eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
218 عکس
146 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
در زدیم لحظاتی بعد پیرمردی در را باز کرد و با لحجه شمالی اش روبه فرهاد گفت _بفرمایید هنوز مرا ندیده بود با لبخند گفتم _سلام سرچرخاند و گفت _ به به سلام گل جان خانم، کجایی دختر _خوبی مش مراد؟ _خداروشکر _خاله زری خوبه؟ _اونم خوبه ، تو کجا رفتی دختر ؟ میگن ارباب بهجت ..... کلامش را بریدم و گفتم _اقا فرهاد شوهرمه مش مراد خندیدو گفت _ بیا یید تو شام اینجا بمونید _نه ما کار داریم باید بریم ، میخواستم کلید خونه عممو بدم شما حواست به اینجا باشه نارنج های باغ رو هم بفروش مال خودت مش مراد ابرویی بالا انداخت و گفت _هفته پیش پسر کوچیکمو فرستادم از در رفت بالا یه سری به حیاط زدم _مش مراد کلید ساز بیار قفل و عوض کن _چشم خانم _شماره کارتتو بده من پول قفل درو بریزم به حسابت فرهاد دست در جیبش فرو برد کیفش را در اورد مقداری اسکناس به مش مراد داد سپس کارت ویزیتش را هم به او دادو گفت _این شماره منه ، کاری داشتی زنگ بزن چشم خداحافظی کردیم به محض اینکه سوار ماشین شدیم فرهاد گفت _عسل، هزار تومن از این پولی که توی کارتته بدون اجازه من حق نداری خرج کنی، در ضمن گوشیتم حق نداری روشن کنی چهره ام غمگین شدو گفتم _چرا؟ _چون من دارم میگم. سپس ماشین را روشن کرد و از روستا خارج شد. به ویلای اجاره ایی که شهرام رزرو کرده بود رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شخصی مان شدیم فرهاد روی تخت دراز کشید و من مشغول باز کردن موهایم شدم . کشش بستن موهایم باعث درد در ریشه سرم شده بود. کمی موهایم را ماساژ دادم به سمت فرهاد چرخیدم چشمانش را بسته بود ارام گفتم _بیداری؟
چشمانش راباز کردو گفت _ اره در پی سکوت من گفت _چی کارم داری؟ _میشه یه خواهشی کنم؟ فرهاد سرجایش نشست و گفت _جانم عزیزم _میشه من گوشیمو روشن کنم؟ دوباره اخم هایش در هم رفت و گفت _گوشی میخوای چیکار؟ _به دوستام زنگ بزنم _دوستات کین؟ _شما نمیشناسیشون ، دوستای مدرسه ام . فرهاد فکری کرد و گفت _باشه روشن کن ولی شمارتو به هیچ کس حق نداری بدی گوشی ام را به شارژ زدم فرهاد که خوابش برد از اتاق خارج شدم ، گوشی ام را روشن کردم و روی کاناپه هانشستم مرجان از پشت دستی به موهایم کشید و گفت _هزار ماشالا چقدر موهات پرپشته، اون برادر شوهر بداخلاقم کوفتش بشه اینهمه خوشگلی از حرف مرجان خجالت کشیدم ، لبخند روی لبانم نقش بست مرجان گفت _گوشی خریدی؟ _نه گوشی خودمه ، رفتم خونه عمه م اوردم. _شمارتو بگو ببینم شماره ام را گفتم و مرجان در گوشی اش وارد کرد . وارد حیاط شدم از دفترچه تلفن گوشی ام فاطمه را پیدا کردم و شماره اش را گرفتم لحظاتی بعد فاطمه جیغ زدو گفت _وای گلجان سلام _سلام فاطمه خوبی؟ _کجایی تو دختر؟ _ازدواج کردم صدای فاطمه را غم گرفت وگفت _اره شنیدم ، با بهجت خان ..... _نه با اون ازدواج نکردم با پسر برادرش ازدواج کردم فاطمه با ذوق گفت _خدا را شکر ، دعوتم میکنی خونه ات؟ خونه م تهرانه _مامانم نمیزاره بیام _شاید با شوهرم اومدم دیدمت _باشه عزیزم ،منتظرم _فعلا خداحافظ گوشی را قطع کردم
