eitaa logo
☽ آرکامَـہ ☾
44 دنبال‌کننده
13 عکس
3 ویدیو
2 فایل
✦هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا✦ ◉به دژ سرزمین ماه خوش آمدید.🏰🌒✨ ◉هشدار: هنگام چیدن ستاره‌ها، مراقب لبه‌ی تیزشان باشید.🌠
مشاهده در ایتا
دانلود
☽ آرکامَـہ ☾
#نوعی_شیزوفرنی_نادر
-این چیه چرا حرف توی دهن من میذاری نگاهش میکنم. به کمد دیواری تکیه داده و دست به سینه است. لپ‌تاپ را روی زانوهایم میچرخانم و صفحه‌ی نورانی‌اش را مثل پروژکتور توی صورتش می‌اندازم: بیا میخوای تو بنویس. ابرو بالا می‌اندازد و پیشانیش چین میخورد. مثل ایینه حرکاتش را تکرار میکنم. گوشه‌ی لبش که بالا می‌رود، نور صفحه نمایش روی دندانش برق میزند. -حالا چرا قاطی میکنی؟ لپ‌تاپ را سمت خودم می‌چرخانم. انگشت‌هایم را روی کیبورد بالا و پایین میکنم: والا بیشتر شبیه هویجم تا نویسنده. من باید تصمیم بگیرم دیالوگ تو چیه یا خودت؟ از کمد دیواری فاصله می‌گیرد و بلندگوی توی گلویش را روشن میکند: من این مدلی حرف میزنم مسخره؟ من به درک حداقل به حرف استادت گوش کن. مثل برق گرفته‌ها نگاهش میکنم. چشم‌هایم از شدت گشاد شدن میسوزد: تو هرجا کم اوردی حرف استاد جوان بکش وسط باشه؟ ادامه بده کم نیاریا. دوباره گوشه‌ی لبش بالا می‌رود و راضی به کمد تکیه میدهد: -گفت نباید حرف توی دهن شخصیتا بذارین. نچ نچ نچ چطور هنرجویی هستی... خیز برمیدارم که یک لگد حواله‌ی چانه‌اش کنم اما صدای مامان خشکم می‌کند. *بیا شام* "اومدم" کش داری می‌گویم و نگاهم را از در بسته سمت کمد بر‌می‌گردانم. نیست. به صفحه‌ی نمایش و دیالوگ نیم‌خطی زل میزنم. بک اسپیس را نگه میدارم تا کل دیالوگ از روی سفیدی وُرد محو شود. بلندبلند غر میزنم: شخصیت رو مخ...
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
چشم؟! نه ممنون من گرافیستم. چند ساعت نشستن پای سیستم و قلپ‌قلپ قورت دادن نور آبی مانیتور با چشم‌ برای عمیق شدن تجربه‌ی گرافیست بودن خیلی کافی بنظر میرسه. گوش؟! خیلی لطف دارین اما من ویولن میزدم. تصور کن گوش چپت برای نصف روز روی سیم‌های ویولن خوابیده. همون سیم‌ها که آرشه‌ رفت و برگشتی روی سطحش سُر میخوره و صدای مگس میده. باور کنید صدای ویولن فقط از دور خوشه؛ نه از دو میلی‌متری. کتف و کمر؟! استدعا میکنم من انیمیشن کار کردم. تا حالا سعی کردین با کلاژ استاپ‌موشن درست کنین؟ اگر کل تافت‌های کارخونه‌ی لوازم‌بهداشتی رو روی سرم خالی میکردن، بازم انقدر سیخ نشستن پشت دوربین غیرممکن بود. پوست؟ حتی حرفش زشته. من نقاشی میکردم. کیک چند لایه‌ رو تصور کنین. حالا جای هر لایه اسفنج وانیلی رو با رنگ‌های اکرلیک، افست و رنگ روغن عوض کنین. دقیقا پوست من بعد از هر نقاشی همچین شکلیه. و از همه مهم‌تر... مغز؟ شوخی می‌کنی؟ نویسنده و مغز؟ اگر از بغل مسیر هنرجویی برای نویسنده شدن رد بشی مغزت خود به خود دود میشه میره هوا. دارم فکر میکنم اگر همینطوری به راه رفتن توی جنگل سرسبز هنر ادامه بدم هیچ عضوی از بدنم جون سالم در نمی‌بره. -_- و درود بر والدینی که فکر میکردن میشه بریم پزشکی و هنر رو کنارش ادامه بدیم. :))) @archamah
