eitaa logo
خدمتکار ارباب
16هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
#رمان_انلاین_رعیت_خان درحال تایپ... تبلیغات @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
وبینار تندخوانی و تقویت حافظه😳 🔴 ظرفیتشون ظاهرا فقط 750 نفره، اونم رااااایگان😱 واقعا حیفه از دستش بدید، پیشنهاد میشه قبل از شروع بهمن ماه تو این وبینار شرکت کنید، مطمن باشید شگفت زده میشید😍 ⚠️ بجنبید تا لحظاتی دیگر حذف خواهد شد...
آقـٰا‌مُحسن‌اگر‌روزۍ‌چِشمَش‌بِہ‌نـٰامحرم‌ مۍ‌افتـٰاد‌یا‌گنـٰاهۍ‌انجام‌مۍ‌داد‌اون‌روز‌و‌ کُلۍ‌استغفـٰار‌مۍ‌کَردَند‌و‌فَرداش‌هَم‌روزِه‌ مۍگِرفتَنـد‌!! 💔!؟ استغفـٰار‌کِہ‌هیچ‌.. شهید محسن حججی)))
با بدی بهم انداخت و محکم پرتم کرد اون‌طرف، از زور خشم و حس حقارتی که داشتم صورتم قرمز شده بود و نفس نفس می‌زدم. چرا نتونستم مثل همیشه جلوش زبون درازی کنم؟ معمولا من هیچ وقت کم نمی‌آوردم و همیشه یه جوابی تو آستینم داشتم، ولی از ته دل اعتراف می‌کنم که اون لحظه با دیدن چشم‌های وحشت‌ناکش ترسیدم. با صدای کوبیدن چیزی به خودم اومدم، نگاهی انداختم دیدم نیستش، ترسیده از جام بلند شدم! نکنه اینجا ولم کنه بره؟ سریع از کلبه زدم بیرون. با ترس به دور و اطراف کلبه نگاه کردم. لعنتی نبود، عوضی ولم کرده بود رفته! بغ کرده همونجا نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوم. زیر لب زمزمه کردم. _مردیکه عوضی ولم کرد رفت، چجور دلش اومد یه دختر ناناز و مظلوم و مهربون رو تنهایی ول کنه تو این جنگل ترسناک و بره آخه؟! با صداش از پشت تقریبا قالب تهی کردم. _آره بسکه مهربون و مظلوم بودی دلم نیومد ولت کنم برگشتم. با خوشحالی از جام بلند شدم و برگشتم سمتش، بدون اینکه توجه‌ای به اینکه حرفام رو شنیده کنم، گفتم: _وای فکر ولم کردین رفتین! نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: _کمتر چرت بگو، بیا سریع حرکت کنیم. لبو و لوچم آویزون شد، چقدر ضدحال بود اشغال! جلوتر از من راه افتاده بود، سریع پا تند کردم و خودم رو رسوندم بهش، نیم نگاه زیر چشمی بهم انداخت که یه جوری شدم. نمی‌دونم چرا یهو با فکر به اینکه دیگه نمی‌تونم ببینمش یجوریم شد. احمقانه بود که تو این چند ساعت بهش عادت کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای آرومی گفتم: _شما اینجا زندگی می‌کنید؟ نگاه دقیقی بهم انداخت و سر تکون داد! انگار زبون نداره ایش. ناخودآگاه با فکر اینکه بازم می‌تونم ببینمش لبخندی رو لبم نشست. _راستی، شما پدر من رو از کجا می‌شناختید؟ پوفی کشید و کلافه گفت: _چقدر حرف می‌زنی بچه! لب‌هام آویزون شد، خب مگه تقصیر من بود دلم می‌خواست فقط باهاش صحبت کنم. نگاهش که به قیافه آویزونم افتاد گفت: _به نظرت چه کسایی همه اهالی روستا رو می‌شناسند؟ یکم فکر کردم و گفتم: _خب ارباب‌ها و ارباب زاده‌ها. بعد گیج نگاهش کردم و گفتم: _پس شما از کجا می‌شناسید!
پوکر نگاهم کرد. _چقدر تو خنگی، همین الان جواب خودت رو دادیا؟ گیج بهش خیره شدم، یهو با یادآوری حرفم چشم‌هام گرد شد. با تته‌پته گفتم: _ی...یعنی...! پرید وسط حرفم و گفت: _آره، حالا به عنوان یه ارباب بهت دستور میدم فکت رو ببند، سرم رو خوردی! با چشم‌های گرد و دهانی باز بهش زل زدم. یعنی من یک روز کامل رو با ارباب سر کردم؟ شوکه سرجام ایستاده بودم به رفتن آرشاویر نگاه می‌کردم. آرشاویر؟ فکر نکنم دیگه اجازه داشته باشم اینجوری باهاش صمیمی رفتار کنم! اون همینجور داشت برای خودش می‌رفت و من شوکه به این فکر می‌کردم که دیگه حق ندارم بهش بگم آرشاویر. غم بدی رو دلم سنگینی می‌کرد، منو چه به ارباب آخه، آتوسا این فکرهای چرت رو از سرت بیرون کن دختر. _بیا دیگه چرا خشکت زده؟ به سختی به خودم تکونی دادم و رفتم سمتش و باهاش هم‌گام شدم. تقریبا یک ساعتی بود که داشتیم راه می‌رفتیم، دیگه نایی برام نمونده بود. با نفس نفس نشستم رو زمین که توجه ارباب بهم جلب شد. _چرا نشستی دوباره، چقدر تنبلی دختر تا الان هزار بار هی استراحت کردی، اینجوری باشه تا شب هم راه رو پیدا نمی‌کنیم. دست به سینه نشستم و درمونده گفتم: _خسته شدم خب، یه کوچولو استراحت کنم فقط بعد دیگه قول میدم...! پرید وسط حرفم و با چشم غره گفت: _آره از همون قول‌هایی که قبلاً هم دادی! ریز خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم. نفس عمیقی کشید و اونم نشست کنارم و به درخت تکیه داد. با صورتی سرخ شده یکم ازش فاصله گرفتم. که برگشت سمتم و گفت:
برگشت سمتم و گفت: _اونقدر هم آش دهن سوزی نیستی‌ها! با خشم بهش نگاه کردم و گفتم: _حق نداری اینجوری با من صحبت کنی فهمیدی؟ نیشخندی که زد بیشتر رفت رو مخم. _مگه تو کی هستی؟ چشم غره‌ای بهش رفتم و دیگه جوابش رو ندادم. اون حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه، واقعاً لحن صحبت کردنش بد بود! از همچین آدم‌هایی که به خودشون اجازه می‌دادن بقیه رو تحقیر کنن متنفر بودم. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صداش بلند شد. _بسه دیگه هرچی استراحت کردی، بلندشو باید حرکت کنیم. پوفی کشیدم و بی‌میل بلند شدم. تقریباً داشتم پشت سرش می‌دویدم، از بس تند راه می‌رفت. بلاخره خودم رو بهش رسوندم و کلافه گفتم: _ارباب یواش‌تر لطفاً، نفسم برید از بس دویدم. ابرویی بالا انداخت و گفت: _کاش از اول گفته بودم اربابم، نیگا چه با ادب شده بچه. از خجالت سرم رو تو یقم فرو کردم، مطمئنم الان لپام گل انداخته. راست می‌گفت واقعا، تا قبل از اینکه بفهمم اربابه که خوب بلبل زبونی می‌کردم، الان دیگه جلوش موش شدم‌. ++++ تقریباً دو ساعتی میشد داشتیم راه می‌رفتیم، بعد از اون دیگه اجازه استراحت رو بهم نداد عوضی، البته حق هم داشت! اخم ریزی کردم و گفتم: _شما که اربابی نباید این جنگل رو حفظ باشی؟ بدون اینکه توجه‌ای به حرفم کنه به راهش ادامه داد. واقعا این رفتارش خیلی رو مخ بود. سعی کردم دیگه باهاش صحبت نکنم تا اینجوری کنفم نکنه. خسته سرم رو آوردم بالا که با دیدن جاده‌ای که به روستا می‌رسید با خوشحالی جیغ بلندی کشیدم. ارباب برگشت با اون نگاه سردش پوکر نگاهم کرد که ناخودآگاه نیشم بسته شد. خوب بلد بود بزنه تو ذوق آدم!
