بسم الله الرحمن الرحیم...
اولین قدم ها در مرز عراق
همه عالم مرز حسین علیه السلام است...❤️
✍ #زهرا_آراستهنیا
@arasrehnia
سوزستان
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲ _ قسمت سوم
⭕️ خانه پدری
آراسته نیا: صبح طرفهای ساعت هشت بود که رسیدیم نجف و یک راست رفتیم حرم. از درب جنوبی وارد شده بودیم و پله برقی های متعدد ما را تا بلندی حرم امام علی رساندند. اما به بلندای علی رسیدن راهی ست که پای روح ما را یارای آن نیست. بغضم گرفته بود از این همه کوتاه قد بودن روحم...
برای ورود به صحن صف طولانی و متراکمی بود که مجبور شدم برای این که دخترم زیر دست و پا له نشود او را روی دوشم سوار کنم. البته اگر به من بود که نهایتش بغلش می کردم اما خانم های عرب دوروبرم با اشاره های مختلف دست و چشم و ابرو و غرغرهایشان بهم فهماندند این که نشد مادری! دهع! و زدند زیر پای أسرا و نشاندنش روی دوشم.
وارد صحن آینه کاری زیبای مولا علی شدیم و رفتیم توی صف بعدی تا به ضریح برسیم که دیدیم سر صف می رسد به یک پرده مشکی که جلوی ورود بانوان را به اطراف ضریح گرفته بود. شلوغ بود و زیارت مخصوص آقایان شده بود. این قابل قبول بود اما حالا چرا پارچه مشکی ضخیم که حتی نتوانیم ضریح را ببینیم؟! 😒 البته سوال ندارد! اینجا خانه ی پدری ست و خب پسرها زیاد از این اخلاق دارند که در خانه پدری زور بگویند! 😅
رفتم از گوشی زیارت امیرالمومنین بخوانم که دیدم یک زیارت امیرالمومنین در روز یکشنبه ای هست و ذوق کردم وقتی دیدم امروز یکشنبه ست. ممنون پدر بزرگوار مهمان نوازم! امام همه دار و ندارم!
برگشتیم بیرون و دم باب الحسین بچه ها توی صف ایستادند و غذای کوچکی گرفتند و بعد همانجا یک ساعتی استراحت کردیم و راه افتادیم طرف موکب دزفولی ها. موکب اما جای اسکان خانم ها نداشت و فقط غذا و شربتی بهمان دادند و از فرط خستگی روی زمین پتوی مسافرتی پهن کرده و خوابیدیم (شما بخوانید غش کردیم!) خب البته گرما و فضای نامناسب باعث شد خسته تر شویم و طرفهای سه بود که از مسیر وادی السلام ماشین گرفتیم طرف مسجد سهله.
از وادی السلام که می گذشتیم معرفی آنجا و اینکه گفته اند خوب است یک مربع برای خودتان آنجا در نظر بگیرید را شوهرم برای بچه ها گفت و مبینا زیر یک درخت که مقوایی به آن آویزان بود را انتخاب کرد. مقوایش بیفتد از کجا پیدایش می کند را نمی دانم!
جذب ساخت عجیب مزارها بودیم که کوثر گفت حالا اگه ایران بود میگفتند سریع طرح یکسانسازی مزارهای وادی الاسلام را اجرایی کنیم! 😐😅
مسجد سهله هم خیلی شلوغ بود و من گفتم دیگر توان در صف ماندن با بچه را ندارم شما بروید که همه صرف نظر کردند و رفتیم همان نزدیکی، موکب یزدی ها استراحت کردیم. هیئت و سینه زنی خوبی هم برپا بود.
ساعت ۷ آماده شروع مشایه شدیم و عکس های اولین قدم ها را گرفتیم و با لبیکیا مهدی زدیم به خط.
کمی بعد اذان شد و ماندیم برای نماز. دوباره که به راه افتادیم هنوز شاید ده قدم هم نشده بود که دیدم آقایان دارند
با پسربچه ای خوش و بش می کنند و بعد پیچیدند در کوچه ای و کاشف به عمل آمد مهمان شده ایم در خانه ای که «بارِد» است و «طعام و حمام و وای فای» هم دارد. احتمالا فرشتگان همین ده قدممان را به خاطر سیس خفن آماده به پیاده روی مان اندازه ۵۰۰ عمود حساب کرده اند و گفته اند خسته شدید دیگر بس است! 😃
کوثر مشغول نقاشی شد و ایده ای که از صبحبه ذهنش رسیده بود در تلفیق معجزه شکافتن رود نیل و کشتی نجات امام حسین و بین الحرمین را کشید. میزبانان که همگی خواهر بودند به همراه یک «زوجه اخی» یعنی زنداداششان، «جمیل جمیل» گفتند و خواستند نقاشی پدر مرحومشان را هم برایشان بکشد. کوثر نقاشی بین الحرمین را از دفتر جدا کرد و تقدیمشان کرد و آی دی اینستاگرام رد و بدل کردند تا عکس بابایشان را برایش بفرستند و دیجیتال پینتش کند. ابتدای دوستی بابرکتی باشد ان شاءالله.
فعلا که به یک نودل خوردن نصف شبی دخترانه بین او و میزبانان منتج شد. 😅
پ ن: تصویر بالای مطلب، نقاشی کوثر است.
✍ #زهرا_آراسته_نیا
۱۴۰۲/۰۶/۰۵
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲ _ قسمت چهارم
⭕️ در مسیر مشایه
اذانصبح را که دادند صوت زیارت عاشورای آرامی در خانه شنیده می شد و فکر کنم این یک راه محترمانه برای بیدار کردن ما بود. نماز خواندیم و سریع سینی ای با آبهای مربعی! و کاسه های کوچک یک چیز عدسیطور که مزه کرفس هم میداد، جلویمان آماده بود. خبری از مردها نبود و ما هم دوباره خوابیدیم. صبح که شد مشغول جمع کردن وسایل بودیم که دیدیم نان های تازه از تنور درآمده از حیات می رسید و بشقاب های تخم مرغ و خامه جلویمان صف کشید. کی فکرش را می کرد روزی خامه به جای مربای آلبالو روی تخم مرغ سرخ کرده بنشیند و تازه خوشمزه هم باشد؟!
