eitaa logo
روناس
310 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
191 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 فروش محصولات شما و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° فاطمه با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم. _چه خوشگله! نشست و گفت: قدم نو رسیده مبارک باشه. میخواست بچه رو تو بغلم بذاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟ +نه هنوز _خب بخون براش بعد بده بغلم همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد.چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت زل زد بهش و گفت:تصدقت بشه بابا، دختر خوشگل من صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون اش میرفتم. دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟ گریه اش گرفته بود.دستاش و تکون میداد و گریه میکرد. دلم برای صداش ضعف رفت. موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی. بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو مامان گفت:قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت. بچه روداد بغل مامانم و اومد کنارم. گفت: همیشه با وضو به زینب شیر بده. خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت. اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد. انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره. من ی سه نفرمون شده بودم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرمشهر با مقاومت زنان و مردان آزاد شد یک بانوی مسلمان باید زمان شناس باشه و در هر برهه ای از تاریخ نقش خودش رو بشناسه و به خوبی ایفا کنه👌 همیشه لازم نیست زن اسلحه به دست بگیره ولی باید روحیه مقاومت رو در خودش زنده نگه داره تا فرزندانی با این روحیه تربیت کنه. @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما اشتباه کردیم به همراه بروجردی و چند نفر از بچه‌های سپاه با ماشین به طرف باختران در حال حرکت بودیم. هیچ کدام لباس سپاه بر تن نداشتیم. پشت سرمان، یک کامیون خاور که بار سنگینی داشت، می‌خواست سبقت بگیرد. بروجردی هرکاری کرد که خاور بتواند از او جلو بزند، چون جاده به شدت شلوغ بود و ماشین از روبه‌رو می‌آمد، موفق نشد. بالاخره کامیون که بی‌وقفه بوق می‌زد، از ما سبقت گرفت، اما جلوتر جلوی ماشین پیچید و ایستاد. بروجردی به زحمت ماشین را متوقف کرد، راننده‌ی خاور که درشت هیکل و سبیل کلفت بود، از ماشین پیاده شد، به سمت ما آمد، یقه‌ی بروجردی را گرفت و او را از پشت فرمان بیرون کشید و بعد از اینکه چند حرف نامربوط به او زد، یک سیلی هم توی گوشش خواباند. ما خواستیم وارد صحنه شویم، اما بروجردی به ما اشاره کرد... 1⃣ @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢با کودکی که میده چطور برخورد کنیم:😱😓 👈این موضوع به سن کودک بستگی داره. 2 تا 3 سالگی سن لجبازی کودکان هست و کودک بدون اینکه مفهوم الفاظ رو بدونه، ممکنه این کلمات رو به زبان بیاره. 🔻رفتار تند و قاطعانه یا برعکس تعجب کردن و خندیدن به کودک میتونه باعث تقويت این رفتار بشه. ✅در این سن نادیده گرفتن رفتار بهترین عملکرد هست و به تغییر اون کمک میکنه. 🔸این نوع رفتارها در کودکان دوره‌ای هست.در سنین نوپایی مدت کوتاهی ممکنه کودک الفاظ نامناسب رو استفاده و بعد رفتار دیگه‌ای رو جایگزین اون کنه. @ardakan_ronas
🔴کتاب شعر تازه منتشر شده ⚪از جواد احمدپور, دبیر ادبیات 🔵با موضوعات «عاشقانه،غزل،لهجه شیرین یزدی،مادر،پدر و...» 🔹️جهت خرید این کتاب🔹️ مراجعه به⬅️ کتاب شهر اردکان 💰قیمت ⬅️ ۱۲۰.۰۰۰ ت 👨‍🏫👩‍🏫 برای دانش اموزان با تخفیف⬇️⬇️ ۸۰.۰۰۰ ت @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود. حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم. اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه! وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد! دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم! انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد . +بیا بچه رو بزار توش _نمیخوام +لوس نشوفاطمه _من اصلا با تو حرفی ندارم +بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...! به زور خندشو کنترل کرده بود رومو ازش برگردوندم و گفتم: _حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه . +هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم _اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟ +حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر محمد رفت کنارو پیاده شدم. تو یه دستش کریر بچه بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا. به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم. یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم. فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم _چرا نگفته بودی میری سوریه؟ +ای بابا باز که شروع کردی ! _محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک می‌ریزی! من که میدونم آرزوته شهید بشی چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بذار سیر نگاهت کنم . چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟ من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟ حرفمو قطع کرد +باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی! اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم _خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟ +چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟ _چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟ +فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده . _وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟ +خب حالا شوخی کردم. . بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش . +خسته که نشدی؟ _چرا شدم +باشه پس بریم . کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان. انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم _چرا ایستادی؟ حالت جدی به خودش گرفته بود +حلالم نمیکنی؟ دستم و زدم زیر چونمو گفتم _اووووم خب باید فکرامو بکنم‌ +نه جدی میگم _خب منم جدی گفتم دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا... _ چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم. ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت : +ببینین دماغ زشتش به خودم رفته سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره . ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد +برادرزاده ی ناز خودمی بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و +عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه. به‌زور خودم و روی تخت جابه جا کردم بہ قلمِ🖊 💙و 💚
