#پارت56
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دستگیره را تند تند بالا و پایین کرد و گفت
فروغ
در را گشودم و گفتم
بله
درو واسه چی قفل کردی؟
کارداشتم
با چشمانش اتاق را وارسی کردو گفت
چیکار؟
کار خصوصی . کار زنونه. باید حتما تو بدونی؟
ما زن و شوهریم خصوصی مصوصی نداریم.
سکوت کردم امیر وارد اتاق شد و گفت
چیکارداشتی میکردی؟
چاره ایی نداشتم اگر حرفی نمیزدم ممکن بود مجبورم کند یا دست به دامن الکس شود. برای همین تن صدایم را پایین اوردم و گفتم
لباس زیرم باز شده بود اونو بستم.
صدای دوباره زنگ ایفن بلند شد امیدوار بودم که یا امید یا عمو علی باشند و میخواهند مرا از چنگال این غاصب نجات دهند. نگاهی به ال ای دی کردو گفت
از خانه بیرون نیا تا من برگردم
در را با فشار شاسی گشود و به حیاط رفت از ال ای دی نظاره گرش بودم. مرد جوانی هم هیکل و هم قدو قواره خود امیر در حیاط بود امیر از داخل ماشینش چند کاغذ برداشت وبه او داد. اوهم دست در جیبش کرد مقداری پول شمرد و به امیر داد سپس مسیر امده اش را بازگشت. امیر هم وارد خانه شدو گفت
کجایی فروغ؟
لای در اتاق خواب ایستادم و او گفت
حاضر شو بریم اولین شام دونفرمون رو بخوریم.
خوشحال از پیشنهادش به فکر فرار افتادم. سعی کردم این شادی در چهره م نمایان نشود.
مانتویم را پوشیدم و مقنعه م را روی سرم گذاشتم. امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت
اول بریم چند دست لباس بخرم برات.
به دنبالش راهی شدم سوار ماشین که شدیم گفت
فروغ منو ببخش
متعجب گفتم
چی؟
من اعصاب درست و درمونی ندارم توهم یه حرفی زدی من عصبی شدم روت دست بلند کردم . الان که فکر میکنم میبینم حق با تو بود خوب تو که نمیدونستی قراره زن من بشی یه خبط و خطایی در گذشته کردی مهم ازحالا به بعدته که زن من شدی. اما نباید توصورت من نگاه کنی بگی دوسش داشتی. باید فراموشش کنی و منو دوست داشته باشی
احساس کردم راه نفوذی به قلب او هست و میشود قانعش کرد برای همین گفتم
اخه امیر دوست داشتن که دست خودم نیست.
#پارت57
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پس دست کیه؟
دوست داشتن کار دله. اذم اگر بخواد یکی و دوست داشته باشه باید دلش راضی بشه
سر تایید تکان دادو گفت
من دلتو راضی میکنم.
سپس ماشین را به حرکت در اورد مقابل یک پاساژ متوقف شدو گفت
پیاده شو
متعجب به دنبالش از ماشین پیاده شدم و گفتم
واسه چی؟
میخوام دلتو راضی کنم
اخم کردم و گفتم
یعنی چی؟
دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند. سعی در رهاسازی دستم داشتم. احساس میکردم لمس بدن او خنجری اتشین به قلب و روح و روانم است . اما امیر دستم را سفت گرفته بود.
مقابل یک طلا فروشی ایستادو گفت
کدومشو دوست داری؟
چهره م مشمئز شد. اینکه فکر میکرد دل من را میتواند با طلا بدست اورد توهین به شخصیتم بود.
کمی به او نگاه کردم و فکری به ذهنم خطور کرد. درد من مشکل مالی بود. اگر امیر برایم طلا میخرید میتوانستم در این شلوغی پاساژ خودم را گم و گور کنم و با طلای او فرار کنم.
خیره به ویترین ماندم نمیدانستم تا چه حد میتوانم سنگین طلا انتخاب کنم . به هرحال هرچقدر پول بیشتری بدست می اوردم راحت تر میتوانستم زندگی کنم.