آماده که شدیم بسته کوچک هل را تقدیم مادر دخترها که از همان دیشب کمربندطبی ای روی لباسش بسته بود و معلوم بود اذیت است کردم و گفتم: «مِن امام رضا» هل ها را بوسید و روی چشم هایش مالید و با «شُکراً شکرًا» و «رحم الله والدیک» گفتن ازشان خداحافظی کردیم، البته تا «خدانگهدارِ» آخرش را نگفتم دلم راضی نشد!
حالا دیگر مشایه بود و سختیهای شیرینش، مشایه بود و بهشت زمین بودنش.
سعی می کردیم از هم عقب نیوفتیم. گذشتن از میان نخلستان ها و دیدن خانه های روستایی موکب شده «الحمدلله» گفتن را واجب میکرد.
این میان معضل گروه کوچک ما شده بود أسرای خواب آلود که دیشب را بی خواب شده بود و هی با گریه گفته بود: «مامان پاشو بریم خونه خودمون بخوابیم!» و حالا سر صبحی هنوز سی پی یویش گرم نشده بود. روی کجاوه اش یا همان چرخ خرید! تلو تلو میخورد و دو دقیقه یک بار کلاهش و بعد حتی خودش می افتاد. به جای کلاه چفیه کشیدیم روی سرش و یک کش هم بستیم دور کمرش که بشود کمربند ایمنی. حالا می شد همین را در سامانه خودرو پیشفروش کرد و کمِ کم صد میلیون به مردم فروخت.
جلوتر آقایی آمد جلو و خواست که فاطمهزهرا را چند دقیقه ای برای بازی در مستندش قرض بگیرد. گفت: «عمو دستتو بده بیا!» که پدر فاطمه زهرا دستش را رها نکرد و گفت: «نه دستش را نگیر به سن تکلیف رسیده» و با هم رفتند سر لوکیشن. وسط مسیر مشایه یک کالسکه بزرگ گذاشته بودند و رویش چند شاخه بزرگ پر از خارَک و قرار بود فاطمه زهرا بیاید مثلا کنار کالسکه از خودش سلفی یا همان خویش انداز بگیرد و برود، کاملا هم طبیعی! ولی خب هی غیر طبیعی می شد! شوهرم گفت: «دایی کاری نداره که! ببین منو!» و رفت مثلا سلفی گرفت و آمد کنار. تا فاطمه زهرا بخواهد بازیگری یاد بگیرد شاخه های روی کالسکه به لطف عابران همیشه درصحنه تقریبا خالی از خارک شده بودند. آخرش هم تصمیم کارگردان این شد که «دایی» بیا از خودت فیلم بگیریم! نمی دانم چه اصراری به مستند غیرمستند ساختن دارند بعضی ها؟! 😁
دختربچه های عراقی مخلصانه کنار بزرگترها و گاهی حتی بدون حضور بزرگترها مشغول پذیرایی از زائران بودند و مبینا به هرکدامشان یک بسته حاوی گلسر و لواشک و یادداشت، هدیه میداد. ساخت گلسرها را مربی جلسه قرآن مسجدشان یادشان داده بود و با هم ساخته بودیمشان و بعد در مسجد دور هم بسته بندیشان کرده بودند و در هرکدام به عربی یادداشتی نوشته بودند برای تشکر از خادمان.
دوپسر بچه آمدند و از همسرم خواستند شماره مادرشان را بگیرد. گمشده بودند. شماره جواب نمی داد. من هم تلاش کردم فایده ای نداشت. به دو پلیس عراقی گفتیم و آنها پرس و جویی کردند و گفتند بچه ها را با خودشان می برند عمود ۴۶. پیامک دادم به شماره و همین را نوشتم. در ایتا و روبیکا و بله و ... هم پیام دادیم و مدام تماس می گرفتیم اما فایده نداشت. ازشان جداشدیم. موکبی نوحه علی اصغر گذاشته بود روی زبانم آمد: «خدایا به اضطراب دل ام البنین اضطراب مادر این بچه ها رو کم کن» و کم کرد. همان لحظه پشت سرمان سروصدایی آمد و متوجه شدم همسرم توانسته در روبیکا با مادرشان تماس بگیرد. خدا را شکر.
رسیدیم موکبی که پارسال هم همانجا اطراق کرده بودیم. انگار خدا میخواست اربعین امسالمان جایگزین اربعین پارسالمان باشد که به خاطر شرایط خاص و موکبدار بودن بهمان سخت گذشته بود. عصر خانم های عرب آمدند و فهماندنمان که جمع و جور کنیم میخواهند جارو کنند. بعد هم خانم مداحی آمد و شروع کردند به عزاداری بسیار پرشور عربی. یک کلمه از نوحه شان نمی فهمیدیم اما اشک امانمان نمی دادو هم پایشان به سینه می زدیم آنها اما به سبک خودشان به صورت می زدند. چند زائر ایرانی که همراهی نکرده و با لباس خانه تماشا میکردند خیلی روی اعصاب بودند.
فاطمه زهرا اما عرقسوز شده بود و دیگر راه رفتن برایش مقدور نبود. علی رغم میل باطنی و با وجود غرغرهای ظاهری مبینا مجبور شدیم بقیه راه را با ماشین برویم. ون گرفتیم و فکر می کردیم حداکثر عمود ۱۰۰۰ پیاده مان می کند که دیدیم انگار عزم کرده تا خود کنار ضریح امام ما را سواره ببرد!
✍ #زهرا_آراسته_نیا
۱۴۰۲/۰۶/۰۷
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲ _ قسمت پنجم
⭕️ السلام علیک دار و ندارم!
غرغرهای بچه ها از کم شدن پیاده روی زیاد شد که با قول زیارت کاظمین و سامرا آرامشان کردیم. ان شاءالله قسمت بشود!
با اینکه اسکان خانه یک دوست عراقی هماهنگ بود اما ترجیح دادیم با همان خاک و خل های روی تنمان برویم پابوس حضرت ارباب شاید دلش سوخت و کاسه گداییمان را پرکرد.
سر راه کوله ها را گذاشتیم موکب دزفولی ها پیش دوستان همشهری.
حالا بین الحرمین و من که هنوز باورم نشده بود اربعین باشد بتوانم به بین الحرمین برسم. هرسال به خاطر شلوغی از دور سلامی می دادیم و برمیگشتیم. حالا توی بین الحرمین نشسته ایم و زیارت اربعین می خوانیم. خدایا خیلی شکرت!
تا همینجایش امام حسین خیلی ذره پروری کرده بود اما پررویی کردیم و أسرا و فاطمه زهرا و کفش ها را گذاشتیم پیش همسرم و بقیه رفتیم داخل صحن.
ما که پررو شده بودیم چرا پرروتر نشویم؟! هوای زیارت خود ضریح به سرمان زد. کوثر و دخترعمهاش، مرضیه، در صحن ماندند و من و مبینا و دو همراه دیگر به طرف صف زیارت رفتیم. لحظه لحظه وقت داشتی تا میان آن همه جمعیت و لای فشار عاشقان، قطره قطره در عشق حل شوی و دلت که آماده شد برسی به بارگاه عشق.
چند قدمی ضریح بودیم که صف از حرکت ایستاد. دو آقا با پله آمدند و رفتند چفیه ها و پارچه های بالای ضریح را یکی یکی با میله ای دراز پایین کشیدند. حالا این موقع؟! چه دلیلی می شد داشته باشد غیر از وقت اضافه دادن به منِ عاصی برای اذن دخول گرفتن؟
و بعد دست های ما و مشبک های ضریح شش گوشه ی امام حسین علیه السلام. تندتند و بلند بلند اللهم عجل لولیک الفرج خواندم و اینجا درست زیر قبه ی شاه شهیدان شایسته ترین جا برای این دعا بود. یکهو روی زبانم آمد بلند بگویم خدایا نسل شیعه را زیاد کن! بالاخره امر آقا بود و از آن هم نمی شد گذشت!
دستم که به ضریح خورد تازه انگار یخم باز شده باشد و بفهمم کجا هستم، اشک هایم سرخوردند پایین و ناله ام بالا گرفت. اینجا گریه روضه خوان نمی خواست اما تند تند نوحه روی زبانم جاری می شد و حیف که حالا هیچ کدامشان یادم نیستند تا بشوند سرنوحه نوحه های محرم آینده.
مبینا ضریح را بوسیده بود و قطره ی اشک روی گونه اش مرا به التماس دعا وامی داشت. یعنی می شود خدا دلش به حال اشک این دهه نودی ها بسوزد و ما را به فرج برساند؟! الهی آمین!
برگشتیم در حالی که برایمان گویی یک ثانیه گذشته بود اما خب حساب و کتاب دنیای ماده چیز دیگری می گفت. چیزی در حدود سه ساعت! گوشی را که روشن کردم ۱۳ تماس بی پاسخ از همسرم نشان از بی طاقتی مفرط بچه ها می داد. برگشته بودند موکب و شام هم خورده بودند. ما هم برگشتیم و بعد پیاده عازم شدیم تا حضور «سهقل» ها و با دو فروند سه قل راهی منزل دوست عراقی. مسیر پیاده رفتنمان اما کشاندمان تا کنار حرم حضرت ابوفاضل. انگار حضرت گفته باشد «مگه میذارم حرم منو ندیده از اینجا برید؟!» دمت گرم سقای مهربان! دمت گرم! هم حرمت را نشان بچه هایمان دادی و هم فراتت را که مصلحت اندیشی و دلسوزی پدرها پیاده از کنارش رد شدن در مسیر مشایه را ازشان گرفته بود و هی غرش را به جان ما مادرها می زدند! فقط خدا می داند تو با این همه مهربانی چه بر سر دلت آمد با گریه های رقیه و لبهای خشک اصغر! 😭
✍ #زهرا_آراسته_نیا
۱۴۰۲/۰۶/۰۷
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲ _ قسمت ششم
⭕️ چند قدم تا حر
همسفرمان، در سفرهای گذشتهاش با یک جوان عراقی آشنا میشود و حالا چندسالی هست که اربعینها مهمان خانهشان میشود در کربلا. منطقه ی «بلدیه حر»، چند متری مرقد حضرت حر علیه السلام. پدر که استاد دانشگاه در رشته علوم قرآنی بود و پسرهایش، هرکدام در خانههایی کنار هم زندگی میکردند که همه در یک زمین بزرگ با دروازه ای بزرگ واقع بودند. از بیرون شبیه گاراژ تعمیرات ماشین بود اما وارد که می شدی شهرکی کوچک با کوچه های کوچک در حد خودش، نیم متری و یک متری می دیدی که حتی سطل زباله های شهری هم داشت. انگار یک قبیله ی mp3 بود و من مدام یاد یعقوب نبی و بنی اسرائیل یوزارسیف خودمان می افتادم. راحت می شد چند واحد آپارتمان بزرگ از آن زمین دراورد اما ترجیح داده بودند یکشهر کوچک افقی برای خودشان داشته باشند و به نظرم تصمیم خیلی جالب و مفیدی هم بود. ما مهمان یکی از برادرها بودیم اما همه ی خانواده در تکاپوی میزبانی بودند و همدلی شان بسیار به دل می نشست.