📙 مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° _شمیم جون بچه رو بده +نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره . هر وقت خوب شدی بهش شیر بده ‌ نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد +بیا اینو بخور جون بگیری ازش گرفتمو به زور خوردم. _اه چقدر بدمزه... محمد در اتاق رو زد و اومد تو ‌و با عصبانیت ساختگی گفت +بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد نرگس محکم زد تو سرش و گفت _یاحسین فرشته... حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون. اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم. این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود . همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود . غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم. محمد تو اتاق بود و زینب و روی پاهاش خوابونده بود . زینب هم با صورت محمد بازی میکرد. محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده ‌. محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن به محمد گفتم _فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟ قیافشو بچگونه کرد و گفت : +چیه مامان خانم؟حسودی؟ خندیدم و _بله که حسودم پس من چی؟ +خب توهم منو دوس داشته باش _خیلی پررویی محمد +آره خیلی _اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه برام زبون در اورد و گفت +خوبه دیگه _تو دیگه کی هستی؟ _عجب آدمیه پاشد و نشست رو تخت +میگم فاطمه شاید هفته ی بعد... _هفته ی بعد چی ؟ +هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟ _نه چیزی رو گاز نیست دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟ +هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن . _داری طفره میری +عه عه من برم دستشویی ببخشید بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق . این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت... __ انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم. انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم دستم رو به سرم گرفتم و گفتم : +تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری... خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟ مارو کجا میخوای بذاری بری؟ دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت +نزن این حرفا رو. پاشد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون. به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس آقا ویاد حرف محمد افتادم. +آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟ فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟ سر بریده برادرش رو رو نیزه دید جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...! ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا! از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده. اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست، شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه. حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه! دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم. اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 التماس دعای فرج برای 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما اشتباه کردیم! در حالیکه لبخند به لب داشت، به راننده گفت: "شما ببخشید ما اشتباه کردیم!" راننده یقه‌ی بروجردی را ول کرد و رفت. ما به او گفتیم: "این چه کاری بود کردی؟ ما که تقصیری نداشتیم!" بروجردی گفت: "بذارین بره." اما ما ناراحت بودیم که چرا کاری نکردیم. به مقصد رسیدیم. با بروجردی توی دفتر بودیم که از بیرون سروصدایی بلند شد. بروجردی یک نفر را فرستاد ببیند چه خبر شده است. وقتی برگشت، گفت: "یه راننده از سنندج بار آورده، می‌خواد تسویه حساب کنه خیلی هم عجله داره." بروجردی گفت: "بیارش اینجا" صدای غرغر راننده از سالن شنیده می‌شد. به محض اینکه جلوی در ظاهر شد، با تعجب دیدم او همان راننده خاوری است که بین راه جلوی ما را گرفت. راننده با دیدن بروجردی و لباس سبز سپاهش، خشکش زده بود!... 2⃣ @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢مردم حوصله کتاب خواندن ندارند‼️ باید کاری بشود که جوان بفهمد که باید همه وجودش را صرف درس و و تحقیق کند این یک نکته است؛ یعنی مسألهٔ برگرداندن نسل کنونی و نسل‌های آینده به گرایش به علم، گرایش به تحقیق گرایش به درس ،گرایش به باسواد شدن و ملّا شدن و فهمیده شدن.ما باید این حالت را به وجود آوریم. اگر این کار انجام شود آن وقت مشکل هم حل خواهد شد. ما در کشور مشکل کتابخوانی داریم؛ مردم حوصله کتاب خواندن ندارند. این، به خاطر همین است. @ardakan_ronas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد. راست میگفت،حق با اون بود. من که میدونستم محمد عاشق شهادته، من اینجوری عاشقش شده بودم، من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه. میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام‌ بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه. تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد‌. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا آروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد. _ واسه شام آبگوشت بار گذاشتم. زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک آلود بود . شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت‌. محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم . علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود. دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم _چرا نرفتی هیئت؟ سرش روبرگردوند و جوابی نداد. منتظر نگاهش میکردم چند ثانیه گذشت و جواب نداد . کلافه گفتم _جواب نمیدی؟ با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت +باچه رویی برم هیئت؟ _وا یعنی چی؟ تاحالا با چه رویی میرفتی؟ +فاطمه من خجالت میکشم _ازچی؟ +هیچی _چیزی شده محمد؟ +نه چیزی نشده _پس از چی خجالت میکشی؟ +از خودم،از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من... سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه! با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم! __ آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه. سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم _چی مینویسی؟ +وصیت... _بخونش ببینم +خیلی خب،پس خوب گوش کن بسم رب الشهداء والصدیقین _بسه بسه نمیخواد ادامه بدی! ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم +گریه نکن،منم... دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد. _محمد،پس دعا کن منم شهید شم به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب... +هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته _کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت ! +ان شالله باهم بزرگش میکنیم... فاطمه _جان؟ گفت: +نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟ چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم. سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم _ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد گفت : +چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی! _خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم. مادرش اینطوری خطابش میکرد. سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت. میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده. چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت. قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
📙 مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم. قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان. منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد‌‌... ___ برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم. سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم. ریحانه اومد تو اتاق و +بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن . به قول داداش هنوز که چیزی نشده. این محمد ما لیاقت شهادت نداره . خیالت تخت هیچیش نمیشه. _کاش اینجور باشه که تو میگی! از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت. +تا کی میخوای اینجا بشینی؟ بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن . _باشه تو برو میام. +دیر نکنی از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم. چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن! تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده. عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم. ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش... انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت. با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه... تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست... مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه. بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت. ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب! فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح. فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت! محمد نشست رو مبل، رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش... خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم _ببخش اگه مخالفت کردم. بخدا فقط ترسیدم از اینکه... دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت _شهید شدی شفاعتم میکنی؟ +لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟ تازه،شما که نیاز به نداری ! اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم _خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم ‌ +نمیخوام بمیرم که ای بابا _خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو آوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم _خب آقا محمد دهقان فرد، شهید زنده چه احساسی داری؟ دستشو گذاشت رو صورتش و گفت +عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم _نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟ دستش رو گذاشت زیر چونش و بعد از چند ثانیه گفت +اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی. البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد... خب دختر گل بابا،نفس بابا حرفشو بریدم و _اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته! عه عه زنده دیگه داری لوس میشی! بہ قلمِ🖊 💙و 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمایین +خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی "یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ" کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن +خب بذار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد _اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود +والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین _به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟ +اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما اصن نمیخوام شوهرش بدم _نمیشه که تا ابد مجرد بمونه +چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن . _خیلی خودشیفته شدیاااا +به شهید زنده توهین نکن _بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟ +اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند! با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام. با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم. یکم که اروم شدم رفتم تو حال هنوز رو همون مبل نشسته بود . تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم . _اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟ برگشت سمت منو گفت : +دوس داری کی خبرشو بده؟ _نمیدونم +دلم واست تنگ میشه _منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده. کاش زودتر می اومدی... +دعا کن رو سفید برگردم _خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی... +چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟ _چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه. لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی" +اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی... _الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد . لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد _اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من محمدم! +وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام! _جانم؟ +اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام... سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم گفتم: _اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب... اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمی‌دونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه. چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش... با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت. با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم. برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن: +یه قول دیگه هم باید بهم بدی _چی؟ _اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو لباس تن کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نذار آب تو دلش تکون بخوره. نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم خیره نگاهش میکردم که صدای بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و گرفتم . زینب امشب از همیشه آروم تر خوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانمازها رو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم. در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست . به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم. خوابِ شبِ زینب آرامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود. تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن... بہ قلمِ🖊 💙و 💚
📙 مذهبی 🌼 با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:زینبم تو رو خدا آروم باش چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟ بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس!! مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون فاطمه:وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی به زینب نگاه کردمو ادامه دادم:از دست تو بچه ی حرف گوش نکن!!! محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه کارش که تموم شد به اتاق برگشت دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت. لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد تلفنش رو برداشتمو دادم بهش. داداش علی زنگ زده بود. به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد با دقت گوش میکردم که محمد گفت:الو علی:سلام محمد:سلام چطوری؟ علی:خوبی؟ محمد:خوبی چه خبرا؟مخلصم علی:ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا... محمد:نه بابا کجا بیای؟بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم. علی:میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه... محمد:نه دفعه بعد ایشالله باشه علی:ببین فقط یه کاری باید بکنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن محمد:چیو بدم؟ علی:میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم بیارن. محمد:چه کاری؟ علی:بنویسی امضا کنی که این شخص... این جانب فلانی!!!خب؟ محمد:خب؟ علی:تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی! محمد:چیکار کنم؟ علی:بنویسی که تهعد میکنم که اگر شهید شدم منو شفاعت کنی. بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه. محمد:باشه باشه. علی:یادت نره ها؟فقط امضا کنیا... محمد:باشه باشه علی:یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده... محمد:باشه باشه علی:اره کاری نداری؟ محمد:نه قربانت خداحافظ علی:خداحافظ تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست زینب یکم اروم گرفته بود. فاطمه:الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟ محمد:اره دیگه فاطمه:پس برای منم بنویس محمد:چی؟ فاطمه:همین که میخوای واسه داداشت بنویسی. محمد:اینکه شفاعت میکنم؟ فاطمه:اره دیگه!! خندیدُ گفت:شهیدم کردین رفت،چشم! فاطمه:چشمت بی بلا زندگی فقط یه چیزی... محمد:چه چیزی؟ فاطمه:اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام!!! نگاهم کرد و بلند بلند خندید. محمد:خدا نکنه! جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد! فاطمه:قربانِ شما محمد:فاطمه جان ساعت چنده؟ فاطمه:نزدیک هفت محمد:اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم. فاطمه:خیلی زود داری میری! سلام منو به خانوم زینب برسون! محمد:چشم. شلوارش رو که پوشید از اتاق رفت بیرون. با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم. ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم روی مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده. پایین کاغذ رو امضا کرد و گفت بدم به علی اقا. محمد:دیگه سفارشت نکنم برو خونه ی مامان اینا ببخشید فرصت نیست و گرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت. فاطمه:نه نمیخواد محمد:خیلی مراقب خودتو این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنما!! تو رو خدا مراقب باش یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی. دوباره گریم گرفته بود. زینب هم دوباره شروع کرده بود به گریه کردن دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش باشم با وجود همه ی ماموریت ها و دوری هایی که از هم داشتیم ولی دوریِ این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود. من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم. استرس همه ی وجودم رو گرفته بود. با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده و شنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم. قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون. همه ی وجودم درد میکرد. حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه میخواد وجودشو از خودش جدا کنه. محمد تنها همسرم نبود اون عضوی از وجودم بود به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه. محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت:نباید اینجوری ناراحت باشی هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی خانومم. بهم نزدیک شد و دستمو گرفت محمد:خودت میدونی که چقدر عاشقتم... قدم تا شونه ی محمد میرسید منو محکم به سینش فشرد و پیشونیمو بوسید. دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد. واسه طرز نگاه کردنش واسه عطر بدنش واسه مدل راه رفتنش واسه طرز حرف زدنش واسه خندیدنش... دوتا دستمو گذاشتم جلوی صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه. منو بیشتر به خودش فشرد ولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا