🌹بسم رب العشاق🌹
🇮🇷مشرق نیوز
تاریخ انتشار: ۹ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۷:۰۰
گفتگو با همرزم شهید یوسفالهی؛
حاجقاسم با شعرخوانی حسینآقا منقلب میشد
شهید یوسف الهی همیشه میگفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و میگفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم.»
به گزارش مشرق، سردار شهید محمدحسین یوسفالهی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله بود که طی عملیات والفجر ۸ به تاریخ ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۴ به شهادت رسید. نام محمدحسین برای خیلی از رزمندگان و مردم کرمان شناخته شده بود، اما این نام وقتی در سراسر ایران پیچید که خبر رسید سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی وصیت کرده است کنار مزار این شهید بزرگوار دفن شود. به قول یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت (که با ما تماس گرفته بود) شاید حاجقاسم میخواست با وصیتش زمینههای شناخته شدن شهید یوسفالهی را فراهم آورد. اما شناختن خصایل شهید یوسفالهی ما را به این باور میرساند که حاجقاسم پیش از هر نیت و هدفی، دوست داشت از فضایل دفن پیکرش در کنار یک رزمنده عارف برخوردار شود! گفتوگوی ما با حاج حمید شفیعی، همرزم شهیدان حاجقاسم سلیمانی و محمدحسین یوسفالهی دربرگیرنده خاطرات یک مجاهد عارف است که زمینه بروز و ظهور او در آوردگاهی به نام دفاع مقدس فراهم شده بود.
آشنایی شما با شهید یوسفالهی از چه زمانی رقم خورد؟
تابستان ۱۳۶۱ بعد از عملیات رمضان به مقر تیپ رفتم و، چون دوست داشتم پیش همشهریها باشم، سراغ بچههای کرمان را گرفتم. گفتند حدود ۱۵ الی ۱۶ نفر از بچهها داخل یک چادر جمع شدهاند. آنها یک گروه ویژه تشکیل داده بودند و اغلب آرپیجیزن و جنگدیده بودند. چون همشهری بودیم و از طرفی همه آن بچهها از نیروهای نخبه بودند، من هم رفتم و قاطیشان شدم. حسین آقا را اولین بار همان جا دیدم. تعداد دیگری از بچهها هم بودند که خیلی نگذشت با هم دوستی محکمی برقرار کردیم. اغلب این بچهها بعدها به شهادت رسیدند. کمی بعد شاکله اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله از بچههای همین چادر تشکیل شد.
حسین آقا چه خصوصیاتی داشت که در برخورد اول رفاقت محکمی برقرار کردید؟
ادامه دارد.....
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
شما دعوت شدید
,,,🍃🌷🇮🇷🌷🍃,,,
@shahid_aref_64
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌹بسم رب العشاق🌹 🇮🇷مشرق نیوز تاریخ انتشار: ۹ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۷:۰۰ گفتگو با همرزم شهید یوسف
🌹بسم رب العشق🌹
قسمت دوم👇👇
آشنایی شما با شهید یوسفالهی از چه زمانی رقم خورد؟
تابستان ۱۳۶۱ بعد از عملیات رمضان به مقر تیپ رفتم و، چون دوست داشتم پیش همشهریها باشم، سراغ بچههای کرمان را گرفتم. گفتند حدود ۱۵ الی ۱۶ نفر از بچهها داخل یک چادر جمع شدهاند. آنها یک گروه ویژه تشکیل داده بودند و اغلب آرپیجیزن و جنگدیده بودند. چون همشهری بودیم و از طرفی همه آن بچهها از نیروهای نخبه بودند، من هم رفتم و قاطیشان شدم. حسین آقا را اولین بار همان جا دیدم. تعداد دیگری از بچهها هم بودند که خیلی نگذشت با هم دوستی محکمی برقرار کردیم. اغلب این بچهها بعدها به شهادت رسیدند. کمی بعد شاکله اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله از بچههای همین چادر تشکیل شد.
حسین آقا چه خصوصیاتی داشت که در برخورد اول رفاقت محکمی برقرار کردید؟
دوستیهای زمان جنگ اغلب همینطور بود. بچهها بیشیله و پیله و صاف و صادق بودند و همین خصایل باعث میشد رزمندهها در فضای جبهه خیلی زود با هم صمیمی شوند. البته حسین آقا خصوصیاتی داشت که باعث میشد نام و چهره و رفتارش در ذهن آدم بنشیند و به این راحتیها فراموشش نشود. ایشان کلی ابیات عارفانه خصوصاً از حافظ و مولوی و دیوان شمس از بر بود. با یک لحن عجیبی هم میخواند که به دل آدم مینشست. خیلی وقتها از ایشان میخواستیم برایمان شعر بخواند. خصوصاً حاجقاسم شعرخوانی حسین آقا را خیلی دوست داشت. خلاصه بچههای چادر ما همگی از رزمندههای مخلص و پای کار بودند. هرکسی با حسین آقا و بچههای گروه حشر و نشر داشت، جذبشان میشد. همان زمانها جواد رزمحسینی مسئول اطلاعات لشکر که من را میشناخت، گفت: شفیعی دنبال بچههای زبر و زرنگ و باهوش و تحصیلکرده برای اطلاعات لشکر میگردم. گفتم اتفاقاً من ۱۵، ۱۶ نفر از این بچهها را یکجا میشناسم. بردمش و با بچههای چادرمان آشنایش کردم. کمی که با آنها حرف زد، به من گفت با اینها صحبت کن و بگو در جبهه بمانند و به اطلاعات لشکر کمک کنند. من هم موضوع را با بچهها درمیان گذاشتم و همگی یا علی گفتند. خودم کمی در اطلاعات ماندم و بعد رفتم تا گردانهای پیاده را تشکیل بدهیم.
نمونهای از اشعاری که شهید یوسفالهی میخواند یادتان است؟ واکنش حاجقاسم به شعرخوانی ایشان چه بود؟
ادامه دارد......
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهید_محمدحسین_یوسف الهی
شما دعوت شدید
,,,🍃🌷🇮🇷🌷🍃,,,
@shahid_aref_64
🌹بسم رب العشق🌹
قسمت پنجم👇👇
«حسین پسر غلامحسین» اسم کتاب شهید یوسفالهی است. حاجقاسم هم در خاطراتش به این اسم اشاره میکند. این نام از کجا آمده است؟
شهید یوسفالهی همیشه میگفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و میگفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم. قربان بابایم بروم که چنین اسمی را برایم انتخاب کرده است.» شهید یوسفالهی خیلی به والدینش احترام میگذاشت و همیشه وقتی به خانه میرفت، آنقدر پای پدرش را میبوسید که از بوسههای حسین از خواب بیدار میشد.
خانواده شهید هم واقف به روحیات معنوی ایشان بودند؟
من بعدها به خانه پدری حسین آقا زیاد میرفتم و با پدر و خانوادهشان صحبت میکردم. چند سالی است که پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفتهاند و از خانوادهشان آقا هادی مانده است که الان استاد دانشگاه است. پدر شهید میگفت وقتی حسین به دنیا آمد، مادرش من را صدا زد و گفت ب بیا ببین اینجا چه خبر است. رفتم دیدم اتاق طور خاصی روشن شده و انگار بوی عطر میآید. پدرشان میگفت هروقت حسین از منطقه میآمد، احساس میکردم در خانه خودش به روی ایشان باز میشود. هادی هم یک بار برایم تعریف کرد که نیمهشبی دیدم حسین بیدار است. پرسیدم: «داداش چرا نخوابیدی؟» من را کنار خودش خواند و گفت: «تو جایت را در آن دنیا دیدهای؟» گفتم: «مسلم است که ندیدهام.» بعد خودش گفت: «امشب جایم را در بهشت نشانم دادند. به همین خاطر خواب به چشمهایم نمیآید.»
شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟
ادامه دارد......
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهید_عارف_محمد_حسین
شما دعوت شدید
,,,🍃🌹🍃🌹🍃,,,
@shahid_aref_64
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
سلام و عرض ادب و احترام ویژه خدمت عزیزان و همراهان بزرگوار کانال شهیدِ عارف،محمدحسین یوسف الهی... اک
🌹بسم رب العشق🌹
قسمت ششم👇👇
🍃🌺شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟🍃🌺
راستش را بخواهید شما در طول روز حتی نمیدیدی ایشان دو رکعت نماز مستحبی بخواند، اما شبها کسی از او خبر نداشت و نمیدانستیم کجا میرود و چه کار میکند. وقتی از حسین آقا و خاطراتش میگوییم اینطور تصور نکنید که سرسنگین یک جا مینشست و با کسی کاری نداشت. اصلاً اینطور نبود. ایشان موقع شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت. مثل سنش هم رفتار میکرد. آدم شوخی بود و هروقت او را میدیدی، تبسم داشت. با بچهها بگو بخند میکرد و میجوشید، اما در عین حال روی خودش کار کرده و پردهها از جلوی چشمش کنار رفته بود.
همان طور که خود یوسفالهی گفته بود، از زمان شهادتش خبر داشت؟
بله، در تعاقب عملیات والفجر ۸ ما در فاو بودیم که یک روز یوسفالهی سوار بر موتور سفیدرنگی آمد. شهید مهدی پرندهغیبی هم کنارش بود. مهدی از بچههای اطلاعات-عملیات بود و رفاقت زیادی با حسین آقا داشت. قبل از والفجر ۸، چون پای یوسفالهی مجروح شده بود (پاشنه پایش بریده شده بود) ایشان یک کش بلند را چهار لا کرده و بسته بود زیر پایش و یک نوار چرمی را با این کش محکم کرده بود. هروقت میخواست راه برود این چرم را بالا میکشید و پایش را جابهجا میکرد. هروقت هم که میخواست برای شناسایی برود، مهدی پرندهغیبی یکی از افرادی بود که او را به دوش میکشید و مسافتی حسین آقا را حمل میکرد. خلاصه آن روز با هم آمدند و حسین آقا گفت: «میخواهم از شما خداحافظی کنم.» منظورش این بود که بهزودی شهید میشود. گفتیم این حرف را نزن. پرندهغیبی هم خیلی ناراحت شد. حسین در جواب گفت: «من دو سال پیش باید شهید میشدم. تا الان هم به خاطر شماها ماندم و دیگر نمیتوانم صبر کنم.» بعد به آن سوی اروند رفت. در همین لحظه هواپیماهای دشمن ساختمان اطلاعات را بمباران میکنند. حسین آقا هم میرود و چند تا از بچهها را از داخل ساختمان نجات میدهد، اما خودش بهشدت شیمیایی میشود. طوری که کل بدنش میسوزد. ایشان اگر اشتباه نکنم در عملیات خیبر هم شیمیایی و حتی به خارج اعزام شده بود. این بار، اما شدت جراحاتش به حدی بود که ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
صرفنظر از وصیتنامه حاجقاسم، خودتان شاهد بودید که ایشان شفاهی از دوستان بخواهد کنار یوسفالهی دفن شود؟
🍃🌺قسمت آخر از این گفتگوی جذاب وشنیدنی ،بشرط بقای عمرحقیر،فرداشب مصادف با شب سالگرد عروج ملکوتی محمدحسین عزیز،بهمراه یه سورپرایز ویژه😍
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهید_عارف_محمد_حسین
شما دعوت شدید
,,,🍃🌺🌺🌺🍃,,,
@shahid_aref_64
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
سلام و عرض ادب و احترام ویژه خدمت عزیزان و همراهان بزرگوار کانال شهیدِ عارف،محمدحسین یوسف الهی... اک
🌹بسم رب العشق🌹
✨قسمت هفتم(آخر)✨
💟شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟💟
راستش را بخواهید شما در طول روز حتی نمیدیدی ایشان دو رکعت نماز مستحبی بخواند، اما شبها کسی از او خبر نداشت و نمیدانستیم کجا میرود و چه کار میکند. وقتی از حسین آقا و خاطراتش میگوییم اینطور تصور نکنید که سرسنگین یک جا مینشست و با کسی کاری نداشت. اصلاً اینطور نبود. ایشان موقع شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت. مثل سنش هم رفتار میکرد. آدم شوخی بود و هروقت او را میدیدی، تبسم داشت. با بچهها بگو بخند میکرد و میجوشید، اما در عین حال روی خودش کار کرده و پردهها از جلوی چشمش کنار رفته بود.
❣همان طور که خود یوسفالهی گفته بود، از زمان شهادتش خبر داشت؟❣
بله، در تعاقب عملیات والفجر ۸ ما در فاو بودیم که یک روز یوسفالهی سوار بر موتور سفیدرنگی آمد. شهید مهدی پرندهغیبی هم کنارش بود. مهدی از بچههای اطلاعات-عملیات بود و رفاقت زیادی با حسین آقا داشت. قبل از والفجر ۸، چون پای یوسفالهی مجروح شده بود (پاشنه پایش بریده شده بود) ایشان یک کش بلند را چهار لا کرده و بسته بود زیر پایش و یک نوار چرمی را با این کش محکم کرده بود. هروقت میخواست راه برود این چرم را بالا میکشید و پایش را جابهجا میکرد. هروقت هم که میخواست برای شناسایی برود، مهدی پرندهغیبی یکی از افرادی بود که او را به دوش میکشید و مسافتی حسین آقا را حمل میکرد. خلاصه آن روز با هم آمدند و حسین آقا گفت: «میخواهم از شما خداحافظی کنم.» منظورش این بود که بهزودی شهید میشود. گفتیم این حرف را نزن. پرندهغیبی هم خیلی ناراحت شد. حسین در جواب گفت: «من دو سال پیش باید شهید میشدم. تا الان هم به خاطر شماها ماندم و دیگر نمیتوانم صبر کنم.» بعد به آن سوی اروند رفت. در همین لحظه هواپیماهای دشمن ساختمان اطلاعات را بمباران میکنند. حسین آقا هم میرود و چند تا از بچهها را از داخل ساختمان نجات میدهد، اما خودش بهشدت شیمیایی میشود. طوری که کل بدنش میسوزد. ایشان اگر اشتباه نکنم در عملیات خیبر هم شیمیایی و حتی به خارج اعزام شده بود. این بار، اما شدت جراحاتش به حدی بود که ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
صرفنظر از وصیتنامه حاجقاسم، خودتان شاهد بودید که ایشان شفاهی از دوستان بخواهد کنار یوسفالهی دفن شود؟💌
بله؛ بارها و بارها حاجقاسم هم به ما و هم به خانوادهاش تأکید کرده بود که حتماً او را کنار مزار شهید یوسفالهی دفن کنیم. بعد از شهادتش آقای قالیباف که به کرمان آمده بود میگفت ایشان را در یک محوطه مسقف که وسط مزار شهدا است دفن کنیم، اما ما و خانواده شهید وصیت ایشان را تذکر دادیم و خلاصه با اصرار ما، حاجقاسم همانطور که وصیت کرده بود کنار همرزمش شهید محمدحسین یوسفالهی دفن شد.
💖از حاجقاسم سلیمانی چه خاطراتی در ذهن شما نقش بسته است؟💖
حاجقاسم را نمیشود به این راحتیها و در مجال کم تعریف کرد. ایشان در رسیدگی به امور شهدا، خانوادههایشان، فرزندان شهدا و یتیمان آنقدر اهتمام داشت که زبان آدم از گفتنش قاصر است. شهید سلیمانی یک رفیقی داشت به اسم شهید توبهایها که جانباز ۷۰ درصد بود. توبهایها ساکن اصفهان بود. حاجقاسم هروقت از سوریه میآمد، اولین کاری که میکرد به او زنگ میزد. بعد میرفت پیشش. خودش ریشهایش را کوتاه میکرد، او را حمام میبرد وتر و خشکش میکرد. توبهایها چند سال پیش به شهادت رسید و تا بود، حاجقاسم او را فراموش نکرد و با همه مشغلههایی که داشت، شخصاً به او سر میزد و کارهایش را انجام میداد. حاجقاسم خودش هم اهل دل بود و به مراتبی از عرفان رسیده بود. خدا هم حال دلش را دید و او را پیش دوستان شهیدش برد.😭
این هم ازقسمت آخر مجموعه روایتگری همرزم شهید محمدحسین عزیزبا روزنانه مشرق نیوز،در شب سالگرد شهادتشون💔
ان شاالله همگی مورد توجه ویژه وخاص این شهید والامقام و شفاعتشون در هنگامه ی سخت قیامت برخوردار شویم...
🌹جهت شادی روح عرفانی وملکوتی شهیدِعارف فاتحه وصلواتی قرائت بفرمایید🙏🌹
#گفتگو_با_همرزم_شهید
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهید_عارف_محمد_حسین
ᷝᷡᷝᷝᷝ
شما دعوت شدید
,,,🍃🌸🍃🌸🍃,,,
@shahid_aref_64
🌹#خاطرات_محمدحسین🌹
#روحیه جوانمردی....
یک روز محمدحسین همه بچهها را در واحد جمع کرد و گفت بیایید با هم کشتی بگیریم 👌
برادر شهید امیری هم بود ایشان سنگین وزن بود وجثه قوی داشت🙏
قرار شد هرکس توانست همه را زمین بزند با امینی کشتی بگیرد ...
بچه ها یکی یکی مسابقه میدادند و هر که برنده میشد با نفر بعد کشتی میگرفت 🤙
ظاهراً وضعیت من از بقیه بهتر بود همه را زمین زدم و بالاخره نوبت آن شد که با آقای امیری دست و پنجه نرم کنم💪
تمام نیرو و توانم را جمع کردم چون میدانستم که حریف فردقدر و توانایی است 👌
سعی کردم با تمام تمام کشتی بگیرم ...💪
چند لحظه ای نگذشته بود که موفق شدم امیری را زمین بزنم و نفر اول شدم 👏
کشتی تمام شد و بچهها متفرق شدند حدود یک ساعت بعد برای انجام کاری با محمدحسین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ...
توی مسیر محمد حسین پرسید قبلاً کشتی میگرفتی؟
گفتم :بله
پرسید :کلاس می رفتی؟
گفتم :نه, توی مدرسه و خانه با دوستان تمرین میکردم .
گفت خیلی خوب است ..ولی نباید این کار را میکردی😔
گفتم :چه کار کردم ؟
گفت: امیری برادر شهید بود و تو نباید به این شکل جلوی جمع و زمین می زدی💔
دقت محمدحسین خیلی برایم عجیب بود
بله.. درست میگفت و آنجا بود که متوجه روحیه جوانمردی او شدم❤️
🌷نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر🌷
🌷هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر🌷
.
#شهید_محمد_حسین
#سردار_دلها_سلیمانی
.
#عید_فطر🌹
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#خاطرات محمدحسین🌹
#قطعه زمین....
محمد حسین قطعه زمینی در کرمان داشت که پدرش به او بخشیده بود و او به دلیل حضور در جبهه خیلی کم به آن سرکشی می کرد...
آخرین بار وقتی بعد از حدود یک سال به آنجا رفت و در کمال تعجب دید که یک نفر زمین را ساخته و در آن ساکن شده است
بعد از پرس و جو و تحقیق فهمید آن شخص یک نفر جهادی است
قضیه را برای من تعریف کرد ...
گفتم:خوب برو شکایت کند و از طریق دادگاه پیگیر قضیه باش
بالاخره هرچه باشد تومدارکی داری و می توانی به حقیقت برسی.
گفت: نه من نمی توانم این کار را بکنم او یک نفر جهادی است و حتماً نیازش از من بیشتر بوده است😔
هرچند نباید چنین کاری میکرد و در زمین غصبی می نشست اما حالا که چنین کرده دلم نمی آید پایش را به دادگاه بکشم عیبی ندارد من زمین را بخشیدم و گذشت کردم🌹
🌷 اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد🌷
#محمد_حسین_یوسف_الهی
#سردار_دلها_سلیمانی
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093