تمام هفته را برای پیدا کردن دوست بالبال میزدم. پلههای موکت شده را بالا و پایین میدوییدم، کلاسها را بیرون و تو میشدم و سعی میکردم دختر کوچک محبوبی برای مربیهای پیش دبستانی باشم. مهم نبود صبح مامان چقدر برای دمموشیِ موهایم وقت صرف کند یا کفشهایم را چطور با سرهمی جین ست کنم. مهم نبود کیف نرم و طرح گاوم را خاله از لندن اورده باشد. مهم نبود چقدر ساکت و بیازار باشم؛ بچهها دوستم نداشتند. دختر بیهنر و لوسی بودم که بیسکوییتهایش را ریزریز گاز میزند و کاردستی را خوب بلد نیست. همان دختر که روز اول مهدکودک کل ساختمان را با صدای گریهاش روی سر اهالی خراب کرد. دوستم نداشتند، حتی اسمم را هم درست تلفظ نمیکردند. اخر هفته احتمالا همهی ان بچهها راهی پارک یا تپه عباساباد بودند. من اما جای دیگری سر میزدم:مقبرهی شیخالرئیس.
دست مامان را میگرفتم و دوتایی خودمان را به محوطهی خاکی و سادهی مقبره میرساندیم. پلهها را بالا و پایین میشدم؛ طاقها را بیرون و تو میشدم.به برج مقبره که مثل مداد اسمان را نشانه رفته بود زل میزدم. هنوز تصویر قبر سنگیاش ته ذهنم مانده.
در تمام مدت زیستم در همدان فقط یک دوست ماندنی پیدا کردم. شاید تنها کسی باشم که ادعا میکند پیشدبستانی دوستی به بزرگی ابوعلی داشته. :)))
تصادفی بنظر نمیرسد. اینکه کودکی را در همدان گذراندم و حالا تاریخ برایم عشق است. اینکه در محوطههای باستانی همدان بازی کردم و حالا تمدن برایم مسئله است. اینکه دوست اخر هفتههایم شیخالرئیس بود و حالا از دل فلسفههایش ایدهی داستانی به ذهنم میرسد.
"داستانی را بنویس، که ارزوی خواندنش را داری."
و حالا ایدهی این داستان را چند ماهیست اول به لطف خدا و بعد به لطف فلسفههای ابوعلی دارم. :)))
#رفیقم_ابوعلی
#هیچ_رفاقتی_تصادفی_نیست
#همدانم_پایتخت_تاریخوتمدن
@archamah
دوست دارم اوضاع امشب را در عرش بدانم. فرشتهها ریسهها را صاف بستهاند؟ نکند بال یکی از انها بند ریسه را پاره کند و ما اینجا در زمین شهاب باران شویم؟ میکائیل بقیه را به صف کرده؟ طبقهای نور امادهست؟ جبرئیل طبقها را خوب برسی کرده؟ اسرافیل منتظر ندای الله است تا صفها را به سمت اسمان زمین هدایت کند؟
حدس میزنم در طبقهی چهارم شیرینی پخش کنند. شاید در گوش هم قصهی بدبختی ان دشمن دیرینه را تعریف میکنند و ریزریز به منبر شکستهاش میخندند.
عرش شلوغ است امشب. زمین بیشتر. امیدوارم پر ملائک به جرقههای رنگی اتشبازی نگیرد. امیدوارم شربت با گلاب اضافه به همهی مهمانهای مهمانیات برسد. امیدوارم قهقهه امشب نصیب تمام یاران کوچکت بشود.
شما از کدام سینی شربت برداشتی اقا؟! سر به کدام هیئت زدی؟ توپ کدام بچه را جلوی پایش پاس دادی؟ اشک کدام منتظرت را پاک کردی...؟
به صورت کدام یارت از ان لبخندهای قشنگ زدی..؟
غصهی کدام بندهی به خاکی زده را خوردی...؟
در شب تولدت باز هم برای ما چشمهایت تر شد...؟
شاه... تو تنها از دیده رفتهای هستی که از دل ما نرفت:))
تولدت مبارک شاهِنور، بیا تا سال بعد تولدت را جهانی برگذار کنیم...
