eitaa logo
☽ آرکامَـہ ☾
44 دنبال‌کننده
13 عکس
3 ویدیو
2 فایل
✦هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا✦ ◉به دژ سرزمین ماه خوش آمدید.🏰🌒✨ ◉هشدار: هنگام چیدن ستاره‌ها، مراقب لبه‌ی تیزشان باشید.🌠
مشاهده در ایتا
دانلود
خورشید بودی حتی در سیاهی زندان🖤✨ @archamah
20_Ya_Muhammad_SAL.mp3
5.26M
✦اِی.آر.رحمان/یا محمد(ص)✦ ما به این میگیم موسیقی حماسی. از البوم فیلم محمد رسول الله. ترکیبی از موسیقی عربی، ایرانی و حتی سبک کلیسا(church song) @archamah
◉وسط جانماز سرم را روی زانو تکیه داده‌ بودم و پلک‌هایم را به هم فشار میدادم. انگار یک چرخ‌فلک قورت داده باشم؛ چیزی توی دلم بالا و پایین میشد. دلیلش را نمی‌دانستم. چند ثانیه همانطور ماندم تا اعصاب و معده‌ام خودش ارام شود. ارام نشد. یادم امد شخصیت برای تحول نیاز به کنش دارد و حادثه حساب نیست. بلند شدم، چادر و جانماز را بقچه پیچ کردم. در کمد را باز کردم و با کوه لباس‌های مچاله شده، که صبح توی تنم سنگینی میکرد، روبرو شدم. مانتوی مشکی ده بیست باری لای صندلی استودیو گیر کرده بود. هربار مجبور بودم وسط صحبت‌های استاد(سرپرست تیم نویسنده‌های استودیو) 180‪درجه رویم را بچرخانم و پارچه را از لای صندلی بیرون بکشم. به جوراب‌هایم که یک گوشه افتاده بود نگاه کردم. برای رفتن به استودیویی که از بالا تا پایینش را فرش کرده‌اند پوشیدن جوراب سبز راه‌راه احمقانه‌ترین انتخاب است. انجا که رسیدم و روی صندلی نشستم جفت پایم را بالا گرفتم و جوراب‌ها را برسی کردم. ابلهانه بنظر می‌رسیدند اما حداقل صاف و تمیز بودند پس پایم را روی فرش برگرداندم. از صبح کله‌ی سحر تا 13:30 ظهر راجع به الگوی جدید قهرمان‌سازی و پیرنگ‌ها صحبت کردیم. نمی‌دانم از خستگی است یا از شدت ذوق اما جمجمه‌ام را بزرگ‌تر از همیشه حس میکردم. سرم روی گردن بند نمیشد و انگار وسط پیشانی‌ام مشت کوبیده باشند. توی اشپزخانه لیوان را از کابینت بیرون کشیدم و اب جوش را روی تی‌بگ چای سبز خالی کردم. هیچ‌وقت این مرض واگیردار ایرانی را برای لیوان شیشه‌ای درک نکردم. یک جور وسواس فکری که حتما باید رنگ چای را ببینی حتی اگر سبز باشد. روی مبلی که سطحش فقط دو وجب از زمین بالاتر است پهن شدم. وسط مبل مثل یک چاله فرو رفته و زانوهایم زیادی تا خورده بود. به لوستر نگاه کردم. چهار لامپ افتابی و یکی مهتابی. توی استودیو مثل همین لامپ مهتابی قاطی افتابی‌ها نشسته بودم. خری که تیتاپ دیده باشد کمتر ذوقش را نشان میدهد اما من به اندازه‌ی خر هم روی صورت هیجان زد‌ه‌ام کنترل نداشتم. نگاهم را از لوستر میگیرم و به خودم یاداوری میکنم: "سلسله سخنرانی‌ها یادت نره" حالا که جفت پا وسط بساط فرهنگ و هنر فرود امدم باید بیشتر بدانم. سردردم هر شب بدتر میشود. حدس میزنم شیارهای مغزم دیگر جا ندارد... @archamah
✦برخیز، که فجر انقلاب است امروز ✦بیگانه صفت، خانه خراب است امروز ✦هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد ✦از لطف خدا، نقش بر آب است امروز -جواد محدثی 🇮🇷 @archamah
◉دستار سبز و سفید و سرخش مرتب و تمیز است. گیوه‌هایش کهنه شده و پایین قبایش خاکی است. پلک چروک و چین خورده‌اش مثل پرده نیمی از چشمش را پوشانده. نگاهش رو به جلو، جایی بالای قله‌ی قاف را هدف گرفته. خسته بنظر میرسد؛ نفس‌هایش صدای خرخر میدهد. کمرش اما صاف است؛ محکم به تنه‌ی سرو کهن تکیه داده. ریشش مثل سفره روی چمن پهن شده. بال‌های سفید پروانه بین سفیدی ریشش گم شده.700‪0 سالی عمر دارد اما 45 سال گذشته دامنه‌ی قاف را قوی‌تر از همیشه طی میکند... لبخند میزند. قله از همیشه نزدیک‌تر بنظر میرسد... شما چه سر و شکلی داره؟ زنه یا مرد؟ پیره یا جوون؟! 🇮🇷 @archamah
✦این عزیز (ویولن) درسته که قرن ۹ میلادی توی اروپا (ایتالیا) متولد شد اما قطعه‌ای که امروز میذارم ایرانی و به شدت مناسبتی هست. :))) برتولتی این ساز رو برای اولین بار ساخته اما خیلیا معتقدن که ویولن نمونه‌ی ارتقا یافته‌ی رَباب ساز دوره‌ی اسلامی در خراسان، سیستان و بلوچستان، افغانستان و پاکستانه. :))) به این نمونه‌ی ارتقا یافته از ساز ایرانی-اسلامی سلام کنید. @archamah