به بچه ها حسابی خوش گذشت. کلی بچه بود که با هم بازی کنند. تلاش کردند لااقل واژه «لعبه» را یادشان بماند تا به طرف عراقی بفهمانند بیاید بازی! ولی دست آخر تصمیم گرفتند بزنند به خط و عملی بازی را شروع کنند تا طرف مقابل در عمل انجامشده بیوفتد و افتاد، و دنبالبازی پرشوری شکل گرفت به وسعت کل شهرخودمانی.
صبحانه و ناهار فردا را مهمانشان بودیم و بعد خانم ها رفتیم زیارت حضرت حر و بنا بود آقایان به کمک میزبان، ماشینی برای زیارت کاظمین و سامرا پیدا کنند. طرفهای ساعت چهار بود که میزبان، وَن همسایه شان را هماهنگ کرد نفری ۵۰ دینار ما را به امامزاده سید محمد، سامرا، کاظمین و بعد هم مرز چذابه ببرد. همسرم به ما که هنوز حرم بودیم زنگ زد و گفت زود بیایید. برگشتیم. در راه کشیدن أسرای چرخ خریدسوار با من بود و تندتند و جلوتر از بقیه می رفتم که حس کردم صدایی از پشت مرا میخواند! سرچرخاندم و دیدم همه دارند بال بال می زنند تا بفهمانندم چند صدمتر اضافه رفته ام. خب تقصیر من نیست، در مسیر مشایه کم پیاده روی کرده بودیم و پاهایم هنوز چند عمودی خود را به من بدهکار می دانستند. 😅
خداحافظی کردیم با گل سرهایی که تقدیم جنات و غدیر و نرجس و دو دختر دیگر که الان اسم هایشان یادم نیست و دخترعموهای ساکن آن شهرخودمانی بودند و بسته ی هلی که تقدیم نورا، عروس خانه شد و رد و بدل شماره برای دوستی بیشتر.
مقصد اول زیارت دوره مان، حرم سید محمد بود. سید محمدی که پسر امام هادی ع بود و می توانست با ادعای جانشینی پدر به پادشاهی شیعیان برسد اما تاج بندگی خدای راستی را برای خود برگزید و شاید به همین دلیل است که داخل ضریح، روی سنگ مزار، تاج بزرگی گذاشته اند.
آن روز از صبح روز من و ما بود. اول که حر با تمام مختصات حر بودنش از گناه و آزردن دل آل الله تا ارادتش به فاطمه سلام الله و حالا سید محمد با پایبندی به امامت و ولایت به قیمت از دست دادن جاه و منفعت ظاهری دنیا.
و این زیارت های کوتاه اصلا کفاف ژرفای اندیشه ی مورد نیاز حر و سید محمد شدن را نمی دهد. خودمانی بهشان گفتم: «دمتون گرم! خودتون شفیعم بشید بلکه منم آدم شدم!»
همه جا شلوغ بود. همه جا پر از زائر بود. اصلا فکرش را نمی کردم جاهایی غیر از کربلا و نجف هم انقدر ازدحام زائر باشد. خدایا بر خیل عاشقان بیافزا...
✍ #زهرا_آراسته_نیا
۱۴۰۲/۰۶/۰۸
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲_ قسمت هفتم
⭕️ کوچک، به اندازه دنیا
وقتی ساکن یک شهر کوچک از کشور خودت هستی که برای معرفی به خیلی از هموطن هایت مجبوری اسماستانت را هم بگویی، چند درصد ممکن است یکی را در عراق ببینی که روزی همشهری تو بوده؟! همان درصد کوچک برای همسفر ما اتفاق افتاده بود. عراقی ای از آنها می پرسد کجایی هستید و اینها با خود می گویند بگذار اطلاعات درست ندهیم شاید بعثی ای چیزی باشد و بعد او میگوید من اوایل جنگ در دزفولِ خوزستان ساکن بوده ام معلوم می شود از رانده شدگان عراقی و طرفدار امام خمینی بوده اند و خب همسفر ما هم جرأت پیدا می کند بگوید ما هم دزفولی هستیم و این می شود سرآغاز دوستی چند ساله با میزبان عراقیمان.
از او خداخافظی کردیم. بنا بود با ون به زیارت چند جای مقدس برویم. خواستیم با عربی دست و پا شکسته سر صحبت را با راننده باز کنیم که دیدیم به فارسی می گوید تا حالا ۲۰ بار آمده ایران و کلی دوست اهوازی دارد و تازه دزفول هم آمده و دزفول را به «جمیل! آب رود، خنننک!» توصیف کرد. خودمانیم ها! دنیا دیگر دارد زیادی کوچک بودنش را به رخمان می کشد!
بعد از سید محمد نوبت زیارت ائمه ی سامرا بود. راننده گفته بود که سامرا غذا گیر نمی آید و باید از همین موکب های بین راه برای آنجایمان توشه برداریم و فلافل برداشتیم. به سامرا که رسیدیم اما حجم موکب ها با پذیرایی های مختلف و فراوان شوکه مان کرد.
یادم آمد اولین و تنها باری که به زیارت سامرا آمدم، دور حرم فقط بیابان بود و ترس از حمله گروه های مختلف باعث شده بود کاروان ها سریع به زیارت بروند و تاکید داشتند یک وقت مرگ بر آمریکایی چیزی نگویید به سربازان بربخورد! تنها یک چایخانه بود که برای همان هم کلی همه خدا را شکر می کردند. حالا اما چنان امنیتی بر قرار بود که چندین موکب اسکان شبانه و پذیرایی، بیمارستان صحرایی و ... برپا بود. خدایا خیلی شکرت!
وقت رفتن به حرم برای بچه ها توضیح دادم که «ما برای زیارت یک امام تو ایران ۲۰۰۰ کیلومتر میریم تا مشهد ولی الان اینجایی که اومدیم مزار دو امامه! پس باید احترامشو نگه داریم» بین همراهان پچ پچ افتاد که دو امام؟! اینجا هم مگر دو امام مدفون هستند؟ که گفتم بله، امام هادی هم اینجا هستند. محل مزار امام عسکری به خاطر لقبشان بیشتر در ذهن ها می ماند. کاظمین هم که هم کاظمین است و هم پدر و پسر امام رضا جان کنار هم هستند و باز در ذهن ماندنش راحت تر است. اما امام هادی عزیز بینشیعیانشان هم مظلوم اند. بخصوص که حرم فقط یک گنبد طلا دارد و همین شائبه ی وجود فقط یک مزار امام را بیشتر دامن میزد. در حرم خیلی ها را دیدم که میان ناله هایشان فقط اسم امام عسکری را می آوردند و معلوم بود آنها هم از وجود مزار امام هادی بی خبرند. خیلی غصه خوردم.
برای من اما زیارت سامرا، آن هم وقتی ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته و وارد چهارشنبه شده ایم، چهارشنبه ای که قرار هفتگی مجلس زیارت جامعهخوانیمان بود، بیشتر حال و هوای کرامت امام هادی را می داد. هر طور بود باید خود را به حرم می رساندم و زیارت جامعه می خواندم حتی اگر تمام وقتی که راننده برای طی کردن فاصله طولانی گاراژ تا حرم و برگشت پای ماشین تعیین کرده فقط ۳ ساعت باشد که تازه نیم ساعتش هم در درمانگاه بابت ویزیت کوثر سرماخورده گذشته باشد.
از همان ورودی، خانمها و آقایان جدا میشدند. همه جا پر از زن و بچه هایی بود که کیپ تا کیپ کنار هم خوابیده بودند و خوابشان چنان عمیق بود که نه گرما و نه عبور دمادم زوار از بالای سرشان خللی در آن ایجاد نمی کرد. وقتی در خانه ی دو امام مهربان مهمان باشی باید هم انقدر آرامش بگیری!
ازدحام جمعیت آنچنان بود که فقط میان فشارها و له شدگی مفرط توانستیم خودمان را به داخل صحن برسانیم و طبیعتا باید فکر رسیدن به ضریح را از ذهن بیرون می کردم. أسرا از آن همه بازرسی و صف شلوغ خسته شده بود و غر می زد. کوثر سریع ایستاد و دو رکعت نماز خواند، در دلم قربان صدقه اش رفتم و سپردمش به صاحبان این حرم که حافظ دین و دنیایش باشند. مبینا نمی توانست کنجکاوی اش را یک جا بند کند و مدام میخواست برود در حرم بچرخد که مجبور بودم به خاطر خطر گم شدگی مانعش شوم. در زمینی به مساحت نیم متر مربع چهارنفری نشستیم و با سرعت شروع به زیارت جامعه خواندن کردم و سریع برگشتیم تا دیر پای ماشین نرسیده باشیم.
با سرعت نور در حال حرکت بودیم اما همزمان از فیض برنج و قیمه، هندوانه خنک، شربتهای متنوع و کلی چیز خوشمزه دیگر بی بهره نماندیم.
أسرا همچنان غر می زد. خانمی از کشور آذربایجان بیسکویتی در دست او و مبینا و لبخند را روی لبانشان چپاند. آنطرف خیابان ترکیهایها نوحه جانسوزی سرداده بودند و هندیها منتظر ورود به حرم بودند. اینجا در خانه مادر و پدر و پدربزرگ امام زمانمان، دنیا باز هم کوچکتر شده بود.
اللهم عجل لولیک الفرج
✍ #زهرا_آراستهنیا
@arastehnia
سوزستان
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲ _ قسمت ششم ⭕️ چند قدم تا حر همسفرمان، در سفرهای گذشتهاش با
حرم حضرت سیدمحمد بن علی الهادی علیه السلام / عراق
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
خانواده های زائری که مسیرشون از دزفول و اندیمشک میگذره، برای اسکان و استراحت شبانه میتونن تشریف بیارن منزل ما
درصورت تمایل پیام بدید!
پیامرسانهای ایتا و بله:
@suzestan
#منتشر_کنید
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
هدایت شده از خبرگزاری دانشجو
🔴تصویر منتشرشده از جواد روحی قدیمی است
مرکز رسانه قوهقضائیه:
🔸در پی فوت یک زندانی به نام جواد روحی در بیمارستان، تصویری از وی منتشر شده و ادعا شده است که این تصویر مرتبط به بستری شدن اخیر وی در بیمارستان است که منجر به فوت متهم شد.
🔸پیگیریها نشان میدهد تصویر منتشر هرچند متعلق به جواد روحی است، اما عکسی قدیمی و مربوط به زمان قبل از بازداشت این فرد و خارج از زندان است.
🔸طبق اعلام بهداری زندان روحی قبل از بازداشت و ورود به زندان در سالهای گذشته چند بار سابقه تشنج و بستری در بیمارستان را داشته است.
اینستاگـــرام|ایتــا|بلـــه
🆔 @snn_ir
سوزستان
🔴تصویر منتشرشده از جواد روحی قدیمی است مرکز رسانه قوهقضائیه: 🔸در پی فوت یک زندانی به نام جواد روحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون قراره از الان تو فضای مجازی و شبکه های اونور آبی #جواد_روحی بشه یه آدم معصوم بدون هیچ گناهی، خوبه بدونین👇
جواد روحی یکی از اغتشاشگرانیه که سال گذشته روز ۲۰ آذرماه ۱۴۰۱ در میدان آزادی نوشهر قران کریم را آتش زده بود و در دادگاه اولیه به سه بار اعدام محکوم شده بود.