#شاه_نور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
(تصویرسازی/میکائیل براتی)
@archamah
✦"بفرمایید برای رای اولیها"
رفیقم که دستش را از جعبه بیرون کشید، تسبیح دونهاناری با پلاک "یافاطمه" توی مشتش بود. زن جعبه را سمت من گرفت. رنگها ته کشیده بودند. هر چه مانده بود، صورتی یواش بود. کوله را زیر بغلم زدم و سریع یکی را از جعبه برداشتم. توی هوا جلوی چشمم چرخاندمش. پلاک طلایی رنگش تاب خورد و رویش را نشان داد: "یامهدی"
دلم نشانه را در هوا قاپید. از صبح تا حالا چندبار با خودم تکرارش کردم: شاه، به عشق شما و نایبت اولین انگشت جوهری را پای برگهی رای زدم و هدیهای با نامت نصیبم شد؛ الحمدالله. :)) ✦
@archamah
☽ آرکامَـہ ☾
🎋✨🏯 Credit:@lianhua_n @archamah
"سفر من به سوی چین"
✦این سفر تمام نشده. تمام هم نخواهد شد. اما سرزمینهای دیگر منتظرند. شکر خدا قابلیت تلپورت(طیالارض) را در این سفرهایم دارم. هروقت رگهای قلبم تنگ شد یا سردردی عود کرد برمیگردم. برمیگردم کنار رود چندین هزارساله. همان که اژدها کفاش، بین سنگهای سفید، لانه کرده و به خواب رفته. برمیگردم به جنگل شینجیانگ. همان که در دامنهی کوه کونلون مثل فرش سبز پهن شده. روی پل چوبی میایستم و پیچ خوردن برگهای سوزنی را در هوا نگاه میکنم. مردم این دیار با برگهای باریک و سوزنی فلوت میزنند. سری هم به کونلون میزنم، همان نزدیکی. ارمانشهر اسطورههای چین، که جایی در دل یا نوک کوه مخفی شده. شاید یک دست هانفو(لباس باستانی چین متعلق به سلسله هان) هم خریدم. هنوز بین رنگ یشمی یا سرمهای دو دل هستم. هرچند در این سرزمین قرمزش طرفدار بیشتری دارد.
برمیگردم، اما فعلا سرزمینهای بعدی منتظرند....
***
✦خیلی وقت بود تصمیم داشتم شروع کنم. صحبتهای استاد باباخانی هل محکمی بود. کار از جایی شروع شد که اقای باباخانی مثالش رو زده بود: "چین"
هدف سفر هم برای من معلوم بود: از کی و چرا ژانر رو به سبد خوراک مردمشون اضافه کردن و بعدش چیشد؟
الان جواب سوالها رو تا حد زیادی توی کولهپشتیم دارم. ظرافت در چین حرف اول رو میزنه. این ظرافت توی ژانر هم گنجونده شده. فیلمها سریالها انیمیشنها و دونگهوا ها(انیمههای چینی) حتی کتابها و کمیکها همشون ردی از ظرافت چینی و ژانرهای چینی رو دارن.
ما با چین یک اشتراک بزرگ در وضعیت داستان داشتیم. چین در لیست پنج تمدن باشکوه دنیاست(که البته ایران هم در این لیست پنجتایی هست) اما هیچوقت از اسطورهها و تاریخ و المانهای خودش برای داستانسرایی استفاده نکرده بود. ظرف بزرگ داشتهها رو گذاشته بود جلوی چشمش و بربر نگاهش میکرد(دقیقا مثل ما).
اما این وضعیت ادامه پیدا نکرد. چینیها به خودشون اومدن و نزدیک ده ساله ورق رو که هیچی میز رو هم برگردوندن. چین حالا دوتا ژانر با دنیایی از سابژانر/زیر ژانر به اسم خودش داره. و داستانهاش رو توی قالبهای مختلف به کل دنیا صادر میکنه.
یه چشمه از تاثیراتش روی مردم خودش اینه که بعد از قرنها نسلz چین شروع کردن به دوباره پوشیدن لباسهای باستانی کشورشون(البته با استایل مدرنتر) و نمنم پوشش غربی داره محو میشه. دقت کنید نسلz نه پیرمرد پیرزنهای وطندوست چینی.
این فقط یکی از هزاران تاثیر روی مردم خودشون بود، مردم باقی دنیا بماند.
دوست دارم فرصت کنم و این تجربه و سفر جذاب رو برای بقیه بگم. بگم تا شاید ما هم مثل چینیها به خودمون اومدیم و میز رو چپه کردیم:)))
پ.ن۱: ادیت مال سریال سفر من به سوی تو هست. پیرنگ سریال سوراخ زیاد داره(خیلی توصیهاش نمیکنم) اما ظرافت رو میشه از تصاویر حدس زد.
پ.ن۲: مقصد بعدی *هند* و بعدیتر *مصر* است. بهبه:))
پ.ن۳: به این مناسبت یه گوشهای از هنر موسیقی چین رو هم امروز رو میکنم.
#یک_عدد_خورهی_ژانر
#وقتی_ولکن_معامله_نیستی
#مثلا_ژانرنویس_آینده
@archamah
✦این عزیز گوژِنگ(زیتر چینی) یکی از نمادهای اساسی چین. با تار و پود افسانهها و تاریخ این کشور بد جور گره خورده. یکم شبیه ساز قانون خودمونه اما با دستگاه صوتی خیلی متفاوت. این ساز حتی توی مکتب تائوئیسم هم حسابی مهمه. معتقدن روی روح و انرژی "چی" تاثیر مستقیم داره.