سرم را تکان دادم و به خودم آمدم پول حرام او به دردمن نمیخورد. دوست داشتم فقط از چنگالش رهاشوم نه طلا میخواستم و نه پول
رو به او گفتم
من میگم نمیخوامت تو حرف از طلا میزنی ؟
بی اهمیت به حرف من دستش را دور شانه های من حلقه کردو گفت
ماهی یه سرویس طلا برات میخرم خوبه؟ تو فقط عاشق من بش و من از سفید نقره ت میکنم و از زرد طلا. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره. یه زندگی برات بسازم همه حسرتشو بخورن
در دلم گفتم با پول موادفروشی و عرق فروشی؟
#پارت58
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاه مشتاقانه ایی به سینی حلقه ها انداخت و گفت
اول حلقه بخریم.
از گوشه چشم به اونگاه کردم حالم از او بهم میخوردو چشم دیدنش را نداشتم اما ناچار بودم رینگی را انتخاب کرد و در دستم انداخت خودش هم مشابهش را در دستش کرد و گفت
دستت و بگذار روی دست من
من اصلا دلم نمیخواست بدن او را لمس کنم دستم را با فاصله نگه داشتم خودش دستش را بالا اوردو کف دست من چسباندو با گوشی اش عکس گرفت . حس و حالش را درک نمیکردم میدانست من از او متنفرم اما برایش مهم نبود انگار فقط خودش مهم بود .
اشاره ایی به سرویس ها کردو سپس گفت
کدوم و دوست داری عشقم.
سری انجا گرداندم و مشمئز به او نگاه کردم.
یکی از سرویس ها که به نظرم سنگین می امد را نشانم دادم و به خانم فروشنده گفت و او سرویس را اورد.
امیر نگاهی به من انداخت و گفت
خوبه؟ دوسش داری؟
نگاهم را از او گرفتم . خانم فروشنده گفت
این خیلی قشنگه
گلوبندش را برداشت و گفت
خوبه؟
. نگاهم از ویترین شیشه ایی به تصویر منعکس شده امیر افتاد که مرا مینگریست برای برهم زدن حالش گفتم
مثل خودت گنده و بدترکیبه
امیر که انگار حرف ها و حال من برایش هیچ اهمیتی نداشت گفت
البته تو مثل عروسکی همه چیز بهت میاد
سپس اشاره ایی به النگو ها کردو گفت
دوست دارم این دستهای ظریفت پر از النگو باشه تا هر بار تکونش میدی صدای جیرینگ جیرینگش بیاد.
به سفارش امیر خانم فروشنده دوازده عدد النگوی ریز اورد.
با پول حرامش همه را حساب کرد . جعبه ها را به دستم داد و من هم درون کیفم گذاشتم و از طلافروشی بیرون امدیم.
امیر مرا به طرف مانتو فروشی بردو گفت
بریم دوسه دست مانتو برات بگیرم.
من که به دنبال راه فرار بودم قبول کردم. وارد مانتو فروشی شدیم.
#پارت59
خانه کاغذی🪴🪴🪴
انجا کمی شلوغ بود امیر ارام به من گفت
مراقب باش کیفتو نزنن. سرویست داخلشه
حواسم هست .
کمی مانتو ها را نگاه کردم هیچ راه فراری از چنگال کسی که دستانش دور شانه های من حلقه شده بود پیدا نکردم.
مانتوی بلند کلوش چین داری به رنگ سبز انتخاب کردو گفت
اونو دوست داری؟
من که اصلا برایم مهم نبود قبول کردم فروشنده به دستور امیر مانتو را دستم دادو من به طرف اتاق پرو رفتم. انچه دیدم با تمام وجود شادم کرد.
کمی انطرف تر از اتاق پرو مغازه در دومی به طرف دیگر پاساژ بود.
نگاهم به امیر افتاد پشتش به من بود و با تلفن حرف میزد.
مانتو را به رگال کنارم اویزان نمودم کیفم را سفت در دستم گرفتم و از مغازه بیرون زدم. انگار تمام وجودم در حال تپیدن بود به عقب نگاه کردم خبری از امیر نبود.