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲ _ قسمت هشتم
⭕️ فامیل های امام رضا
از سامرا به طرف کاظمین حرکت کردیم. از خستگی زود خوابم برد. قبل از سامرا در موکبی ساندویچ فلافل خورده بودیم و کمی بعد چند جوان عراقی پریدند جلوی ماشین و مجبور شدیم توقف کنیم. اولش از سرو صدایشان ترسیده بودیم کم کم متوجه شدیم موکب دار هستند و دارند اصرار می کنند برای خوردن شام پیاده شویم. راننده گفت شام خورده ایم و بایدبرویم ولی گوششان بدهکار نبود. در طرف راننده را محکم گرفته بودند و اجازه حرکت نمی دادند. آخرین تیرشان را هم روانه کردند و گفتند: «بالسیاره» راننده تاملی کرد و گفت: «فقط بالسیاره» و نتیجه مذاکراتشان این شد که در ماشین بمانیم و برایمان پذیرایی بیاورند. پذیرایی اما شوکه مان کرد! زولبیا بامیه! همان روز در فضای مجازی توییتی منتشر شده بود که می گفت اینها همه برای شکمشان به اربعین می روند و وقتی اربعین بیوفتد در ماه رمضان دیگر کسی نخواهد رفت! و حالا در همان شب یکهو اربعین، تلپّی افتاده بود در رمضان! 😂
آن دو پذیرایی پر و پیمان و بعد پذیرایی موکب های کنار حرم سامرا آنقدر سیرم کرده بود که نای بیدار ماندن نداشتم.
یک ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود که بیدار شدم. گفتم: «اذان رو گفتن ها!». خواهرشوهرم گفت: «منم الان بشون گفتم باید وایسید» راننده اما همچنان در بیابان پیش می رفت تا جای مناسبی پیدا کند. دوباره خوابم گرفت. بیدار که شدم دیدم ماشین در بیابان ایستاده است و همسفرها دارند با بطری وضو می گیرند. نمی دانستم کجاییم ولی چون احتمال می دادم نزدیک کاظمین باشیم گوشی را روی بغداد تنظیم کردم و دیدم چند دقیقه ای به طلوع آفتاب مانده. یک چفیه پهن کردیم روی خاک ها و تندتند نمازمان را خواندیم. راننده پسر خوش اخلاق و متینی بود این برای نماز نایستادنش هیچ جوره در کفم نمی رفت. بعدتر شنیدم که گفته است این مناطق شیعه نشین نیستند و ترسیده در جای خلوت برای نماز بایستد. به نظرم این نظرش هم مثل نظر غذا نبودن در سامرا مربوط به اطلاعات چندسال پیشش بوده و نیاز به یک آپ دیت اساسی دارد! 😅
یکی دوساعت بعد کاظمین بودیم. ماشین زیر یک پل هوایی ایستاد و قرار شد دو ساعت و نیم بعد همانجا باشیم. غر زدم که تجربه سامرا نشان داد با وجود گیت های بازرسی شلوغ سه ساعت هم کم است ولی خب کسی برای تجربه ام تره خرد نکرد و راه افتادیم.
این دفعه اما انقدر فاصله محل توقف ماشین تا حرم زیاد بود که به شوخی گفتیم مراقب باشید از مرز رد نشده باشیم!
مبینا چند باری خواست برود سرویس بهداشتی که گفتیم: «بذار دم حرم همه با هم بریم که معطلی کمتر بشه». دم حرم دوید طرف مغازه دارها و ازشان آدرس «مرافق لنساء» را پرسید و مطمئن بود که سمت راست بپیچد سرویس بهداشتی را می بیند. پیچید اما ندید. گفتمش بی خیال شو! بیا بریم داخل حرم نزدیکتره تا اینجا الکی بگردیم. قبول نکرد و من هم عصبی شدم گفتم اصلا به من چه! سپرده شد دست بابایش و من و کوثر و اسرا و دخترعمه شان، مرضیه وارد حرم شدیم.
قرارمان جلوی باب القبله بود. ما برای سرویس بهداشتی رفتیم جایی که نوشته بود باب صاحب الزمان. از همانجا وارد صحن شدیم و به به از صفای این صحن. به اسرا که چادرش را بالاخره سر کرده بود گفتم برگرد ازت عکس بگیرم. دیدم دستش را گذاشت روی سینه. خدایا لابد تو هم دلت قنج رفته برای بامزگی این شیعه کوچولوهایت! خودت حافظشان باش!
دوباره مشغول بازی با توپک ژلهای ای که از کنار حرم سیدمحمد برایش خریده بودیم شد.
از روی خانم های خوابیده در صحن رد شدیم و وارد رواق شدیم. زیارتنامه خواندم و دو رکعت نماز. مبینا زنگ زد. گفت با عمه اش باب القبله اند. گفتم همانجا بماند، ما هم این طرف زیارت می کنیم و می آییم سر قرار. انگار درست متوجه نشده بوده و آمده بودند کلی در صحن باب صاحب الزمان دنبالمان گشته و پیدایمان نکرده بودند. کلی از اینکه در حرم امام کاظم سر بچه ام اعصابم به هم ریخته بود خجالت کشیدم.
مرضیه خوابیده بود و اسرا گرم بازی بود. نماز زیارت را که خواندم دیدم یک ربعی تا ساعت قرار وقت داریم، گفتم من میروم ضریح را از دور ببینم. از دور دیدم و کیف کردم. کمی جلوتر مشبکی به دیوار بود که مردم آنجا هم دخیل بسته بودند و ناله داشتند. فکر کردم لابد از این پنجره های نزدیک به مضجع شریف است که حرم امام رضا جان هم دارد که دیدم به عربی نوشته مزار شیخ طوسی ست. دوباره یاد پایان نامه ی دفاع نکرده افتادم و گفتم یا شیخ! من بی علم را هم عالم کن لطفا! خداکند شیخ سفارشم را پشت گوش نیاندازد!
✍ #زهرا_آراسته_نیا
۱۴۰۲/۰۶/۱۰
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
کنار حرم سامرا، تو بیمارستان صحرایی، دم غرفه «اتاق عمل سرپایی» وایساده بود با این چاقوی در دستش.
فک کنم قبل رسیدن به اتاق عمل همه بیمارا از ترس شفا پیدا می کردن😂😂
#اربعین
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
استفاده بهینه از امکانات😁
هم ببعی رو بسته بودن و هم تزئینات سیار داشتن! 😅✅
#اربعین
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پابرهنه راه رفتن نوجوونا...
اماما! امید ما هم به این دبستانی هاست☺️
#اربعین
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین، کربلا، خونوادگی قشنگتره 😍
#اربعین
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
نقاشی اربعینی أسرا خانم ما
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
#اربعیننوشتهای_یک_مادر اربعین ۱۴۰۲ _ قسمت نهم
⭕️ زائران میزبان
هنوز در حرم کاظمین بودم. چند قدم جلوتر پیچیدم طرف ضریح و دیدم تا ضریح پر نور امام کاظم و امام جواد چند قدم بیشتر فاصله ندارم. خدایا می دانم همه امامانت از یک نورند اما برای ما ایرانی ها امام رضا و نزدیکانش چیز دیگری هستند. حالا هم می شد امام رضا را پیش پدر و پسرش شفیع قرار داد تا آنها هم شفیعم شوند و هم پدر و پسر را پیش امام رضا. خیلی جای خوبی ست اینجا. نور را چندین برابر حس می کردم. خورشید در خورشید در خورشید...
ضریح را که لمس کردم دعایم افزایش صبر بود. یک مادر بی کظم غیظ کلاهش پس معرکه است.
از امامجواد هم آرامش کشور پدر بزرگوارش و اقتدار ایران اسلامی را خواستم. کلش دو دقیقه هم نشد اما فکر کنم تعداد دعاهایم آنقدر بود که کمِ کم یک ساعت گفتنشان وقت لازم داشت. ان شاءالله که سرعت بیان در سرعت استجابت هم تاثیر مستقیم داشته باشد!
برگشتم و این بار کوثر به زیارت رفت و بعد مرضیه را بیدار کردیم و سریع رفتیم طرف محل قرار. تا همه جمع شوند چند مغازه را دور زدیم. آخر سر هم فقط ۸ جفت جوراب به قیمت ۴ دینار خریدم برای سوغاتی. فکر کنم این اولین باری بود که از اربعین سوغات می خریدم. جوری می گویم سوغات حالا انگار چقدر بوده! با چند جوراب چشم بازار را دراوردم! 😅
دوباره افتادیم در ماراتن حرم تا پل روگذر. پلیس اما ماشین را چندبار جابهجا کرده بود و با تلفن توانستیم جای جدیدش را بیابیم.
در ازدحام دم ضریح امام حسین هرکس با جمله ای بقیه را به صلوات دعوت می کرد. من گفتم روی پل صراط معطل نشوی صلوات. مبینا گفت: «دلم می خواهد بگویم برای امام زمان صلوات بفرستید ولی خجالت می کشم.» گفتم: «برای یاری امام زمان باید با خجالت خودت مبارزه کنی». چشم هایش را بست و بلند گفت: «برای شادی دل امام زمان صلوات» و کلی ذوق کرد.
حالا در ماشین هم همسرم چندتا صلواتیه گفت و بعد مبینا بلند گفت برای شادی دل امام زمان صلوات. أسرا هم که در هیچچیز نباید از مبینا کمبیاورد بلافاصله گفت: «برای خدا صلوات» 😅
حرکت کردیم سمت مرز. بین راه در موکبی برای ناهار و نماز ظهر ماندیم. همیشه موکب های مسیر برگشت به مرز چذابه همراه غذایشان سبزی خوردن می دهند با طعمی به یاد ماندنی. لباسم نجس شده بود و چون کوله ها روی سقف ون محکم بسته شده بودند مجبور شدم از سرتاپایم را بشویم و همانجور با لباس های خیس خیس بروم نماز بخوانم و سوار ماشین شوم.
به مرز که رسیدیم نمی دانستم اشک دلتنگی از حرم و تمام شدن سفر بریزم یا اشک شوق توفیق زیارت. و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم
آن ور مرز سه نفر از فامیلهای شوهرم را دیدیم که فالوده و سبزی خورشتی آورده بودند هدیه دهند به موکب ها. ما دوازده نفر بودیم و آنها سه نفر. همه به زور چپیدیم داخل دو سواری و از چذابه تا بستان که ماشین های خودمان پارک بودند آمدیم. چه طور جاشدیمش را خودم هم نمی دانم! به قول شوهرم راحت راحت مثل خرماهای توی کارتن! 😅
میان راه، در موکبی روستایی ماندیم شام بخوریم. چند خانم اصفهانی هم بودند. غذا را که آوردند معلوم بود بشقابها نشسته اند. مهم نبود منتظر قاشق ماندیم. پیرمردی قاشق آورد اما قاشق ها هم نشسته بودند! 😭 گفتیم با بطری آب خودمان بشوریمشان. ولی ترجیح دادیم قاشق استفاده شده آن خانم ها را بشوریم تا قاشق های آمده از طرف آقایان سبیل کلفت را! که خدا به داد رسید و آقای جوانی آمد گفت چیزی کم ندارید؟ سریع گفتم قاشق! و با پلاستیکی قاشق تمیز آمد.
به خانم ها گفتم اگر خواستید سر راه استراحت کنید بیایید دزفول منزل ما. قرار شد با آقایانشان مشورت کنند و خبر بدهند. رفتند بیرون برای نماز اما طولانی شد و ما خواستیم برویم. به همسرم گفتم برو به همراهانشان بگو و شماره بده اگر خواستند بیایند.
رسیدیم دزفول که تماس گرفتند گفتند می آیند. تندتند خانه را مرتب کردیم و منتظرشان شدیم. ساعت از یک گذشته بود که رسیدند. چون طبقه بالاگرم بود، پایین را در اختیار مهمان ها قرار دادیم وخودمان رفتیم بالا. صبح اجازه آماده کردن صبحانه ندادند و گفتند باید زود راه بیوفتند که به گرما نخورند. منطقی بود و من هم قبول کردم دیگر اگر تعارف کرده اند نمی دانم چون من خیلی تعارف بلد نیستم!
وقت خداحافظی بینِ «حالا تشریف داشتید»های من و «شما تشریف بیارید اصفهانِ» آنها و این دیالوگ های روتین حین خداحافظی یکهو یکی از آقایان گفت: «قابل شما رو نداره»! جاخوردم و گفتم نکند کادویی چیزی برایمان گذاشته اند! سریع زیر چشمی تمام خانه را ورانداز کردم چیزی نبود. یحتمل سوتی دیالوگ های پشت سر هم ایرانی ها بود. 😂 خدا را شکر توفیق میزبانی زوار اباعبدالله قسمت ما هم شد.
و حالا من مانده ام و جسمی که ایران است و دلی که در عراق جا مانده...
التماس دعا
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️ https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
سوزستان
دیروز اتفاقی متوجه شدم کانال رسمی قسمت فرهنگی خواهران حرم حضرت معصومه س ( @astanehmehr) داره هر شب اربعیننوشت های منو بازنشر میده و قبل هر قسمت از این مدل استیکرا میذاره.
جذاب بود 😅
خداخیرشون بده
⭕️ پایتختبارون!
الان شبکه افق داره ویژه برنامه ای به مناسبت سالگرد شهادت رئیسعلی دلواری پخش می کنه از مرکز بوشهر به اسم پایتخت مقاومت!
راحت باشید کلا همه شهرها و استانها رو بذارید پایتخت مقاومت!! کرمان سردار سلیمانی داره پایتخت مقاومته، بوشهر رئیسعلی دلواری داره پایخت مقاومته، فردا لابد گیلانم میگه من کوچک جنگلی دارم پایتخت مقاومتم!
سهم دزفول از پایتخت مقاومت بودن فقط یه اسم تو تقویمه که خب با این روند پایتخت سازی اونم به زودی از دست میده.
میگم اگه صلاح میدونین بذارید چهارتا شهرستان برا این پایتختا باقی بمونه بد نیست!
🔹 قشنگ ترش این بود به کل ایران می گفتیم پایتخت مقاومت جهان اسلام.
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
امروز صبح دنبال یه سری کارها مجبور شدم از خونه بزنم بیرون، به قدری گرم بود که به نظرم هرکی از ترس گرما نرفته کربلا خسر الدنیا و الاخره شده! اونجا انصافا قابل تحمل تر بود.
تا وقت هست پاشید برید و به دریای عشق برسید...
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c
هدایت شده از مزاح الدین
#پویش_خاطرات_اربعین
حالا انکسر ظهری
سر خیابونی توی کربلا یه بنده خدایی داد میزد: «چزابه سواری» ما هم که حسابی خسته بودیم، برای اینکه نخواد تا گاراژ پیاده بریم قبول کردیم، باهاش بریم.
چشمتون روز بد نبینه! چند کیلومتری پیاده ما رو راه برد تا برسیم به ماشین، طوری که گفتیم احتمالا ماشینش همون سر مرز پارکه!
وقتی رسیدیم شوهرم که دخترم توی بغلش خواب بود گفت حالا چطور بش بگم کمرم برید تا برسیم اینجا؟!
گفتم بگو: «الان انکسر ظهری! امام حسین راضیه.»
🔸زهرا آراستهنیا🔸
مزاحالدین | @mezahoddin
#اربعیننوشتهای_یک_مادر _ قسمت دهم
⭕️ داستان دو نخل
شب مهمون شدیم یه خونه روستایی تو طریق العلما. توی حیاط بودم که دیدم دختر میزبانمون اومد و با خانم همسایشون که خونشون قدری بالاتر بود و پنجره ای مشرف به حیاط اینا داشت به عربی چیزهایی گفت.
یک ساعتی گذشت. داخل اتاق بودیم که دیدم دختر در حالی که یه شاخه بزرگ پر از خارَک تو بغلش گرفته وارد شد و با خوشحالی بقیه خواهراش رو صدا کرد برن کمکش. چند دقیقه بعد ظرف های کوچیک پر از خرمای درشت و خارکای نیمه رسیده جلومون صف کشیدن.
صبح با دقت بیشتری به حیاط نگاه کردم. وسط حیاط هر دو خونه نخل بود. نخل خونه میزبان، با خرماهای تُنُک که مشخص بود کیفیت خوبی ندارن و خوبهاش قبلا استفاده شده و نخل خونه همسایه که دور تا دورش شاخه های پر از خرما و خارک های زیبا بود و فقط جای یک شاخه اون میون خالی بود...
واقعا توی کدوم مسلک دنیایی قرار می گیره که توی تاریکی شب، توی یه خونه روستایی، توی کوچه ای که حتی سر مسیر اصلی مشایه هم نیست، باید در کنار اون همه غذا و پذیرایی مختلف حتما خرما باشه که تازه به خاطر با کیفیت بودنش بری از همسایه خرمای درختشون رو قرض بگیری؟! مگه ما اصلا از اون خانواده خرما خواسته بودیم؟! 😭😭😭
✍ #زهرا_آراسته_نیا
🔥سوزستان⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2783444993C792bec2f2c