eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
212 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مریم با ترس به سمت کمد رفت با دیدن گلجان جیغی زد و گفت _ این کیه دیگه؟ گل جان از کمد خارج شد مریم خانم مات و مبهوت گل جان شده بود سپس رو به فرهاد گفت _اقا فرهاد کیه؟ فرهاد سری تکان داد سپس با صدایی گرفته گفت _ملک عذاب منه فرشته مرگ منه سرم را پایین انداختم اشکهایم مانند باران سرازیر شد فرهاد دستش را زیرچانه ام گذاشت سرم را بالا اورد و به حالت تنفر خیره در چشمانم گفت _نکبت دهاتی ابغوره نگیر واسه من الان داری با دمت گردو میشکنی که زدی وبردی و از لای گوسفندها اومدی تهران خانه یه مهندس کارخونه دار ؛اره؟ بغضم را فرو خوردم و به او خیره ماندم جرآت حرف زدن نداشتم. حتی گناه خودم را هم نمیدانستم. من که خودم را مخفی کردم تا زنش مرا نبیند دیگر دردش با من چه بود؟ سیلی محکم فرهاد مرا به درب کمد کوباند مریم خانم به جای من جیغ زد و گفت _چرا میزنیش اقا فرهاد ؟ با هق هق در دلم گفتم _میزنه چون بی شرفه میزنه چون بی ناموسه فرهاد نزدیکم شد موهایم را در چنگالش گرفت جیغم به اسمان رفت مریم خانم نزدیکمان شد دست فرهاد را گرفت و گفت _ننه نزنش تروخدا زندگی منو خراب کرده مریم خانم. همه برنامه ریزی هامو بهم ریخت من الان جواب ستاره رو چی بدم؟ صورتم را کمی ماساژ دادم و ارام و با لرز گفتم خوب تقصیر من چیه؟ من که نمیخواستم اینطوری بشه؟ شما خودت...... فرهاد با خشم مرا وسط اتاق پرتاب کرد سپس با لگد به ران پایم کوبید و گفت _ خفه شو هرزه ولگرد ، اینکارها رو کردی که خودتو بندازی گردن من خاتون میگفت ننتم مثل خودت بوده با شنیدن حرفش درد پایم فراموش شدو با استرس گفتم _ شما به من دست درازی کردی پشت مادرمم حرف میزنی؟ فرهاد خواست به طرفم یورش بیاورد که مریم خانم حائل من شد و گفت _به خدا اگر بزنیش دیگه پامو تو خونت نمیزارم فرهاد مریم خانم را دور زد و گفت اومدی زندگی منو بپاشونی و خودت بشی خانم این خونه اره؟ کور خوندی این را گفت و مشت محکمی به بازویم کوبید از درد چشمانم تار شد دستم را به بازویم گرفتم دستش را برای بار دوم بالا اورد مریم دستش گرفت و گفت _من که نمیدونم اینجا چه خبره . اما ولش کن پسرم بیا بیرون یکم اروم باش سپس رو به من گفت _تو هم ساکت باش دختر، میزنه ناقصت میکنه با گریه گفتم _من مگه چی گفتم؟ فرهاد با خشم به سمتم حمله ور شد موهایم را در چنگالش گرفت و مرا از اتاق بیرون کشید لحظه خروج از اتاق پایم به پادری گیر کرد و به زمین افتادم اما فرهاد همچنان وحشیانه مرا به دنبال خود میکشید مریم خانم جیغ میزد وبه دنبال ما میدوید دستم را روی سرم گذاشتم فرهاد وسط خانه رهایم کرد موهای بلندم را با دستانم جمع کردم و سرم را بین دستانم گرفتم هق هق میزدم فرهاد لگدی به پهلویم زد و گفت _ توبا نقشه اومدی زندگی منو خراب کنی اما کور خوندی سرم را بالا گرفتم و گفتم _ من اگر همچین قصدی داشتم نمیرفتم تو کمد که زنت منو نبینه فرهاد دست به موهایم انداخت و بلندم کرد سپس سیلی محکمی به صورتم کوباند نقش بر زمین شدم با شنیدن صدای شهرام نفس راحتی کشیدم شهرام با فریاد گفت _ چه غلطی میکنی الدنگ؟
