مهسا از خنده ریسه میرفت:تو هم حساااااس...
با کیفم به شانه اش کوبیدم:زهر ماااار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 میشه خدا رو
پیدا کرد در این شلوغی های زمونه✨😊
🌺فقط کافیه از خودش کمک بخوای😇
تا دستتو بگیره 😉😍
🌷تا تو هم یکی از بنده های
خوب خدا بشی☺️🙂
قدمی به سمت خدا برداریم💐😉
#روزتون_بخیروخوشی🌸🍃🌸
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۳۷ آرنجم را روی پایه ی پنجره ستون کردم:طرف میخواست منو ببوسه مهسا...میخواست لمسم کنه م
#عشق_آتشین
#۳۸
محض رضای خدا ،چه به روزش آمده بود؟
در آن اتاق چه میکرد؟
تنها با یک حرف متین اینگونه عاصی شده بود؟
گیلاسش را سر کشیده و گفته بود که
طراح جدید، لقمه ای خوشمزه و یک عروسک بغلی است!
تنها با همان حرف و این همه خشم؟
این حرکات آماتور در شأن او نبود ، اما در برابر آن دختر ،گویی یک نیروی جادویی مسخش میکرد و تا یک مدت زمان کوتاه از زمان و مکان دور...
گیلاسش را سرکشید و بی توجه به صحبت های حسام به سالن رفت و در سرویس بهداشتی را باز کرد.
دستانش را روی کنسول ، ستون کرد و به خودش در آینه نگریست.
وقتی دخترک را آنقدر نزدیک دید ، یاد خواب دیشبش افتاد و حساب رفتارش از دستش در رفت!
نگاه دریده ای که بعداز آن نزدیکی مانند نگاه یک کودک معصوم ، ترسیده و لرزان شده بود را باور میکرد یا قلدری بی حد و حصرش؟ آن گونه های سرخ از خجالتش را در نظر میگرفت یا زبان سرخش که معراج را به نقطه ی جوش میرساند؟
به خودش قول داده بود اورا برای یک بار هم که شده ببوسد!
اما با اتفاق امشب ،معراج میترسید ،شوری آب این دریا دلش را بگیرد و تشنه ترش کند.
فکرش را هم نمیکرد آغوش یک دختر اینقدر مغناطیس داشته باشد!
وقتی کمرش را در بر گرفته بود ، هر لحظه از ترس اینکه فرار کند محکم تر چنگش زده بود و وسوسه ی لمس آن پوست لطیف که در خواب دیده بود!
او فقط میخواست بداند به همان اندازه که در خواب لطافت داشت ، در بیداری هم همان گونه است یا نه!
وگرنه...
وگرنه چه؟
باید اعتراف میکرد ، لمس واقعی اش هزار برابر بهتر از خوابش بود.
و چه کسی میدانست ، اگر دخترک او را از خلسه بیدار نمیکرد ،معراج تا کجا پیش میرفت...؟
پیا پی چند مشت آب به صورتش پاشید و در آینه به صورت خیسش زل زد...
گند زده بود!
با کارمندش لاس زده بود و این را اصلا در شأن خود نمیدید!
نه اینکه کسی را پایین تر از خود ببیند!
بلکه بر این اعتقاد داشت ، محیط کار مقدس است و نباید روابط شخصی را در آن دخالت داد.
چند برگ دستمال برداشت و صورتش را خشک کرد...
الان وقت فکر کردن به کاری که کرده بود ، نبود...
باید به مهمانانش میرسید و از برنده شدن آن مناقصه لذت میبرد...
*