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
✦به جز اساطیر، ادبیات، پوشش و غذا یکی از چیزهایی که ادم رو با حال و هوای سرزمین‌هایی که ازشون دوره اشنا میکنه چی میتونه باشه؟ موسیقی!! موسیقی، دستگاه صوتی و سازهای هر قوم و قبیله‌ای بهتر از هر عنصر ما رو با احوالات و فرهنگ اون مردم مانوس میکنه. ✦بخش بزرگی از تجربه زیسته‌ی هنری هم قطعا به موسیقی تعلق داره. همیشه فکر میکنم که هنرمند متعهد بودن نباید ما رو از شاخه‌های خاص هنر(مثل موسیقی) دور کنه بلکه باید دید ما رو نسبت به اونا خاص‌تر و دقیق‌تر کنه. ✦قصد دارم یه بخش کوچیکی از ماجراجویی خودم توی جهان موسیقی رو باهاتون شریک بشم.(خودم که خیلی ذوق دارم) و یسری هشتگ که قراره مثل نقشه عمل کنن: (موسیقی ایران) (موسیقی غرب*خاص امریکا و لاتین) (موسیقی شرق*خاص ژاپن) (موسیقی شرق*خاص چین) (موسیقی افریقا) (موسیقی اروپا) (موسیقی عرب) (پ.ن: اگر دوست داشتین حس و حالتون رو بهم بگین خوشحال میشم) @archamah
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
✦با سرزمین مادری شروع کنیم؟ بین لیست بلند بالای ساز‌های ایرانی، کمانچه یکی از کهن‌ترین‌ها حساب میشه. عرب‌ها این عزیز رو رباب صدا میکنن و لرها بهش تال میگن. شما اگر دوست داشتین مثل من ویولن وطنی صداش کنین. جنس بدنش چوب توت و سیم‌ها ابریشم. @archamah
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
◉خب خب خب فکر کنم الان دیگه وقتش شده استودیوهای بزرگ انیمه توی ژاپن یک عدد فوتبالیست‌های ایرانی به ما تحویل بدن. اخه این یکی خفن‌تر میشه.🇮🇷😎 ✦الحمدالله✦
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
◉استاد زبانی داشتم که با چنار در رقابت بود. لاغر و کش‌آمده. کت‌های عجیبی می‌پوشید؛ انگار جا لباسی توی کت‌ها جا مانده باشد. سلیقه‌ی کت و شلوارش به حبیب لیسانسه‌ها نزدیک بود. دبیرستان پسرانه درس می‌داد اما قاچاقی پایش به دبیرستان دخترانه‌ی ما هم باز شده بود. تعریف می‌کرد که از اصطلاح خرِ در گل مانده برای دانش‌اموزهای پسرش زیاد استفاده می‌کند. اما اشک دم مشک و پدرهای یکی از یکی درشت‌تر ما به هیچ عاقلی اجازه‌ی استفاده از تشبیه خر را نمی‌داد. استاد اما کم نمی‌اورد. مثل دکل مخابرات وسط کلاس می‌ایستاد و به دست و پا زدن ما برای تلفظ کلمات نگاه می‌کرد. میگفت: عین آهو توی عسل موندین. می‌خندیدیم. هم او در لفافه طعنه‌اش را زده بود، هم ما جای خر به آهو تشبیه شده بودیم. ◉یکی دو روز اخیر بدجور آهوی در عسل مانده‌ام. هر جا را که نگاه می‌کنم اضطراب نشسته و منتظر است قورتم بدهد. بدترین بخش اما انجاست که با پای خودم توی این عسل رفتم. و می‌دانید که: خود کرده را تدبیر نیست :))) ◉پ.ن۱: به یک عدد گورکن عسل‌خوار یا پو با تیشرت قرمز یا هر موجود عسل دوست دیگری نیازمند هستیم. ◉پ.ن۲: آهوان همدرد اعلام حضور کنند. @archamah
