میخوام یه قصه طولانی بگم :
یه روز نیمه بارونی ،🌿 تو یکی از کتاب فروشی های انقلاب یه کتاب بهم چشمک زد و تا شیرجه زدم برش دارم دیدم یه دست دیگه خورد به دستم🫳🏻، ناخودآگاها خودمو عقب کشیدم و لبخند زدم از اینکه فهمیدم اون کتاب عجیب غریب توجه یه دختر دیگم جلب کرده تا اینکه طرف مقابلم با لبخند گفت😀:
میخواستی برش داری ؟! راستش کتاب قشنگیه ، داستان یه دختر دو رگه فلسطینی لبنانیه که بعد از جنگ 7 اکتبر وضعیت پیچیده ای رو پشت سر میزاره . . :) 👐🏻✨
من فقط مبهوت لبخند میزنم و میگم :
باید جالب باشه 🦦 سلیقه خوبی داری که دنبالشی چون راستش اولین باره میبینمش.
توهم با لبخند دست جلو میاری و میگی :
باران ! اسمم بارانه . . ؛ 🤝🏻
تهش نفهمیدم چیشد ولی تصویر پشت شیشه ها این بود که بارون میبارید و باران گرمِ صحبت میتراوید . . . تا اونجایی که برای بچه هاش قصه میخوند : روزی روزگاری نیمه بارونی ، توی یه کتابفروشی به خاله آیه برخوردم . . :)🫂🫀🌱
*-برات کتاب مینوشتم تا سوپرایزت کنم✍🏻-
[ برو مغازه ، شهامت بخر و پا توی دنیای بی رحم بیرون بزار ! ]
—
- برایِ من که پرم از فراق ، قصه نگو ،
اگر کتاب تو باشی ، کتابخانه منم . .📚
_
—متـــنِ ســـبـز عزیــــزم—
توی تشکیلات دانشگاه باهات آشنا میشدم و قطعا یکی از اونایی بودی که اوایل با خودم میگفتم ، این دختره چرا اینجوریه ، ولی تهش میشدیم بهترین دوستای هم 🦕
[همیشه بهترین دوستییا همینجوریه]
به نظرمم میومد اسمتم اسما یا سما باشه همینقدر وایب آروم و ملیح :) 🤏🏻🌬
*—میشستیم انیمه میدیدیم و
سعی میکردیم وسایل ابر قهرمانیشتونو با سازه و علم بسازیم 🔧
[تو مسئول خوشحالی همه آدما نیستی ، بعضی ها کارشون اینه که از خوبیای بقیه سو استفاده کنن.🌱]
—
- به یادت آنچنان غرق ِخودم بودم
که دریا گفت 🌊:
تو را میبینم و شک میکنم دریا منم یا تو!
—
—مـــــواج عــزیـــزم —
احتمالا توی مسیر همیشگی مترو میدیدمت ، همیشه با ایرپاد ، یا کتاب تو دستات . . یه روز باهات سر صحبت و باز میکردم و از عمق نگاهت به اطراف و این همه تفاهم متعجب میشدم ،🦕🌱🎧 نیـلا میشد دوستی که همیشه پایهِ خرابکاری هامه 🕶👈🏻👉🏻 بهم بازی با اسکیت برد یاد میدادی ، 🛹 راجب کتابهای فانتزی بحث میکردیم و خیال بافی چاشنی دوستیمون بود. به شدت وایب اینتراستلار میدی 🔭
*—ستاره میشمردیم و چیزای پینترستی و گوگودوو درست میکردیم🪐—
[رو قول هیچ مردی حساب باز نکن ! حتی تو خیالاتت🗑💭]
—
تو ای ستاره ی خندان کجا خبر داری؟
زناله ی سحر و گریه ی شبانه ی ما : )📎
—
—انـفــکــاک عـزیــــزم—
خیلی سالا قبل جرقه دوستیمون تو مسجد خورد ، وقتی خیلی کوچیک بودیم و تو اومدی گفتی : ببخشید دختر خانم با من دوست میشی ؟! اسم من نازنین عه .✨
باهم بزرگ میشدیم و میشدی از اون رفیق سیسیا که به هیچ پلنی نه نمیگن.🦖🫂
*— برای خوشحالی خودمون هیئت کوچولو راه مینداختیم و با پول تو جیبی هامون بانی هئیت ریزمون میشدیم —
[ انقد خودتو ارتقا بده تا اون آدمی که قسمتته تو مدار تو بیوفته ]
—
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی 🦋
افسوس بزرگیست ، زمانی که نباشی🍁
—
—تـــرنـج عــزیـــزم—
برا بقیه سناریو میچینم ولی برای آمال باید سناریو واقعی خودمونو تعریف کنم🕶 :
توی ضبط برنامه برنامه محفل آشنا شدیم و فهمیدم چنل داره آیدی هامونو برای تبادل رد و بدل کردیم . . 🤝🏻شدیم دوستای منگولیییی مجازی همممم .🌿 به نظرم اسمی که تو نگاه اول بهت میاد مهلا است✨✨
—* برای خوشحالیت یه بلیط مشهد جور میکردم (نویسنده خودش نیازمند است: )—
[بدون هیچ اتفاقی ، اتفاقی ، اتفاق نمی افته🤏🏻 ]
—
- هر شب به یادِ تو خوابم نمیبرد : )
لعنت به فکر و خیالت.. [ کمی نیا ]
—
—آمـــــال عزیــزم—
تو هیئت باهم دوست میشدیم و هر روز میومدی دنبالم تا یه وقت از سر تنبلی هم که شده توفیقات از دست ندم !
تفریح مورد علاقمون پیاده روی تو یه کوچه ی پر درخت بود . 🌴
اسمت محیصا بود و از اون دوستایی میشدی که یه وقتایی خیلی ساکتن و حرفای دلشون رو به تو ، پشت قاب گوشیت قایم میکنن📄
*— برات کلی مارکر و رنگ و خرت و پرت طراحی میخریدم—
[ برای یه استاد اُفت داره باور کردنِ حرفایِ کذب و مضخرف دیگران 🌿! ]
—
ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
👆🏻
(اصن فان نبود ! خیلیم مرتبط بود؛ والا😹)
—
—مــحــــــا عــزیــــزم—