لبخندی که با شادی رو لبم بود با یادآوری اینکه باید دوباره برگردم پیش همون دوتا عوضی محو شد! مطمئنم رسیدم اون مرد مثلا پدر زنده‌ام نمیزاره، از استرس دست‌هام می‌لرزید. دوست نداشتم برم تو خونه، ولی جای دیگه‌ای هم برای موندن نداشتم. با استرس نفس عمیقی کشیدم، آروم باش آتوسا فوق فوقش دوتا سیلی می‌خوری! با این حرف‌ها می‌خواستم خودم رو آروم کنم ولی مگه می‌شد؟ از رفتن به اون خونه و زندگی کردن با اون دوتا موجود کثیف وحشت داشتم! دیگه تقریباً رسیده بودیم به روستا، خونه‌ی ماهم دقیقا وقتی وارد می‌شدی اول بود و هیچ راه فراری نداشتم. _من دیگه نمی‌تونم تو روستا دنبال یه دختر بچه راه بیوفتم، خونتون رو بلدی کوچولو؟ اخمی کردم که با نیشخند لب زد: _انگار حالا اخم می‌کنه خیلی باجذبه میشه، مثل بچه‌ها می‌مونی دیگه! نفسم رو با حرص دادم بیرون اومدم چیزی بهش بگم ولی دهنم رو بستم، هرچی بود بلاخره کمکم کرده بود و ارباب بود جرعت نداشتم چیزی بهش بگم. _خیلی ممنون که کمکم کردید ارباب، بله راه خونه رو بلدم. سری تکون داد و ریلکس راه افتاد رفت. با دهن باز به رفتنش نگاه کردم، بیشعور یه خداحافظی هم نکرد! آب دهنم رو بزور قورت دادم و با قدم‌های آرومی راه افتادم سمت خونه. با رسیدن به خونه، با تردید به در نگاه کردم. ناچار دلم رو زدم به دریا و در زدم. صدای نرگس که بلند شد چشم‌هام رو با ترس فشار دادم. _اومدم..! با باز شدن در آروم چشم‌هام رو باز کردم. اولش شوکه نگاهم کرد، ولی کم‌کم اخماش رفت توهم بازوم رو محکم گرفت کشید داخل و گفت: _کجا رفتی ذلیل مرده، بزار بابات بیاد آدمت می‌کنه حسابی به خونت تشنس. با ترس نگاهش کردم و گفتم: _غلط کردم نرگس، دیگه زبون درازی نمی‌کنم، نزار کتکم بزنه! لبخند بدجنسی زد و گفت: _به یه شرط؟ با تردید نگاهش کردم. _چه شرطی؟ درحالی که می‌رفت داخل گفت: _شب بابات اومد میگم، حالا هم گمشو بیا داخل که کلی کار داری!
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و پشت نرگس وارد خونه شدم. از الان فهمیده بودم نرگس یه نقشه شوم توی سرش هست که اینقدر زود بی‌خیال من شد! تو دلم دعا به خوشی تموم شه! شب نرگس یه لحظه هم نزاشت بیکار بمونم و خوب از خجالتم در اومد. با خستگی آخرین لباس هم آب کشیدم و ایستادم. از بس سرپا نشسته بودم کمرم صاف نمی‌شد. با سختی لباس‌ها رو آویزون کردم و وارد خونه شدم. از سرما موهای تنم سیخ شده بود، مطمئن بودم امشب از درد می‌میرم! دوساعت تو سرما اون بیرون لباس شستم باید هم منتظر یه سرماخوردگی توپ باشم. تا اومدن بابا از استرس تموم ناخونام رو جویدم. با شنیدن صدای در نرگس تشر زد. _برو در رو برای بابات باز کن ببینم. با پاهایی که می‌لرزید آروم رفتم بیرون. در رو باز کردم و خودم پشت در پنهون شدم که صدای بابا بلند شد. _نرگس بیا اینجا ببینم، این دختره‌ی خیره سر نیومد؟ لبخند تلخی رو لبم نشست، اگه من نیومده بودم اون اصلا دنبال من نمیومد؟ خب معلومه که نه، یک عمر بزور من رو تحمل می‌کرد حالا که با پاهای خودم گم شده بودم چرا باید میومد دنبالم! نفس عمیقی کشیدم و از پشت در اومدم بیرون، و با گستاخی زدم به صورت مات و مهبوتش و گفتم: _سلام بابا. ناخودآگاه دستش رفت بالا و سیلی دردناکی رو گونم زد، از درد چشمام رو محکم روهم فشار دادم و هیچی نگفتم. _به من نگو بابا احمق، تا الان کدوم گوری بودی هان؟ لبم رو از داخل گاز گرفتم و سعی کردم جلوی زبونم رو بگیرم. _من می‌خواستم برگردم ولی تو چنگل گم شده بودم بابا. _درس عبرت شد برات. با صدای نرگس با نفرت برگشتم سمت نرگس، عوضی مثلاً قول داده از دست بابا نجاتم میده. بابا هم مثل نرگس بدون اینکه حالم رو بپرسه رفت داخل، آهی کشیدم و وارد خونه شدم‌. با چشم ابرویی که نرگس اومد، رفتم تو آشپزخونه برای بابا چای آماده کنم. با دیدن چای آماده نفس راحتی کشیدم و بعد از ریختن بردم برای بابا، هنوز نرسیده بودم بهشون که با شنیدن صداشون متوقف شدم.