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد روی کاناپه لم دادو گفت _زیاد ضر میزنه رو مخمه سپس سیگاری روشن کرد وروبه من گفت _از جلوی چشمم گمشو خواستم حرکت کنم که شهرام گفت _بشین رو کاناپه گلجان نگاهی به شهرام انداختم و گوشه ایی ارام نشستم روبه مریم خانم گفت _ برو یه لیوان شربت برای این دختر بیار رنگ تو صورتش نمونده مریم خانم گفت _چشم اقا سپس به سمت اشپزخانه رفت شهرام کنار من روی یک مبل تک نفره نشست و گفت _این کارها از تو بعیده فرهاد با کلافگی گفت _ول کن شهرام تروخدا سخنرانی راه ننداز برام این هرزه باید از این خونه گورشو گم کنه الان ستاره اومد اینجا شهرام هینی کشید و گفت _ یا پیغمبر فهمید مریم خانم یک سینی شربت اورد و سپس تمام ماجرا را مو به مو تعریف کرد شهرام با تومأنینه گفت _ به اقای تهرانی زنگ زدم گفتم وام فرهاد اوکی شده از مدارکش فقط قولنامه کارخونه کمه گفت رو چشمم اطاعت میشه چهار دنگ کارخونه مال فرهاده فرهاد سیگار دیگری روشن کرد و گفت _چرا چهار دنگ؟ میگه یه دنگ کادوی عروسیشونه فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت _ کادو؟ پس هنوز ستاره ندیدش _نه خدارو شکر پاشو برو ساعت ده محضر اقای عبدالملکی منظرته گفتم تو خودت چند وقته روت نمیشه این مسئله رو عنوان کنی بلند شو نه و نیمه فرهاد رو به مریم خانم گفت _یه خواهش ازت بکنم؟ مریم خانم که انگار جا خورده بود گفت _با منی؟ _بله با شمام نگاه تنفر امیزی به من کرد وادامه داد _این زباله رو چند روز ببر خونت تا ببینم چیکار باید باهاش بکنم شهرام با غیض گفت _ خیلی بی تربیتی فرهاد _تو ساکت شو شهرام اینقد طرفداری اینو نکن شهرام سر تاسفی تکان داد مریم خانم سرش را پایین انداخت و گفت _شرمنده م اقا فرهاد من سه تاپسر عذب دارم خونه پسرهامم که میشناسی نامردن بغضی کرد چانه لرزاند و گفت _ اگر مرد بودند مادرشون نمیومد کلفتی
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد سیگارش را خاموش کرد و گفت _این چه حرفیه خاله اینجا خونه خودته شهرام گفت _ستاره قهر کرده اخلاقشم که میدونی حالا حالاها اشتی بکن نیست گل جان صلاح نیست جایی بره درستش اینه همینجا باشه فرهاد فکری کرد چشمانش را ریز کرد و گفت _ چرا؟ _حالا بهت میگم تو پاشو برو کمی فکر کرد و گفت _ منم باهات میام *از زبان فرهاد* با حس کنجکاوی از جا برخواستم و به اتاق کارم رفتم شهرام هم به دنبالم امد در اتاق را بست وگفت _تو چرا اینقدر احمقی؟ هاج و واج نگاهش کردم ادامه داد _نمیفهمی؟ یا خودتو زدی به نفهمی ؟ _تو به این دختر تجاوز کردی از شرم سرم را پایین انداختم شهرام ادامه داد _ کتکش هم زدی حالا میگی برو؟ اومدیم و رفت زنگ زد به یکی از اقوامش ماجرا رو گفت میخوای چیکار کنی؟ چشمانم گرد شد حق با شهرام بود ارام گفت _ همین مریم که خودشو میزنه به سادگی اگر یک کلمه بهش بگه خاک برسرت چرا خودتو قایم کردی ؟ میزاشتی زنش بفهمه به درک فرهاد این دختره ساده س از جلو چشمت بره کار یادش میدن بیچاره میشی شهرام مکثی کردو گفت _سادس اما پولداره چشمانم ریز شدو گفت _ چه پولی؟ دیشب داشت برام حرف میزد میگفت _نوه ی حشمت شهسواریه تمام صورتم از تعجب برانگیخت و گفتم _چی؟ _میگفت مادرش سر زا رفته باباش شش سالش بوده مرده خواهر برادر نداره فقط یه عمه داشته مجرد بوده با اون زندگی میکرده الان عمه هم مرده میشه تنها وارث سرم را پایین انداختم شهرام گفت _زود پاشو کیفتو ور دار بریم
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ابروبالا دادم و گفتم لیزر کردن هم بلدی ؟ متعجب گفت من؟ خندیدم و گفتم اخه میگی برات لیزر میکنم گفتم شاید بلدی خنده کوتاهی کرد ارام پشت سرم زدو گفت منو دست می اندازی؟ با قهقهه خنده گفتم اخه دستگاهشم نداری. لبخند روی صورتش نقش بست و گفت خیلی خوب میبرمت تا دکتر برات لیزر کنه خوبه؟ چایم را خوردم امیر گفت خیلی استعدادت تو ورزش رزمی خوبه. تو خیلی زود راه میفتی چطور مگه؟ تاحالا هیچ کدوم شاگردهام نتونستنن به صورت من ضربه بزنن ولی تو دفعه دومته چون سرعت عملت بالاست. اونها ملاحظه استادیت رو میکنن. امیر خندیدو گفت خیلی پررویی بخدا. از همونروزی که اومدم خونتون عاشق همین جسارتت شدم. هردوسکوت کردیم امیر گفت دیر وقته پاشو بریم بخوابیم. فردا باید دادگستری هم برم. واسه چی؟ اتفاقی که توی شمال افتادو به پرونده فرزاد اضافه کنم. دادخواست و بدم به وکیل نیابت بگیره واسه اگاهی تالش اعترافات اون یارو را هم ضمیمه پرونده کنم. بعد میتونی جلبشو بگیری؟ همین الانم جلبشو دارم. پس چرا نمیگیریش ؟ ادرس ازش ندارم. این چند نفری که گرفتنشون چی؟ اونها هم ادرس ندارن. مطمئنی که راست میگن؟ به اگاهی باید اعتراف بدن که ندادن. دست من نبودن که من اعتراف بگیرم. خوب برو از اونها ادرس بگیر. اولا الان زندانن. در ثانی یادت باشه تو پرونده ایی که رفتی شکایت کردی نباید کار خلاف قانون انجام بدی والا محکوم میشی. یا باید خودت پیگیری کنی یا قانون. خمیازه ایی کشیدو گفت من خیلی خوابم میاد
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تمرین تمام شد و به طبقه بالا امدیم. صبحانه مان را که خوردیم امیر لباس پوشیدو اماده رفتن شد به دنبالش تا مقابل در رفتم . نگاهم به گوشی بدون سیم کارتم که هنوز روی جاکفشی بود افتاد. دلم میخواست از امیر بپرسم با گوشی بی سیم کارت اگر بازی کنم ایراد دارد اما غرورم اجازه نداد. کاری نداری عزیزم. نه ظهر میای؟ کمی به من نگاه کردو گفت اینقدر خونه موندن اذیتت میکنه؟ سرتایید تکان دادم. امیر گفت من کاردارم باید برم دادگستری. بعد برم دفتر. بازدید از واحدهای یکی از مشتریهامم هست والا میبردمت بیرون نه مسئله بیرون رفتن که نیست ما دیشب از شمال اومدیم.مسئله بیکاریه. خوب حاضر شو با مصطفی برو اموزشگاه ثبت نام کن کجا؟ ادرسشو به مصطفی میدم. کارتتم دستته دیگه بروهر کلاسی دوست داشتی ثبت نام کن . متعجب گفتم .