eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
صالح گفت: «حله داداش. ردیفه. گرفتم. سخنران چی؟ اون خیلی مهمه. هم باید سخنرانی کنه و هم برنامه قرآن به سر.» احمد گفت: «داود اینا خیلی با سخنرانی خودت حال کردن. بنظرم سه شبش خودت باش. میدونم توقع زیادی هستا. چون بالاخره جمع و جور کردن مطلب واسه منبر تو این اوضاع و شرایط سخته.» داود گفت: «به اینم فکر کردم. نه. من اون سه شب تو مراسم اصلی مسجد سخنرانی نمی‌کنم. حضور دارم. استفاده می‌کنم. اما سخنرانی نمی‌کنم.» احمد و صالح با تعجب به داود نگاه کردند. نمی‌دانستند داود چه فکری در سر دارد. داود لب باز کرد و چیزی گفت که کفِ صالح و احمد بُرید! صالح گفت: «ما قراره آخرش برگردیم تو حوزه و چشم به چشم هم‌کلاسی‌ها و بقیه آخوندا باشیم. نباید کاری کنیم که بعدا رومون نشه تو چشم کسی نگاه کنیم. بچه‌ها شاید قبول نداشته باشین اما من می‌خوام... من می‌خوام شب اول را حاج آقا سلمانی دعوت کنم! شب دوم هم سعادت‌پرور. شب سوم هم بنکدار! نظرتون چیه؟» این را گفت و لبخندی زد و یک قند انداخت در دهانش و یکی دو قلپ چایی خورد. احمد و صالح هاج و واج مانده بودند. داود اسم سه نفری آورده بود که... بگذریم. خودتان شاهد هنرنمایی و کرامت نفس این سه نفر بودید!! احمد گفت: «غافلگیر شدم. فکر نمی‌کردم دست بذاری رو اینا.» صالح گفت: «حتی ممکنه نپذیرن اما حرکتِ سمی هست که داری می‌زنی! اگه اونا بودن، عُمرا واسه ما سه نفر زنگ نمی‌زدن و دعوت نمی‌کردن.» احمد گفت: «موافقم. بذار بیان ببینن تا بدونن ما به اینجا نچسبیدیم و انحصار طلب نیستیم.» داود گفت: «بعلاوه این که هیئت اُمنا هم خوشحال میشه. بالاخره باید دو تا حرکت بزنیم که دل هیئت اُمنا یه کم نرم بشه.» فکر خوبی بود. فردا صبح حوالی ساعت 10 صبح، داود برای سلمانی زنگ زد. سلمانی تا شماره همراه داود را دید چشمانش گرد شد. گلویش را صاف کرد و مثلا خیلی سرسنگین شروع به سلام و احوال کرد. -بفرمایید! -سلام بر برادر گرامی. جناب سلمانی عزیز! -سلام علیکم. تشکر. -خوبی الحمدلله؟ چه خبر؟ -بزرگوارید. بفرمایید! -زنده باشی. غرض از مزاحمت یه زحمت براتون داشتم. -چی شده و چه کردی که وقتی گرفتار شدی، یاد ما افتادی؟ داود که از این لحن سلمانی تعجب کرده بود، به روی خودش نیاورد و گفت: «ما هر کاری بکنیم به پشت گرمی و دعای خیر شماست. چه خیر و چه شر!» سلمانی باز هم سرسنگین و حق‌به‌جانب گفت: «خب حالا بفرما ببینم چه کار داری؟» داود لبخندی زد و گفت: «تشکر. حاجی می‌خواستم اگه قابل بدونی، قدم رو چشم ما بذاری و واسه سخنرانی شب نوزدهم درخدمتتون باشیم.» سلمانی تا این حرف را شنید، انگار پنچرش کرده بودند! یک لحظه ایست کامل کرد. لحظاتی سکوت کرد و به مِن‌مِن افتاد. گفت: «شما بزرگواری آقا داود! خودتون که بحمدلله هستید اونجا. فیض بدید!» داود هم که متوجه تغییر لحن سلمانی شد و فهمید که تیرش را درست نشانه رفته، ادامه داد و گفت: «استغفرالله. تا آب باشه تیمم باطله حاج آقا! شما ماشالله سالهاست معمم هستی و تجربه اجرای شب قدرتون از من بیشتره. لطفا قبول کن و یه مسجدو خوشحال کن!» سلمانی کلا ولو شد. دیگر از سلمانیِ افاده‌ای دو دقیقه قبل خبری نبود. لحن و کلامش نرمِ نرم شده بود. گفت: «خدا حفظت کنه برادر! شما همیشه لطف داری. من خداشاهده همیشه تعریف شمارو پیش رفقا میکنم! میگم عجب ظرفیتی هست این آقا داود! ماشالله روشنفکر و بااخلاص و مردم‌دار و اهل علم. باشه داداش. چشم. انشالله خدمت می‌رسم.» داود لبخندی زد و حرفی زد که سلمانی غرق در شعف و حال خوب شد. گفت: «خوشحالم کردی. دستت درد نکنه. اگر اجازه بدی، به رسم ادب، خودم با اسنپ بیام دنبالتون!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
سلمانی فورا گفت: «ای وای خاک بر سرم. نگو برادر اینجوری! بیشتر از این شرمندم نکن که دارم آب میشم. شما خیلی بزرگواری. خودم میام. ماشین دارم. دستت درد نکنه.» داود گفت: «بسیار خوب. برم به هیئت اُمنا بگم که شما تشریف میارین تا اونا هم خوشحال بشن. امری ندارین؟» سلمانی: «عرضی نیست. در پناه خدا باشی برادر. سلام منو به رفقا... حاج احمد آقا و حاج صالح هم برسونید.» خدافظی کردند و قطع شد. خب این از اولین تیر. و یا بهتر است بگویم قوی‌ترین فتنه‌گر که با یک دعوت به منبر و احترام و اکرام، حداقل برای مدتی خنثی شد. مانده بود دل‌های سعادت و بندکدار که آن را هم باید فتح می‌کرد. راضی کردن آنها راحت‌تر بود. چون به محض این‌که داود می‌گفت حاجی سلمانی برای شب نوزدهم به مسجد ما قولِ منبر داده، آنها هم قبول می‌کردند. حال سعادت با این پیشنهاد اینقدر خوب شد که حتی در خلال حرفهایش گفت: «آقا شما چرا اگر کاری داری به منِ کمترین نمی‌گی؟ چرا تعارف می‌کنی؟ مگه من و تو با هم این حرفا رو داریم داود جان؟» داود هم جواب داد: «نه شکر خدا مشکلی نیست. به جز دوری از جمال شما که اون هم با تشریف‌فرمایی شما حل میشه!» بنکدار هم که دیگر نگویم. همان بزرگواری که چنان در قسمت اول، زیر آب داود را جلوی خلج میزد که هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد داود از عوامل بیگانه است و باید فی‌الفور مورد پیگرد قانونی قرار بگیرد! به محض شنیدن پیشنهاد داود برای سخنرانی شب 23 ماه رمضان چنان شرمنده شد که بنده خدا نزدیک بود تمام بشود! حتی گفت: «من با طلبه‌های طرح امینِ مدارس اون منطقه دوستم. حتی صفاتِ خوب و وَجَناتِ الهی شما از طریق دانش‌آموزان به رفقای ما منتقل شده. چقدر جای خالی شما در بین مربیان این نسل خالی بود.» خلاصه این سه نفر برای شبهای قدر توسط داود دعوت شدند. سه نفری که تا ذاکر این خبر را شنید، در کمال تحیّر و ناباوری گفت: «این داود یا خیلی احمق است یا اینقدر سیّاس است که نصف دیگرش زیر زمین مانده و هنوز شکوفا نشده! آخه مگه کسی رقیبانش رو تو مسجدی دعوت می‌کنه که هنوز میخِ خودش محکم نکوبیده و پادرهواست؟!» خلاصه حتی ذاکر هم در آمپاسِ شدیدِ حرکات داود مانده بود. هیئت اُمنا هم وقتی دیدند داود به‌جای این‌که بدون حرف و بحث، سه شب منبر را خودش بردارد و با کسی مشورت نکند، رفته و سه نفر روحانی معمم و کاربلد دعوت کرده، نه تنها خوشحال شدند، بلکه ذهنیت‌هایی که درباره داود داشتند، تا حدودی تلطیف شد. احمد بنر جذابی را برای پخش در فضای مجازی طراحی کرد. عکس هر سه نفر سخنران را با کیفیت بالا در بنر گذاشت و از حضور داود و مداحی صالح هیچ نگفت. بنر را علاوه بر این‌که همه‌جا و در همه گروه‌های شهر فرستادند، برای آن سه نفر هم فرستادند. صالح با گروهی که تقریبا متشکل از بیست نفر از بچه‌ها بود، کارِ دکور و فضاسازی شب قدر و شهادت امام علی را انجام دادند. یک ایستگاه صلواتی هم در خارج از مسجد تاسیس کردند و ده نفر از بچه‌ها آنجا مشغول شدند. تمام بچه‌های گروه اجرای احکام هم قرار شد مسئولیت انتظامات شب‌های قدر در بخش آقایان و حیاط مسجد و خیابان و پیاده‌روی کنار مسجد را به عهده بگیرند. چون تعدادشان برای این مسئولیت کم بود، ده دوازده نفر از بچه‌ها به آنها اضافه شدند و کار را در دست گرفتند. همه این‌ها را بگذارید کنارِ این که قرار شد هیچ کدام از بازی‌های بچه‌ها حتی در شب قدر تعطیل نشود. داود نمی‌خواست بچه‌ها به مراسم شب قدر و عزاداری امیرالمومنین علیه السلام به چشم یک هوو و تعطیل کننده بازی‌شان نگاه کنند. همه چیز سر جای خودش. تا این که خانم مهدوی و زینب با داود قرار جلسه داشتند. در جلسه خانم مهدوی گفت: «تکلیف جلسه عزاداری این گروه تئاتر و سرود خانما چی میشه؟ بنظرتون همونجا براشون مراسم بگیریم؟ منظورم مدرسه است.» داود خیلی جدی گفت: «ابدا. بعضی چیزا رو نباید از بعضی چیزا گرفت. مثلا مراسم احیای دسته جمعی رو نباید از مسجد گرفت. ما که دنبال تاسیس فرهنگ‌سرا و این چیزا نبوده و نیستیم. به‌خاطر جوّی که فعلا این‌جا علیه اون تیپ از خانما هست، گفتیم به صورت موقت برن اونجا تمرین کنند. وگرنه قرار نیست هر چی مربوط به خانماست از مسجد و حسینیه خارج کنیم.» زینب خانم گفت: «خب این خیلی حرف خوبیه. من همش نگران بودم که نکنه یه چیزی در کنار مسجد بتراشیم و بعدا دیگه نتونیم جمعش کنیم.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