_نمی‌دونم نرگس بخدا گیج شدم. صدای خبیث نرگس که بلند شد نفسم کشیدن یادم رفت. _خب مگه می‌خوان چکارش کنن، در ضمن الان دیگه آتوسا بزرگ شده باید روی پای خودش بایسته، ارباب هم که گفته می‌تونی برای جبران کردن خسارت‌هایی که به محصولات زدی دخترت رو بفرستی تو عمارت کار کنه، دیگه مشکلت چیه؟ با جون و دل منتظر جواب بابا بودم و همه‌ی وجودم گوش شده بود. _زن، آتوسا هنوز بچه‌اس! با جواب بابا لبخندی رو لبم نشست و مطمئن شدم بابا نمیزاره من برم تو عمارت کار کنم. بی‌خیال وارد شدم و با لبخند چای رو جلوشون گذاشتم. نگاهم خورد به نرگس که کلافه داشت به بابا نگاه می‌کرد. نیشخندی بهش زدم و رفتم تو اتاق. آروم گوشه اتاق تو خودم جمع شدم و سرم رو گذاشتم رو پاهام، خسته شده بودم. من با شونزده سال سن از زندگی خسته شده بودم، یهو به ذهنم خورد شاید اگه برم تو عمارت از دست نرگس و آزار و اذیت‌هاش راحت بشم. ولی سریع به خودم و افکارم تشر زدم، نه آتوسا بری اونجا هم باید بدتر از اینجا مثل سگ کار کنی. ولی دیگه کسی بهم گیر نمی‌ده! نمی‌دونم گیج شده بودم به کل، پوفی کشیدم و بلند شدم. بعد از پهن کردم جام سریع دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم که موفق هم شدم. *** صبح برای اولین بار با صدای بابا بیدار شدم. _آتوسا، آتوسا بلند شو باید بری. با شنیدن جمله آخرش چشمام رو باز کردم و مثل جت نشستم. شوکه نگاهش کردم! _برم؟ کجا؟ حس کردم نگاهش رو ازم دزدید. _ارباب خواسته چند وقتی بری تو عمارت کار کنی، گفته دوماه براش کار کنی اگه کارت خوب بود برای ادامه تحصیل تورو می‌فرسته شهر. با چشم‌هایی که از شادی برق میزد بهش زل زدم. _واقعا؟ راست میگی بابا؟ نفس عمیقی کشید و پشتش رو کرد بهم و گفت: _اره زودتر وسایلت رو جمع کن تا ده دقیقه دیگه پایین باش. بعد از اتاق خارج شد. همیشه آرزوم این بود که برم شهر برای ادامه تحصیل و حالا که شرایطش پیش اومده بود، با ذوق بلند شدم و مشغول جمع کردن لباس‌هام شدم.
با خوشحالی ساک لباسام رو گرفتم دستم و اومدم برم بیرون که یه صدای تو گوشم زنگ خورد. شوکه ایستادم سرجام، تازه یاد حرف‌های نرگس و بابا افتاده بودم. خدای من! بابا چجوری راضی شد من رو بفرسته تو اون عمارت و همچنین دروغی بهم بگه؟ با ترس گوشه دیوار تو خودم جمع شدم. حالا چجوری خودم نجات بدم؟ اونقدر ترسیده بودم که هیچی به ذهنم نمی‌رسید. چند دقیقه‌ای همونجا خشک شده نشسته بودم که با شنیدن صدای پایی ترسیده سرم رو بلند کردم. با دیدن بابا بغض کرده بهش خیره شدم. _چکار می‌کنی دختر، یک ساعته معطل تو هستن! با صدای لرزونی گفتم: _بابا نزار من رو ببرن. با تعجب نگاهم کرد و گفت: _چرا؟ مگه همیشه دوست نداشتی برای ادامه تحصیل بری شهر؟ بغ کرده نگاهش کردم و گفتم: _بابا من می‌دونم! بهت زده نگاهم کرد. _چی رو می‌دونی بچه؟ اون لحظه به این فکر کردم چرا بابا حتی یک بار هم به من نگفت دخترم، عزیزم، خوشگلم؟ چرا من همیشه به رابطه‌ی دوست‌هام با پدرهاشون حسادت کردم؟ چرا من همیشه از محبت‌های پدرانه دریغ بودم؟ _من می‌دونم که شما در اضای خسارتی که به محصولات زدین می‌خواین من رو بفرستید عمارت اون ارباب! بدون ذره‌ای پشیمونی و شرمندگی زل زد تو چشم‌های اشکیم و گفت: _بلندشو آماده شو، اینقدر هم زر زر نکن. با گفتن این حرف بدون اینکه دیگه توجه‌‌ای به حال زار من کنه از اتاق خارج شد. با گریه ساکم رو برداشتم و بعد از نگاه کوتاهی از اتاق خارج شدم. با چشم‌های اشکی به گوشه‌‌گوشه خونه نگاه کردم، دلم برای این اتاق کوچیک که داخلش فقط غصه خوردم هم تنگ می‌شد. بلاخره از خونه دل کندم و وارد حیاط شدم. نگاهم افتاد به درخت و گل‌های توی باغچه، چونم شروع کرد به لرزیدن. یعنی نرگس بهشون می‌رسه؟ سری تکون دادم و از خیاط زدم بیرون.
با خارج شدنم نگاهم افتاد به دوتا مرد کت و شلواری گنده، درمونده به بابا زل زدم. با دیدن نگاهم، نگاهش رو دزدید. نیشخندی زدم، پس شرمنده هم بود جالبه! اشک‌های روی صورتم رو پاک کردم و بدون نگاه کردن به بابا و نرگس رفتم سمت اون دوتا مرد، که در عقب رو برام باز کردن. یکیشون اومد ساکم رو بگیره که سریع ساک رو چسبوندم به خودم و سوار ماشین شدم. با حرکت کردن ماشین نگاهم رو دوختم به بابا که غمگین داشت نگاهم می‌کرد، کم‌ کم از دیدم محو شدن. سیل اشک‌هام دوباره راه افتاد، مگه من چند سالم بود؟ مامان کاش بودی! کاش بودی می دیدی عشقت داره بلا سر دختر یکی یدونه‌ات میاره! کاش بودی و جلوی بابا رو می‌گرفتی! تقریباً صدای گریه‌ام بلند شده بود و هق‌هقم ماشین رو برداشته بود. صدای خشن یکیشون بلند شد: _دهنت رو می‌بندی یا ببندیم برات؟ با معصومیت نگاهش کردم و سعی کردم جلوی گریه‌ام رو بگیرم. ولی نمی‌شد، همیشه گریه‌ام با صدای بلند بود. و هیچکس هم نبود بهم اخطار بده چون گریه‌هام فقط توی اتاق سرباز می‌کرد! وقتی دید صدام داره هی بلندتر میشه چنان دادی زد که درجا خفه خون گرفتم. _مگه نگفتم خفه شو! رنگ از روم پرید، آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سریع اشک هام رو پاک کردم. معلوم بود شوخی ندارن پس سعی کردم مثل بچه آدم بشینم. با توقف ماشین سرم رو بلند کردم. _پیاده شو. لبم رو با زبون تر کردم و آروم پیاده شدم. با دیدن عمارت بزرگ دوبروم با دهان باز زل زدم بهش. خدای من، درست مثل قصر بود. مات و مبهوت عمارت بودم که با شنیدن صدای خشنی شوکه سرم رو بلند کردم و زل زدم بهش. _کجا بودین یه ساعته؟ گمشین برین اون دختره‌ی خیره سر بندازید بیرون! یکیشون با ترس سرش رو انداخت پایین و گفت: _ببخشید ارباب، رفته بودیم دنبال دختری که باباتون گفته بود. و با دست به من اشاره کرد. آرشاویر ابرویی بالا انداخت و رد انگشت اون مرد و گرفت که رسید به من، خشک و بی‌هیچ حسی نگاهم کرد.
یهو به خودش اومد و اخم‌هاش رفت توهم. رو کرد به اون مرد و گفت: _اونی که پدرم می‌گفت اینه؟ با حرص نگاهش کردم، یجوری می‌گفت اینه، انگار داره در مورد یک کالا صحبت می‌کنه! با اخم‌های توهم گفتم: _تا صبح قراره اینجا وایستم؟ برگشت نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت. _هر چیزی که من گفتم رو باید انجام بدی، اینجا هیچی دست خودت نیست بچه جون، حالیته؟ با بهت زل زدم بهش، اصلا شباهتی به اون پسر تو جنگل نداشت. اون آروم و خونسرد کجا و این پسر اخمو و عصبی کجا، یه لحظه فکر کردم شاید برادر دوقلو باشن. با صداش از فکر در اومدم. _سریع برید داخل، تا آرشاویر نیومده اون دختر رو از خونه پرتش کنید بیرون. همچین سرم رو با شوک آوردم بالا که به وضوح صدای رگ به رگ شدن مهره‌های کردنم رو احساس کردم. پس درست حدس زدم. این آقای گند اخلاق آرشاویر نبود. فکر کنم برادر دوقلوش بو‌د. با خودم فکر کرده بودم من رو شناخته و اینجوری باهام رفتار کرد. _هی تو دختر؟ نگاهم چرخوندم روش و بی‌صدا کنجکاو نگاهش کردم. یهو نگاهش طوفانی شد و با خشم از میون دندون‌های قفل شده‌اش غرید: _وقتی صدات می‌کنم مثل آدم باید بگی، بله ارباب، دفعه آخرت باشه مثل بز زل میزنی به من! با چشم‌های گرد نگاهش کردم، من باید هر روز با این گند اخلاق سر و کله بزنم؟ _نشنیدم؟ گیج نگاهش کردم و گفتم: _منکه چیزی نگفتم شما بشنوی! حس کردم لب‌هاش کش اومد و خنده روی صورتش پدیدار شد چند بار پلک زدم. که فهمیدم توهمی بیش نبود! _نشنیدم بگی چشم؟ آب دهنم رو با ترس قورت دادم، مثل اینکه شوخی نداشت واقعاً. _چشم. نیشخندی زد و گفت: _چشم ارباب، تکرار کن یاد بگیری! کلافه پوفی کشیدم و گفتم: _چشم ارباب. با رضایت سری تکون داد و گفت: _دنبالم بیا.
با ژست خاصی یه دستش رو کرد داخل جیبش و راه افتاد. از پشت شروع کردم به برانداز کردنش. یه سر و گردن از آرشاویر بلندتر بود و البته هیکلی‌تر. برعکس آرشاویر چشم و ابروهاش مشکی بود. حتی به نظرم در همه مورد از آرشاویر خیلی جذاب‌تر بود. اصلا من چرا دارم اونارو مقایسه می‌کنم؟ خدا ببخشه به صاحبشون! _پری، پری؟ ماشالا چه صدایی داره، این باید بره موذن بشه. یه لحظه با فکر کردن بهش خندم گرفت. با صدای نازک و ظریفی سریع لبخندم رو جمع کردم تا نگن دیوونس. _بله ارباب! نگاهم خورد به دختر قد بلند و لاغری، قیافه بامزه‌ای داشت. _این رو ببر تو آشپزخونه یه کاری براش پیدا کن، داخل اتاق خودت هم که یک تخت خالی شد جای خوابش هم نشونش بده. مطیع یکم خم شد و گفت: _چشم ارباب. سری تکون داد و بدون حرفی از عمارت خارج شد. بیشعور حرف زدن بلد نبود همش این و اون می‌کرد! با حرص زیر لب گفتم: _بری برنگردی گودزیلا. با صدای هین ریزی سرم رو آوردم بالا، که همون دختره سریع دستش رو گذاشت رو دهنم گفت: _دیوار موش داره موش هم گوش داره، اینجا همه برای اینکه چیزی گیرشون بیاد خبرچینی می‌کنن، حواست به حرفایی که می‌زنی باشه دخترجون. با تعجب نگاهش کردم، یعنی اینقدر اوضاع اینجا خراب بود. سری تکون دادم و گفتم: _اسمم آتوساس می‌تونی آتی هم صدام بزنی، فقط با این و اون و دخترجون باهام صحبت نکنید بدم میاد. خنده‌ی ریزی کرد و گفت: _چشم، اسم منم پری‌عه! لبخندی به روش زدم و گفتم: _خداروشکر هم اتاقی هستیم! یهو انگار چیزی یادش اومده باشه محکم زد تو صورتش و گفت: _وای به کل یادم رفت، زود بیا بریم پیش خیاط بگیم برات لباس فرم بدوزن. با تعجب نگاهش کردم، گفتم: _لباس فرم؟ مگه مدرسه‌اس؟ درحالی که دستم رو می‌کشید گفت: _بیا حالا، تا شب همه‌ی قوانین اینجا رو برات میگم.
بی‌حرف پشت سرش راه افتادم. در یکی از اتاق‌ها رو باز کرد و گفت: _بیا اینجا اتاق من و سوگند بود که امروز اخراج شد، از امروز هم اتاقی هستیم. کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: _چرا اخراج شد؟ _بیا حالا بعدا بهت میگم. سری تکون دادم و وارد شدم، نگاهی به اتاق انداختم، خوب بود دوتا تخت یک نفره گوشه اتاق بود. رو به یکی از تخت‌ها اشاره کرد و گفت: _اون تخت توعه از این به بعد. لبخندی به روش زدم و گفتم: _مرسی گلم. بعد از اینکه تقریباً بیشتر قوانین و کارهایی که باید انجام بدم رو بهم توضیح داد، با خستگی نگاهم کرد و گفت: _فقط حواست باشه آتوسا، اینجا با هیچکس صمیمی نشو، و اینکه امیدوارم قانون‌ها رو رعایت کنی. سری تکون دادم و گفتم: _یادت باشه بعداً بهم بگی چرا سوگند رو اخراج کردن! چشم غره‌ای بهم رفت. _یواش دختر، اینم یادم رفت بگم خیلی تو کار بقیه فضولی نکن. پوفی کشیدم و گفتم: _یجا بگو برو بمیر دیگه. کلافه چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و گفت: _بسه دختر، پاشو بریم پیش خیاط تا لباس فرم رو برات بدوزه. نفس عمیقی کشیدم و بعد از مرتب کردن روسریم بعد از پری از اتاق خارج شدم. تقریباً یک ساعتی کار اندازه گرفتن خیاط طول کشید از بس مثل عروسک چرخونده بودم دیگه سرگیجه گرفته بودم. نفس عمیقی کشیدم و سریع از اتاق خارج شدم، پری با دیدن قیافم تک خنده‌ای کرد و گفت: _باز این خیاط یکی رو گیر آورد. _آره بخدا، همچین حرف میزد انگار برای اولین بار یه آدم رو دیده. _بیا بریم تو آشپزخونه که کلی کار داریم.
بعد از کلی پیچ و خم خوردن تو راه روها رسیدیم به آشپزخونه، گیج رو کردم به پری و گفتم: _شما چجوری هر روز دور این عمارت بزرگ دور می‌زنید؟ چپ نگاهم کرد و گفت: _پس می‌خوای این همه خدمتکار رو داخل عمارت راه بدن؟ تو دلم به خودم خنگی گفتم، واقعاً راست می‌گفت چجوری این همه خدمتکار رو داخل عمارت راه می‌دادن. با وارد شدن به آشپزخونه نگاهم خورد به چندتا زنی که هر کدوم کاری رو انجام می‌دادن. پری رو کرد بهشون و گفت: _آتوسا خدمتکار جدید هستش که جای سوگند اومده خودتون می‌دونید که امروز اخراج شد، و اینم می‌دونید که آتوسا از این به بعد به عنوان خدمتکار شخصی ارباب کار می‌کنه پس حواستون باشه کار آتوسا فقط و فقط انجام کارهای شخصی ارباب هستش، فهمیدید؟ همشون یک صدا گفتند چشم و دوباره مشغول کارشون شدن، هنوز تو بهت بودم چرا پری به من نگفت که من خدمتکار شخصی ارباب شدم؟ حالا کدوم ارباب؟ آرشاویر یا اون برادر گند اخلاقش؟ دعا می‌کردم فقط خدمتکار اون گند اخلاق نشم. وقتی دیدم همه سرشون به کارشون گرمه یواش زیر گوش پری گفتم: _پری میشه کارهای من رو توضیح بدی! دست از تمیز کردن سبزی‌ها کشید و شرمنده برگشت سمتم و گفت: _وای اصلأ یادم رفت بهت بگم گلم، خب نگاه صبح باید ساعت هفت و نیم بری و بیدارش کنی و حمام رو براش حاضر کنی و باید حتماً خودت براش صبحانه آماده کنی، شب قبل از خواب باید براش قهوه ببری فعلا همینا بعدا چیزی یادم اومد بهت میگم. با دهنی نیمه باز زل بهش، یعنی همه‌ی این کارها رو من باید انجام می‌دادم؟ هنوز می‌گفت چیزی یادم اومد میگم؟ بعد از چند ثانیه از بهت در اومدم و گفتم: _پری من خدمتکار شخصی کدوم اربابم؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: _یعنی چی کدوم ارباب؟ مگه چندتا ارباب داریم؟ _خب مگه این‌ دوتا برادر دوقلو نیستن؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: _آهان، آره دوقلو هستند ولی آرتا دو دقیقه بزرگتر هستش برای همین ایشون ارباب اصلی هستن، راستی آتوسا جلوش خیلی مراقب رفتارت باش. صداش رو آورد پایین‌تر و گفت: _زود جوش میاره. بزور جلوی خودم رو گرفته بودم نزنم زیر خنده، چقدر ازش می‌ترسیدن!
باشه‌ای گفتم و کنارش نشستم. تا شب بیکار همونجا نشسته بودم که و پری از همه چیز رو برام توضیح می‌داد. پری نیم نگاهی به ساعت کوچیک تو آشپزخونه انداخت و گفت: _بلند شو دیگه الان ارباب میاد، باید بری ازش کتش رو بگیری و یه قهوه ببری براش. کلافه گفتم: _مگه خودش فلجه؟ باید کتش هم ما در بیاریم؟ چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: _یواش، اگه اینجوری کنی دو روز نمیشه فلکت می‌کنن. با ترس آب دهنم رو قورت دادم. یعنی اینقدر وحشتناک بودند؟ با صدای لیلا که خبر از اومدن ارباب می‌داد سر به زیر از آشپزخونه خارج شدم. به سمت در ورودی رفتم و همون‌جور که پری گفته بود، بدون تماس دستم با بدنش کت رو در آوردم. بدون هیچ حرفی سرش رو عین گاو انداخت پایین و رفت. با حرص به مسیر رفتنش خیره شدم، یه تشکر بلد نبود؟ کتش رو تو مشتم فشردم و با اخم‌های توهم رفتم سمت آشپزخونه. بعد از آماده کردن قهوه و بعد از بالا رفتن از پله‌ها به سمت اتاقی که ته راه رو بود رفتم. و تقه‌ای به در زدم که صدای محکم و سردش بلند شد. _بیا تو. نفس عمیقی کشیدم و آروم وارد اتاق شدم. _قهوه‌تون رو آوردم! تیز نگاهم کرد و گفت: _قهوه‌تون رو آوردم؟ چیزی رو جا ننداختی؟ گیج نگاهش کردم چی رو جا انداخته بودم؟ با یادآوری ‌اینکع ارباب نگفتم لبم رو محکم گزیدم. _قهوه‌تون رو آوردم ارباب. سری تکون داد و گفت: _بزارش برو. چپ نگاهش کردم و بعد از گذاشتن قهوه و کتش، گفتم: _با‌ اجاره ارباب. و از اتاق خارج شدم. _مرتیکه جوری رفتار می‌کنه انگار نوکرشم. _نیستی مگه؟ با شنیدن صدایی رنگم پرید، جرعت اینکه برگردم ببینم کیه رو نداشتم. با قرار گرفتن یه نفر جلوم سرم رو آوردم بالا، با دیدن لباس فرمی که تنش بود نفس راحتی کشیدم. _مگه با تو نیستم؟ این چه طرز صحب کردنه؟ مثل همیشه پرو زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم: _خودت هم یه خدمتکار بیش نیستی پس فاز سیندرلا برندار، حالا هم برو کنار وقت برای چرندیات تو ندارم. بی‌توجه به قیافه بهت زده‌اش نیشخندی زدم و از کنارش رد شدم.
