eitaa logo
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
79 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
612 ویدیو
27 فایل
"به نام او . . .❤ " کپی تمامی محتوای کانال با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان(عج)... ترک کانال=۱۰صلوات لینک کانال: https://eitaa.com/Aroundlove ارتباط با ما: @karbala_k لینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17087254028781 اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
هعی ! . . .💔
|"برسد به دست صاحبش: به قول حاج ابوذر روحی، ماهم فدائیه رهبرمونیم و هم فدائیه امام زمانمون؛رهبرمون هم فدائیه امام زمانمونه!.‌. شماها چشم دیدن رهبر مون رو ندارین شماها چشم دیدن این همه سپاهی و بسیجی و طلبه و نظامی و... رو ندارین شماها چشم دیدن این همه قدرت ایران رو ندارین شماها چشم دیدن این همه دانشجوی موفق هسته ای رو ندارین شما ها چشم دیدن آمار برترین کشور های جهان که ایران جزوشونه رو ندارین شماها چشم دیدن این همه نفت رو ندارین شماها چشم دیدن این همه پیشرفت سلاح نظامی و جنگی رو ندارین شماها چشم دیدن این همه پیش رفت رو ندارین شما ها چشم دیدن آدم های انقلابی رو ندارین شما ها چشم دیدن...... شماها چشم دیدن خیلی چیز هارو ندارین.. اما اما اما امام خامنه ای(جانم به فدایش)گفته که روزی ایران برترین کشور جهان خواهد شد. بله صد البته رهبرم گفته که اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید! و از اون ۲۵ سال چند سالی گذشته آمریکا هم که رو به موت).. به قول آقای نریمانی:" نیست در نقشه ها اسم آل سعود،نام اسرائیل هم که نیست و نبود😎✌️🏻" دارین میسوزین دارین آتیش میگیرین به چه کنم چه کنم افتادین می خوام بگم که با چندتا جوجه اغتشاشگری که ریختن تو خیابون اتفاقی نمیوفته). ما کلی فتنه هاپشت سر گذاشتیم اینکه چیزی نیست ولی ولی ولی مطمئن باشین انتقام این همه شهید رو میگیریم. یاعلی..✋🏻❤️ "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" https://eitaa.com/Aroundlove
name-az-sarbaze-irani.mp3
10.24M
دوست دارم با دقت گوش بدین!❤️ گوش دادنش برای هرکسی واجبه! . . . زمان انتقام نزدیک است، آخرین قیام نزدیک است.🇮🇷😎✋🏻 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت نوزدهم» قسمت آخر یه روز عادی از صبح شروع میشه و به شب ختم میشه. اما اون روز برای هادی یه روز عادی که از صبح شروع بشه و به شب ختم بشه نبود. اصلا لحظه به لحظه اش داشت ذره ذره آب میشد. تو اون شلوغی، دیگه گوشاش نمیشنید. چشماشم نمیدید. حواسش به دست و پاش هم نبود. نشسته بود و داشت مثل همیشه پای زائر رو میشست و ماساژ میداد اما نبود. اونجا نبود. به خاطر همین هر کی صداش میکرد، نمیشنید. جواب نمیداد. بقیه هم دیدند که اوضاش اینجوریه، ولشکردند تا تو حال خودش باشه. روز اربعین هم گذشت. به غروب رسید. ازغروب هم عبور کرد. سه چهار تا گروه، بغل دستِ هادی عوض شد و اصلا متوجه نشد. شاید بلد نبود با خدا و امام حسین حرف بزنه. به خاطر همین همش به خودش فحش و تیکه مینداخت: اینم شد زندگی؟ آخه به تو میگن آدم؟ بی وجود! به خدا اوس مصطفی داره به خودش بی حرمتی میکنه که بهت میگه تخم سگ! وگرنه تو از سگ هم کمتری! باید این وضع بابا و آبجیت باشه؟ باید الان ندونی بابات کجا رفت و کجا میخوابه و آبجیت پیش کیا نشست و برخواست میکنه؟ چقدر خری تو ... هادی چقدر داغونی تو ... کی وقت کردی اینقدر له بشی و از چشم همه بیفتی؟ اصلا نمیشه رو تو حساب کرد ... حتی نظر و عبدی و موتی و بقیه هم که رو تو حساب کردند، هر کدومشون یه جوری داره دهن مهنشون صاف میشه ... تو حتی اینکاره هم نیستی ... فکر کردی حساب دویست و خورده ای آدم پر شد، کار خاصی کردی؟ بابای خودتو باختی! آبجی گلتو باختی! زندگیتو باختی! بدبخت اگه فردا مُردی، کسی نیست زیر جنازه ات بگیره ... کی واسه خودت نگه داشتی؟ نفرین بابات پشت سرته! فکر کردی مرضیه میتونه جلوی نفرینای اوس مصطفی رو بگیره؟ نخیر هادی خان! نخیر! چیزی نمونده که پودر بشی و تو غربت ... ترکیه ای ... گرجستانی ... عراقی ... جایی ... لاشتو پیدا کنن و نفهمن کی هستی و یه جایی چالِت کنن ... باختی هادی فرز ... باختی ... کل روزو به خودش فحش داد. تو سر خودش زد. حتی از ناهار و شام و چایی و استراحت موند. دیگه داشت کم میاورد. دستی رو شونه خودش حس کرد. بالای شونه سمت راستش ... کنار گردن ... همونجا که اگه کسی یه کم فشارش بده، آدم دردش میگیره ... هادی به خودش اومد. دید شب شده. روشو برگردوند دید حاج اصغره. حاج اصغر گفت: پاشو بیا ... کافیه ... هادی وقتی میخواست پاشه، داشت فشارش میفتاد اما خودشو قرص و محکم گرفت که نیفته. پشت سر حاجی حرکت کرد. حاجی بردش پیشِ خودش. پرده رو هم انداخت. یه سینی شام مختصر و یه آب معدنی همونجا بود. هادی نشست و خورد. حاجی همین طور که داشت یه چیزی مینوشت، براش یه استکان چایی ریخت. سیگارش هم از جیبش درآورد و به هادی تعارف کرد. هادی چاییو خورد و سیگارش هم روشن کرد و یه کم مغزش آرومتر شد.
هر دوشون ساکت بودند. حاجی سرش از رو کاغذاش بلند کرد. عینکشو درآورد و گذاشت تو جا عینکی. رو کرد به هادی و گفت: ما فردا تا غروب کار داریم. اینجا رسمه که روز بعد از اربعین، موکب دارا دور هم جمع میشن و هر کی هر چی اضاف آورده باشه، بین مردم روستاهای کل این مسیر و اطراف پخش میکنیم. اغلب بچه ها فردا عصر حرکت میکنند. حدود ده نفر هم فرداشب میرن. بقیه هم میمونن و پس فردا عصر با خودم برمیگردن ایران. هادی ساکت بود و فقط به حاجی زل زده بود. حاجی ادامه داد: اما تو اوضات فرق میکنه. فکر کنم میخواستی بری یه وری. چیزی برام نگفتی. منم ازت نپرسیدم. ولی بیا ... این یه مقدار پول عراقی ... اینم یه کم دلار هست ... فردا عصر میتونی با همین پسر عراقیه که باهاش رفتی اونجا و برگشتی، بری تا برسونتت هر جا که خودت میخوای. هادی خوشحال نشد. فقط تشکر کرد: دست شما درد نکنه حاج آقا. زحمت شد. حاجی تکیه داد به پشتی و گفت: نه ... زحمت نیست ... دست تو درد نکنه که این مدت خیلی زحمت کشیدی. فقط حواست باشه ... به کسی اعتماد نکن ... منظورم همین پسره است ... من فقط تا همین جا میشناسمش ... اگه خواستی باهاش همسفر بشی، لازم نیست همه چی براش بگی. ممکنه برات دردسر بشه. هادی گفت: چشم ... حواسم هست. اجازه مرخصی میدی؟ حاجی گفت: خیر پیش ... یاعلی. هادی بلند شد که بره، یهو حاجی گفت: راستی ... هادی ... کلمه فرز ینی چی؟ هادی خشکش زد. به کسی نگفته بود اسم و لقبش چیه؟ رو کرد به حاجی ... یه کم دستپاچه شده بود. گفت: ینی تند ... چابک ... سریع ... حاجی وسط چهره خسته و درهمش، لبخندی نشست و گفت: تو هادی فرزی؟ هادی که به چشمای حاجی زل زده بود و نمیدونست چی بگه؟ سری تکون داد و گفت: بله حاجی. هادی فرزم. بعد حاجی شروع کرد و با این جملات، تمام زار و زندگی و جد وآباد هادی رو ریخت وسط: همون که تحت تعقیبه ... بچه شیراز ... ریختن تو صرافی و همه رو به خاک و خون کشیدند ... درسته؟ قلب هادی شروع به تپش کرد. آب دهنشو به زور قورت داد. هیچی نگفت. حاجی گفت: بشین باهات حرف دارم ... هادی خان ... هادی فرز! هادی همونجا زمینگیر شد. پیشِ چشمش سیاهی میرفت. ضعف داشت. حاج اصغر هم اینقدر دقیق میشناختش که هادی هیچ راه انکار و فراری نداشت. حاجی گفت: من دوساله دنبالتم پسر! من تنها نه ... بهتره بگم ما ... هادی به زور لباشو جُنبوند و گفت: شما ینی کیا؟ حاجی گفت: بچه های نیرو انتظامی ... فرماندهی ناجا ... واحد شیراز ... بگم بازم؟ هادی ابروهاش پرید بالا! نیرو انتظامی؟!! حاجی گفت: یهو با سر پریدی وسط یه پرونده ای که بچه های ما ردشو زده بودند. پرونده یه صرافی قلابی که کلی خانواده رو به روز سیاه نشونده بود. میشناسیش که؟ همون پسره! هادی وا رفت! چسبید به زمین! حاجی گفت: دیدیدم یکی هکش کرد ... دیدیم تو پشت ماجرا هستی ... دیدیم تیم چیدی تا بدبختش کنی و انتقام ازش بگیری ... با اینکه خودت ذی نفع نبودی! هرجاشو اشتباه میگم، درستش کن. تا اینجاش درسته؟ هادی سرشو تکون داد و تایید کرد. حاجی گفت: اونا تو تور ما بودند و داشتیم کارو تموم میکردیم که نامه اومد و گفت صبر کنین ببینید اینا میخوان چیکار کنن؟ وقتی فهمیدند بچه های تُخسی هستین اما بچه های بدی نیستید، صبر کردند و دیدند تو در حد یه حرفه ای ... در حد یه آدم چیز بلد ... تشکیلاتیش کردی و زیر زمین گاراژت ... بگم؟ درسته؟ آره؟ هادی دید مثل دستمبو تو مشت اینا بوده و خبر نداشته! حاجی گفت: تا اینکه زدین به خط و ... البته اینجاش اصلا حرفه ای عمل نکردین ... ریختین تو صرافی. تنها کارِ درستی که کردین، خالی کردن حساب باباش و شارژ کردن حساب مال باخته ها بود. با سودش. اما ... این چه خریتی بود که با اون پسره حروم لقمه نشستی سر سفره اش؟! مگه فیلمه؟ این از تو خیلی بعید بود. هادی سرشو انداخت پایین. حاجی گفت: معمولا آدمای زرنگ، به احمقانه ترین روش خودشونو میبازن. تو اشتباه کردی و اگه همون اشتباه رو نمیکردی، روت یه حساب دیگه میکردم. هادی از سر ندامت، سرشو تکون داد. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
حاجی ادامه داد: اما ... راستشو بخوای بدونی، اون سه نفر نمردن! هادی با شنیدن این کلمه، سرشو یهو بلند کرد. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: دیدم اینقدر غیر حرفه ای عمل کردی، دلم برات سوخت. اونا نمردن. ما بهشون رسیدیم و فورا تحت مراقبت قرار گرفتند. اگه باور نمیکنی، اینم فیلمش. حاجی گوشیشو داد به هادی. هادی هم فیلم کوتاهی از اون سر نفر دید و مطمئن شد که زنده هستند و حالشون خوبه و الان هم دارن آب خنک میخورن. حاجی گفت: پخش شدن خبرِ مرگ این سه تا کار بچه های ما بود. طبق پیشبینی ما شماها هول شدین و تیم شما از هم پاشید و هر کدومتون یه طرف آواره شدید. هادی یادش اومد که چه اوضاع و استرس و مصیبتی در اون سه چهار روز که در حال فرار بود تحمل کرد. حاجی یه استکان چایی واسه خودش ریخت و ادامه داد: و مسئول پرونده شما ... که از بهترین بچه های خودم هست، سایه به سایه دنبالت کرد. اگه بگم کار ما بود که بیایی این طرف، نه ... دروغ گفتم ... خداوکیلی اینجاش دیگه کار ما نبود ... برنامه یکی دیگه بود که گوشِتو بگیره و بکشونه به طرف مرز مهران... وقتی حاج حسین واسم زنگ زد و گفت هادی فرز تو موکب بچه های خودمون خوابیده، گفتم بذار بخوابه. بذار ببینیم کدوم وریه؟ هادی گفت: ینی اونجا موکب نیرو انتظامی بود؟ حاجی خنده ای کرد و سرشو به نشان تایید تکون داد. هادی دیگه حرفش نیومد. حاجی گفت: تا اینکه حاج حسین تصمیم گرفت بیدارت کنه و بهت نذری بده و سیگارت روشن کنه و دلتو گرم بکنه که بتونی از مرز رد بشی. البته ... اینم بگم ... چون قتل گردنت نبود ... و چون تحت نظر بودی ... و چون دیدیم دستِ امام حسین تو کار هست و داره میکشونتت به این طرف، تصمیم گرفتیم خودمون از مرز ردت کنیم وگرنه نه قانونا و نه شرعا اجازه چنین کاری نداریم. هر کی هر کی که نیست. تو جرم قابل ملاحظه و خطرناکی مرتکب نشده بودی. بی تقصیر هم نیستی. اما میشه گذشت کرد و با قاضی حرف زد تا تخفیف بده. هادی گفت: اون بنده خدا که بهم پول داد و از مرز ردم کرد، مسئول پروندم بود؟ حاجی گفت: آره ... حاج حسین ... مرد خداست. از جوونیش نیرو خودم بوده. هادی گفت: اگه فرار میکردم چی؟ حاجی گفت: جایی نمیتونستی بری. امتحانش ضرر نداره. همین الان پولا رو که بهت دادم، بردار برو. برو ببینم کجا میخای بری؟ هادی سکوت کرد و فقط به حاجی زل زد. حاجی گفت: تیم روانشناسا و بچه های امور اجتماعی پیشبینی کردند که تو میایی پیش خودم. از رفتارت پیشِ حاج حسین مشخص بود. از اینکه قیافه ات غلط اندازه اما بچه جون! ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم. منتظرت بودم. دیدم دقیقا همون روزی که اونا گفته بودند، اومدی و خودتو معرفی کردی. هادی گفت: بابامو و آبجیم ... حاجی سرشو تکون داد و بازم لبخند زد و گفت: وقتی حاج حسین رفت خونتون و با بابات و آبجیت دیدارکرد، نقاشی رو دیوار خونتون دید که آبجیت کشیده بود. همون که یکی داره یه ویلچیر میبره و اینا ... فهمید که آبجی مرضیه ات داشته پول جمع میکرده واسه ویلچر که باباتو ببره کربلا. هادی تا اینو شنید سرشو انداخت پایین. از خجالت آب شد که چرا همیشه پولِ قلک آبجیشو بلند میکرده. حاجی گفت: حاج حسین هم هماهنگ کرد و رفت دنبال کارای زیارت بابا و آبجیت. هر دوشون مهمون سفره امام حسین، اومدن کربلا و فردا صبح هم برمیگردن شیراز. شونه های هادی از شدت اشک میلرزید. حاجی گفت: الان هم برو. برو هر جا دوس داری. فرار کن. ولی بدون قتل گردنت نیست. یه راه دیگه هم داری. میتونی برگردی و بعد از اینکه اینجا رو جمع و جور کردیم، با خودمون برگردی ایران و بری خودتو معرفی کنی تا در مجازاتت تخفیف بدن. حدس میزنم بیشتر از سه چهار سال برات حبس نَبُرند. جریمه نقدی هم داری. خیلی سنگین نیست. شاید حداکثر چهل پنجاه میلیون تومن. اینم میتونیم یه وام بهت بدیم و کم کم کار کنی و برگردونی. هادی با گوشه آستینش صورتشو تمیز میکرد. دید فایده نداره. دستشو آورد بالا و صورتشو تو آستینش مخفی کرد و میلرزید. حاجی پاشد اومد نشست کنار هادی. سر هادی رو گرفت تو بغلش. گفت: آروم باش. مرد که گریه نمیکنه. توکلت به خدا باشه. الان هم میخوام استراحت کنم. پاشو برو تصمیمت بگیر. یا پولا رو بردار و بسلامت. من اینجا ماموریتی برای دستگیری تو ندارم. یا بمون و با خودم برگرد تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. خودتم ماشالله جنم داری. پسر مشتی هستی. میتونی گلیم خودتو از آب دربیاری ... فقط حواست به دلِ بابای پیر و پدر شهیدت باشه لامصب. حواست به آبجیت باشه. اینا لنگه ندارن. یکی از خانمایی که مسئول آوردن خانواده ها به کربلا بود، خیلی از مهر و محبت مرضیه خانم تعریف میکنه. پاشو برو سرِ زندگیت. برو حبست بکش و بعدش برو غلامی اون پیرمردو بکن. تا آزادیت به یکی از بچه ها میسپارم که حواسش به بابات باشه. به همون خانمه هم میگم کاری کنه که آب تو دلِ آبجیت تکون نخوره. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
هادی تو بغل حاجی یه کم آراومتر شد. که حاجی با لحن مهربونش گفت: بسه دیگه ... ولم کن ... هوا کم گرمه که تو هم چسبیدی به من! پاشو ببینم. پاشو خودتو جمع و جور کن. هادی بلند شد. از پیش حاجی رفت. رفت صورتشو شست و یه جایی دراز کشید. خوابش نمیبرد. با اینکه جنازه بود. تا اینکه دید اوس رحیم اومد به طرفش و یه ملافه کشید روش و رفت. هادی اون شب وسطای فکر و خیالش بود که دلش به شدت هوای آبجیش کرد. وسطای فکر و خیالش، لبخندی از تصور صورت معصوم مرضیه به لباش نقش بست. و همونطوری آرومِ آرومِ آروم خوابید. تصمیم گرفت فرار نکنه. دیگه دلیلی برای فرار نداشت. وایساد. تا لحظه آخری که حاج اصغر اونجا بود، هادی هم موند. بعدش حاج اصغر، بچه هایی که باهاش مونده بودند رو نجف و کربلا برد. فرصت کاظمین و سامرا نداشتند. برگشتند مهران. حاج اصغر، دست هادی فرزو گذاشت تو دستِ حاج حسین. حاج حسین و هادی بعد از اینکه همدیگه رو در آغوش گرفتند و ساعتی گذشت، قرار شد هادی خودش برگرده شیراز پیش خانواده اش. تنها دو روز بعد از اینکه برگشت به شیراز، هادی با مراجعه به حاج حسین، خودشو رسما معرفی کرد و مراحل قانونی کارش سپری شد. 👈 این داستان بر اساس پرونده ها و زندگی واقعی کسانی نوشته شد که بسیار با صفا و مهربونند. راه زندگیشون رو چند صباحی گم کردند اما چون ذات درستی داشتند، خدا به دلشون نگاه کرد و راهو بهشون نشون داد. الان که اینا رو برای شما نوشتم، تقریبا هشت نه ماه هست که هادی از زندان مرخص شده و پیش خانوادش زندگی میکنه. ضمنا باباش دیگه بهش نمیگه تخم سگ و آبجیش هم دنبال یه دختر خوب و شیرین زبون میگرده تا دا خادی گلشو دوماد کنه و براش عروس بیاره. فقط مشکل اینجاست که خواهرشوهرِ خاصی هست و هر کسی به دلش نمیشینه. «و العاقبه للمتقین» @Mohamadrezahadadpour