پله ها را به طرف طبقه پایین دوتا دوتا و دوان دوان پیمودم . ما در طبقه چهارم پاساژ بودیم و تا خیابان زیاد را بود. در طبقه سوم به طرف اسانسور دویدم در اسانسور که باز شد خواستم داخل بروم که با دیدن امیر جیغ ریزی کشیدم و به طرف عقب قدم برداشتم چشمانش کاسه خون بود دوان دوان به طرف پله ها رفتم و دوتا یکی خودم را نیم طبقه پایین اوردم که صدایش بند دلم را پاره کرد.
فروغ ...فروغ....
سرعتم را زیاد کردم در راه پله به جز من و او کسی نبود امیر با حرص و عصبانیت گفت
اگر عمرت به دنیا باشه فرار میکنی. فقط دعات این باشه که نگیرمت
نفس نفس زنان به طبقه اول رسیدم فاصله امیر با من کم شده بود. تصمیم گرفتم اگر خواست به طرفم بیاید جیغ بکشم .از پاساژ خارج شدم و وارد خیابان اصلی شدم که دست امیر مقنعه و موهایم را باهم گرفت از اعماق وجودم جیغ کشیدم و گفتم
ولم کن. کمک....یکی کمکم کنه؟
امیر با دست دیگر دهانم را گرفت یکی دونفری به من و امیر نگاه کردند و متوقف شدند من تقلا کنان با دهان بسته مثل گوسفندی که زیر دست قصاب جان میدها دست و پا میزدم.امیر مرا به کناری برد دهانم را رها کردو گفت
خفه شو صدا ازت نیاد
تو خفه شو من ازت بدم میاد. میخوام برم.
با جیغ گفتم
کمک
امیر که با یک دستش بازوی مرا گرفته بود با دست دیگرش از داخل جیبش چاقویی به اندازه کف دست در اورد و گفت
اگر خفه خون نگیری تکه پاره ت میکنم.
نگاهم به ان دونفری که متوقف شده بودندو مارا نگاه میکردند افتاد. با دیدن چاقوی امیر قدم به قدم عقب رفتند اما من نباید وا میدادم جیغ کشیدم و گفتم
کمک
احساس سوزش در دستم و به دنبالش کشیده شدن توسط امیر صدایم را در گلو خفه کرد.
امیر چاقویش را از ارنج تا ساق دستم کشید دستم داغ داغ بود و خون از استینم میچکید کشان کشان مرا به طرف ماشین بردو گفت
حرومزاده الان میبرمت خونه حسابتو میرسم
مرا به در ماشین کوباند و من گفتم
حرومزاده خودتی
چشمان امیر تنگ شد و چنان توی دهانم کوبید که لحظه ایی احساس کردم چشمانم جایی را نمیبیند خون از دست و دهان و بینی م جاری شده بود مرا داخل ماشین انداخت و گفت
از مادر زاییده نشده به امیر سرداری رکب بزنه اونوقت تو یه الف بچه پیچیدی به بازی
با هق هق گریه گفتم
ازت بدم میاد ولم کن برم.
با مشت به جانم افتاد دستان را سپر صورتم کردم دست بریده م به شدت میسوخت . ضربات امیر محکم تر از تاب و طاقت من بود. بی رمق و بی جان شدم و او گفت
بگذارم بری؟ الان میبرم میاندازمت جلوی الکس. سگ باید حروم زاده ایی مثل تو رو بخوره
ترسیده به امیر نگاه کردم و گفتم
نه.
ماشین را روشن کردو حرکت کرددستش را ملتمسانه گرفتم و گفتم
غلط کردم. ببخشید.
مرا پس زدو گفت
#پارت60
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من با چه شور و علاقه ایی تورو بردم برات طلا خریدم دارم واست خرید میکنم که دلتو بدیت بیارم که توهم منو دوست داشته باشی اونوقت تو منو میپیچونی
امیر به خدا من نمیتونم تورو دوست داشته باشم. ازت خواهش میکنم منو رها کن برم.