وارد آشپزخونه شدم و مستقیم رفتم پیش پری. با حرص کنارش نشستم و گفتم: _دختره‌ی احمق فکر کرده کیه، نشونش میدم در افتادن با آتوسا چه عواقبی داره. پری نیم نگاهی به صورت عصبی‌ام انداخت و گفت: _چته؟ _داشتم میومدم با یه عوضی دعوام شد. با اخم برگشتم سمتم و گفت: _یعنی چی دعوام شد؟ آتوسا با این لجبازی‌هات به جایی نمی‌رسی نه می‌تونی برگردی پیش خانوادت نه چیزی، فقط خودت رو بدبخت می‌کنی! حق با اون بود. نباید اینجوری رفتار می‌کردم که از اینجا هم بندازنم بیرون. لبخند آرامش بخشی به روش زدم و گفتم: _سعی می‌کنم. لبخندی به روم زد و گفت: _من به فکر خودتم گلم، امیدوارم ناراحت نشی. در جواب حرفش بوسه‌ای رو گونه‌اش نشوندم و گفتم: _بده منم کمکت کنم. اخمی کرد. _نمی‌خواد، وظیفه تو فقط انجام دادن کارهای شخصی ارباب هستش عزیزم. _بی‌خیال بابا، فعلا که بیکارم بزار کمکت کنم! آروم زد پشت دستم و گفت: _دست نزن، ارباب بدش میاد کسی غیر از کار خودش کار دیگه‌ای انجام بده. پوف کلافه‌ای کشیدم. _برای کمک کردن به شما هم باید از ارباب اجازه بگیرم؟ _آره حالا بشین سرجات. خیمازه‌ای کشیدم و به رفت و آمد خدمتکارها زل زدم. از بس یجا نشسته بودم خوابم گرفته بود. با شنیدن صدای پری خواب آلود سرم رو بلند کردم. _آتوسا بلندشو قهوه ارباب رو ببر با چشم‌های خمار نگاهش کردم و سری تکون دادم. بعد از گرفتن سینی قهوه از دست پری به سمت اتاق ارباب راه افتادم. پشت در ایستادم بعد از گرفتن اجازه ورود وارد اتاق شدم. باز مثل بلبل گفتم: _قهوه‌تون رو آوردم ارباب. سری تکون داد و با دست به پاتختی اشاره کرد. قهوه رو گذاشتم و حالا مونده بودم برم یا نرم! نفس عمیقی کشیدم و با من من گفتم: _ا..ارباب چیز دیگه ای هم لازم دارید؟ درحالی که سرش تو برگه‌های جلوش بود گفت: _نه می‌تونی بری. نفس راحتی کشیدم و بعد گفتن با اجازه ارباب از اتاق خارج شدم.
بعد از وارد شدن به آشپزخونه رو به پری گفتم: _پری من دیگه کاری ندارم؟ سری بالا انداخت و گفت: _ارباب چیز دیگه ای لازم نداشت؟ _نه! خوبه‌ای گفت. _نه دیگه تو کاری نداری، می‌تونی بری استراحت کنی. کیانا با نفرت نگاهم کرد و گفت: _یعنی چی بره استراحت کنه؟ هنوز کلی کار تو آشپزخونه مونده. با نیشخند نگاهش کردم، از وقتی فهمیده بود من خدمتکار شخصی ارباب شدم داشت از حرص می‌ترکید. پری با چشم‌ غره بهش توپید. _کیانا حد خودت رو بدون، میدونی که اگه ارباب بفهمه هرکس غیر از کار خودش کار دیگه‌ای رو انجام بده چقدر عصبی میشه. پشت چشمی نازک کرد برگشت سرکارش، پوزخندی بهش زدم و از آشپزخونه خارج شدم. بعد از خارج از عمارت به سمت خونه کوچیکی که ته باغ بود رفتم. واقعا رد شدن از اون باغ تاریک و طولانی وحشتناک بود، سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم و تا رسیدم به خونه در رو باز کردم و پریدم داخل. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو قلبم، تند تند می‌کوبید. نفس عمیقی کشیدم، یادم باشه از این به بعد دیگه تنهایی از عمارت خارج نشم. دختر ترسویی نبودم ولی این عمارت و آدم‌هاش واقعاً ترسناک بودن. وارد اتاق خودمون شدم و بعد از عوض کردن لباس‌هام رو تخت دراز کشیدم. رفتم تو فکر...! یعنی می‌شد بابا بیاد دنبالم؟ درسته از مادرم متنفر بود ولی من دخترش بودم، قطعاً دوستم داره! نمی‌دونم چرا هرچی سعی می‌کردم خوابم نمی‌برد. با صدای باز شدن در با ترس سرجام نشستم که با دیدن پری نفس راحتی کشیدم و دوباره دراز کشیدم. درحالی که لباس فرمش رو می‌آورد با تعجب گفت: _تو هنوز نخوابیدی؟ _نه خوابم نبرد. بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد اومد و رو تخت کناری من دراز کشید. بهش خیره شدم. پری قیافه معمولی داشت، چشم‌های قهوه‌ای تیره و لب و بینی مناسب درکل می‌شد گفت خوشگله، با صداش به خودم اومدم.
_چی تو صورتم گم کردی کوچولو؟ اخم‌هام رفت توهم و گفتم: _نگو کوچولو! تک خنده‌ای کرد و گفت: _چشم نمیگم. سوالی رو که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود ر‌و پرسیدم. _پری؟ برگشت سمتم و گفت: _جانم؟ _چرا من امروز برادر ارباب رو ندیدم؟ آروم گفت: _امروز رفته بود شهر، برای کارهای عروسی‌شون. با تعجب نگاهش کردم، چرا احساس می‌کردم صداش می‌لرزه؟ چرا من هیچ احساس خاصی نداشتم؟ به خودم جواب دادم، مگه من عاشقشم؟ نباید هم برام مهم باشه خب. ولی پری؟ با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم، برق اشک توی چشم‌هاش حتی تو این تاریکی هم معلوم بود. آروم صداش کردم. _پری! دستی به چشم‌هاش کشید و با صدایی که سعی می‌کرد لرزشی نداشته باشه گفت: _بزار برای صبح آتوسا، خیلی خستم. ناچار باشه‌ای گفتم، ولی هنوزم نگاهم بهش بود که از تکون خوردن سیبک گلوش معلوم بود بزور سعی داره بغضش رو خفه کنه. نمی‌دونم چقدر بهش خیره بودم تا خواب رفتم. **** صبح با صدای پری بیدار شدم. _آتوسا، بلندشو دختر کلی کار داریم. بزور چشم‌هام رو باز کردم و مظلوم گفتم: _بزار بخوابم پری! جدی نگاهم کرد و گفت: _بلندشو میگم، باید برای ارباب قهوه ببری و حموم رو براش آماده کنی. با لب‌های آویزون گفتم: _نمیشه تو ببری؟ با حرص دستم رو کشید و گفت: _بلندشو میگم. مظلوم نگاهش کردم و گفتم: _باشه، بلند شدم دیگه. سریع زیر چشم غره‌های پری لباس فرم رو پوشیدم.
با خارج شدن از خونه سوز سردی خورد تو صورتم که تو خودم جمع شدم. این موقع صبح واقعاً هوا سرد بود. سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم تا زودتر وارد عمارت بشم. بعد از آماده کردن صبحانه آقا که تقریبا آماده بود من فقط چیدم تو ظرف به سمت اتاقش رفتم. چون دست‌هام پر بود نمی‌تونستم در بزنم پوفی کشیدم. کلافه سینی رو گذاشتم رو زمین و دوتا تقه به در زدم. وقتی دیدم جواب نمی‌ده آروم در اتاق رو باز کردم...با دیدن ارباب که رو تخت خواب هفت پادشاه رو می‌دید نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن سینی از روی زمین وارد اتاق شدم. آروم سینی رو روی پاتختی گذاشتم. حالا مونده بودم چجوری بیدارش کنم. _ارباب؟ چندبار صداش زدم وقتی دیدم جواب نمی‌ده یهو با صدای بلند کنار گوشش جیغ زدم. _ارباب! با وحشت از خواب پرید و با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. با ترس نگاهم رو ازش گرفتم و با صدای لرزونی گفتم: _ارباب ب...بخدا فقط می‌خواستم بیدارتون کنم. انگار تازه به خودش اومد که با خشم اومد طرفم و گفت: _این طرز بیدار کردنه احمق، حقته بزارم از صبح تا شب تو اون آشپزخونه جون بدی. با بغض نگاهش کردم و گفتم: _ببخشید ارباب. دندون غروچه‌ای کرد و گفت: _دفعه آخرت باشه، فهمیدی؟ _بله ارباب.. با گفتن «ببخشید ارباب» سریع به سمت حموم رفتم تا حموم رو براش آماده کنم.
بعد از چند دقیقه حموم آماده شد. از حموم خارج شدم و رو به ارباب گفتم: _وان آمده شد ارباب. سری تکون داد به سمت حموم رفت و ازش پرسیدم گفتم ارباب من می‌تونم برم؟ _برو. از پشت دهن کجی بهش کردم که با یهویی برگشتنش چشم‌هام گرد شد. تو همون حالت با چشم‌های گرد و دهن کج بهش زل زدم. یکم با تمسخر نگاهم کرد و با تکون دادن سری از تأسف وارد حموم شد. با حرص نگاهی به در حموم انداختم و زیر لب گفتم: _برای خودت تأسف بخور مغرور خوشگل. از حرف خودم خنده‌ام گرفت هم بهش فحش می‌دادم هم تعریف می‌کردم. سریع بعد از مرتب کردن تختش از اتاق خارج شدم، گوریل چه تخت بزرگی داشت ده نفر روش جا می‌شدن. شونه‌ای بالا انداختم‌، دارندگی و برازندگی. وارد آشپزخونه که شدم باز نگاه پر نفرت کیانا رو روی خودم حس کردم. ولی بهش محل ندادم، اینجوری بیشتر می‌سوخت. کنار پری که نشستم مشکوک نگاهم کرد و گفت: _چرا اینقدر دیر کردی. لب برچیدم و گفتم: _ارباب دیر بیدار شدن. سری تکون داد و دوباره مشغول تمیز کردن عدس‌های جلوش شد. با شنیدن صدای کیانا حس کردم رنگ پری پرید. _آقا آرشاویر اومدن. پری با صدایی که سعی می‌کرد لرزشی نداشته باشه گفت: _با کیه؟ کیانا شونه‌‌ای بالا انداخت و گفت: _تنها بود فکر کنم. لبخند دلنشینی رو لب پری نشست. تقریباً یه چیزهایی متوجه شده بودم! ولی از ته دل دعا می‌کردم اشتباه باشه.
غرق تو افکارم به پری زل زده بودم که با شنیدن صدای آشنایی شوکه به عقب برگشتم. _این چه وعضشه؟ چرا اینقدر اتاق من نامرتبه. پری با هول از جاش بلند شد و با تته پته گفت: _ا...ارباب بخدا من به دختر‌ها گفته ب...! کلافه پرید وسط حرف پری و داد زد: _تو مگه سرکارگر نیستی؟ چرا رسیدگی نمی‌کنی؟ پری سرش رو انداخت پایین و با صدای لرزونی گفت: _ببخشید ارباب، تکرار نمی‌شه. آرشاویر کلافه سرش رو چرخوند که نگاهش تو چشم‌هام قفل شد. از شوک چشم‌هاش گرد شد و خیلی بی‌احتیاط گفت: _تو اینجا چکار می‌کنی بچه؟! دندون‌هام رو محکم روهم فشار دادم و سعی کردم چیزی بهش نگم‌. تا اومدم چیزی بگم پری با اخم گفت: _ایشون خدمتکار شخصی ارباب هستن. ابرویی بالا انداخت و با گفتن عجب از آشپزخونه خارج شد، البته قبلش یه تذکر دیگه به پری داد! با خارج شدن آرشاویر پری رو به من که هنوز تو بهت بودم، با اخم گفت: _شما همدیگه رو از کجا می‌شناختید؟ از بهت در اومدم و گیج خلاصه‌ای از داستان آشناییمون رو بهش تعریف کردم. انگار خیالش راحت شده باشه با لبخند سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد. نیشخندی بهش زدم! کاملاً معلوم بود به آرشاویر علاقه داره و می‌خواد پنهون کنه. شونه‌ای بالا انداختم، به من چه! ولی مگه پری نگفت داره ازدواج می‌کنه؟ اینجوری لطمه‌ی بدی بهش می‌خوره، ولی می‌دونستم اگه چیزی بهش بگم فکر می‌کنه عاشق آرشاویرم و می‌خوام جداشون کنم. پس تصمیم گرفتم دخالتی نکنم، هرکاری خودش می‌کنه بکنه. از بیکاری داشتم مگس می‌پروندم که صدای نحس کیانا بلند شد: _اهای دختر، بیا این قهوه رو ببر برای ارباب. با تعجب نگاهش کردم دیوونه بود؟ نگاه متعجب‌ام رو که دید کلافه گفت: _ارباب خودش گفت دختره‌ی احمق. اخمی کردم و گفتم: _احترام خودت رو نگه‌دار کیانا، دوست ندارم بهت بی‌احترامی کنم. با چشم‌های گرد به رک بودنم نگاه کرد. بی‌توجه بهش قهوه رو گرفتم و از آشپزخونه خارج شدم. حدس زدم ارباب داخل سالن باشه که خوشبختانه درست حدس زدم. با قدم‌های آروم رفتم سمتش و خم شدم تا قهوه‌اش رو برداره. سرش رو بلند کرد و از همون فاصله کم با صدای سردش گفت: _کی گفت قهوه بیاری؟ آروم آروم صاف ایستادم و متعجب زل زدم بهش و گفتم: _ارباب مگه خودتون نگفتید؟ سرد نگاهم کرد. _نه! پارت هدیه امشب رو اینجا میزارم سریع برو بخون😍👇 https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b سریع بخون عزیزم😍❤️👆