داود گفت: «ابدا. مدرسه فقط برای تمرین و اجرای سرود و تئاتر خانماست. چون می‌خوایم راحت باشن و با شما سه بزرگوار در ارتباط باشن. وگرنه مراسم احیای مسجد باید در خود مسجد و با حضور همه اقشار باید انجام بشه. اصلا لطف و قشنگیِ مراسم احیا به همین دورِ هم بودنش هست.» در طرف مقابل، گروه نرجس هم حسابی مشغول بود که در مراسم احیای شب‌های قدر، کم نگذارد. آنها هم تقسیم کار کرده بودند. یک الهه را مسئول فروش کتا‌ب‌ها کردند و الباقی قرار گذاشتند که هم انتظامات خواهران را بعهده بگیرند و هم امر به معروف و نهی از منکر کنند. انگار فقط همین دو کار از آنها ساخته بود. نه طراوتی. نه تنوعی. نه ایده و خلاقیتی. هیچ! گروه نرجس شروع به فضاسازی کرد. اما به سبک خود نرجس. رفتند و پنجاه تا عکس از لحظه شهادت شهدا و قطعه قطعه شدن آنها و عکس‌هایی که مملو از خون و جنایت صدام یزید کافر علیه شهدا و مردم بود، در دیوار منتهی به درِ ورود بانوان و همچنین قسمت بانوان صحنِ مسجد نصب کردند. عکس شهیدی که سر نداشت و خون تازه از گلویش می‌جوشید! عکس شهیدی که دو دستش قطع شده بود و داشت دست و پا میزد. عکس شهیدی که بدنش به دو نیم تقسیم شده بود و هر کدام به یک طرف افتاده بود. عکس شهیدی که زیر تانک قطعه قطعه شده بود و... این همه شهدا عکس و وصیت‌نامه خوشکل دارند اما هیچ خبری از آن عکس‌های آسمانی و نورانی که دل انسان را جلا میدهد و آدم دلش میخواهد ساعت‌ها سرِپا بایستد و به جمالش خیره شود، نه تنها نبود. بلکه زیرِ همه عکس‌های خونین و ترسناک، شعارهایی نوشته بودند که... مثلا نوشته بودند «حجاب، میراث شهدا» ، «بی‌حجاب، محتاج نگاه» ، «بی‌حجاب، شرمنده خون شهدا» ، «ای مرد! غیرتت کو؟!» ، «با بی‌حجابی، پا روی خون شهدا نگذاریم» ، «شهدا شرمنده‌ایم» و... الهه هم که از بس کتابهای غرفه‌اش را تورق کرده بود، حوصله‌اش سررفته بود و نشسته و منتظر یک هم صحبت بود که سمانه وارد شد. سمانه عجله داشت و آمده بود دنبال سوزن‌ته‌گرد برای چسباندن بقیه پوسترها. همین طور که در کمد دنبال سوزن‌ته‌گرد می‌گشت، الهه دید که سمانه چند تا پوستر را گذاشته روی میز تا وقتی سوزن‌ها را پیدا کرد، بردارد و برود. پوستر اولی را دید. دید عکس یک ماشین کشیده که روی آن چادر مخصوص خودرو کشیده شده و زیر آن عکس نوشته«متعجبم از کسی که برای ماشینش، محافظ و چادر نصب می‌کند اما همسرش را در برابر چشم‌های نامحرمان بدون محافظ و چادر رها می‌کند!» الهه شاید منظوری هم نداشت اما رو به سمانه کرد و گفت: «سمانه جون!» -چیه؟ -یه چیزی بپرسم؟ -زود باش. کار دارم. این سوزن‌ته‌گردا کو؟ کجا گذاشتی؟ -سمانه تو بابات ماشین داره؟ -آره. پژو داریم. چطور؟ -منم بابام ماشین داره. سمند داریم. شما برای ماشینتون چادر مخصوص ماشین خریدین؟ -نه. چادرِ خودرو نداریم. شما دارین؟ -نه والا. ما هم نداریم. لابد پارکینگ سرپوشیده دارین. درسته؟ -نه بابا! کدوم پارکینگ سر پوشیده؟ تو محوطه مجتمعمون پارک می‌کنیم. حالا چی شده مگه؟ -هیچی. ما هم پارکینگ نداریم. تو کوچه پارک می‌کنیم. -ایناش پیداش کردم. خب حالا چرا اینا رو پرسیدی؟ چیزی شده؟ -نود و نه درصد مردم همینن. مثل من و تو. نه پارکینگ دارن و نه ماشینشون چادر مخصوص داره. خیلی هم ماشینشون رو دوس دارن. -الهه حالت خوبه؟ بگم برات چایی نبات بیارن؟ -خوبم. نه دستت درد نکنه. برو دیرت نشه. پوسترت یادت نره برداری! -باشه. فعلا. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت شانزدهم مراسم معنوی لیالی قدر شروع شد. با این تفاوت که آن سال، مسجدالرسول شاهد حضور چشم‌گیر والدین در مراسم شب‌های قدر بود. هرکدام که وارد مسجد می‌شد، می‌دید که داود با لباس روحانیت و مرتّب، در حیاط مسجد ایستاده و با گشاده‌رویی به مردم خوش‌آمدگویی می‌کند. بعضی والدین خودشان را معرفی می‌کردند و بابت زحماتی که داود برای بچه‌ها می‌کشد از او تشکر می‌کردند. آشپزخانه یا همان آبدارخانه مسجد هم که ماشاءالله به همت المیراخانم و خانم مهدوی و زینب خانم و سایر خانم‌ها اینقدر روبه‌راه و آباد و مملو از پذیرایی‌ها و نذورات خوشمزه بود که حد و حساب نداشت. از زولبیا و بامیه و چایی و شربت گرفته تا حلوا و کیک فنجونی و... المیرا آن شب موفق شده بود الهام را هم با خود بیاورد. الهام به زینب و مادرش قول داده بود که اگر نرجس یا بچه‌هایش به او گیر دادند، حرفی نزند و مثل کدبانوها فقط برای امام علی خدمت کند. چادرش را درآورده بود و زینب خانم او را مسئول تزیین کردن روی حلواها کرده بود. الهام هم به کمک عسل و غزل که دیگر از بچه‌های گروه تئاترش شده بودند، به تزیین روی حلواها مشغول بودند. المیرا حتی از بچه‌های ایستگاه صلواتی غافل نبود و به محض کم آوردن شربت و چایی در آنجا فورا شارژشان می‌کرد و نمی‌گذاشت شرمنده مردم بشوند. زینب که حواسش به همه‌جا و همه‌کس بود به یکی از خانم‌ها گفت: «حواستون به دخترایی که واسه انتظامات سرِپا ایستادند باشه. اول از اینا پذیرایی کنین.» سپس زینب خانم یک سینی کوچک برداشت و چندتا زولبیا و بامیه و یک کاسه حلوا و یه لیوان چایی داغ و یه لیوان شربت گذاشت در سینی و به یکی از خانم‌ها داد و گفت: «اینو برسون به نرجس خانم. ببین چیزی کم و کسر نداشته باشن.» آن خانم هم رفت و نرجس را وسط بچه‌هایش دید. دید که مشغول است و در غرفه کتاب برای یکی دو تا از خانم‌ها درباره یک کتاب توضیح می‌دهد. وارد شد و به نرجس سلام کرد و سینی را بااحترام به او داد و رفت. در آشپزخانه، الهام رو به زینب‌خانم کرد و با لحنی که مثلا خیلی هم مهم نیست و من فقط به‌خاطر ثوابش تذکر می‌دهم گفت: «حاج آقا همش سر پا ایستاده‌ها. کاش یه سینی کوچیک هم برسونین به این بنده‌خدا!» زینب‌خانم هم که دید الهام راست می‌گوید، گفت: «آره آره. حواسم هست. باشه. بذار یکی از انتظامات پسرا که اومد، یه سینی هم می‌فرستم واسه حاج‌آقا.» الهام گفت: «آره دیگه. بنده‌خدا ... خیلی دارن ... زحمت و اینا ... بنده خدا ...» زینب نگاهی به الهام کرد و گفت: «گرفتم الهام جون! باشه. حواسم هست. شما بفرما سرِ کارِت.» الهام گفت: «کلی گفتم... باشه... » بخاطر این که از زیر نگاه‌های دقیق و حساس زینب خانم فرار کند، فورا رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان! کو دارچینا؟ این حلواها بازم دارچین می‌خوان.» المیرا هم جوری که زینب نشنود، سرش را نزدیک گوش الهام کرد و خیلی جدی و با ته‌چاشنی از اخم به الهام گفت: «تو جیبِ آقا داوده! ... دختره ور پریده! سرِت به کارِت باشه.» الهام که از بس خودش را به زور نگه داشته بود که سوتی ندهد، و از یک طرف دیگر هم داشت می‌ترکید از خنده، رو به المیرا گفت: «خُبالا. چه گفتم مگه؟ اَه ... همش فکر بد می‌کنی!» المیرا چنان چشم‌غُره‌ای به الهام زد که الهام سرش را انداخت پایین و به دارچین و حلواها مشغول شد. مراسم بچه‌ها شروع شد. تعداد زیادی بچه‌پسر در مسجد نشسته بودند و قرار بود یک ساعت اول، برنامه مال آنها باشد. خب طبق قراری که داود مشخص کرده بود، برنامه با قرائت آیات قرآن توسط یکی از بچه‌ها آغاز شد. سپس احمد یک ربع درباره شب‌قدر و فلسفه قرآن به سر گرفتن و نزول قرآن حرف زد. بعدش مسابقه حضوری برگزار شد. پانزده‌تا سوال مطرح شد و به کسانی که جواب درست دادند جوایز ساده‌ای دادند. بعدش صالح شروع به مداحی کرد و یک ربع سینه‌زنی کردند. آخرسر هم نوبت داود شد. خب در آن مراسم که اسمش مراسم احیای نوجوانان بود، والدین و سایر مردم هم حضور داشتند. داود به روی سِن رفت و با همان حالت ایستاده شروع به سخنرانی کرد. -خب مراسم خوبی بود. دست بچه‌هایی که کمک کردند و الان هم دارن خدمت می‌کنن و همچنین احمدآقا و آقاصالح و بچه‌های گروهشون درد نکنه. از شما هم ممنونیم که تشریف آوردید و دوستاتون هم با خودتون آوردید. خب حالا یه سوال مهم! شما چقدر با حقیقت video game ها یا همون بازی‌های ویدئویی آشنا هستید؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
با این سوال، سخنش را آغاز کرد. بعد از این که هرکس هرچیزی که بلد بود گفت، خودِ داود شروع کرد و ده دقیقه درباره آن حرف زد. شاید در کل آن ماه رمضان و از زمان حضور داود در آن مسجد، این تنها دقایقی در مسجد بود که اینقدر همه ساکت و شش‌دانگ نشسته بودند و گوش می‌دادند. داود اینقدر ساده و مختصر و دقیق و منصفانه درباره این موضوع حرف زد، که وقتی می‌خواست صحبتش را تمام کند، با اعتراض بچه‌ها و مردم روبرو شد و مجبور شد ده دقیقه دیگر هم ادامه بدهد. تا این که کم‌کم سر و کله مهمانان و سخنران جلسه احیای بزرگ‌ترها پیدا شد. داود همان‌طور که میکروفن در دست داشت، در هر سه شب، با احترام هرچه تمام‌تر از سلمانی در شب نوزدهم، از سعادت در شب بیست و یکم و از بنکدار در شب بیست و سوم دعوت کرد که آن سه نفر را مدیون ادب و احترامش کرد. البته حواسش بود که تعریف‌هایش تملق‌آمیز نباشد. بعد از این که سخنران هر شب بالای منبر می‌رفت، یک صندلی دمِ درِ صحن مسجد گذاشته بودند و داود روی آن می‌نشست و خودش در جلسه حضور داشت. نه این‌که غیبش بزند و نفهمد که در جلسه چه گذشته است! می‌نشست و استفاده می‌کرد و این کار را برای خودش کسر شان و یا اتلاف وقت نمی‌دانست. شب اول به خوبی و خوشی گذشت. با این که در مسجد احیا برگزار شد، اما بازی بچه‌ها تعطیل نشد. با کنترل بیشتر از سوی احمد و صالح و بچه‌های اجرای احکام، پسران در حال و هوای خودشان سیر کردند و کسی مانع آنها نشد. اما در شب دوم، یعنی شب بیست و یکم ماه رمضان، تا مراسم احیای بچه‌ها و سخنرانی کوتاه داود تمام شد، یکی از بچه‌ها با عجله آمد سراغ داود و درِ گوشش گفت: «آقا داود! قسمتِ خانما دعوا شده! خانم مهدوی گفتن هر چه زودتر بیا!» داود به طوری که کسی متوجه نشود و حساسیت به وجود نیاید، بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ حالا کی بود؟ دقیقا زمانی که سعادت‌پرور منبر رفته بود و قاعدتا داود باید روی صندلی دمِ در می‌نشست. بلند شد و رفت در حیاط مسجد ببیند چه خبر است؟! داود دید مامان غزل و عسل با خواهرش که از خودِ مامانه سر و وضعش ناجورتر بود، گیرِ سمانه افتادند و هرچه زینب خانم و خانم مهدوی تلاش برای آرام کردن آنها دارند، موفق نیستند. همان لحظه، حاجی مهدوی هم آمد. بدبختی روزگار این بود که همان لحظه ذاکر هم از راه رسید. ذاکر تا از راه رسید، بدون این‌که بداند چه خبر است و چه شده؟ شروع کرد با لحن خودش به آن دو زن توپیدن! -مسجد پیداتون شده! با این سر و شکلتون! چیه؟ چرا مسجدو گذاشتین رو سرِتون! آن دو خانم که از این حرف ذاکر خیلی تعجب کرده بودند، به ذاکر گفتند: «آقا مگه اصلا شما بودین و دیدین که چه شده؟ چرا وقتی از چیزی خبر ندارین، قضاوت می‌کنین؟» ذاکر به آنها بی‌اهمیتی کرد و رو به سمانه گفت: «چی شده خواهر؟ حرف گوش نمیدن؟!» سمانه هم نه پیش گذاشت و نه پَس! گفت: «هر چی به این خانما گفتم لطفا مراعات کنین و حالا که اومدین مسجد، لاکِ ناخُنتون رو پاک کنین! موهاتون درست کنین! چادر رنگی که دارین، دورِ خودتون نندازین! اینجا مادرشهید حضور داره! همسر و دختر شهید حضور داره! چرا اینقدر عطر زدین؟ چرا مثل شبی که می‌خواین بین عروسی، اومدین مسجد؟ قبول نمیکنن که نمیکنن!» خاله غزل و عسل گفت: «اولا اینجوری نگفتی و به ما گفتی بی‌حیا! دوما نگفتی چادرو گفتی لَچَک! سوما نگفتی ناخن و گفتی چنگ و چنگال! تو اول برو ادبیاتت درست کن اُمُل خانم! دیگه همینم مونده که تویِ دختر سیبیلو وایسی اینجا و به من تذکر بدی!» خاله غزل تا این حرف را زد، ذاکر عصبانی شد و دستش را به طرف درِ مسجد دراز کرد و رو به آن دو تا خانم گفت: «دهنتو ببند! گفتم دهنتو ببند! بفرما بیرون! اینجا جای شما نیست! خونه خدا پاکه. جای شماها اینجا نیست. بفرما گفتم! میری یا بگم بندازنت بیرون؟» داود فورا رو به ذاکر گفت: «آقا نگید اینجوری! مسجد جای همه است. میشه شما بفرمایین داخل؟ من حلش می‌کنم. ازتون خواهش می‌کنم بفرما داخل!» سپس رو کرد به سمانه و گفت: «خانم شما هم میشه بفرمایید! بفرمایید من با این دو تا خانم صحبت می‌کنم!» رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «حاج خانم لطفا این خواهرمون رو راهنمایی کنین داخل! من با این خانما گفتگو می‌کنم!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
ذاکر تا کلمه گفتگو را شنید، با عصبانیت رو به داود گفت: «چی‌چی رو گفتگو می‌کنم؟ خدا لعنت کنه اونی که تخمِ لَقِ گفتگو و تمدن‌ها و آزادی و این چیزا انداخت تو دهن مردم! که الان آخوندِ جوون و مجرد ما هم به منِ هیئت اُمنا بگه تو برو داخل تا با این چند تا گفتگو کنیم و رفع و رجوعش کنم! ولمون کن بابا! تو اگه عرضه داشتی و چیزی بارِت بود، چهارتا آیه قرآن و حدیث و سیره شهدا به این بچه‌های تُخمِ‌نابسم‌الله یاد میدادی! مبانی بهشون یاد میدادی. نه این که بیفتی وسط و ژینگولک بازی دربیاری!» حاجی مهدوی با تندی و جدیت به ذاکر گفت: «مراقب حرف زدنت باش آقا ذاکر! اگه این آقا داود الان اینجا نبود و زیر پر و بال چهارتا بچه و نوجوون نمی‌گرفت، الان به جز خودمون ده بیست نفر، پشه هم پر نمیزد.» ذاکر گفت: «می‌خوامم پر نزنه! جذب حداکثری به چه قیمت؟ به قیمت تماسح و تساهل با این بی‌حجاب‌های از خدا بی‌خبر؟ نخواستیم آقا! نخواستیم! پس تو حوزه چی به این یاد دادن خداوکیلی؟» مامان غزل و عسل تا این حرف را شنید، خیلی عصبانی شدند. مامانه گفت: «مگه شما صاحابِ اینجایی؟ اصلا من اینجا هرطور دلم بخواد میگردم. اصلا مگه خدا نامحرمه؟ من تو خیابونا چیزی سرم نمیدازم. اما تو این مسجد به خاطر بچه‌م و به خاطر این حاج آقا این شالو انداختم رو سرم. اینم دیگه رو سرم نمیدازم.» بدترین اتفاقی که میشد از آن ترسید، رخ داد و آن خانم، این را گفت و شالش را برداشت و پیچاند دورِ دستش! مانتویی که پوشیده بود دکمه نداشت و اندکی هم در ناحیه دست‌هایش حالتِ شیشه‌ای مانند داشت. به خاطر همین، سر و وضعش خیلی بدتر شد. لحظه به لحظه که می‌گذشت، به التهاب مسجد افزوده میشد و کم‌کم خانم‌هایی که داخل بودند، با شنیدن سر و صدا بلند شدند و به حیاط مسجد آمدند. تدریجا جمعیت خانم‌ها بیشتر شد. همان لحظه، گل بود به سبزه نیز آراسته شد و سر و کله نرجس هم پیدا شد. نرجس تا وضعیت را آنگونه دید، به همه بچه‌هایش گفت شروع کنند و این شعار را با هم سر بدهند: «مرگ بر بی‌حجاب!» دخترانش که تقریبا ده پانزده نفر بودند شروع کردند و با هیجان هر چه بیشتر، این شعار را سردادند. از طرف دیگر، ذاکر هم فورا دوید و درِ مسجد را بست و گفت: «الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما را روشن کنه!» البته آن دو تا خانم هم بیکار نبودند و شروع کردند به شعار دادن. و تعدادی از مادرانی که با آنها هم تیپ و قیافه بودند از آنها حمایت کردند و شعار آنها را تکرار کردند. اما متاسفانه شعار آنها جنبه سیاسی به خود گرفت و همه چیز را خراب‌تر کرد. آنها شعار سر دادند: «زن-زندگی-آزادی!» چشم‌تان روز بد نبیند. بگذارید غائله را از جایی روایت کنم که... با کمال صدها افسوس، فیلم آن شب و چند دقیقه بحرانی که داود دچارش شده بود، سر از پیجِ معاندین درآورد. خاله غزل و عسل یواشکی از کل آن ماجرا فیلم گرفته بود و لحظه به لحظه را گزارش میداد. حتی فیلم لحظه‌ای که خواهرش برای این‌که از شرّ ذاکر خلاص شود و دو نفرشان از مسجد بزنند بیرون، از درِ مسجد رفت بالا و خودش را به آن طرف رساند و همه هم برایش سوت و کف زدند و شعار زن-زندگی-آزادی سر دادند. کِی؟ شب شهادت امیر مومنان علی علیه السلام! حتی تا اینجای کار هم خیلی حساس نبود. هر چند کار خیلی بدی بود و کلیپش در همان شب، کل سایت‌ها و پِیج‌های ضدانقلاب را برداشت. اما مصیبت ماجرا آنجا بود که خاله نُخاله غزل و عسل، داود را به عنوان قهرمان ماجرا معرفی کرد و اینگونه گزارش داد: -سلام به همگی. شب بیست و یکم رمضونه. اومدیم مسجد اما این یارو(ذاکر) به ما توهین میکنه و نمیذاره بریم داخل. ما هم شالامونو از قصد برداشتیم. اینا(نرجس و بچه‌هاش) دارن علیه ما شعار میدن و آرزوی مرگ ما رو دارن! دمِ خانمایی گرم که اومدن و دارن شعار میدن و زن-زندگی-آزادی سر دادن. آهان. اینم بگم که تنها کسی که از ما حمایت کرد و جلوی این ریشویِ بداخلاق و بی‌ادب وایساد، این حاج‌آقاست که اسمش آقا داوده اما بچه‌ها از بس دوسش دارن بهش میگن دیوید! ببینین! این(ذاکر) داره چطوری به آقا دیوید توهین میکنه و به ما هم توهین میکنه؟! @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
خاله غزل و عسل، بعد از این که توانست با خواهرش از دیوار مسجد بالا بروند و تا قبل از آمدن پلیس، بزنند بیرون، در ماشین کنار پارکی ایستاده بودند که فورا شروع کرد و فیلمی که گرفته بود را برای همه‌کس و همه‌جا فرستاد. کسی خبر نداشت اما خاله غزل و عسل که اسمش فرانک بود، ادمین یکی از پیج‌های هنریِ توییتر بود و بخاطر این که مثلا از داود حمایت کرده باشد، همان لحظه هشتکی تولید کرد و آن چندثانیه‌ای که داود به ذاکر انتقاد کرده بود و مثلا جلوی او ایستاده بود را با این هشتک‌ها شِیر کرد: «-تنها-نیست» «-تنها-نیست» «-حامی-زن-زندگی-آزادی» «-جای-همه-است» «-به-مردم-پیوستند» فرانک یا خبر داشت یا نداشت، یا خواسته بود یا ناخواسته، اما این خیلی برای داود بد شد. خیلی. هرچقدر بگویم کم است. مخصوصا وقتی گزارشگر شبکه معاند، می‌خواست کل فیلم را در چندین نوبت پخش و تحلیل کند، اینگونه آغاز کرد: و اما بشنوید از آخوندِ جوان و شجاعی که برخلاف دیگر هم‌مسلک‌هایش، جلوی گروه‌های ضدمردمی ایستاد و در شب قدر، از حامیان انقلاب(!) زن-زندگی-آزادی حمایت کرد. آقا داود... یا همون آقا دیوید! آخوندِ مسجدالرسول ... مثل بمب صدا کرد. بمبی که هر لحظه صدای انفجار و تیر و ترکشش بیشتر و بیشتر میشد. تا جایی که داود دو شب خواب و خوراک نداشت. تا این که روز بیست و دوم ماه رمضان، یعنی همان روزی که غروبش باید همه چیز را برای شبِ احیای بیست و سوم آماده می‌کردند، گوشی داود زنگ خورد. داود تا سراغ گوشی رفت، خشکش زد. تا آن روز و آن ساعت، هر کسی به او زنگ میزد، شماره‌اش می‌افتاد و او هم برمیداشت و جواب میداد. اما آن لحظه، شماره‌ای نیفتاده بود و گوشی‌اش داشت زنگ می‌خورد! استرس گرفت. نمی‌دانست بردارد یا نه؟ روی صفحه گوشی‌اش نوشته بود «شماره خصوصی!» و این یعنی کار بیخ پیدا کرده و ... یا حضرت عباس!! @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هفدهم 🔺 [-الو. سلام علیکم -سلام. خدا قوت. طاعاتتون قبول! -تشکر. از شما هم قبول باشه ان‌شاءالله. -ممنون. آقا داود. درسته؟ -بله. درخدمتم. -خدمت از ماست حاج آقا. فرصت دارین حضورا چند دقیقه‌ای درخدمتتون باشیم؟ البته می‌دونم که مشغول امور تبلیغی هستین و ماشالله موفق هم هستین و سرتون این روزا حسابی شلوغه! -خواهش می‌کنم. بله. میشه خودتون معرفی کنید؟ -بله. حتما. بنده کوچیک شما مظفری هستم. آدرس یکی از دفاترمون رو خدمتتون میدم. ان‌شاءالله فردا یا فرداشب... هر طور خودتون صلاح بدونین و فرصت داشته باشین، درخدمتتون باشیم. البته اینم بگم که دوس دارم یه افطاری ما را قابل بدونین. -نه بابا. این چه حرفیه؟ شما بزرگوارین. من هر ساعتی بگین میام. مشکلی ندارم. یکی رو اینجا جای خودم می‌ذارم. -خیلی هم عالی. پس اگه موافق باشین، برای یک ساعت قبل از افطار درخدمتتون باشیم. یه لقمه افطار ساده پیش ما باشین تا در ثوابش شریک بشیم. -حتما. خواهش می‌کنم. فقط می‌تونم بپرسم موضوع چیه؟ تا با آمادگی بیشتری بیام. -موضوع خاصی نیست. انتقال تجارب و یه گپ و گفت خودمونی. هیچ جای نگرانی نیست. -چشم. پس لطفا آدرس دفترتون رو بفرمایید.] 🔺 داود آدرس دفتر آن بنده خدایی که خودش را مظفری معرفی کرده بود را در گوشه‌ای یادداشت کرد. ذهنش خیلی مشغول شده بود. دیگر آن خنده ساده و همیشگی بر لبانش نبود. مرتب به گوشه‌ای خیره می‌شد. خیلی کار روی زمین مانده بود. چرا که هم شب سوم احیا را در پیش داشتند و هم جمعیت خیلی زیادی آن شب قرار بود در مراسم شرکت کنند. اما ذهن داود به خاطر هجمه سنگینی که در فضای مجازی علیه او شکل گرفته بود، حسابی مشغول شده بود. انسان ضعیفی نبود اما چون تجربه اولش بود و هجمه‌ها هم بی‌سابقه بود، نیاز به زمان داشت تا بتواند خودش را جمع و جور کند. حتی می‌شنید که پشت سرش حرف میزنند و آرام با نگاهشان او را دنبال می‌کنند. سومین شب قدر شد و داود آن شب نتوانست قسمت سوم بحثش را در احیای بچه‌ها ارائه کند. با این که خیلی بچه‌ها مشتاق بودند، اما داود با گفتن جمله«آمادگی ندارم. باشه سر فرصت!» آن‌ها را رفع و رجوع ‌کرد. از طرف دیگر، بخاطر بازتاب خیلی وسیع و بدی که آن کلیپ در فضای مجازی داشت، شب بیست و سوم سه برابر شب‌های دیگر جمعیت آمده بود. حالا یا آمده بودند ببینند چه خبر است و آن آخوند که در فضای مجازی و شبکه‌های بیگانه سر و صدا کرده کیست؟ یا هر چه! خلاصه آن شب خیلی شلوغ شده بود. از همه تیپ‌ها. مخصوصا تیپ‌هایی که مسجدی نبودند و سر و شکل آنها فرق داشت. بنکدار وقتی وارد جلسه شد، داود استقبال خوبی از او کرد. او را از وسط جمعیت عبور داد و بالا برد و بنکدار هم شروع به سخنرانی کرد. هنوز دقایقی از سخنرانی بنکدار نگذشته بود که داود و مردم دیدند یهو بندکدار از روی منبر بلند شد و طلب صلوات کرد. وقتی داود برگشت ببیند چه خبر شده؟ با صحنه‌ای مواجه شد که... در چشمش اشک شوق حلقه زد. بخاطر شدت اشک، جلویش را نمی‌دید. دید حاج آقا خلج جلو افتاده و با ده دوازده نفر از طلبه‌ها و روحانیون وارد مجلس شدند. برای کسانی که طلبه نیستند، و یا ناخواسته اسمشان سر زبان‌ها نیفتاده، و ناخواسته بدنام نشده‌اند، دلشان در طی یک تماس تلفنیِ محترمانه نلرزیده و زانویشان شل نشده، درک این صحنه که استاد... مراد و بزرگ و مدیر انسان، تصمیم بگیرد علی‌رغم درد زانو و میگرن، در شب قدر، جلوی چشم مردم، دست کلی آخوند و طلبه را بگیرد و وارد مجلسی شود که تو برای احترام به حضار و مجلس احیای شب قدر دمِ در نشسته‌ای اما همه دارن یک‌جور خاصی به تو نگاه می‌کنند... درک و توصیف این صحنه خیلی سخت است. سخت است که بگویم آن لحظه دل داود یک بغل می‌خواست. که دید جلوی همه جمعیتی که حتی در حیاط مسجد نشسته بودند و هزاران نفر آدم جمع شده بودند، حاج آقا خلج تا به داود رسید، با لبخندی پر مِهر، آغوشش را باز کرد و جلوی همه داود را در بغل گرفت و لحظاتی داود را از بغلش جدا نکرد. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
شاید صدها نفر، دوربین‌های تلفن همراهشان را روشن کرده و از آن صحنه فیلم می‌گرفتند. از صحنه‌ای که عالم و بزرگ یک شهر، در جلسه احیایِ طلبه‌ای شرکت کرده که رادیوهای بیگانه و رسانه‌های معاند خیلی دلشان می‌خواهد او را عَلَم کنند و او را به سر دیگر روحانیون و علما بکوبند! وسط سیلابِ صلواتِ جمعیت، وقتی داود از بغل حاج‌آقا جدا شد اما هنوز بوی عطر گل‌نرگس حاج‌آقا خلج را می‌داد، تعارف کرد که حاج‌آقا را به صدر مجلس ببرد. اما حاج آقا خلج قبول نکرد. فورا حاجی مهدوی یک صندلی آورد و آن را کنار صندلی داود گذاشت و حاج آقا خلج، کنارِ داود، دمِ در نشستند و به مردم خوش‌آمد ‌گفتند. حاجی محمودی درِ گوشِ ذاکر گفت: «این دیگه چه مدلیه؟ چرا حاجی خلج نیومد بالای مجلس؟ چرا کنارِ ما ننشست؟» ذاکر که اگر کاردش میزدی خونش درنمی‌آمد با حرص و عصبانیت گفت: «اومده که بگه این بچه تحت حمایت خودمه! اومده بگه اگه کسی چپ‌چپ به این نگاه کرد با من طرفه! اومده بگه تاییدش می‌کنم و جای نگرانی نیست! اومده بگه داود از خودمونه!» داود که اصلا در این عوالم نبود. صورتش را زیر عبایش گرفته بود و قادر به کنترل گریه‌هایش نبود. مجلس ساکت بود و همه به طرف بنکدار نگاه می‌کردند و منتظر ادامه منبر بودند. که حاجی خلج، دست راستش را آرام از عبا خارج کرد و آرام روی زانوی داود گذاشت. یعنی «آروم باش پسر! آروم باش. خودتو کنترل کن. درست میشه.» داود هم آرام گرفت. بنکدار منبر را ادامه داد: «برای کوچکی همچون من خیلی سخته که در جمعی سخنرانی کنم که علما حضور دارند. مخصوصا این که استاد بزرگ و مجتهد عالی‌قدری شرف حضور داشته باشن که استاد اساتید ما و استاد چندین نسل از علمای این خطه بوده و هستند. کسب اجازه می‌کنم از این استاد فرزانه...» بعد از منبر و مراسم احیا، المیرا خانم و زینب خانم و خانم مهدوی و... سفره ساده سحری در حجره دیوید انداختند و همه روحانیون و حاج آقا خلج را دعوت کردند. حاجی خلج هم خیلی کریمانه پذیرفت و وارد حجره دیوید شد. حجره‌ای که تا یک ساعت قبل از آن، بچه‌ها آنجا را کرده بودند مثل بازار شام! با دو سه تا مانیتور. حاجی نشست و همه هم اطرافش نشستند و سحری خوردند. داود درِ گوش حاجی گفت: «بزرگی کردین. اصلا فکرش نمی‌کردم شما تشریف بیارین. حتی محال بود یه روز تصور کنم که شما تو این حجره قبول زحمت کنین و سحری بخورین. مخصوصا با کسالتی که دارین. تا عمر دارم مدیونتونم.» حاجی خلج هم سرش را به طرف داود کج کرد و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر و عزت و آبرو گرفتم واسه همچین شبی. اگه این پا و کمر و سر و دست و جانم یاری نکنه که خودمو به موقع برسونم و پیشِ تو بشینم و به مردم خوشامدگویی کنم، میخوام هم اصلا نباشه و اینا رو نداشته باشم.» سحری را خوردند و همانجا نماز صبح را به جماعت اقامه کردند. وقتی ماشین را آوردند درِ مسجد که حاجی خلج سوار بشود و برود، حاجی همه را راهی کرد و رفتند و خودش ماند و داود. به داود گفت: «ببین پسرم! پیرمردا و پیرزن‌ها و متدینینی که در طول سال در مسجد حضور دارن، مسجد شده خونه دومشون. یه حق آب و گل واسه خودشون قائلند. بندگان خدا چون سنشون زیاده و یا یه کم ممکنه تند برخورد کنند، دلیل نمیشه که بگیم همیشه ناحق میگن. تو باید اول با اینا میبستی. ببین! یه چیزی بهت میگم، آویزه گوشِت کن. همه چیز تو این مملکت، بستنی هست. ینی باید بری ببندی. اگه میخوای کمتر مزاحمت بشن، باید قبلش بری دمِ چار نفرو ببینی. نظرشونو جلب کنی. اعتمادشون جلب کنی. بفهمن که از خودشونی. بفهمن که نیتت خیره. متوجه بشن که کارِت درسته. نه این که یهو لخت شی و بپری تو استخرِ حوادث!» داود که انگار داشت آبِ حیات از کلام حاجی خلج می‌نوشید، شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و گوش می‌داد. -آدمایی مثل تو حواسشون به ظرفیت‌های بچه‎‌های خودمون نیست. همینایی که تو اسمشون میذاری افراطی و تند و جوشی و از این دست کلمات، والله همیشه هم غلط نمیگن. همیشه هم اشتباه نمی‌کنن. تو چرا اول با اینا ننشستی؟ تو چرا اول با اینا دمخور و دوست نشدی؟ چرا ظرفیت ایجاد نکردی؟ یهو یه عالمه بچه ریختی رو دلِ اینا؟ خب این بچه‌ها بی‌کَس و کار نیستن. پدر و مادر و خواهرایی دارن که یواش یواش سر و کلشون به مسجد پیدا میشه. خیلی هم خوب. کسی نمیگه بده. ولی اینا چی میشن؟ بچه‌های جوون‌تر خودمون که یه عمر تو مسجد هستن و هیئت اُمنای خودمون چی میشن؟ داود سرش را پایین انداخته بود و فقط می‌آموخت. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-ماشالله همتون فقط فکر جذب لاکچری‌ها و از ما بهترونید. ببخشید پس تکلیف این دخترخانمای باحیا و چادری چی میشه؟ اینو کی جذبش کنه؟ این دل و دماغ نداره؟ نباید بهش توجه بشه؟ نباید دخترای خودمون که یه عمر با چادر حضرت زهرا زندگی کردن و اهل تبرج و این چیزا نبودن، نباید یکی به فکر گل دادن به اینا باشه؟ چرا همتون ریختین تو مترو و خیابون و پیاده‌رو و فلان و بهمان، مرتب به خانمای اونجوری گل و جایزه میدین؟ چرا ده‌تا گل از اونا خوشکل‌تر و خوش‌بوتر به دخترخانمای چادری و محجبه خودمون نمیدین؟ حواست به اینا باشه. برنامه برای پسرا داری، خیلی هم خوبه. اما حواست به دخترا هم باشه. داود فقط نگاه! -پس دو تا چیز یاد بگیر. خیلی به دردت می‌خوره. البته اشکال از من و امثال منم هستا. کاش به جای این که مرتب برای شماها تو حوزه درس اخلاق بذاریم و چهارشنبه‌ها سفت و سخت، حضور و غیاب کنیم که همه تو درس اخلاق شرکت کنن، کاش این چیزا را یادتون داده بودیم. کاش یه گوشه‌ای دور هم جمع شده بودیم و مردم‌داری یاد گرفته بودیم. کاش من یادم بود و بهتون این چیزا رو زودتر می‌گفتم. منم مقصرم. ما هم مقصریم. اما... اجمالا این دو تا نکته رو بگم و برم... یکی این که در کنار تعامل و اثرگذاری رو بقیه مردم، از بچه‌های خودمون هم غافل نشو! همین خانم‌چادریا و پسر مذهبیا. نگو اینا همیشه هستن و مهم نیست! خیلی هم مهم‌اند. از اینا غافل نشو که قافیه رو می‌بازیم. به قول رهبر معظم انقلاب، اینا موقع خطر از انقلاب دفاع می‌کنن و جلوی گلوله سینه ستبر می‌کنن. دوم این که ظرفیت‌سازی. اگه قراره مسجدِ خونه خدا، بشه پناه‌گاهِ دختر و پسرایی که تیپ و قیافشون با من و تو فرق داره، باید اول از همه، ظرفیتشو ایجاد کنی. باید اول از همه، ذهن و شعاع دیدِ متدینین و هیئت اُمنا را توسعه بدی. تا فکر نکنن کار داره از دستشون کنده میشه. تا فکر نکنن داره مسجد میشه بچه‌بازی. اگر هم نتونستی فکرشون رو توسعه بدی و مدام سنگ‌اندازی کردند، برو دنبال راه حلش. حتی به قیمت عوض کردن کادر و هیئت اُمنا. اما از راه خودش. تاکید میکنم؛ از راه خودش. باید راهشو یاد بگیری پسر جان! برم دیگه. فی امان الله! همین طور که خلج داشت سوار ماشین میشد، داود فورا شانه سمت راست خلج را بوسید و گفت: «خیلی استفاده کردم. ممنونم. راستی حاج آقا... از بالا زنگ زدن و منو خواستن! چی‌کار کنم؟» خلج که سوار ماشین شده بود، لبخندی زد و به داود گفت: «مثلا چقدر بالا؟ از خدا بالاتر؟» این را گفت و به راننده اشاره کرد که برود. راننده هم ماشین را روشن کرد و به آرامی از کنار داود دور شدند. و داود با لبخندی که به خاطر این جمله طلایی حاجی خلج روی لبش نقش بسته بود، سر جایش خشکش زد و رفتن و دور شدن ماشینِ حاج آقا را تماشا می‌کرد. اما... در فضای مجازی، هشتک‌های مربوط به داود همچنان ترند اول بود. مصیبتی بود که ضدانقلاب شروع کرده بود اما برخی از انقلابی و به‌ظاهر انقلابی‌ها قصد نداشتند به راحتی از کنار آن عبور کنند! مخصوصا در ایتا حسابی عده‌ای از خجالت داود درآمدند و شروع به تولید محتواهایی کردند که اگر کسی خبر نداشت فکر می‌کرد همانجا حضور داشتند و از نزدیک، شاهدِ عداوت و بدجنسیِ داود بوده‌اند. یکی از متوهم‌ها شروع به تحلیل کرده بود که: «پس دادسرای روحانیت کجاست و چرا جلوی امثال این آخوند را نمی‌گیرند؟ کسی که علیه مسجد و حجاب و امر به معروف و نهی از منکر موضع می‌گیرد، فردا لابد جلوی آقا هم موضع می‌گیرد! تا کجا مماشات؟ تا کجا سکوت؟» متوهم دیگری نوشته بود: «اگر به ظاهر این آخوند نگاه کنید، اصلا لباس و عمامه پیامبر به چهره زشت و کریه(!) او نمی‌آید! قطعا نفوذی است و حتی ای چه بسا لازم باشد که دستگاه‌های امنیتی وارد شوند و نسل این نفوذی‌ها را گم و گور کنند!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
یکی از ادمین‌های تعطیل‌العالمین درباره داود نوشت: «اگر امروز جلوی او گرفته نشود، به خداوند احد و واحد قسم کفن‌پوش به آن مسجد می‌رویم و امت حزب‌الله به تکلیف شرعی و انقلابی خود در قبالِ این ترک فعل متولیان فرهنگی عمل خواهد کرد!!» جالبتر از همه سلطان‌المتوهمین بود که نوشته بود: «این‌ها همه‌اش سناریو است. سناریوی از پیش تعیین شده. بارها گفته بودیم که ایادی استکبار جهانی در لباس روحانیت قرار است که جنبش فواحش را در دست بگیرند و پدرخوانده‌های معنوی این حرکت غیرقانونی شوند. به گزارش منبعی که خواست نامش فاش نشود؛ این آخوندنمایِ پر حاشیه، سابقه حبس و محکومیت داشته و برای اخذ ویزا و پناهندگی به کشورهای مطبوعش که احتمالا انگلستان یا اسراییل باشد، اقدام به این حرکت شنیع کرده است!!» احمد و صالح نشسته بودند ورِ دلِ داود و این‌ها را بلند برایش می‌خواندند. داود هم لحظه به لحظه چشمش باز و بازتر میشد! تا جایی که دیگر جا نداشت و نزدیک بود پلکش پاره شود! از بس از این دست تحلیل‌های شخمی تخیلی برایش خواندند! تا آنجا که یکی کلیپش درآمد که در لایو گفته بود: «میگن... من ندیدم... انشاءالله دروغ باشه... اما میگن کلیپی از یه آخوند دراومده که داره علیه خانم‌های چادری شعار میده و حتی عمامه‌اش را به نشان اعتراض از سر درآورده!!!» مجری هم در جوابش گفت: «انشاءالله دروغ باشه!» او هم گفت: «بله. انشاءالله دروغ باشه!» اتفاقا همین لایو را الهام در خانه‌اش داشت می‌دید. خونش به جوش آمد و فورا زیر آن لایو کامنت گذاشت و نوشت: «حاج‌آقا یه فیلمِ دیگه هست که منم ندیدم. اگه پایه‌ای بشینیم نقدش کنیم!» تا الهام این را نوشت، ملت همیشه در صحنه شروع به ارسال ایموجی‌های خنده و پاره شدن از خنده کردند. تا جایی که ادمین پیجی که لایو از آن پخش میشد، مجبور به بستن کامنت‌ها شد و کلا درِ ارسال پیام در خِلال لایو را گِل گرفت. فردای آن روز، همه چیز مطابق همیشه گذشت. نماز جماعت برگزار شد و داود چند کلمه حرف زد. بچه‌ها کم‌کم آمدند. به ادامه بازی و مسابقه مشغول شدند. گروه صالح به تمرین سرود پرداخت. احمد با تیم‌هایی که درست کرده بود، گوشه‌ای از مسجد دور هم می‌نشستند و حرف می‌زدند. تا این که داود آماده شد و رفت به آدرسی که به او داده بودند. تا زنگ زد، یک آقای جاافتاده و با محاسنی تقریبا سفید، شیک اما با چهره‌ و چشمانی معنوی در را باز کرد. با لبخند سلام گرمی کرد و داود را در آغوش گرفت. -خوش آمدید حاج آقا. -تشکر. مزاحمتوت شدم. -نخیر. مراحمید. خوشحالم کردید. بفرمایید داخل. بفرمایید. داود وارد یک خانه بسیار تمیز و باکلاس شد. دو نفر در یک اتاق مشغول گفتگو بودند و در را هم بسته بودند. یک مرد جوان هم در آشپزخانه مشغول خدمت بود که تا داود را دید، دست به سینه سلام کرد. داود هم احترام کرد و سپس وارد اتاقی شدند که آن مرد جاافتاده به داود تعارف کرد. اتاقی که داود به آن وارد شد، سه در چهار، با سه چهار تا مبل، اسباب پذیرایی و با تصویری از یک منظره زیبا بود. رنگ پرده‌ها و طرح قالی و کاغذ دیواری جوری بود که انسان در آن احساس آرامش می‌کرد. -چه حال؟ چه خبر؟ -الحمدلله. تشکر. -این دو سه روز از بس تعریف شما را شنیدم، برای دیدارتون خیلی مشتاق بودم. فکر نمیکردم ماشاءالله اینقدر جوان باشین. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-زنده باشین. -اگه اذیت هستین، میخواین عباتون دربیارین و راحت بشینید. اگرم که راحتید که... -ممنون. راحتم. لطف دارین. -زنده باشی. دقایقی به ذکر سرگذشت داود و مسجد و این حرف‌ها گذشت. داود یخش باز شد و راحت حرف میزد. اینقدر برخورد آن مرد، خوب و با احترام همراه بود که داود راحت حرفش را میزد و هر چه در دل داشت گفت. -واقعا صبر زیادی دارید. مرحبا به اون پدر و مادری که یه همچین پسری تربیت کردند. -لطف دارین. صبر، لازمه کار ماست. استادمون که خدا حفظشون کنه، همیشه میگن ما باید حداقل صد برابر مردم صبور باشیم. -همین طوره. بالاخره شما ورثه انبیا و اولیا هستین. ما مردم عادی به شما نگاه میکنیم و درس میگیریم. -من خیلی مشتاقم که حرفای شما را هم بشنوم. -من عرض خاصی ندارم. بدون تعارف، دارم استفاده میکنم. به مردم و بچه‌های اون محل حق میدم که اینقدر مجذوب شما بشن. شما ماشالله هم خوب حرف میزنین و هم مشخصه که عمرتون تلف نکردین و خیلی اهل مطالعه بودید. -زنده باشید. نظر محبت شماست. -دیگه کم‌کم داره موقع اذان و افطار میشه. دو تا جمله از من داشته باشین. هر وقت هم لازم شد، چه در خصوص این دو جمله و چه در خصوص هر چیز دیگه‌ای، میتونید رو من حساب کنید. -خواهش میکنم. یادداشت کنم؟ -نیار نیست. شما ماشالله خودتون به این چیزا واقفید. نکته اول اینه که از حالا امکان داره انواع و اقسام تماس‌ها و پیشنهادات به شما بشه. همین طور که در طول این دو سه روز، دو مرتبه از خارج از کشور با شما تماس گرفتند اما شما به تماس خارج از کشور جواب ندادید. آفرین به شما. خیلی کارِ پخته و درستی کردید. معلوم میشه که دنبال حاشیه نیستید. مراقب طعمه‌ها باشید. داود که با شنیدن این حرف متعجب شده بود، خیلی خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید. -و اما نکته دوم این که پیشنهاد ما اینه که به فعالیتتون ادامه بدید. دلسرد نشید. امثال شما باید به داد این مردم برسند و اعتماد جوان و نوجوان را به مسجد و دین و انقلاب جلب کنه. حالا کجا و چطوری میخواید ادامه بدید، نمیدونم و در حیطه آخوندی شما وارد نمیشم. حرفم کلی هست. منظورم فقط اون محله نیست. کلا بیشتر وارد فاز تبلیغ بشید. اگر شما و امثال شما بیشتر در بین مردم باشید، خطرات اخلاقی و سیاسی و امنیتی و اجتماعی جامعه ما خیلی بهتر مدیریت و حل میشه. همین. این دو تا نکته‌ای بود که میخواستم بگم. داود لبخندی زد و با اندک نگرانی که داشت گفت: «حتما. چشم. ینی دیگه مشکلی نیست؟» لبخندی زد و گفت: «از اولش هم مشکلی نبوده. ما از همه چیز خبر داشتیم.» داود گفت: «اما جوسازی بعضیا در فضای مجازی و اینا...» -نه حاج آقا! اصلا نگران نباش. رسانه‌های معاندین که تکلیفشون معلومه. اگه الان دارن آخوند آخوند می‌کنن، واسه رضای خدا نیست. می‌خوان شکاف اجتماعی رو بیشتر کنن. ادمین‌های داخلی هم که بیچاره‌ها بُرش خاصی ندارن. یه مدت داغ میشن و فورا هم سرد میشن. چون قدرت تحلیل ندارن و گاهی این نداشتن قدرت تحلیل، با بی‌تقوایی و بی‌خبری قاطی میشه، دقیقا در مسیری میُفتن که دشمن واسشون تعریف کرده و ناخودآگاه غرقش میشن. شما نگران هیچ‌کدومشون نباش. حتی بنظر من عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. شما به همین مسیر ادامه بده. بریم افطار؟ بلند شدند و رفتند یک افطار ساده کردند. نماز را به امامت داود خواندند. بعدش هم یک شام مفصل خوردند. وقتی داود از مظفری خداحافظی کرد و رفت، مظفری گوشی همراهش را درآورد و شروع به تماس گرفت. -درود بر حاج عبدالمظلب عزیز! احوال شما؟ -سلام برادر. تشکر. قبول باشه. -ممنون. اطاعت امر شد. بنده خدا خیلی طلبه بزرگوار و به روز و سالمی هست. -گفتم که. بچه خیلی خوبیه. دستت درد نکنه. لازم بود که بدونه که حواستون هست و پشتش خالی نیست. -آره. شماره همراهمو بهش دادم که اگه کاری داشت زنگ بزنه. -خیلی هم عالی. دستت درد نکنه. -فقط یه چیزی! حواست به ذاکر هست؟ -اونو بسپار به خودم. خاطر جمع. -حله. کاری نداری حاجی؟ -زنده باشی. خیر پیش. -یاعلی. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
اون چیزی که تو ذهن ما محاله، برای خدا درست کردنش زمان نمی بره. با خدا باشیم و ازش بخوایم❤️ میشه بی شک..🌱 https://eitaa.com/Aroundlove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت هجدهم مسجد و برنامه‌های داود و بچه‌هاش به مسیر خودش ادامه داد. مرحله مسابقات حذفی به رقابت‌های شیرین و حساس‌ترش نزدیک می‌شد. تقریبا سی نفر از بچه‌ها در مقطع دبستان و سی نفر در متوسطه اول به مراحل پایانی نزدیک‌تر می‌شدند. مسابقه فوتبالِ متوسطه دوم هم علاوه بر این که تماشاچیان زیادی جذب کرده بود، هر روز حرارت و هیجانش بالاتر می‌رفت. جالب بود که وقتی داود به آنها سر می‌زد و کنار زمین فوتبال می‌ایستاد، تماشاچی‌ها یکباره برای داود سوت و کف می‌زدند. 🔶سالن آمفی‌تئاتر مدرسه🔶 از طرف دیگر، الهام و زینب، حسابی مشغول تمرینات بچه‌های گروه تئاتر بودند. زینب که بیشتر وقتش را معطوف به گروه سرود کرده بود، یک روز عصر کنار الهام نشست و گفت: «من هنوز از موضوعی که حاج‌آقاداود بهت داد و شما هم دیالوگش نوشتی و دارین کار می‌کنین، اطلاع ندارم. موضوعش چیه؟» الهام با تعجب گفت: «راس میگی زینب خانم؟ واست تعریف نکردم؟» زینب گفت: «نه عزیزم. مگه فرصت داشتیم بشینیم و با هم حرف بزنیم؟ از بس این مدت بلا رو سرمون نازل می‌شد!» الهام شروع کرد و خلاصه داستانی را که داود نوشته بود، برای زینب تعریف کرد. -داستانِ یه مادری که جوونه و به خاطر شوهرش و مشکلی که براش پیش میاد، 18 سال سکوت می‌کنه. همه حرف‌ها را به تن و وجودش می‌خره اما لب وا نمی‌کنه. تااین که کم‌کم از خانواده خودش و خانواده همسرش رونده می‌شه. تنها می‌شه و حتی به دلش میفته که به همه چیز پشت کنه. تا مرز پشت کردن به همه چیز هم میرسه. از شهرش رونده میشه و وضعیتش بدتر میشه. آواره میشه ولی لب باز نمی‌کنه. تا این که شوهرش میفته و می‌میره اما مشکلی که گردنش بوده و بخاطر اون یک عمر سکوت کرده بوده، دامن‌گیر خودش میشه و ازش سواستفاده می‌کنن. تا این که وقتی تصمیم می‌گیره که دیگه فرار نکنه و می‌خواد مبارزه کنه و از شر همش خلاص بشه، متوجه یه چیزایی میشه که داغونش میکنه اما اگر این 18 سال سکوت رو انتخاب نمی‌کرد و پایِ شوهرش نمی‌موند، اتفاقات بدتری برای همه می‌افتاد. خیلی خفنه. نمایشش دو ساعت طول می‌کشه. پدرم دراومد تا تونستم دیالوگشو بنویسم. زینب با تعجب گفت: «الهام تو رو خدا یه کمی دیگه برام بگو! تهش چی میشه؟ رازش چی بوده؟ چرا سکوت کرده بوده؟» الهام گفت: «حیفه زینب جون. نمیگم تا خودت بیایی ببینی. ولی خودم بارها با طرح و قصه‌اش گریه کردم. اصلا یه جورایی ذهنیتم درباره زن بودنم و این چیزا عوض شده! زن بودن که به این بَزک دوزکا نیست. زن بودن می‌تونه خیلی شیرین‌تر از اینی باشه که ما فکرش می‌کنیم. مخصوصا وقتی یه راز بزرگ تو دلت داشته باشی که چون زنی، باید نگهش داری. اگه مرد بودی، هر تصمیمی می‌تونستی بگیری اما چون زنی، باید به دوش بکشی و هیچی نگی. اصلا دنیا هم رو سرت خراب بشه، اگه ارزشش داشته باشه و دلت با غمی که انتخاب کردی خوش باشه، اون راز و اون غم میشه هویتت. میشه زندگیت. ولی زنی. یه زنِ کامل و همه چی تموم. میگیری چی میگم؟» زینب گفت: «وای الهام اینو کی بیام ببینم؟ کی تمرینتون تموم میشه؟ میخوام اولین کسی باشم که اینو می‌بینه!» الهام گفت: «خب قرار شده یک شب قبل از عید فطر، حاج‌آقا بیاد ببینه و اگه مشکلی نداشت، اوکی نهایی رو بده و بریم واسه اجرا. بنظرم اون شب، شما هم بیا.» زینب گفت: «باشه. عالیه. تو رو خدا یادت نره‌ها!» الهام: «حتما. چشم.» زینب: «راستی اسم تئاتر چیه؟» الهام گفت: «ناهید!» زینب پرسید: «عجب! این اسم رو هم خودِ حاج‌آقا رو این تئاتر گذاشتن؟» الهام: «آره. دست‌خطشون را دارم که بالاش نوشته[ناهید]» انرژی و خونِ تازه‌‌ای در رگ‌های بچه‌های گروه تئاتر جاری شده بود. پرانرژی حس می‌گرفتند و تمرین می‌کردند و برو و بیایِ خاصی در محل و مدرسه راه افتاده بود. حتی مامان و خاله غزل و عسل هم کاندیدای گرفتن نقش بودند و مرتب به زینب خانم و الهام التماس می‌کردند که نقش بگیرند. اما زینب خانم آنها را متقاعد کرد که صلاح نیست و اجازه بدید با حاشیه‌ای که برای حاجی و مسجد درست کردید، در این کار فعلا حضور نداشته باشید تا ببینیم بعدا چی میشه و این حرف‌ها! آنها هم قبول کردند و دیگر اصرار نکردند. اما مثل خیلی از مامان‌های دیگه، موقع تمرین، اگر الهام اجازه می‌داد، در سالن حاضر می‌شدند و یک گوشه می‌نشستند و نگاه می‌کردند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
🔶خیابان سرِ کوچه مسجد🔶 دو ساعت مانده بود به مغرب. داود با دو نفر از بچه‌های متوسطه دوم رفته بودند به یک سوپرمارکتی. قرار شده بود که آن شب، همه بچه‌های متوسطه دوم، نوشابه میهمانِ داود باشند. فرهان که آن سال کنکوری بود و جزءِ دسته جوانان جویای نام و نان محسوب میشد، می‌خواست به زمین فوتبال برود که چشمش به داود و بچه‌ها خورد. جلوتر رفت و سلام کرد. -آقا داود! بالاخره دست به جیب شدین؟ عجیبه! -هیچم عجیب نیست. ما آخوندا از همه دست و دل بازتریم. -بعله. دیدم اون شب چطوری ظرفِ ته‌دیگِ سحری رو برداشته بودین و قاشق زدین وسطش که دیگه کسی نتونه بخوره! -ته‌دیگ قضیه‌اش فرق میکنه. سرِ ته‌دیگ با بابامم شوخی ندارم. مخصوصا اگه قیمه نذری هم روش پاشیده باشن و دو تا پرِ ترشیِ لیته هم کنارش باشه. -حاجی چرا وقتی از خوراکی حرف میزنی، آدم دلش میخواد گناه کنه؟ آدم دوس داره همون لحظه روزه‌اش رو افطار کنه و دل بزنه به دریا و یه دلِ سیر بخوره! -این که خوبه. یه رفیق دارم، آخوند‌ه. آخوند نه ها! آخوووووند! قبلا داستانایی که می‌نوشت، بعضیاش روضه مکشوف بود. یه کم باز می‌نوشت. مصیبتی داشتیم سرِ اون بنده خدا. پاسخگو هم نبود. بزرگوار هیچ کَسو به هیچ‌وَرِش حساب نمی‌کرد. هر چی اُمّت دلواپس بهش حرف می‌زدن، انگار نه انگار! لامصب جوری می‌نوشت که انگار همون لحظه، روم به دیوار، واسه خودت اتفاق افتاده! حالا برو خدا رو شکر کن که من از خوراکی میگم و جوری تعریف می‌کنم که دلت بخواد. اگه بعضی قصه‌های هفت هشت سال پیشِ اونو می‌خوندی، لا اله الا الله... -عجب! چرا لا اله الا الله؟! کاش به جای شما، اون اومده بود مسجد ما! -ببند لطفا! دلتونم بخواد. چهارپنج‌تا بسته نوشابه شیشه‌ای خریدند و به طرف مسجد حرکت کردند. چند قدم که از سوپرمارکتی دور شدند، داود یادش آمد که برای فرداشب باید سفارش پنیر بدهد. به بچه ها گفت: «شما اینا رو برسونین به مسجد. من الان برمی‌گردم.» اما بچه‌ها نرفتند و همانجا منتظر داود ایستادند. وقتی داود کارش تمام و از سوپرمارکت خارج شد، به طرف بچه‎ها می‌رفت که یک لحظه احساس کرد یک موتوری از پشت سر به او نزدیک می‌شود. اصلا در این حال و هواها نبود. بخاطر همین، تا صدای نزدیک شدن موتوری به طرف خودش به گوشش خورد، شوکه شد و به طرف عقب برگشت. هنوز کامل صورتش به طرف پشت سرش برنگشته بود که ناگهان یک موتور سوار، محکم به زیر عمامه داود زد. عمامه داود، چرخی در هوا خورد و جلوی چشم بچه‌ها و مردمی که آنجا بودند، به روی زمین افتاد. صحنه خیلی بدی بود. داود سر جایش خشکش زد. اصلا انتظار چنین چیزی نداشت. هنوز گیج بود که یهو صدای بلندِ فرهان به آسمان رفت و با فحشی رکیک، شروع به دویدن به پشت سر آن موتور سوار کرد. روی آن موتور، دو نفر بودند که ماسک داشتند. آنها به محض شنیدن صدای فرهان و دیدنِ این که دارد پشت سر آنها میدود، هول شدند و گاز دادند. اما چون همان لحظه، ترافیک در خیابان بود، سرِ موتور را کج کردند و وارد اولین کوچه شدند. از بخت بد و گَند آنان، کوچه‌ای که واردش شده بودند، کوچه مسجد بود. و از آن بدتر، این بود که بچه‌های متوسطه دوم که بعضی از آنها هیکل‌های درشتی داشتند، در کوچه ایستاده بودند. جمعیتی بالغ بر بیست نفر! و از همه بدتر و فاجعه‌آمیزتر این که بابای خودِ فرهان هم آنجا بود. معرف حضورتان که هستند! همان هیکلی و ورزشکاری که یک محله را حریف بود. فی الواقع، آن دو موتور سوار داشتند به طرف آتش جهنمشان حرکت می‌کردند اما خبر نداشتند. مخصوصا وقتی فرهان به سر کوچه رسید و با صدای بلند فریاد زد: «این مادر............شده رو بگیرین. این خواهر............شده، کلاهِ حاجیو انداخته و داره در میره! بگیرینشون! بابا بگیرش!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
بچه‌ها و بابای فرهان تا این را شنیدند، جوری جلوی آن دو موتورسوار را گرفتند که هر دو با صورت به زمین خوردند. همه ریختند روی سرشان. هرکسی با هر چه در دست داشت و نداشت، در جای‌جای تن و بدن آن دو مادرمُرده فرو می‌کرد. بابای فرهان که انگار قاتلان بابای خودش به زیر دستش رسیده بودند، فقط با دهان و چَک و پوزِ آن دو بی‌نوا کار داشت. انگشت اشاره هر دو دستش را انداخته بود در شرق و غربِ لبِ آن بیچاره‌ها و تا منتهی الیه شرق و غرب جِر میداد. پسرش وقتی از راه رسید، چنان با عصانیت و فشار، خودش را با تَه، روی شکم یکی از آنها انداخت که نزدیک بود آن بینوا کلِ آن کوچه را با اهلش رنگین کند. وسط این زد و خُرد، داود با صدای بلند و داد و بیداد از راه رسید. -نزنین! نزنین آقا! راضی نیستم. با شمام. مگه کَرین؟ گفتم نزنین! کُشتینشون! بابا نزن! با تو ام! اما مگر کسی به حرف داود گوش میداد. داود به زور، راهی از وسط آنها باز کرد و خودش را به آن دو نفر رساند و دیگر اجازه نداد کسی به آن دو سبزیِ قیمه شده دست بزند! از بس کتک خورده بودند نای حرکت نداشتند و ولو شده بودند روی زمین. خون از سر و صورتشان می‌ریخت. وقتی داود با دستمالش خون را از روی صورت آنها پاک کرد، آن دو جوان آشنا به نظر می‌رسیدند. دقیق‌تر که نگاه کرد دید همان مجتبی و مجیدی هستند که روز اول، تا داود را دیدند، آروغ بلند سر دادند و مثلا خواستند به او بی‌احترامی کنند. داود فورا آن دو نفر را به مسجد برد. همه بچه‌های متوسطه دوم را که در آن جنایت دست داشتند جریمه کرد. و به کمک حاجی مهدوی و حاج خانم، به وضعیت مجتبی و مجید رسیدگی کردند. 🔶مسجدالرسول🔶 حوالی مغرب بود و صدای قرائت زیبای قرآن توسط یکی از نوجوان‌های گروه صالح از ماذنه مسجد پخش می‌شد. ذاکر و نرجس در کتابخانه با هم گفتگو می‌کردند. -من نگرانم جناب ذاکر! متاسفانه اینا دارن ذهن مردمو از مسجد به مدرسه می‌کشونن. لابد فردا هم فرهنگ‌سرا تاسیس می‌کنن. پس‌فردا دیگه معلوم نیست چه کنن و چه‌ها بر سرمون بیارن. شما هم که... چی بگم والا... اقدام مقتضی نمی‌کنین! یه برخود فوری و محکم و انقلابی با اینا نمی‌کنین! -خانم ایزدی من باید چیکار می‌کردم که نکردم؟ کی فکرشو می‌کرد که حتی اسم این آخونده بره تو شبکه‌های معاند و بدنه حزب الهی باهاش چپه بیفتن، اما نهایتا به ضررش نشه؟ ما یه عمر به مردم گفته بودیم اگه دشمن ازتون تعریف کرد، برین تجدید نظر کنین و حتما کرم از خودتونه. اما این یارو دشمن هم ازش تعریف کرد اما انگار نه انگار! استادش پامیشه میاد وسط جمعیت و بغلش میکنه و هر چی رشته بودیم پنبه می‌کنه و برمی‌گرده! اینو کجای دلمون بذاریم؟ -خلاصه من نگرانم. احساس میکنم داره قافیه از دستمون در میره. اگه بخواد همین‌جوری پیش بره، بچه‌های خودمونم دلسرد میشن. اون روز یکی از بچه‌ها میگفت چرا ما اقدام به یه کار تازه نکنیم؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
-مثلا چه کاری خانم ایزدی؟ ما دیگه کتاب‌های خودمونو هر جا و به هر روشی تونستیم، چپوندیم تو خونه و قفسه کتاب مردم. تخفیف‌های سنگین گذاشتیم. گفتیم تلوزیون مرتب تبلیغش کنه. حتی به بعضی ادارات نامه زدیم و مجبورشون کردیم که پونصدتا پونصدتا بخرن و بین کارکنانشون توزیع کنن. موقع نمایشگاه کتاب، گلِ نمایشگاه که بهترین ویو و موقعیت داره، به کتاب‌های شما اختصاص دادیم. حتی سالیانه خودمون برای سراسر کشور، به اسم حمایت فرهنگی از مناطق محروم، فقط کتاب از شما خریدیم و کاری کردیم که تندتند برسونین به چاپ مجدد. دیگه از اختصاص کاغذ داخلی و خارجی با کمترین نرخ مصوب به شما چیزی نگم بهتره. دیگه نمی‌دونم چیکار کنیم! شما پیشنهاد خاصی دارین؟ -بنظرتون بهتر نیست ما هم از روش اینا استفاده کنیم. اما با محتوای فاخرِ خودمون؟ -ینی چی؟ ینی از راه هنر و تئاتر و این چیزا؟ -بله. ما هم از این روش استفاده کنیم اما به سبک خودمون. با بازیگران و کارگردانان خودمون. ما چی از اینا کم داریم؟ ذاکر برای لحظاتی به فکر فرو رفت. اذان مغرب شروع شده بود. -آقای ذاکر! این پیشنهادِ یکی از خانمای خودمونه. ما می‌تونیم یه پویش راه بندازیم و یکی از کتابهای خودمون رو انتخاب کنیم و برای بهتر دیده شدنش، یک تئاتر فاخر ازش بیرون بیاریم و برای بچه‌ها و خانما اجرا کنیم. -عجب! تردید دارم صلاح باشه. چی تو ذهنتونه نمیدونم اما وقتی شما پای کار هستین، خیال منم راحته. حالا کدوم کتابو میخواید محتواشو برای تئاتر آماده کنین؟ سازنده هست؟ -شک نکنید. خیلی جذابه. اینقدر که مطمئنم مردم ببینن خوششون میاد و حتی روی حجاب و پوشش خانما هم اثر داره. از بس جذابه! -مشتاق شدم بدونم کدوم کتابه؟! نرجس با قیافه‌ای متفکرانه و خلاقانه گفت: «کتاب سیاحتِ غرب!» ذاکر گفت: «همین که درباره مرگ و مردن و قیامت و این چیزاست؟» نرجس جواب داد: «بله. همین. می‌خوایم شبِ اولِ قبرِ خانمای باحجاب و شب اول قبر خانمای بی‌حجاب را به نمایش بذاریم!!» ذاکر که کلا هنگ کرده بود و انتظار چنین پیشنهاد و چنین محتوایی نداشت، چشمانش گرد شد و به نقطه‌ای خیره گشت. تنها چیزی که توانست بگوید این سوال بود که: «بازیگر و کارگردان و این چیزاش...؟!» نرجس گفت: «متن کتاب را که داریم. البته قراره اقتباس کنیم. نه این که از روی متن کار کنیم. یکی از خانما به اسم سمیه میشه نمادِ خانمِ باحجاب و یکی دیگه از خانما... که البته خودم خوشم نمیاد اون بشه اما دیگه چاره‌ای نداریم... به اسم الهه میشه نماد خانم بدحجاب!!» ذاکر که داشت از این همه خلاقیت و نوآوری پاره میشد پرسید: «سمانه خانم چی؟ به ایشون هم نقشی دادین؟» نرجس حرفی زد و نکته ای گفت که حتی خود ما هم مشتاق شدیم فورا آن نمایش را ببینیم و تا ابد و یک روز بخندیم! نرجس گفت: «بله! موثرترین نقش را به سمانه خانم دادم! نقشِ صدایِ شبِ اولِ قبر!!!» و این چنین بود که بزرگترین رنسانسِ هنریِ ایرانِ معاصر در مسجدالرسول شروع به زاییدن کرد. عصر تحول در سینمای ایران دقیقا قرار بود در شب عید فطر، توسط این دسته از نخبگان رقم بخورد! ذاکر همین طور که از سر جایش بلند میشد تا برای شرکت در نماز جماعت برود، رو به نرجس گفت: «عجب رقابتی بشود بین شما و بینِ یک مشت اجانبی که این آخوندِ پر حاشیه تو این محله عَلَم کرده! آفرین به شما به چنین انتخاب هوشمندانه‌ای! هر گونه هزینه و امکانات هم اگر لازم باشد، لیست کنید تا بدهم به بچه‌ها تهیه کنند.» این را گفت و رفت. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت نوزدهم 🔶منزل الهام🔶 الهام در اتاقش نشسته و در حال کار کردن روی متن و دیالوگ‌های نمایشنامه بود که المیرا وارد شد. گفت: «تو واسه افطار چی می‌خوری؟» الهام سرش را از روی کاغذها برداشت و گفت: «نمیدونم. دلم خیلی هوای آلبالوپلو کرده.» -باشه. پس همون آلبالوپلو. -مامان یه چیزی بپرسم؟ -جونم! -منظوری ندارما. کلا می‌پرسم. آقاداود و دوستاش سحری و افطار چی‌کار می‌کنن؟ -حاج خانم مهدوی میگفت که فقط یه شب قبول کردن که مهمون اونا باشن. بقیه‌اش دعوت کسی قبول نکردن. خودشون لابد یه کاری میکنن. -خب شاید بنده‌خداها معذب باشن که برن خونه مردم. پایه‌ای امشب واسه اونام ببریم؟ -خوبه. آره. همین آلبالوپلو؟ بعضیا نمیخورنا. -آره. راس میگی. کاش میشد ازشون پرسید که چی دوس دارن تا همونو درست کنیم. المیرا چشمانش را نازک کرد و با لبخندی مرموزانه جلوتر رفت و روبروی الهام نشست و پرسید: «الهام تو چته؟ چی شده؟» الهام که فهمید که نباید آن حرف را میزد، خودش را سنگین‌تر گرفت و گفت: «هیچی به خدا. کلا گفتم. منطورت چیه مامان؟» المیرا گفت: «ببین الهام خانم! من و تو بیشتر از این که مامان و دختر باشیم، با هم رفیقیم. مگه نه؟» الهام گفت: «آره خداییش. من عمرا دوستی مثل تو بتونم داشته باشم.» المیرا گفت: «من دخترمو از خودش بهتر می‌شناسم. اگه چیزی هست بهم بگو تا منم حواسم باشه و اگه تونستم کمکت کنم.» الهام چشم در چشم مادرش دوخت. لحظاتی به سکوت گذشت. المیرا هم چشم از چشمان الهام برنداشت. می‌خواست همان لحظه اگر چیزی هست، بفهمد و تکلیفش را بداند. که الهام لب باز کرد و گفت: «هیچی! چیزی نیست.» المیرا آرام و مادرانه گفت: «ولی چشمات...» الهام فورا چشمانش را از مادرش برگرداند. المیرا دستش را به صورت الهام رساند و آرام به طرف صورت خودش برد و گفت: «چشمات از من برنگردون. من یه چیزی فهمیدم. میخوام به تشخیص خودم عمل کنم. تو هم نباید بگی نه!» الهام هول شد و گفت: «مامان تو رو قرآن! چی‌کار میخوای بکنی؟» المیرا گفت: «چیه؟ هول شدی؟ ببین! الهی دورت بگردم. تو بچه نیستی. خیر و صلاح خودتو بلدی. اگر چیزی... احساسی... چه میدونم... خلاصه چیزی تو دلت نسبت بهش داری، بسپارش به من. صد تا راه هست که بفهمم کسی نو زندگیش...» الهام فورا گفت: «نه مامان! حرفشم نزن.» المیرا گفت: «باشه. ولی اذیت میشیا. بذار تکلیفمونو بدونیم.» الهام که نمی‌دانست آن لحظه چه درست است و چه درست نیست؟ گفت: «یه دیوار محکمی در رفتارش با همه داره. با اینکه با آقایون و بچه‌ها خیلی گرم و مهربونه، اما قشنگ مشخصه که از یه جایی به بعد، حریمِ خودشه. میگیری چی میگم؟» المیرا گفت: «کاملا. متوجه شدم. جز با بچه‌ها خنده رو لبش نیست اما بداخلاق هم نیست. یه جوری خاص جنتلمنه.» الهام آهی از ته دل کشید و گفت: «آی گفتی... آی گفتی... دقیقا همینه.» المیرا گفت: «ولی همینم که سنش پایین نیست و هنوز ازدواج نکرده، خودش جای سوال نداره؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