کارتم یه کارت مگه بهت ندادم؟ برو هرکلاسی دوست داشتی ثبت نام کن وسیله هاشم بخر. باشه تلفنش را در اورد شماره ایی گرفت و گفت الو مصطفی ماشین و بیار خانمم میخواد جایی بره..... نه دیگه تو با خانمم برو بچه ها رو هم ببر .... نه من خودم میرم...طوری نمیشه. ارتباط را قطع کرد و من گفتم میخو ای تنها بری؟ یه وقت جلوتو نگیرن تو مهم تری نه خوب من میتونم یه روز دیگه برم مهم نیست تو به کارت برس اخه امیر اگر اتفاقی برای تو بیفته من خودمو نمیبخشم تو .... واسه من اتفاقی نمیفته برو به کارت برس امیر خانه را ترک کرد . اموزشگاه راه حل خوبی بود میتوانستم به نازنین بگویم کارهایش را به اموزشگاه بفرستد و من انجا تحویل بگیرم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم مصطفی جلوی در ایستاده بود سوار ماشین شدم و سلام کردم. پاسخم را گفت و حرکت کرد. از خانه که خارج شدیم موتورسوارهارا دیدم که بدنبالمان میایند. لحظه ایی حس سران مملکتی به من دست داد‌ . مصطفی مقابل اموزشگاه متوقف شدو گفت خانم سرداری ، امیر خان گفتن من تا داخل اموزشگاه دنبالتون بیام.‌ بله من جلو میرفتم و مصطفی هم بدنبالم می امد. وارد اموزشگاه شدم مصطفی همان داخل ولی جلوی در ایستادرو به منشی گفتم سلام. به گرمی پاسخم را گفت و من گفتم شما اینجا چه کلاس هایی دارید؟ هرکلاسی که بخواهید از موسیقی گرفته تا گلسازی و طراحی و خیاطی بستگی داره شما چی بخواهید ؟ میشه لیستشو ببینم بله برگه ایی را دستم داد . بهترینشان همان خیاطی بود میتوانستم لباس ها را با خودم ببرم و بیاورم و بهانه کنم که کارم است امیر که وسایل من را بازرسی نمیکرد. فقط سختی کارم مصطفی بود.‌که نازنین را میشناخت. یادم رفته بود شماره ش را بگیرم و از تلفن خانه به او بگویم نقشه م چیست. باید کمی روی مصطفی هم کار میکردم. ادرسش را کم و بیش به من گفته بود. کلاس خیاطی را انتخاب کردم و به صورت خصوصی ثبت نام نمودم. خانم منشی لیست خرید به من داد . از اموزشگاه بیرون امدم وبرگه ادرسی که منشی برای خرید داده بود را به مصطفی دادم و گفتم باید بریم اینجا خرید. مصطفی سرتایید تکان دادو من گفتم فقط قبلش من یه جا میخوام برم سمت پاسداران مصطفی که به جای صورت من زمین را نگاه میکرد گفت شرمنده خانم سرداری. امیر خان فقط اموزشگاه و فروشگاه و به من گفتن. کمی خواهش در لحنم پاشیدم و گفتم حالا چی میشه بریم؟ تو مسیرمونه متاسفم منو ببخشید.‌ اقامصطفی من یه کاری دارم باید انجامش بدم. به امیر خان زنگ بزنم اگر موافقت کردند. اطاعت امر میشه نه اقا مصطفی نمیخوام امیر بدونه ابروهایش رابالا دادو گفت من نمیتونم اینکارو انجام بدم. اقا مصطفی. شما فقط یه ترمز میخوای بزنی ها سرش را بالا اورد و با دلسوزی گفت اخه خواهر من. تو رفتارهای امیر و ندیدی؟ اگر بفهمه من چه جوابی بدم؟ من به جهنم خودت چی میخوای بهش بگی؟ از کجا میخواد بفهمه اولا محاله من بدون اجازه امیر خان حرکتی کنم. در ثانی چهارنفر دیگه دنبالمونن. با ناامیدی راه افتادم مصطفی گفت من به امیر خان نمیگم شما چنین درخواستی داشتی. شماهم جای خواهر من از این تیمی که من راه انداختم و بادیگارتونن هرگز چنین چیزی نخواهید اونها صاف میزارن کف دستش. منم که نمیگم دلم برات میسوزه والا من طبق وظیفه م و عهدی که باهاش بستم باید همین حالا گزارش بدم. ممنون. سوار ماشین شدم خریدم را که انجام دادم به خانه بازگشتیم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 این لامذهب تلفن خانه را دقیق زیر دوربین گذاشته بود به سرم زد که در ان کنکاش کنم و شماره نازنین را پیدا کنم. اما سریع پشیمان شدم یه وقت فکر نکنه من به اشکان زنگ زدم تا بیگناهیمو ثابت کنم دوباره کتک میخورم. یاد انروز جهنمی افتادم. ضربات محکم و بی رحمانه امیر و ان حالت خشمگینش لرز به اندامم انداخت. دیگر طاقت چنین رفتاری را نداشتم. اگر دردش را تحمل میکردم با ترسش نمیتوانستم کنار بیایم. وسیله هایم را در اتاق خواب نهادم که از همین اول کاری پایه اش را بگذارم و در اتاق خواب که دوربین نیست کار کنم. نگاهم به کارتی که امیر به من داده بود افتاد. لحظه ایی از کاری که میخواستم انجام دهم پشیمان شدم. من هرچقدر که میخواستم پول داشتم امیر هم که نه مرا طلاق میدهد و نه بیرون میکند. پول به چه کارم می امد. اصلا ارزش عصبانیت امیر را نداشت. اگر میفهمید و میخواست مثل سری پیش کتکم بزند چی؟ خانه الکس؟ نقره داغ دنیا دور سرم چرخید. همه اینها مثل قبل که گذشت میگذشت. اما با بی اعتمادی اش چه میکردم. همین حالا موبایلم را از من گرفته بود و اگر اوضاع امن هم میشد محال بود من را به تنهایی جای بفرستد.سرافکندگی م را چه میکردم؟ تا ابد اسم خیانت که بیاید یادش است که من احمق چه کرده بودم. در اولین فرصت باید نازنین را مطلع از تصمیمم میکردم. یاد روزهایی افتادم که به خاطر بی پولی. تن به حرفهای بی سرو ته ایرج دادم رابزه م با اشکان را خراب کردم و مجبور بودم در خانه امیر بمانم . این کارتی که در دستم بود بی حساب پول داشت و من هرچقدر میخواستم خرج میکردم. اعظم خانم رفت و من تنها ماندم. در اتاقم سرگرم کدر شدم که تلفن خانه به صدا در امد.ان را برداشتم صدای نازنین بود الو سلام فروغ سلام نازنین خوبی؟ ممنون یه سفارش کت و شلوار دارم میخوام ببینم برام اماده میکنی؟ نازنین من واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم چی شده؟ هرچی فکر میکنم میبینم امیر نمیخواد من کار کنم ریسکش بالاست نترس فروغ. هر زنی باید برای خودش. یه در امدی داشته باشه اخه اگر امیر متوجه بشه برای من خیلی بد میشه من رو حرف تو حساب کردم این‌کارو قبول کردم. کمی سکوت کردم و گفتم من واقعا متاسفم نازنین نمیدونم چی باید بگم. حالا این یدونه رو انجام بده که من قبول کردم. دو دل شدم نازنین هم حرف حقی میزد هرزنی باید برای خودش یک در امد داشته باشد. کمی فکر کردم و گفتم باشه انجام میدم. اگر میتونی کاری کنی که نفهمه چرا رد میکنی؟ بخدا اینقدر این کار برات در امد داره که ... اخه میدونی نازنین. من ازصبح تا شب تو خونه م هرجا بخوام برم با امیر میرم اونم همه چی برام میخره من اگر در امد هم داشته باشم باید مخفیش کنم اصلا اون پول به دردم هم نمیخوره.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اشتباه نکن فروغ . پول بهت اعتماد به نفس میده. پول باعث میشه که تو زیر یوق امیر نری اخه امیر هرچی من بگم و هرچی بخوام بهم نه نمیگه چون اول زندگیتونه براش تازگی داری. یاد حرف امیر افتادم و گفتم ما الان هشت ماهه.... ولی تازه زیر یه سقف رفتید.‌خودت میدونی. من متوجه م که وضع مالی خیلی خوبی داره و تو رو تو رفاه صد درصدی نگه داشته همین که نمیزاره تو گوشی داشته باشی یعنی یوق بردگی گردنت انداخته. نازنین از غلطی که من کرده بودم بی اطلاع بود و ادامه داد خودش پس چرا بهترین و جدیدترین گوشی روز دنیا دستشه؟ سکوت کردم و نازنین ادامه داد حواستو جمع کن تو رو انداخته تو خونه ارتباطتو با دنیای بیرون قطع کرده خودش از صبح تا شب میگه سرکارم. تو چه میدونی کجاست و داره چیکار میکنه ته دلم لرزید نازنین ادامه داد همینکه تورو هیچ جا نمیزاره بری مگر با راننده یا خودش و ارتباطی هم بجز امیر با کسی نداری یوق بردگیه امروز رفتم اموزشگاه کلاس خیاطی ثبت نام کردم. اره میدونم سرتو گرم میکنه حوصله ت سر نره که پاپیچش نشی دلم از حرفهای نازنین لرزید و او ادامه داد تو زندگی با نیما من این اتقاقات و تجربه کردم . مردز کخ نمیزاره زنش جایی بره به جای کارش میلنگه. اگر به تو اعتماد نداره چرا باهات ازدواج کرده. اگر اعتماد داره و میخواد باهات زندگی کنه وچرا انداختت تو قفس؟ در پی سکوت من گفت نمیخوام باحرف زندگیتو خراب کنم. ولی این چه وضع زندگیه که برات درست کرده؟ تو کم سنی اونم با تجربه ست بلده چیکار کنه . دلم میخواست در دفاع از امیر چیزی بگویم ولی با حرفهایی که داشتم ابروی خودم میرفت. از طرفی قبل از اینکه من تلفن اشکان را پاسخ دهم امیر همین حرفها را میزد که بدون من یا مصطفی اجازه خروج از خانه را ندارم. نازنین ادامه داد من متوجه شدم اونروز که رفتیم تو حیاط تو چقدر استرس داشتی و زود هم برگشتی یعنی تو حیاط خونه ت هم حق نداری بری؟ چون باغبان و نگهبان داره؟ من همچنان ساکت بودم نازنین گفت یعنی تو اگر بری تو حیاط میخوای با اونها دوست بشی؟ اگر نگهبان و باغبانتون هیز و بی ناموسن خوب بندازه بیرون اگر خوبن چرا نباید بری؟ حواستو خیلی جمع کن اون بلایی که تو زندگی با نیما سر من اومد سرت نیاد. نازنین سا‌کت شدو من گفتم ممنونم. نشین با خودت فکر کن امیر که همه چی برام میخره زندگیمم چیزی کم نداره به این فکر کن ‌ه اگر فردا روزی ورق زندگیت برگشت و خدایی نکرده پای امیر لرزید تو دستت به کجا بنده؟ ارام گفتم به هیچ جا. پس گول حرفهاش و محبت هاشو نخور. ببین فروغ عاقل باش. یه بار لابه لای حرفهات گفتی از سر بی پناهی و بی پولی و بی کسی باهاش ازدواج کردی درسته الان اگر امیر دست یه زن و بگیره بیاره تو خونه بگه اینم زنمه میخوای چیکار کنی؟ دلم لرزیدو گفتم چرا باید اینکارو کنه؟