Ali-Jafari-Pouyan-Yeke-Shish-128.mp3
7.43M
✦یکِ شش/علی جعفری پویان✦ *این قطعه یک بازنوایی از قطعه‌ی نی‌نوا اثر حسین علیزاده است. * @archamah
تمام هفته را برای پیدا کردن دوست بال‌بال میزدم. پله‌های موکت شده را بالا و پایین می‌دوییدم، کلاس‌ها را بیرون و تو میشدم و سعی میکردم دختر کوچک محبوبی برای مربی‌های پیش دبستانی باشم. مهم نبود صبح مامان چقدر برای دم‌موشیِ موهایم وقت صرف کند یا کفش‌هایم را چطور با سرهمی جین ست کنم. مهم نبود کیف نرم و طرح گاوم را خاله از لندن اورده باشد. مهم نبود چقدر ساکت و بی‌ازار باشم‌؛ بچه‌ها دوستم نداشتند. دختر بی‌هنر و لوسی بودم که بیسکوییت‌هایش را ریزریز گاز میزند و کاردستی را خوب بلد نیست. همان دختر که روز اول مهدکودک کل ساختمان را با صدای گریه‌اش روی سر اهالی خراب کرد. دوستم نداشتند، حتی اسمم را هم درست تلفظ نمیکردند. اخر هفته احتمالا همه‌ی ان بچه‌ها راهی پارک یا تپه عباس‌اباد بودند. من اما جای دیگری سر میزدم:مقبره‌ی شیخ‌الرئیس. دست مامان را میگرفتم و دوتایی خودمان را به محوطه‌ی خاکی و ساده‌ی مقبره می‌رساندیم. پله‌ها را بالا و پایین میشدم‌؛ طاق‌ها را بیرون و تو میشدم.به برج مقبره که مثل مداد اسمان را نشانه رفته بود زل میزدم. هنوز تصویر قبر سنگی‌اش ته ذهنم مانده. در تمام مدت زیستم در همدان فقط یک دوست ماندنی پیدا کردم. شاید تنها کسی باشم که ادعا میکند پیش‌دبستانی دوستی به بزرگی ابوعلی داشته. :))) تصادفی بنظر نمیرسد. اینکه کودکی را در همدان گذراندم و حالا تاریخ برایم عشق است. اینکه در محوطه‌های باستانی همدان بازی کردم و حالا تمدن برایم مسئله است. اینکه دوست اخر هفته‌هایم شیخ‌الرئیس بود و حالا از دل فلسفه‌هایش ایده‌ی داستانی به ذهنم میرسد. "داستانی را بنویس، که ارزوی خواندنش را داری." و حالا ایده‌ی این داستان را چند ماهی‌ست اول به لطف خدا و بعد به لطف فلسفه‌های ابوعلی دارم. :))) @archamah
دوست دارم اوضاع امشب را در عرش بدانم. فرشته‌ها ریسه‌ها را صاف بسته‌اند؟ نکند بال یکی از ان‌ها بند ریسه‌ را پاره کند و ما اینجا در زمین شهاب باران شویم؟ میکائیل بقیه را به صف کرده؟ طبق‌های نور اماده‌ست؟ جبرئیل طبق‌ها را خوب برسی کرده؟ اسرافیل منتظر ندای الله است تا صف‌ها را به سمت اسمان زمین هدایت کند؟ حدس میزنم در طبقه‌ی چهارم شیرینی پخش کنند. شاید در گوش هم قصه‌ی بدبختی ان دشمن دیرینه را تعریف میکنند و ریزریز به منبر شکسته‌‌اش میخندند. عرش شلوغ است امشب. زمین بیشتر. امیدوارم پر ملائک به جرقه‌های رنگی اتش‌بازی نگیرد. امیدوارم شربت با گلاب اضافه به همه‌ی مهمان‌های مهمانی‌ات برسد. امیدوارم قهقهه امشب نصیب تمام یاران کوچکت بشود. شما از کدام سینی شربت برداشتی اقا؟! سر به کدام هیئت زدی؟ توپ کدام بچه‌ را جلوی پایش پاس دادی؟ اشک کدام منتظرت را پاک کردی...؟ به صورت کدام یارت از ان لبخندهای قشنگ زدی..؟ غصه‌ی کدام بنده‌ی به خاکی زده را خوردی...؟ در شب تولدت باز هم برای ما چشم‌هایت تر شد...؟ شاه... تو تنها از دیده‌ رفته‌ای هستی که از دل ما نرفت:)) تولدت مبارک شاه‌ِنور، بیا تا سال بعد تولدت را جهانی برگذار کنیم... (تصویرسازی/میکائیل براتی) @archamah
✦"بفرمایید برای رای اولی‌ها" رفیقم که دستش را از جعبه بیرون کشید، تسبیح دونه‌اناری با پلاک "یا‌فاطمه" توی مشتش بود. زن جعبه را سمت من گرفت. رنگ‌ها ته کشیده بودند. هر چه مانده بود، صورتی یواش بود. کوله را زیر بغلم زدم و سریع یکی را از جعبه برداشتم. توی هوا جلوی چشمم چرخاندمش. پلاک طلایی رنگش تاب خورد و رویش را نشان داد: "یامهدی" دلم نشانه را در هوا قاپید. از صبح تا حالا چندبار با خودم تکرارش کردم: شاه، به عشق شما و نایبت اولین انگشت جوهری را پای برگه‌ی رای زدم و هدیه‌ای با نامت نصیبم شد؛ الحمدالله. :)) ✦ @archamah