رفتن در کار نیست . حالا که نمیتونی منو دوست داشته باشی منم اصرار نمیکنم. دیگه هم سعی نمیکنم با محبت دلتو بدست بیارم از حالا به بعد بلدم چیکار کنم.
کمی مضطرب گفتم چیکار میخواهی بکنی؟
با زور تصاحبت میکنم.
با هق هق گریه گفتم
این عمرو زندگی رو خدا یکبار به من داده فرصت خوشبختی رو از من نگیر
دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
ماشینش را که داخل حیاط برد بند دلم پاره شد تصور اینکه بخواهد الکس را به جانم بیاندازد وحشتناک بود.خودش پیاده شدو رو به من گفت
بیا پایین.
با ترس و لرز پیاده شدم و به دنبالش وارد خانه شدیم نفس راحتی کشیدم. گویا امیر ارام شده بود و قصد ادامه ازار مرا نداشت هنوز از دستم خون می امد وارد سرویس شدم استین مانتویم پاره شده بود ان را به بالا تا زدم ابتدا صورتم را شستم و با دستمال خشک کردم.
سپس اب را روی دستم گرفتم از شدت سوزش ان هینی کشیدم امیر در را باز کردو گفت
چیکار میکنی؟
با ترس به او نگاه کردم کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم
زخم دستمو میشورم.
همانجا ایستاد. و نظاره گر من بود.
من هم
ا#پارت61
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر تکانی به شانه م دادو گفت
فروغ جان حواست کجاست؟ میری اتاق پرو؟
نگاهی به اطرافم انداختم هنوز داخل فروشگاه بودم. دستم را نگاه کردم سالم بود اثری از خون ندیدم. تمام اینها فکرو خیال بود.وارد اتاق پرو شدم و مانتو را پوشیدم.اصلا نه مدلش مهم بود و نه رنگش فقط تنها چیزی که برایم اهمیت داشت از چنگال این مرد رها شوم.
از اتاق پرو خارج شدم امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت
این خیلی عالیه مبارک باشه عزیزم.
لبخندی مصنوعی تحویلش دادم. به اتاق پرو بازگشتم . امیر به طرف حسابداری رفته بود و پشتش به من بود فرصت را غنیمت دانستم و از بوتیک بیرون امدم.
از استرس دست و پایم میلرزید . به طرف راه پله ها که حرکت کردم مردی سد راهم شدو گفت
کجا؟
اخم کردم سعی کردم از او بگذرم که مجدد راهم را بست و گفت
برگرد پیش امیر خان.
با حرص گفتم
برو کنار
دستی بازویم را گرفت سرگرداندم با دیدن امیر زانوانم شل شد .ان مرد سرش را پایین انداخت و کنار رفت مقابل بوتیک دیگری ایستاد. امیر گفت
کجا داشتی میرفتی؟
ترسیده بودم و انگار این در چهره م کاملا واضح دیده میشد اشاره ایی به روسری فروشی کردم و گفتم
میرفتم شال انتخاب کنم.
سرتایید تکان دادو گفت
باهم انتخاب میکنیم
#پارت62
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد مغازه شال فروشی شدیم. کنجکاو بودم که بدانم ان مرد که بود. ارام به امیر گفتم
اون کی بود که نگذاشت من بیام اینجا ؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
ولش کن
دوستت یود؟
شالی را که اویزان بود نشانم دادو گفت
اون قشنگه؟
متوجه شدم که امیر قصدش عوض کردن بحث است.موقعیت به این خوبی برای فرار را با امدن یک خروس بی محل ازدست دادم.
دوسه شالی امیر پسندیدو خریدیم . از این پاساژ که خارج میشدیم معلوم نبود که دیگر فرصت فرار پیدا کنم یانه .
به ناچاررو به امیر گفتم
من باید برم سرویس
باشه
اطراف را وارسی کرد و گفت
اونجاست تا تو کارتو انجام بدی منم تو تراس یه نخ سیگار میکشم.
نگاهی به تراس انداختم فاصله اش تا سرویس بهداشتی صد متری میشد.
به سرویس رفتم سرکی کشیدم و ارام و مخفیانه بیرون را نگاه کردم. امیر پشتش به من بود فرصت را غنیمت دانستم پاتند کردم و از سرویس خارج شدم در ورودی راه پله ها همان اقا سد راهم شدو گفت
برگرد پیش امیر خان
با دیدن او چشمانم گشاد شدو گفتم
چی؟
نگاهش را از من برداشت و سرش را به زیر انداخت سعی کردم از کنارش رد شوم راهم را بست و گفت
برگرد ابجی برای من دردسر درست نکن
ملتمسانه گفتم
فکر کن منم خواهرتم تو دردسر افتادم بزار برم.
دستی بازویم را گرفت چرخیدم با دیدن امیر قلبم هری ریخت ان مرد دوباره از ما فاصله گرفت امیر با صدایی ارام ولی سرشار از تهدید گفت
دارم ندید میگیرم ها
#پارت63
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کفری شدم و گفتم
اون کیه؟
بیا بریم بیرون تا بهت بگم کیه
مچ دستم را گرفت سعی کردم خود را برهانم امیر سفت تر دستم را گرفت من با اعتراض گفتم
ای دستم درد گرفت
من از این طور اشتباهات و زرنگ بازی در اوردن ها نمیگذرم بچه. خاطرت خیلی عزیزه که از اینجا صاف نمیبرمت خانه از نظر من اینطور کارها نباید بدون تنبیه بمونه ها دودفعه بهت اوانس دادم دفعه سوم میریم خانه بلایی سرت میارم که دیگه یادت بره فرار کنی
از پاساژ خارج شدیم سوار ماشین که شدیم گفت
دور و ورت و نگاه کن
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم
واسه چی؟
چند تا موتور سوار میبینی
مقابل ماشین دوتا موتور سوار بودند سر به عقب گرداندم دوتا هم پشت سرمان بودند امیر گفت
شش تا . چپ و راستمون هم موتوری هست اینها بادیگاردامن
با تعجب به او نگاه کردم و او ادامه داد
همیشه با منن
واسه چی؟
من دشمن زیاد دارم. یه وقت یه جا یکی نخواد مفت بری کنه
اخم ریزی کردم و گفتم
مفت بری؟
ناغافل نریزن سرم منم تنها باشم ....
پوزخندی زدم و گفتم
مگه جنگه؟
امیر پاسخم را ندادو گفت
شام را میریم رستوران....
حالا که از فرار ناامید شده بودم دلم نمیخواست با امیر باشم خانه اش بهتر و قابل تحمل تر بود. کلامش را بریدم و گفتم
بریم خانه
چرا؟
سرم درد میکنه
مسیرش را تغییر داد و تلفنی غذا را از رستوران سفارش داد.
#پارت64
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به خانه که رسیدیم امیر ریموت را زد مرد جوانی وسط حیاط بود با تعجب گفتم
اون کیه؟
نگهبان واسه شب ها. حواستو جمع کن ساعت نه شب تا هشت صبح مهیار میاد اینجا. اون گوشه ته باغ کانکس داره اما تاصبح توحیاط میچرخه . یه وقت سرباز بیرون نری ...
فکری کرد گفت
اصلا جلوی چشمش نرو
امیر به او اشاره کرد و او رفت از ماشین پیاده شدم. و وارد خانه شدم.
کمی بعد صدای زنگ ایفن بلند شد.
غذا را اوردند امیر به صورت تحکمی گفت
مانتو مقنعتو در بیار میز شامو بچین.
گفته هایش را اطاعت کردم ساعت ده شب بود من در خانه امیر سرمیز شام بدون حجاب بودم.
بغض راه گلویم را بست تمام امال و ارزوهایم برای اینده خراب شده بود. دلخوش به فرار از دستان او بودم که با دیدن موتور سوارها و مهیار از ان هم ناامید شدم. زندگی در کنار مردی خلافکار و بی اخلاق در کابوسهایم هم نبود چه برسد به واقعیت .
یک قاشق از غذایم خوردم امیر با اشتها غذا میخورد بغض راه نفسم را بسته بود.
یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید ان را پاک کردم.
امیر کمی از سالادش را خوردو گفت
چرا گریه میکنی؟
قاشقم را انداختم و گفتم
تورو دوست ندارم. نمیخوام تو زندگیم باشی. واسه زندگیمو اینده م یه عالمه برنامه ریزی کرده بودم همش داره خراب میشه.
باخونسردی یک قاشق غذا خوردوگفت
برنامه ت واسه اینده ت چی بود؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
میخواستم با عشق زندگی کنم با کسی که دوسش دارم. نه با تو.دلم یه شوهری میخواست که سربلندم کنه
من سربلندت میکنم فروغ.اسم من بیاد تو این محل کسی جرات نتق کشیدن نداره
من اینها را سربلندی نمیدونم بی شخصیتی میدونم.
#پارت65
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاه تیزی به من انداخت و گفت
من بی شخصیتم؟
دنیای منو تو باهم خیلی فرق داره . تو اصلا هیچیت معلوم نیست سالها داری مرموز زندگی میکنی. نه کارت معلومه نه شغلت نه زندگیت
تو چیکار به این کارها داری
من باید بدونم با کی قراره زندگی کنم.
با من. امیر سرداری. بنگاه معملات املاک دارم
دروغ داری میگی دیگه این خونه و زندگی و ماشین از معامله ملک در میاد ؟
پوزخندی زدو گفت
زرنگ بودم در اوردم ناز شصتم کور شه هرکی نمیتونه ببینه
تو عرق میخوری من از ادم مشروب خور بدم میاد
کمی به من نگاه کردو گفت
چرا چرت و پرت میگی؟ من بیست ساله دارم وررش میکنم استاد کیک بوکسینگم
این را از امیر نمیدانستم تازه متوجه اندام ورزشکارانه اش شدم و گفتم
کارو بارت معلوم نیست
تو چیکار به کارو بار من داری از فردا به جای اینکه بری سرکار وقتتو تو ارایشگاه و باشگاه و سفرو تفریح پر کن . اندازه در امد یک ماهت تو یه روز خرج کن و لذت ببر
من از پولی که ندونم چطوری در اومده بدم میاد امیر . هر لحظه ممکنه گرفتار قانون بشی
چه تصورات بدی از من تو ذهنته من از کارهام مطمینم فروغ . بعدهم توچرا ناراحتی . من اگر خلاف کنم گیر قانون میفتم توهم که منو دوست نداری هروقت گیر افتادم برو پی زندگی خودت
امیر توروخدا بزار من برم از من برای تو زن و زندگی در نمیاد
سرتایید تکان دادو گفت
اونروز که توحیاط خونتون اون قشقرق و راه انداختی من قیدتو زدم از خانتون اومدم. دیگه هم سراغت نمی اومدم سینا تورو اورد دودستی تقدیم من کرد . تو الان زن منی به من محرمی من نمیتونم ردت کنم.
من رضایت قلبی واسه اون محرمیت نداشتم از ترس سگ....
به هرحال زنمی
نیستم. دوستت ندارم به زور اینجام
صدای زنگ تلفنش رشته افکار را از دستم ربود.
اشاره ایی به گوشی اش کردو رو به من گفت
هیس
ارتباط را وصل کرد و گفت
جان داداش....اره غروب اومدبرد....باماشین خودش.... چطورمگه؟....نه بابا..... ناموسن؟ .... الان نگاه میکنم برات میفرستم.
ارتباط را قطع کرد تند تند ادامه غذایش را خورد و به اتاق خواب رفت . برخاستم در غذایم را بستم و به دنبال ادامه بحث به سراغ امیر رفتم انچه دیدم دود از سرم بلند کرد.
امیر سرگرم چک کردن فیلم دوربین بود و فیلم من هم در حال پخش بود صیغه نامه را از پشت تابلو برداشتم
#پارت66
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به اتاق خواب امدم امیر با اخم رو به من گفت
چی قایم کرده بودی پشت تابلو؟
دهانم قفل شد و به اوخیره ماندم دو احتمال میدادم اگر صیغه نامه پیدا میشد ممکن بود امیر من را پس بزند. و ازخانه ش بیرون بیاندازد از طرفی هم ممکن بود که عصبی شود و رفتارش با من تغییر کند.
امیر با اخم گفت
چی بود فروغ؟
ترسیدم که مبادا با پیدا شدن صیغه نامه کار به اشکان و پدرش برسد و خدایی ناکرده امیر بلایی بر سر اشکان بیاورد برای همین گفتم
یه چیز شخصی بود .
چند قدم به طرفم امد مچ دستم را گرفت و گفت
شخصی مخصی نداریم چی بود یالله جواب بده
یه عکس بود با دوستم گرفته بودیم
کو الان کجاست؟
پاره ش کردم
تکه پاره هاش کو؟
انداختم دور
کدام سطل اشغال انداختی؟
گذاشتم تو جیبم تو پاساژ ریختم دور
نگاهی به سراپایم کردو گفت
جیبت کو؟ شلوارت که جیب نداره
مانتوم که داره
تو با بلیز شلوار اومدی تو این اتاق مانتو تنت نیست
گذاشتم تو لباسم روم نشد بگم گفتم جیب
صدایش را بالا برد و گفت
داری مثل سگ دروغ میگی. اون چی بود؟
عکس بود تو سطل اشغال پاساژه.
من با تو بودم ندیدم چیزی دور بریزی
تو ندیدی من که دروغ نمیگم.
#پارت67
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خدا خدا میکردم که مبادا پای الکس را به این ماجرا باز کند که جلو امد یقه لباسم را گرفت مرا به دیوار چسباندو گفت
. یالله دهنتو باز کن ضر بزن. اون چی بود؟
دستم را بالا اوردم تا از شدت فشار دست او بکاهم بلکم راه نفسم باز شود اما انگار دستانش از فولاد بود بریده بریده گفتم
تو فیلم بین یه تکه کاغذه دیگه
فشار را بیشتر کردو گفت
چی بود فروغ؟
سرفه ایی کردم و گفتم
عکس
مرا رها کرد چند سرفه کردم و گفتم
روانی داشتی خفه م میکردی
ناگهان برق از سرم پریدو فقط متوجه پرتابم به طرف کمد شدم. درد عجیبی در سرم پیچید و پوست صورتم از سیلی امیر میسوخت . جلوتر امد یقه م را با یکدست در چنگالش نگه داشت و گفت
اون هرچی هست تو این اتاقه.اومدی دیدی اینجا دوربین نداره قایمش کردی اینجا. الان من میتونم اینجارو بگردم پیداش کنم اما اون روش طول میکشه اینقدر میزنمت تا بری بیاریش.
عزمم را به ندادن جزم کردم و گفتم
بخدا عکس بود پاره ش کردم. انداختم دور
امیر کشان کشان مرا تا جلوی در برد و گفت
خلافکاری که اندازه وزن تو پرونده و سابقه داره به یه ساعت نرسیده پیش من
اعتراف کرده تو جوجه ماشینی داری ادا دهن قرص هارو واسه من در میاری؟
در را بست کلید را در در چرخاند و سپس از داخل جیبش بست پلاستیکی در اورد قدم به قدم عقب رفتم و گفتم
چیکار میخوای کنی؟
امشب حرکت فول زیاد داشتی اون از فرارت از پاساژ اینم از مخفی کاریت تو خونه
اشاره ایی به قلاب سقف کرد و گفت
آویزونت میکنم
همچنان که عقب عقب میرفتم ترجیح دادم حقیقت را نگویم کسی که ندانسته واکنشش این باشد بداند چه میکند باهق هق گریه گفتم
باید برات توضیح بدم.
چی و میخوای توضیح بدی؟
باهق هق گریه گفتم
من هیچ شناختی ازت ندارم نمیدونم این حرفها که میخوام بزنم واکنشت چیه؟ ازت میترسم امیر
به خداوندی خدا قسم حقیقت و بگی کاریت ندارم.