سلام رمان خانه کاغذی کامل شد ❤️عزیزانی که تمایل دارن میتونن با پرداخت مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان کل 794 پارت رو یکجا بخونن . ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 روی کاناپه ها از درد به خودم میپیچیدم سر درد ناشی از کشیده شدن موهایم امانم را بریده بود دردبازویم انقدری زیاد نبود اما با هر تکان حتی ریز هم جای لگد فرهاد چنان تیری میکشید که اه از نهادم بلند میشد در باز شد نگاهی به فرهاد انداختم کتو شلوار سورمه ایی چقدر به اندامش مینشست به من اصلا نگاه نکرد فقط رو به مریم خانم گفت _خاله مریم امروز میتونی بری این دختر اینجا هست تو برو استراحت کن مریم خانم دستهایش را خشک کرد و گفت _چشم همه رفتند و من ماندم و تنهایی از جایم برخاستم چرخی در خانه زدم بغیر از اتاق خواب سه اتاق دیگر هم بود درب اتاق اول را باز کردم دورتادور کتابخانه بود و ان روبرو دیوار اتاق کلا شیشه بود و به حیاط دید داشت پرده کرم رنگی هم نصب بود که از دوطرف جمع شده بود وسط پرده کاناپه تک نفره و روبیش هم میز بود در را بستم اتاق دیگر را گشودم تخت دو نفره با رو کش صورتی روبرو به دیوار عکس خانم اقایی بود که کنار دریا انداخته بودند پوزخندی زدم اینجا اتاق پدر مادرشه در کمد را گشودم لباسهایش همه داخل کمد بود حتی لوازم ارایشش هنوز روی میز بود و این یعنی به تازگی فوت شده بود از گرسنگی به حالت ضعف افتاده بودم ساعت سه بعد از ظهر شده بود در یخچال را باز کردم داخل یخچال کمی میوه برداشتم و خوردم در اینه نگاهی به خودم انداختم رد انگشتان فرهاد روی صورتم ورم کرده بود در دلم غوغا بود ترس از اینده و اینکه حالا سرنوشتم چه میشود لحظه ایی رهایم نمیکرد باید یه تصمیم اساسی میگرفتم اگر اندکی پول داشتم از اینجا میرفتم در دلم جرقه ایی زد یاد دوست صمیمی عمه کتی افتادم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 خاله مهناز باید به اون زنگ میزدم سراسیمه به سمت تلفن رفتم و شماره موبایلش را گرفتم لحظاتی بعد گوشی را بر داشت و گفت _بله بغضم ترکید و با گریه گفتم _سلام _شما _گلجانم با تعجب گفت _شماره مال تهرانه تو کجایی؟ باهق هق گفتم _ بدادم برس صدای مهناز پر از نگرانی شدو گفت _ تو کجایی؟ چیشده؟ _من بغیر از شما کسی رو ندارم خاله مهناز عمه کتی وقتی داشت میمرد گفت سفارش منو به شما کرده الانم من که چیزی ندارم به شما بدم بخاطر خدا کمکم کن _عزیزم سعی کن اروم باشی گریه نکن درست توضیح بده ببینم چیشده کمی ارامش گرفتم بغضم را با اب دهنم قورت دادم و گفتم _باید ببینمتون تلفنی نمیتونم _ادرس بده الان میام سراغت _من ادرس بلد نیستم منو اوردند اینجا نمیدونم کجاست _از شماره ت معلومه سمت نیاورانی یه اژانس بگیر بیا به این ادرس ادرسو یاد داشت کن به راننده بگو ادرستو یاداشت کنه که از کجا میای بنویس دخترم ۰۰۰ با شنیدن صدای ماشین دستپاچه گفتم _به اینجا زنگ نزن من دوباره خودم زنگ میزنم سپس تلفن را قطع کردم و سراسیمه به اتاق خواب رفتم فرهاد وارد خانه شد بدون اینکه کلامی حرف بزند به سمت اتاق خواب امد نگاهی به من انداخت ارام گفتم _سلام جواب منو با سر دادو گفت _ چرا غذا درست نکردی؟ هاج و واج ماندم خیره به چشمانش گفتم بلد نیستم _پس چی بلدی؟ نفسی کشید و گفت _ اونجا تو خونه عموم چیکاره بودی؟مگه خدمتکار نبودی؟ مگه میشه خدمتکار غذا بلد نباشه بپزه _من خدمتکار نبودم _پس چی بودی؟ من و بردند اونجا که یه هفته بعد قرار بود ازدواج کنم _پس نامزد داشتی؟ دستانم را با استرس بهم ساییدم و گفتم _نه نامزد که نداشتم فرهاد فکری کرد میان حرفم پرید و گفت _تو اگر خدمتکار نبودی پس چرا با ظرف میوه امدی تو اتاق؟ _خاتون ازم خواست
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 فرهاد گوشه لبش را گزید به دیوار تکیه کرد و گفت _ همیشه ازت کار میخواست؟ _روز اول میخواست منو بزاره پیش ننه طوبا واسه اشپزی ارباب قشقرق به پاکرد گفت کسی حق نداره از گلجان کار بکشه فرهاد سری تکان داد و از اتاق خارج شد سپس تلفنی غذا سفارش داد لحظاتی بعد پیک غذا را اورد فرهاد صدازد _هی دختر بیا غذاتو بخور تلف نشی دوست نداشتم برم اما گرسنگی خیلی بهم فشار اورده بود برخاستم وارد اشپزخانه شدم نگاهی به فرهاد انداختم مشغول خوردن بودکه تلفنش زنگ خورد ارام روبرویش نشستم گوشی اش را در اوردو گفت _صدات در نیاد سپس صفحه را لمس کرد و گفت _جانم/-سلام /- ممنون/- چشم حتما میام/ گوشی را قطع کرد دست از غذا خوردن کشید و برخاست با گوشی اش از اشپز خانه خارج شد صدایش از کمی دورتر میامد _الو شهرام بیا اینجا زود باش غذایم را خوردم برخاستم وارد اتاق شدم لحظاتی بعد شهرام به خانه امد روبروی اینه نشستم موهایم را دو قسمت کردم و شروع به بافتن نمودم صداهای ناواضح اطرافم توجهم را جمع کرد روسری رنگ رنگی ام را به سرم انداختم و کنار در ایستادم صدای شهرام می امد -فرهاد جان، برادر من، حرف من و گوش بده -نمیتونم شهرام بخدا دست خودم نیست دوسش دارم -پاشو برو ببین مادر زنت چی کارت داره -بیا با هم بریم -مگه بچه اییی من بیام کار خراب میشه، یه جوروانمود کن که اتفاق خاصی نیفتاده و همش سو تفاهمه -موی این دختره رو چی بگم؟ -اظهار بی اطلاعی کن بگو روسری مال مریمه، من از کجا بدونم؟ اصلا طلب کار شوبگو دارید به من تهمت میزنید! -از ظهر ده بار بهش زنگ زدم ،جواب نمیده -طلبکار شو بگو کجا بودی؟ حق نداره جوابتو نده -نمیتونم ، اون حق داره جواب منو نده -خیلی خوب پاشو برو -این انترو چیکار کنم میترسم هر لحظه اونها تصمیم بگیرن بیان. -اونها نمیان -اصلا گیرم اونها نیان، یا بیان، اخرش چی ؟ من چیکا باید کنم؟ -چند روز صبر کن میرم با عمو صحبت می کنم برش میگردونم ده خودشون استرس تمام جانم را گرفت دوباره ان خانه و ترس ازدواج با ارباب دوباره زخم زبون های خاتون نه من به اونجا بر نمیگردم گوشه ایی نشستم بعد از مرگ عمه دربه در شده بودم سرم را روی زانویم گذاشتم و ارام اشک میریختم و نفهمیدم کی خوابم برد