مات و مبهوت نگاهش کردم، رسماً هنگ کرده بودم. تا دهن باز کردم بگم که...! صدای آرشاویر از پشت بلند شد: _من قهوه خواستم. با حرص نفس عمیقی کشیدم و اومدم برم سمتش که صدای ارباب بلند شد. _مگه قهوه آوردن برای تو وظیفه خدمتکار شخصی منه؟ با دهن باز به بحث دوتا برادر نگاه می‌کردم، خدایا اینا زده بود به سرشون؟ آرشاویر لم رو مبل و مثل همیشه با صدای خونسرد و حرص دارش گفت: _منو تو نداریم که داداش، خدمتکار تو خدمتکار منم میشه دیگه، مهم اینه به یک خدمتکار گفتم، به شاهزاده‌ای ملکه‌ای چیزی نگفتم که! با بغض سرم رو انداختم پایین. بابا خدا لعنتت کنه...! که باعث این‌همه تحقیر منی. برعکس تصورم ارباب اصلأ از لحن خونسرد آرشاویر حرصی نشد و خیلی خونسردتر گفت: _قهوه‌ رو بده به من، تو می‌تونی بری. نامحسوس لبخندی رو لبم نشست و بعد از گذاشتن قهوه‌ی ارباب از سالن خارج شدم. لحظه‌ی آخر با دیدن قیافه سرخ شده‌‌ی آرشاویر احساس کردم تا اونجام خنک شد. با سرخوشی به وارد آشپزخونه شدم. با وارد شدنم نگاه خبیث کیانا روم نشست و با لبخند کجی گفت: _قهوه ارباب رو دادی؟ اولش گیج و بعد با چشم‌های ریز شده زل زدم بهش یعنی همش زیر سر این مارمولک بود؟ سعی کردم بروی خودم نیارم، با لبخند نگاهش کردم و خونسرد گفتم: _آره، چطور؟ با تعجب نگاهم کرد و مغموم از نقشه شکست خورده‌اش آروم گفت: _هیچی، خوبه! تا شب یواشکی دور از چشم پری یه کوچولو بهشون کمک می‌کردم. واقعا برای من سخت بود بیکار یه جا بشینم. با دیدن ساعت که ده رو نشون می‌داد سریع به قهوه حاضر کردم و به سمت اتاق ارباب رفتم. قهوه رو بهش دادم و گفت:
_می‌تونی بری. پوفی کشیدم و بعد از گفتن با اجازه از اتاق خارج شدم، تشکر بلد نبود مرتیکه بی‌شعور. خسته وارد آشپزخونه شدم و رو به پری که مشغول شستن ظرف‌ها بود گفتم: _پری نمیای بریم؟ _نه من هنوز کلی کار دارم تو برو. اینقدر خوابم بود که بدون چون و چرا باشه‌ای گفتم از عمارت خارج شدم. با دیدن باغ تاریک و خلوت باز ترس اومد سراغم ولی سعی کردم خودم رو آروم کنم. یک دو سه... شروع کردم به دوییدن، با تموم سرعتی که داشتم از باغ رد شدم و خودم رو رسوندم به خونه. با دست‌های لرزون کلید رو در آوردم و بعد از باز کردن در وارد خونه شدم. دستم رو گذاشتم رو قلبم، تند تند می‌کوبید. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، که با برخورد دستی رو شونم جیغ بلندی کشیدم. با وحشت به عقب برگشتم، با دیدن کیانا نفس راحتی کشیدم. ولی از لبخندی که روی لبش بود حس بدی گرفتم‌. با قرار گرفتن لیوان آبی جلوم از فکر در اومدم. _بخور، داری نفس نفس می‌زنی. نگاه مشکوکی به لیوان انداختم که ناخودآگاه چیزی توجهم رو جلب کرد. با چشم‌های ریز شده نگاه کردم. با دیدن قرص کوچولویی که ته لیوان بود رنگم پرید. انگار که قرص حل شده ولی یکم ازش مونده باشه. یعنی اینقدر از من تنفر داشت که می‌خواست چیز خورم کنه؟! با ترس پسش زدم و به خودم رو انداختم تو اتاق و در رو قفل کردم. از ترس بغض کرده بودم، چرا هیچکس من رو دوست نداشت؟ چرا می‌خواست همچین کار وحشتناکی رو انجام بده؟ مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟ نمی‌دونم چقدر همونجا پشت در نشسته بودم و اسم می‌ریختم که تقه‌‌ای به در خورد. با فکر کیانا با ترس از در فاصله گرفتم. صدای آروم پری که از پشت در بلند شد نفس راحتی کشیدم. _آتوسا بیداری؟ چرا در رو قفل کردی؟ قفل در رو باز کردم و بی‌توجه بهش رفتم رو تخت. آروم در رو بست و اومد سمتم. _چرا در رو قفل کرده بودی؟ _هیچی. _آتوسا...! پریدم وسط حرفش و گفتم: _می‌خوام بخوابم پری! پارت هدیه امشب رو اینجا میزارم سریع برو بخون😍👇 https://eitaa.com/joinchat/302579743C8237e41e2b سریع بخون عزیزم😍❤️👆
خداروشکر فکر کنم بی‌خیال‌ شد که صدایی ازش نیومد. کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خواب رفتم. _آتوسا، بیدار شو الان دیر میشه‌ها. سریع مثل فنر پریدم، گیج و تند‌تند شروع کردم به حرف زدن. _وای پری، چرا زودتر بیدارم نکردی، الان اون خوناشام می‌خورتم. با دوتا دست کوبیدم تو سرم و بلندتر گفتم: _وای بدبخت شدم. پری درحالی که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره گفت: _باشه حالا، سریع باش تا دیرتر نشده! هول کرده بلند شدم تند‌تند لباس‌هام رو پوشیدم و بدون توجه به صورت خندون پری از اتاق خارج شدم و با سرعت به سمت عمارت رفتم. بعد از برداشتن قهوه به سمت پله‌ها رفتم. با نفس‌نفس رسیدم بالا. نفسی تازه کردم و سمت اتاق ارباب رفتم آروم تقه‌ای به در زدم و وارد اتاق شدم. همون‌طور که حدس زده بودم خواب بود! اومدم صداش کنم که نگاهم قفل ساعت پاتختی شد. با دهان باز زل زدم به ساعت، هنوز ساعت شیش و نیم بود، یعنی نیم ساعت زودتر اومده بودم؟ خدا لعنتت کنه پری، این دیگه چه شوخی‌ بود! با ترس عقب رفتم و نگاهی بهش انداختم که با دیدن چشم‌های بازش از شوک جیغ بلندی کشیدم و پریدم عقب. با اخم‌های همیشه توهمش نشست رو تخت و گفت: _خواب زده شدی؟ این وقت صبح تو اتاق من چه غلطی می‌کنی؟ از ترس زبونم بند اومده بود. _ا...ارباب راس..راستش..! کلافه پرید وسط حرفم و گفت: _اینقدر من‌من نکن مثل آدم جواب بده بفهمم چی میگی! یکم ازش ناراحت شدم ولی نمی‌شد چیزی گفت که. سعی کردم بقول خودش مثل آدم حرف بزنم. _ارباب راستش من بیدار شدم، فکر کردم خواب موندم و بدون توجه به ساعت اومدم شمارو بیدار کنم ببخشید. با حرص نگاهم کرد، ای بابا حالا خوبه فقط نیم ساعت زودتر بیدار شده اینقدر پاچه میگیره. دستی تو موهای صافش کشید و گفت: _باشه، برو حموم رو آماده کن. _چشم ارباب! وارد حموم شدم، با حسرت نگاهی به وان انداختم. همیشه دوست داشتم یه بار برم داخلش و ساعت‌ها با آرامش بخوابم. ولی زهی خیال باطل، یه خدمتکار ساده و چه به وان پادشاهی.