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت _عسل جان چرخیدم و گفتم _بله _یه لیوان اب بیار برام یک لیوان اب برایش بردم اب را نوشید و گفت _قلیون من کجاست؟ شهرام وارد خانه شدو گفت _تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟ فرهاد لبخندی زدو گفت _در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم. مرجان خندیدو گفت _استدلالت تو حلقم ساک قلیانش را برداشت و گفت _عسل بیا اینو اب پر کن تنگ را برایش اب پر کردم فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت. از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت سرم را پایین انداختم فرهاد گفت _عسل، یه لحظه بیا تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم. نزدیکش رفتم و گفتم _بله _این عکس توإ؟ نشستم و با استرس گفتم _اره چطور؟ _اینجوری میرفتی بیرون؟ نگاهی به عکسم انداختم و گفتم _حیاط خونه دوستمه _دوستت کیه؟ فاطمه _بله فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت _چایی داریم؟ _الان برات میارم وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت _چی بود مگه؟ _با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم. مرجان تچی کردو گفت _اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده با یک لیوان چای سمتش رفتم شهرام فرهاد را صدا زدو گفت _با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم. فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم ریتا به اشپزخانه امدو گفت _مامان من گوشیتو بردارم؟ _باشه مامان برو بردار ریتا هم به حیاط رفت میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت _عسل جان چرخیدم و گفتم _بله _یه لیوان اب بیار برام یک لیوان اب برایش بردم اب را نوشید و گفت _قلیون من کجاست؟ شهرام وارد خانه شدو گفت _تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟ فرهاد لبخندی زدو گفت _در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم. مرجان خندیدو گفت _استدلالت تو حلقم ساک قلیانش را برداشت و گفت _عسل بیا اینو اب پر کن تنگ را برایش اب پر کردم فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت. از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت سرم را پایین انداختم فرهاد گفت _عسل، یه لحظه بیا تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم. نزدیکش رفتم و گفتم _بله _این عکس توإ؟ نشستم و با استرس گفتم _اره چطور؟ _اینجوری میرفتی بیرون؟ نگاهی به عکسم انداختم و گفتم _حیاط خونه دوستمه _دوستت کیه؟ فاطمه _بله فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت _چایی داریم؟ _الان برات میارم وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت _چی بود مگه؟ _با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم. مرجان تچی کردو گفت _اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده با یک لیوان چای سمتش رفتم شهرام فرهاد را صدا زدو گفت _با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم. فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم ریتا به اشپزخانه امدو گفت _مامان من گوشیتو بردارم؟ _باشه مامان برو بردار ریتا هم به حیاط رفت میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حرف گوش ندادن . من هرچی میگم تو یه گوشت درو اون یکی دروازه ست. سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت رفتنش را از دوربین دیدم. میدانستم که به دنبال اشکان میرود.‌ لب تخت نشستم صدای تق و تق در بلند شد. اعظم خانم در را باز کرد مصطفی بود گفت امیرخان گفتند خانم سرداری و ببرم دنبال کارهاشون. برخاستم. از اتاق خارج شدم تلفن خانه را برداشتم شماره امیر را گرفت و او گفت الو با مصطفی برو بقیه کارهاتو انجام بده مگه نگفت دیگه منو ..... تو دخالت به اینکارها نکن زود باهاش برو جایی که میگه از خانه خارج شدم نگاهی به او که غرق اندوه بود انداختم. نزدیک ماشین که شدیم گفت ابرو و حیثیتمو بردی. من سکوت کردم سوار ماشین شدیم مرا به اتلیه برد عکس پاسپورتم را انداختم. مدارک را به پلیس بعلاوه ده تحویل دادیم و تقریبا پرونده را کامل کردیم کمی بعد امیر امدو باهم به محضر رفتیم رضایت محضری را داد و دوباره به جای قبلی بازگشتیم. در سالن نشسته بودیم تاصدایمان بزنند. امیر ارام رو به مصطفی گفت طوری بشین دوربین بگیرتت. مصطفی زاویه اش را تغییر دادو گفت ارسلان پیام داد . چی گفت ؟ انجام شد.‌اسد هم رسیده بگو یه تکونی بهش بدن اگر به غلط کردن افتاد ببرن ازادش کنن. یه وقت رودستمون نمونه. اگر پررو بازی کرد تا تهش برن میدانستم حرف راجع به اشکان است. اما جرات نداشتم که بپرسم. امیر ادامه داد اون حرف و چرا به من زدی مصطفی؟ سرم را گرداندم و به مصطفی ایی که کنار امیر نشسته بود نگاه کردم و او گفت یه چیزهایی میاد تو ذهنم که خیلی ازارم میده. خودت میدونی من بعد اون جریانات باهیچ خانمی سلام علیک هم نکردم. اینها درسته ولی اصل مسئله نیست. اره اصلش نیست. خانمت الان اینجا نشسته داره میشنوه. چه خوبه جلوی خودش بگم. وقتی به من میگه این مسئله رو به امیر خان نگو من روانم بهم میریزه. اگر بگم یاد خواهرم میفتم. اگر نگم قول و تعهدم به شما چی میشه؟ امیر از گوشه چشم به من نگاه کرد و روبه مصطفی گفت همه ش همینه؟ اونسری هم تو ماشین ازم تشکر کرد. شما شنیده بودی من نگفتم بهت. بعد از من گله مند بودی که چرا .... کامل سرش را به طرف مصطفی گرداندو گفت و دیگه....؟ مصطفی مکث کرد میترسیدم نکند اموزشگاه را بگوید که نامردی نکردو گفت اونبار تو اموزشگاه از من میخواد ببرمش سمت پاسداران. الان میگی؟ منو معاف کن امیر خان. این یکی و ازم نخواه. منو بفرست برم سرهرکی و که میخوای برات بیارم. به من بگو پاشو الان همین وسط رگتو بزن. به من بگو یک ماه نخواب و وایسا برام نگهبانی بده.هرچی میخوای بگو هرکاری لازمه بگو انجام بدم جز این یکی. امیر دست به سینه تکیه دادو گفت مشکل اینجاست که من بجز تو به کسی اینقدر اطمینان ندارم. پس به خانمت بگو از من نخواد چیزی و پنهان کنم. منو قسم نده که به امیر نگو امیر نگاهی به من انداخت و گفت میبینی کارهاتو؟ سرم را پایین انداختم . از ترس به زور نفس میکشیدم‌. با ناخن‌سبابه م‌گوشه شصتم را کامل کنده بودم به خونریزی افتاده بود.‌ نگاه چپی به دستم‌انداخت با تن‌صدایی پایین اما پر جذبه گفت‌ نکن صاف نشستم و دستم را انداختم مصطفی نامردی را تمام کردو گفت امیر خان خانمت منو تو شرایط سختی قرار میده.‌لطفا به من نگو جایی ببرمش. من نمیخوام اینطور شرمنده شما بشم به خودش هم میگم اما اصرار میکنه من اعصاب و روانم به هم میریزه. امیر مکثی کرد و سپس گفت درستش میکنم. همه چیز از حرف زدن های بیجاست. متوجه کنایه ش به خودم شدم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نامم را صدا زدند . من و امیر برخاستیم و به طرف باجه رفتیم. پرونده را تحویل دادیم و از انجا خارج شدیم. سوار ماشین شدیم من چیزی برای گفتن نداشتم. امیر هم ساکت بود.‌وارد خانه شدیم . امیر رو به اعظم خانم گفت شما امروز تعطیلی اعظم خانم از خانه رفت . من به دیوار تکیه داده بودم و منتظر بلایی که میخواست سرم بیاورد بودم . توضیح دیگر فایده ایی نداشت . امیر چرخی در خانه زدو گفت معمولا اولی و دومی و ندید میگیرم سر سومی قاطی میکنم. الان مال تو چهارتا شد. به او خیره ماندم به طرفم امدو گفت پاسداران چیکار داشتی؟ دلم میخواست برم مزون نازنین و ببینم. به دنبال مکثش گفتم نمیدانستم که نباید برم. اموزشگاه به اونجا نزدیک بود به مصطفی گفتم منو ببر اونجا . اونم گفت نمیشه . امیرخان فقط اموزشگاه و بهم گفته مزون نازنین کارت چی بود؟ دستانم را بهم ساییدم و گفتم از مدل مانتوهاش خیلی تعریف میکرد میخواستم برم ببینم. همانطور که چپ چپ به من نگاه میکرد گفت یه بار دیگه هم نادیده میگیرم. بااهالی این خونه حق نداری یک کلمه حرف بزنی. بجز اعظم خانم اونم در رابطه با کارهایی که واسه خونه ت داره انجام میده. سرم را پایین انداختم و گفتم چشم. از این لحظه به بعد حرف گوش ندادن هاتو فقط در صورتی ازت میپذیرم که خدا مستقیم بهت گفته باشه . نیم نگاهی به او انداختم و گفتم چشم. صدای زنگ موبایلش بلند شد روی دسته کاناپه نشست ارتباط را روی حالت پخش وصل کردو گفت جانم مامان. صدای عمه امد. سلام پسرم خوبی؟ امیر سیگارش را روشن کردو گفت ممنون مامان تو خوبی؟ منم خوبم. امیر امروز بعد از ظهر زن عموت داره با دخترش میاد اینجا فروغ و میاری پیشم؟ امید کجاست؟ مسافرته . نمیدونم ازش میپرسم اگر دوست داشت بیاد میارمش گوشی و میدی بهش؟ خاک سیگارش را روی سرامیک کف خانه تکاند و گفت حمامه مامان فریبا امروز زنگ زده بود میگه خبری از فروغ ندارم خیلی ناراحتم. خطش خاموشه شماره امیر رو هم ندارم‌ میشه به فروغ بگید یه زنگ به من بزنه؟ خوب شماره خونه رو یا منو بهش میدادی. گفتم ازت بپرسم بعد. بهش شماره بدم. فروغ چرا خطشو خاموش کرده؟ سیم کارتش سوخته باید بریم درستش کنیم. باهاش صحبت کن سعی کن بفرستیش بیاد. زنعموت به من تکه متلک می اندازه که عروست باهات زیاد جور نیست. بفرست بیاد دهنشون بسته بشه اگرخودش دوست داشت بیاد چشم. شب برات فسنجون درست کنم؟ من شام نمیخورم عزیزم. رژیم دارم. خوب برات درست میکنم تو فردا نهارش بخور باشه مامان کار نداری؟ فقط یه چیز دیگه جانم لباس پوشیدن فروغ هم مثل تو شده بهش بگو لباس زنونه بپوشه . زن عموت خیلی به من متلک می اندازه. به لباس پوشیدن زن من شماها چیکار دارید؟ من که چیزی نمیگم مامان این مهمونی و بخاطر من بگو حالت زنونه بیاد. کاری نداری مامان؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اگر انتخابت آرامشه ....♥️🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
خانه کاغذی🪴🪴🪴 چرا زود بهت برمیخوره امیر؟ اخه متوجه چیزی که میگی نیستی . من به فروغ بگم مامانم لباس تن تورو هم انتخاب میکنه؟ به نظرت خوشش میاد؟ تو اگر مادرشوهرت این حرف و بهت میزد خوشت می اومد؟ یه طوری بهش بگو که نفهمه من گفتم. خوب تابلواِ که این حرف مال من نیست . اونوقت تا تقی به توقی بخوره فکر میکنه تو داری به من یاد میدی. زن من همینه به خاطر حرف زنعمو که نمیتونه خودشو تغییر بده این لباسهاش سلیقه تواِ. مگه من قبل اینکه زن تو بشه ندیده بودمش؟ دوان مجردیش کی اینقدر لش و گشاد لباس میپوشید اینها همش کارهای جنابعالیه‌ کار نداری گلم؟ نه خداحافظ ارتباط را قطع کردو گفت میری؟ به امیر نگاه کردم و گفتم اگر تو بخوای اره . فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت با کفش رویش را فشردو گفت اگر من بخوام؟ نگاهی به زمین انداختم. گِل ته کفشش روی سرامیک و قسمتی از فرش بود سیاهی سیگارش هم اضافه شد . اخمهایم را جمع کردم و گفتم توچرا اینطوری میکنی؟ به من نگاه کرد و من ادامه دادم اینجا خونه ست. مکث کردم و گفتم عصبانی که میشی با کفش میای داخل خونه. خاکستر سیگارت و میریزی زمین فیلتر سیگارت و می اندازی کف خونه لهشم میکنی . درسته خانه خودته ولی منم اینجام. بدم میاد خوب اگر میخوای بری خانه مامانم برو لباسهاتو عوض کن ببرمت چی بپوشم؟ هرچی دوست داری. به کسی ربطی نداره که چی تنته . وارد اتاق خواب شدم. در کمدم را باز کردم شومیز کرم رنگی که دور یقه و دم مچش پراز مروارید بود را به همراه شلوار سفیدم پوشیدم مانتوی جلوباز سفید و شال کرم رنگم را هم پوشیدم امیر وارد اتاق شد و گفت به هیچ عنوان با مانتوی جلو باز نبینمت ها با گل سینه جلوی مانتویم را بستم. امیر سراپایم را ورانداز کردو گفت الان خودت خیلی با نظم و انضباطی؟ لباسهات رو ریختی رو تخت؟ به طرف کمدم رفت و گفت یه بلیز برداشتی کل کمدت و بهم ریختی یاد پولی که از نازنین گرفته بودم افتادم دلم میخواست از مقابل کمد من این طرف بیاید امیر رو به من گفت بیا اینجا؟ قفسه سینه م از استرس میسوخت و دستانم یخ کرده بود. به طرفش رفتم و او گفت یه نگاه به وضعیت کمدت بنداز؟ به امیر نگاه کردم و گفتم این نامرتبیه. کفشی که میپوشی میری بیرون کثیفه . فیلتر و خاکستر سیگار کثیفه خواستم در کمدم را ببندم که