#سلسله_یشم
#گوژنگ
@archamah
✦به قول علی شهابی:
این نمکدان خدا جنس عجیبی دارد
هر چقدر میشکنیم باز نمک ها دارد …
ما که هر سال سر سفرهٔ این مهمونی زدیم نمکدونها رو شکستیم، اما "یارفیق" شما باز ما رو راه دادی.
الحمدالله
#شروع_مهمانی
#از_این_طلوع_تا_اون_طلوع
#یارفیق
☽ آرکامَـہ ☾
✦اگر همکلاسیهای مدرسه این روزهای من را میدیدند، احتمالا دچار ریزش موی شدید میشدند. پُخ خاصی نشدهام اما تغییرم عجیب است. تمام طول تحصیل در مدرسه، از همان سال اول دبستان تا اخرش، از وجود داشتنم خجالت کشیدم. بچههای خوشپوش و خوشرفتار مدرسه را نگاه میکردم و یواشکی تقلید میکردم. فایده نداشت. از ان بچههای نچسب و دوسنداشتنی بودم که وقتی به اَبروی بالای چشمش اشاره میشد پقی زیر گریه میزد. یکبار سال نهم جواب طعنههای یک نفر را با جملهی"با تو حرف نمیزنم که" دادم. کم مانده بود بقیه ایستاده برایم دست بزنند. اولین بار بود عرضهی دفاع کردن از خودم را نشان میدادم. هرچند یک نیمچه جمله بود و همان بار اول اخرم شد. یادم است بعد از به زبان اوردنش گریه نکردم اما تا ده دقیقه بعدش میلرزیدم. سالهای اخر را ردیف اخر، سمت راست و کنار دیوار گذراندم. کلاه گشاد کاپشن تمام مدت روی سرم بود. گوشهی کتابهایم را خط خطی میکردم و همین. تق و توق دیوارها از من بیشتر بود.
حالا همان ادم کلهی صبح برای ضبط ویدیوکست به استودیو میرود. جلوی چند دوربین مینشیند و پشت میکروفن گپ و گفت میکند. همان ادم فیلمنامهی کمیک ارائه میدهد. همان ادم یک سال و نیم داستانهای پر چالهاش را دست استادیارهای مختلف میسپارد تا نقد شود. همان ادم عضو شلوغترین گروههاست و همان ادم با یک دعوت نامه توی دستش پشت دروازههای دژ مبنا(باشگاه) منتظر ایستاده.
✦این روزهای اخر سال را انگار سوار ترنهوایی هستم. همه چیز سریع و هیجان انگیز است. انقدر گشاد میخندم که پوست صورتم میسوزد و فکم درد میگیرد. خندههایم واقعیست اما همزمان یکی رودههایم را بافت افریقایی میزند. میدانم وسط یک امتحان بزرگ ایستادهام. هم توانایی و هم جنبهی نداشتهام بدجور زیر ذرهبین الله است. از همینجا فریاد میزنم نیازمند دعا هستم. و باز داد میکشم: یا رفیق شکرت... من همان بیعرضهی همیشگی هستم و شما همان مهربان با لطف بینهایت همیشگی.
#یارفیق
#ترنهوایی_یهویی
#چی_بودم_چی_شدم
@archamah
✦بیا دوباره پاک کن ز جادهها غبار را
✦به عاشقان نوید ده رسیدن بهار را !
✦تمام لحظههای من فدای یک نگاه تو
✦بیا و پاک کن ز دل حدیث انتظار را !
لحظهٔ تحویل سال در تمنای شاهنور
#بهار_نو_با_یاد_او
#انشالله_سالِظهور
#شاه_نور
@archamah
✦مغزم خودش را گوشهی جمجمه چماله کرده و باورش نمیشود. انگار پیرنگ یک سریال ترسناک را از سایت میخوانم. از ان پیرنگها که وقتی خواندنش تمام شد تصمیم میگیری هیچوقت سریال را شروع نکنی. از انها که اخرش آخیش غلیظی میگویی و همزمان با گوش کردن به صدای بلند قلبت خدا را شکر میکنی که ساختهی ذهن تاریک نویسنده بود نه بیشتر.
نه چشمهایم پر اشک میشود نه بغض میکنم. فقط به جای نامعلومی زلزل خیره میشوم و ناخنهایم را روی پوست فشار میدهم. مغزم هنوز باورش نشده و دعا میکنم همهی خبر یک دروغ بزرگ باشد.
این را نوشتم که بگویم:
بیایید باهم تصمیم مشترک و بزرگی بگیریم. دیگر به بچههایمان دروغ نگوییم. هیولاها وجود دارند. شاید توی کمد یا زیر تخت نه؛ اما چند سرزمین انطرفتر روی سر مردم مظلومی اوار شدهاند. خون میخورند. خون میریزند. بیایید دیگر دروغ نگوییم؛ هیولاها وجود دارند...
#غزه💔
#بیمارستان_شفا
@archamah