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
خورشید بودی حتی در سیاهی زندان🖤✨ @archamah
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
20_Ya_Muhammad_SAL.mp3
5.26M
✦اِی.آر.رحمان/یا محمد(ص)✦ ما به این میگیم موسیقی حماسی. از البوم فیلم محمد رسول الله. ترکیبی از موسیقی عربی، ایرانی و حتی سبک کلیسا(church song) @archamah
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
◉وسط جانماز سرم را روی زانو تکیه داده‌ بودم و پلک‌هایم را به هم فشار میدادم. انگار یک چرخ‌فلک قورت داده باشم؛ چیزی توی دلم بالا و پایین میشد. دلیلش را نمی‌دانستم. چند ثانیه همانطور ماندم تا اعصاب و معده‌ام خودش ارام شود. ارام نشد. یادم امد شخصیت برای تحول نیاز به کنش دارد و حادثه حساب نیست. بلند شدم، چادر و جانماز را بقچه پیچ کردم. در کمد را باز کردم و با کوه لباس‌های مچاله شده، که صبح توی تنم سنگینی میکرد، روبرو شدم. مانتوی مشکی ده بیست باری لای صندلی استودیو گیر کرده بود. هربار مجبور بودم وسط صحبت‌های استاد(سرپرست تیم نویسنده‌های استودیو) 180‪درجه رویم را بچرخانم و پارچه را از لای صندلی بیرون بکشم. به جوراب‌هایم که یک گوشه افتاده بود نگاه کردم. برای رفتن به استودیویی که از بالا تا پایینش را فرش کرده‌اند پوشیدن جوراب سبز راه‌راه احمقانه‌ترین انتخاب است. انجا که رسیدم و روی صندلی نشستم جفت پایم را بالا گرفتم و جوراب‌ها را برسی کردم. ابلهانه بنظر می‌رسیدند اما حداقل صاف و تمیز بودند پس پایم را روی فرش برگرداندم. از صبح کله‌ی سحر تا 13:30 ظهر راجع به الگوی جدید قهرمان‌سازی و پیرنگ‌ها صحبت کردیم. نمی‌دانم از خستگی است یا از شدت ذوق اما جمجمه‌ام را بزرگ‌تر از همیشه حس میکردم. سرم روی گردن بند نمیشد و انگار وسط پیشانی‌ام مشت کوبیده باشند. توی اشپزخانه لیوان را از کابینت بیرون کشیدم و اب جوش را روی تی‌بگ چای سبز خالی کردم. هیچ‌وقت این مرض واگیردار ایرانی را برای لیوان شیشه‌ای درک نکردم. یک جور وسواس فکری که حتما باید رنگ چای را ببینی حتی اگر سبز باشد. روی مبلی که سطحش فقط دو وجب از زمین بالاتر است پهن شدم. وسط مبل مثل یک چاله فرو رفته و زانوهایم زیادی تا خورده بود. به لوستر نگاه کردم. چهار لامپ افتابی و یکی مهتابی. توی استودیو مثل همین لامپ مهتابی قاطی افتابی‌ها نشسته بودم. خری که تیتاپ دیده باشد کمتر ذوقش را نشان میدهد اما من به اندازه‌ی خر هم روی صورت هیجان زد‌ه‌ام کنترل نداشتم. نگاهم را از لوستر میگیرم و به خودم یاداوری میکنم: "سلسله سخنرانی‌ها یادت نره" حالا که جفت پا وسط بساط فرهنگ و هنر فرود امدم باید بیشتر بدانم. سردردم هر شب بدتر میشود. حدس میزنم شیارهای مغزم دیگر جا ندارد... @archamah
۲۰ بهمن ۱۴۰۲