خانه کاغذی🪴🪴🪴 انچه نباید میشد شد. انگار امروز. روز من نبود. اون از صبح که به محض بیدارشدنم جریمه شدم. لورفتنم اول صبح دررفتن دستم ماجرای بانک. فضولی مصطفی و حالا مشمای پولی که امیر پیدایش کرد.‌از گوشه مشما گرفت ان را بالا اوردو گفت این چیه فروغ؟ به چشمانم خیره ماندو گفت اینو از کجا اوردی؟ دهانم قفل شدو واقعا حرفی برای زدن نداشتم. دندانهایش را بهم ساییدو گفت تو پول نقد از کجا اوردی؟ نگاهی به مشما انداخت رویش نوشته شده بود مزون نازنین. مبهوت گفت نازنین به تو پول داد؟ کمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم . امیر ابروهایش را بالا داد و گفت توهم ازش گرفتی؟ سرم را بالا اوردم به چشمانش نگاه کردم دندان قروچه ایی رفت و گفت اره فروغ؟ سرتایید که تکان دادم. مشمارا به زمین کوبید و با فریادگفت میخوای گند بزنی به اعتبار و ابرو حیثیت من؟ پشت دستم را روی صورتم کشیدم و گفتم من لباسشو طراحی کردم اونم پولشو داد. با فریاد گفت تو لنگ این چند تا اسکناس بودی که از اون بگیری؟ داد نزن امیر . من میخواستم نگیرم به زور بهم داد. تو غلط کردی که چنین چیزی و قبول کردی خوب دستمزدم بود.‌ با کف دستش محکم به کتفم کوبیدو گفت دستمزدته اره؟ از ضربه فوق العاده محکم امیر چهار پنج قدم عقب رفتم و افتادم. به طرفم امد چنگی به شالم زد. بلندم کرد و گفت امروز تو منو دیوونه کردی سپس رهایم کرد دو گام از من فاصله گرفت و گفت تو گشنه چندر غاز پول اون بودی؟ سکوت کردم. پناه من در مقابل او فقط دیواری بود که میشد به ان تکیه کنم و اشکهایم. با چهره ایی عبوس و وحشتناک نزدیکم امدو گفت بازداری گریه میکنی؟ تو ادم نمیشی اشکهایم را سریع پاک کردم و گفتم خیلی خوب گریه نمیکنم. شانه هایم را گرفت مرا تکانی داد و گفت هرچی یادت دادم فایده نداشته نه ؟ از اینهمه حقارت خودم دندانهایم را ساییدم و سرم را پایین انداختم. امیر گفت میخوای یه بار دیگه تمرین کنیم؟ میدانستم التماس و خواهش فایده ایی ندارد.‌ خودم را به بی تفاوتی زدم . دلم میخواست میمردم و اینطور مقابل او خورد نمیشدم. سرم را بالا اوردم نگاهی سرشار از تنفر به او انداختم. تمام عشقی که در این مدت با ارامش به من داده بود را خراب کرد. نمیدانم در نگاهم چه دید که عربده ایی زدو گفت لعنتی من با تو چیکار کنم ؟ در خودم مچاله شدم و گفتم غلط کردم . چند گام از من فاصله گرفت و گفت تندو سریع از جلوی چشمم گمشو. هاج و واج گفتم امیر... من... چشمانم پراز اشک شد. نگاهش را از من گرفت در خروجی اتاق خواب را نشان دادو گفت برو فروغ میزنم میکشمت .
کل رمان پراز خالی ۵۰۰۰۰ ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ فریده علی کرم. @fafaom تخفیف تمام شده لطفا تقاضا نکنید 🙏
بعد از صرف شام به پیشنهاد ریتا به شهر بازی رفتیم . ریتا با ذوق گفت _بابا من میخوام قایق سوار شم شهرام لبخندی زدو گفت _باشه عزیزم قایق ها دو نفرس با عسل سوار شید لبخند ریتا محو شدو گفت _با تو سوار میشم _من نمیتونم بابا حوصله ندارم با عسل برو دیگه ریتا اخم کرد و گفت _ اصلا نمیخوام. مرجان نزدیک ریتا رفت و ارام گفت _کارت خیلی زشته ریتا، مگه زن عمو چیکارت کرده _ازش بدم میاد فرهاد تچی کرد و گفت _عسل ، میخوای باهم سوار شیم؟ بغض کرده بودم ، اما دلم نمیخواست کسی بغضم را ببیند ، ارام گفتم _من اصلا قایق دوست ندارم سپس نگاهی به ریتا که با اخم مرا نگاه میکرد انداختم . فرهاد دستم را گرفت گفت _ خوش میگذره ها _نمیخوام _اما من دوست دارم سوار شم _با ریتا سوار شو ریتا خندیدو گفت _اخ جون با عمو فرهاد میرم سپس پرید صورت فرهاد را بوسید دستش را کشید فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _چهار نفرشو سوار شیم ، تو و مرجان هم بیایید ریتا اخم کرد و گفت _نه اون دوست نداره فرهاد و ریتا رفتند مرجان دستم را گرفت و گفت _از ریتا ناراحت نشو ، من از طرف اون ازت معذرت میخوام بغضم را فروخوردم و گفتم _اشکال نداره _راستی اون چی بود توی گوشیت؟ _هیچی ، یه عکس بود ، حیاط خونه دوستم شبیه پارکه گیر داده بود به اون ببینم؟ گوشیمو خاموش کردم _چرا؟ _ولش کن به استرسش نمی ارزه _مگه تو گوشیت چیزی هست؟ _نه ولی فرهاد یه چیزی پیدا میکنه . حوصله دعوا ندارم _دیشب دعواتون شد ؟ _راستی مرجان خانم؟ _جانم فرهاد تو کیف من شماره اون پسره که تو سفرهدخونه بود و پیدا کرد مرجان متحیر گفت _چی؟ _هرچی گفتم من نمیدونم باور نکرد مرجان لبش را گزید و گفت _ لابد حواسمون نبوده انداخته تو کیفت سپس مکثی کردو گفت _دعواتون شد؟ اشک در چشمانم جمع شدو گفتم _اره چه پسرهای عوضی ای بودند.کی انداختند ما نفهمیدیم، اشکهاتو پاک کن داره میاد اشکهایم را پاک کردم و گفتم _من بی گناه بودم ولی فرهاد باور نکرد
فرهادو ریتا نزدیک ماشدند ریتا گفت _با عمو کلی به من خوش میگذره فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _خیلی خوبه بیا بریم سوار شیم سرم را به علامت نه تکان دادم فرهاد دستم را گرفت و گفت _بیا بریم ترن سوار شیم _من میترسم _ترس نداره سپس ارام و با لبخند گفت _شاید از ترس بچسبی به من و اینطوری مثل غریبه ها رفتار نکنی _اقا فرهاد خواهش میکنم فرهاد پوزخندی زدو گفت _اقا فرهاد ؟ الان اقا فرهاد نشونت میدم با اخرین التماسم ترن حرکت کرد ، فرهاد دستش رادور گردنم انداخت مؤذب بودم با اولین شیب تند سرم را روی سینه اش گذاشتم فرهاد خندید و گفت _اقا فرهاد اره؟ ناخواسته خندیدم و گفتم _تروخدا منو سفت بگیر الان میفتم سپس جیغی زدم و گفتم _میترسم فرهاد خندیدو گفت _حقته، از این به بعد هرشب ترن سواری میکنیم . از ترن که پایین امدیم مرجان با خنده گفت _میترسی عسل؟ شهرام نزدیک امد و گفت _تو نمیترسی؟ مرجان نگاهی به ترن کردو گفت _نه ترس نداره که شهرام دست مرجان را گرفت و گفت _ بیا بریم مرجان خنده اش را جمع کرد و گفت _نه حالم بد میشه شهرام مرجان را کشید و گفت _ بیا بریم توکه نمیترسیدی مرجان دستش را کشید و با خنده گفت _دروغ گفتم میترسم همه خندیدیم فرهادرو به شهرام گفت _من دود ریه هام کم شده ، اگر اجازه هست بریم سفره خانه شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت _بریم خونه بکش، من خوابم میاد _خوب شما برید، من و عسل میاییم . اصلا دوست نداشتم جمع دو قسمت شود ریتا گفت _من با عمو فرهاد میام خونه شهرام رو به ریتاگفت _نخیر مرجان مداخله کرد و گفت _خوب تو هم بمون دیگه شهرام خمیازه ایی کشید و گفت _توهم بمون یعنی شماهم با فرهاد میای اره