eitaa logo
روناس📙
244 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
232 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید لباسامو که عوض کردم از شدت خستگی میخواستم بخوام که یادم اوند نماز عشاءم رو نخوندم🤦🏻‍♀ تو رکعت سوم که بودم صدای داد و بیداد های عباس میومد در به صورت وحشتناکی باز شد تسبیحم از تو دستم افتاد رگای گردن عباس 4 برابر شده بود داد زد : اون پسره کی بود که رسوندت؟ هاااا؟ با چه اجازه ای با اون اومدی خونه؟ تاکسی بود؟ به من چرا زنگ نزدی من میومدم دنبالت! -از ترس زدم زیر گریه -من دارم باهات حرف میزنم چرا گریه میکنی؟ جوابم رو بده! -گوشیم باهام نبود شمارتو حفظ نبودم زنگ زدم خونه اونم سه چهار بار! ولی کسی جواب نداد تازه بابا اون پسره رو میشناسه عباس با مشت کوبید به در تنم یکهو لرزید -وای به حالت ! نرگس به خدا قسم قلم پاتو میشکونم اگه یکبار دیگه اینجوری با مرد غریبه نصف شب برگردی خونه مسجد میری باریکلا ولی برگشت یا من میام دنبالت یا بابا درغیر این صورت تو مسجد هم که شده میخوابی ولی تنها یا باغریبه برنمیگردی! 🌾🌸 ⭕️
ڪم یادم میومد ذڪرها و نحوہ گفتنش . دو رڪعت نماز براے مامان بزرگ خوندم? . خیلے دوست داشتم آقاے فرماندہ من رو در حال نماز خوندن میدید?? . شاید اصلا مامان بزرگ بهانہ بود و بہ خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم ڪہ باز دوبارہ جلوش ضایع نشم??نمیدونم ? . اما این نمازم هرچے بود قربتا الے اللہ نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانہ تو سجدہ بعدش درد و دل ڪنم و هر چے زور زدم اشڪے هم در نیومد? . . بعد نماز تو حال خودمون بودیم ڪہ برا سمانہ اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانہ جان پاشو بریم حسینیہ . -چرا؟! نشستیم دیگہ حالا? . -زهرا پیام داد ڪہ آقا سید براے اعضاے اجرایے جلسہ گذاشتہ و منم باید باشم. تو هم ڪہ اینورا رو بلد نیستے. . -باشہ پس بریم فهمیدم تو این جلسہ سید مجبورہ رو در رو با خانم ها حرف بزنہ و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چہ جوریه?? . -سمانہ؟!? . -جانم؟؟? . -منم میتونم بیام تو جلسہ؟؟? . متاسفم عزیزم.ولے فقط اونایے ڪہ اقا سید اجازہ میدن میتونن بیان.جلسہ خاصے نیستا هماهنگے در موردہ سفرہ . . -اوهوم…باشہ ? . جلسہ تو اطاق بغل حسینیہ خواهران بود و منم تو حسینیہ بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم ڪہ مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانہ. خوبے؟؟چہ خبر؟! بابا بے معرفت زنگے..پیامے چیزے؟!?? . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخہ نپرسیدے زندہ رسیدیم یا نه??? . . -پے ام دادم ولے جواب ندادی? . -حوصلہ چڪ ڪردن ندارم? . -چہ خبرا دیگہ.همسفرات چہ جورین؟! . -سلامتے…آدمن دیگه?ولے همہ بسیجین . -مواظب باش اونجا بہ زور شوهرت ندن?? . -نترس اگہ دادن برا تو هم میگیرم?? . – بے مزه?حالا چہ خبراخوش میگذره? . – بد نیست جاے شما خالی? . – راستے ریحانہ . – چے؟! . – پسرہ هست قد بلندہ تو ڪلاسمون? . – ڪدوم؟!? . – احسان دیگہ.باباش ڪارخونہ داره? 🌈 -اها اها اون تیرہ برقه?خوب چے؟؟? . -فڪ ڪنم از تو خوشش اومدہ. خواهرش شمارتو از من میخواست?? . -ندادے ڪہ بهش؟!? . -نہ…گفتم اول باهات مشورت ڪنم? . -افرین ڪہ هنوز یہ ذرہ عقلہ رو داری?? . -ولے پسرہ خوبیہ ها?خوش بہ حالت? . -خوش بہ حال مامانش?? . -ااااا ریحانه?.چرا ندیدہ و نسنجیدہ رد میڪنی? . -اگہ خوشت اومدہ میخواے برا تو بگیرمش؟!?? . -اصلا با تو نمیشہ حرف زد…فعلا ڪارے ندارے؟!? . -نہ..خدافظ . . بعد قطع ڪردن با خودم فڪر میڪردم این همہ پسر دور و برم و تو دانشگاہ میخوان با من باشن و من محل نمیڪنمشون اونوقت گیر الڪے دادم بہ این پسرہ بے ریخت و مغرور ?(زیادم بے ریخت نبودا?) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب ڪردہ..? . دلم میخواد یہ بار بہ جاے خواهر بهم بگہ ریحانہ خانم? . تو همین فڪرا بودم دیدم ڪہ صداے ضعیفے از اونور میومد.ڪہ سمانہ دارہ هے میگہ ریحانہ ریحانہ. . سرم داغ شد.اے نامرد.نڪنہ لودادہ ڪہ بهم نماز یاد دادہ و هیچے بلد نیستم? . یهو دیدم سمانہ اومد تو.ریحانہ پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!? . -بیا دیگہ. حرفم نزن . باشہ. باشہ..الان میام. وارد اطاق شدم ڪہ دیدم همہ دور میز نشستن.زهرا اول از همہ بهم سلام ڪرد و بعدش هم اقا سید همونجور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! ڪم و ڪسرے ندارید ڪہ؟! . نہ. اڪیہ همہ چے..الان منو از اونور اوردید اینور ڪہ همینو بپرسید؟!? . ڪہ اقا سید گفت بلہ ڪار خاصے نبود میتونید بفرمایید. . ڪہ سمانہ پرید وسط حرفش: . نہ بابا،این چیہ. ڪار دیگہ داریم. . سید:لا الہ الا اللہ… ? . زهرا:سمانہ جان اصرار نڪن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیہ چیہ؟؟ . ڪہ سمانہ سریع جواب داد هیچے مسول تدارڪات خواهران دست تنهاست و یہ ڪمڪ میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولے اینا مخالفت میڪنن. . یہ لحظہ مڪث ڪردم ڪہ اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم ڪہ بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزے میگفتید..از اول گفتم ڪہ ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول ڪنم ولے این حرف اقا سید ڪہ گفت ایشون نمیتونن خیلے عصبیم ڪرد ?و اگہ قبول نمیڪردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.? . اب دهنمو قورت دادم و بااینڪہ نمیدونستم ڪارم چیہ گفتم قبول میڪنم? . سمانہ لبخندے زد و روبہ زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!ڪار سختے هستا. . تو چشماش نگاہ ڪردم و با حرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه?? 🌈 در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ . -برو علے جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده? . داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم? . -بہ سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم?? . -چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!? . رفتم جلو: . -جناب فرماندہ؟!? . -بلہ خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!? . -بلہ اختیار دارید.علوے هستم . -نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود?? . دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین? . -اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون ل