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤💙الــســلام عـلـیڪ یـا بـقـیـة الله فـے ارضـہ💙🌤
بزرگی‌میگفت: ازعَقرب‌نبایدترسید! ازعَقربه‌هایۍبایدترسید که‌بدون‌یادخدابِگذره🙂✋🏼
خيلے از شبها آدم تو منطقه خوابش نمےبرد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁 یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع یڪے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨😨 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
با سلام خدمت شما یاوران حضرت پدر از این به بعد داستان هادی فرز نوشتھ:محمدرضاحدادپورجهرمی تقدیم‌نگاهت
با سلام خدمت شما یاوران حضرت پدر ان شاءالله از این به بعد داستان تقسیم نوشتھ:محمدرضاحدادپورجهرمی تقدیم‌نگاهتون خواهد شد..
داستان ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره. با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری! نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟ بابک جواب داد: بابک! نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟ بابک جواب داد: ایرانی هستم. نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟ بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟ ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ... محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد. محمد: سلام. بفرمایید. مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته. محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟ مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی! محمد پرسید: گوشیش خط میده؟ مهدی: چک کردم. نه! از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟ بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد. شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن. بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم. شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟ 🔸🔹🔸🔹 ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده. محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ... سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟ محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم! 🔸🔹🔸🔹 و واقعا هم همینطور بود... نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد. شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟ بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند. شکنجه گر1 گفت: خب؟ بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن. شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟ بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن. شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده! راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند. شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی! شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟ بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ... شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟ اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بــــراے ظهور امام مون بــــخونــــــیـمــ🌱...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا