#پارت60
شهرام پوزخندی زدو من ادامه دادم
_همه کارهایی که تو گفته بودی را کردم، محبت،خرید، توجه، تعریف از کارهای خوبش، اما عسل زیاد تغییر نکرده همون ادم روزهای اوله، امروز صداش زدم با کلی خواهش و تمنا ازش پرسیدم چه حسی به من داری؟ میگه ترس
_ بلاهایی که سرش اوردی و که یادت نرفته فرهاد ؟
_من الان نزدیک یک ماهه از گل نازک تر بهش نگفتم .
_یادته چقدر میزدیش
_اره یادمه اما بی خودی نزدمش که،
مقصر بود . چرا الان نمیزنمش؟ چون حرف گوش میکنه.
شهرام چایش را سرکشید و گفت
_تو استرس داشتی زندگیت باستاره خراب نشه،و عسل را مسبب این فرو پاشی میدونستی
_نه شهرام ، مثلا یکی از دعواهای ما سر فرارش از تو فروشگاه بود ، نباید اونکارو میکرد،
شهرام با کلافگی گفت
_ چرا حرف نا حسابی میزنی؟ تو اذیتش میکردی اونم میخواست فرار کنه ، خودتو توجیه نکن تو مقصر بودی.
سکوت کرد م کامی از قلیان گرفت و گفتم
_امروز یه ناشناس زنگ زده خونه ، به عسل گفته بیا جلو در، عسل نرفته ،از بالای در یه پاکت انداخته داخل حیاط ، چهار تا عکس از من فوتوشاپ کردند با یه خانم تو رستوران و تو ماشین و توی دفتر کارخونه.
شهرام خندیدو گفت
_ پس الان شام اوردیش بیرون منت کشی؟
لحنم غم انگیز شدو گفتم
_نه ، یه چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود که اصلا برای عسل مهم نبود.
قهقهه خنده شهرام باعث شد لبخند روی لبهای من هم بیایدو باگفتم
_زهرمار
شهرام ساکت شدو گفت
_به هیچیش حسابت نکرد؟
_خیلی ریلکس ،انگار اتفاقی نیوفتاده،نشست نهارشو خورد،من احساس کردم به روی خودش نیاورده ، خواستم توضیح بدم گفتم عسل خودتو ناراحت نکن ، خیلی اروم گفت من ناراحت نیستم
شهرام با لبخند گفت
_ خیلی موذیه
_واقعا از سیاستش بود؟ یا من براش مهم نیستم؟
در پی سکوت شهرام سرو صدا در ان سویی که بچه هارفته بودند توجهم را جلب کرد ، سه پسر نزدیک انها بودند مرجان مشغول جرو بحث با انها بود.
سراسیمه برخاستم و باشهرام نزدیک انها شدیم مرجان با دیدن ما گفت
_اقا برو دعوا درست نکن
عسل سرش را چرخاند مرا که دید دستپاچه شدو درگوش مرجان چیزی زمزمه کرد.
#پارت357
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همچنان که ماساژ میداد گفت
دردش اروم شد؟
سرمثبت تکان دادم امیر گفت
ذهنتو مدیریت کن .
یعنی چی؟
اون مغز تواِ یا تو بدن اون؟
متعجب گفتم
چی؟
الان مغزت داره به بدنت فرمان درد میده.تو اجازه نده به دردت غلبه کن.
درد میکنه مگه میشه بهش غلبه کرد؟
پس چطوریه که تو مسابقات با دست شکسته.دماغ شکسته سر شکسته که خون داره میریزه طرف مسابقه میده و برنده هم میشه؟
من علاقه ندارم امیر
تو بیخود میکنی که علاقه نداری. باید علاقه مند بشی.
من نمیتونم کسی و بزنم
یکی دوتا مشت به من زدی پس چطوری تونستی؟ همینبارم اومدی بزنی که دستت در رفت .
تو مچت ضعیفه تا قوی بشه رو حرکت پا کار کن .
پوزخندی زدم و گفتم
اره دیگه نتونم راه برم.
به خدا اگر دل بدی به ورزش چیزی ازت میسازم که لذتشو ببری. تو استعدادشو داری جسارتشم داری. چند تا کار میخوای برای نازنین بزنی و پول جمع کنی؟ من دارم یه چیزی یادت میدم که اگر یکبار بفرستمت مسابقه تو قفس پول یه واحد اپارتمان و با خودت بیاری
اگرهم شکست خوردم و پیروز نشدم لابد بمیرم اره؟
تو شکست نمیخوری تو جسوری. بخدا قسم ادم های هم قدو قواره من جرات ندارن تو چشمهام نگاه کنن تو با این یه ذره قدت و هیکل استخونیت من ترسی تو وجودت ندیدم.
من اندازه یه خانمم . نه قدم کوتاهه نه استخوانی م قرار نیست که منم مثل تو دومتر بشم که .
خندیدو گفت
بله درسته. من معذرت میخوام. باز حرف نسنجیده زدم.
همه ش داری منو مسخره میکنی روزی دوسه بار میگی هیکل استخونیت. چاق بودم خوب بود؟ مسخره کردن دیگران کار بدیه .
قهقهه ایی زدو گفت
باشه ببخشید.
صدای زنگ ایفن امد امیر در را به روی اعظم خانم گشود . صبحانه را که خوردیم گفت
حاضر شو با مصطفی برو
اخمی کردم و گفتم
چرا من هرجا میخوام برم باید با اون برم؟ پس چرا خودت نمیای؟
من کار دارم . الان با وکیل قرار دارم. واسه شکایت رامسرو تالش. بعد هم باید برم دفتر
خوب فردا بریم ولی با هم بریم.
نه تو کارتو عقب ننداز باید پاسپورتتو بدم کارهای رفتنت انجام بشه.
کت و شلوارش را پوشیدو گفت
کاری نداری
سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر از خانه خارج شد.
#پارت358
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من هم اماده شدم و به همراه مصطفی از خانه خارج شدیم. به بانک رفتیم. مصطفی برایم نوبت گرفت .مدارکم را به منشی دادم و او کارتم را برای صدور مجدد به باجه بقل عودت دادو از من خواستند روی صندلی بنشینم.
سعی کردم همانطور که امیر گفته بود باشم صاف و محکم مثل یک فرمانروا. سرگرداندم اطراف را وارسی کردم. با ناباوری اشکان را دیدم. روسری م را کمی جلو کشیدم تا او مرا نبیند. مصطفی کنار در ورودی بانک ایستاده بود.اشکان از دستگاه شماره گرفت و با دوصندلی فاصله کنار من نشست. مثل همانروزهایش به خود رسیده و مرتب بود.
تمام غم دنیا با دیدنش برسرم اوار شد.
با نامردی مرا از خود راند . روزی که به کمکش احتیاج داشتم با من چه برخوردهایی که نداشت . امیر با تمام اخلاقهای گاها تندی که داشت مروت و مردانگی اش بیشتر از اشکان بود.
انقدر مرا راند و راند اخرهم فردای عروسیم را به وحشتی بزرگ تبدیل کرد که هربار با یاد اوریش تنم میلرزید.
اهی کشیدم مخفیانه نگاهش کردم. چهار سال دوستیمان را به چه فروخت؟ تمام حرفهای عاشقانه و دوستت دارم هایش دروغ بود.
من ساده را بگو که میخواستم به او تکیه کنم و با او زندگی تشکیل دهم. امیر با تمام سخت گیری هایش و اتفاقاتی که بینمان افتاده بود تکیه گاهی امن تر از اشکان بود. خدارا شاکر شدم که دست او برایم رو شد.وای که اگر اشکان برایم خانه ایی گرفته بود و بعد از رفتن سینا من مجبور بودم در خانه اش بمانم.
منشی شعبه گفت
خانم فروغ زمانی.
برخاستم اشکان هم با من برخاست و گفت
فروغ
نیمه نگاهی مشمئز به او انداختم و حرکت کردم.
اشکان به دنبالم امدو گفت
فروغ با تو اَم.
مصطفی به طرف ما امدو گفت
خانم سرداری اتفاقی افتاده؟
نگاهی به مصطفی انداختم و رو به اشکان گفتم
برو رد کارت
مصطفی بازوی اشکان را گرفت و گفت
مگه خانم نمیگه برو رد کارت؟ زود بزن به چاک
اشکان خود را رهانیدو گفت
شما دخالت نکن.
مصطفی اشکان را کنار کشیدو گفت
برو پی کارت دیگه دنبال شر میگردی؟
اشکان مصطفی را هل دادو گفت
تو چیکارشی؟
مصطفی بی انکه تکانی بخورد از کتف اشکان گرفت اورا از من فاصله دادو گفت
بادیگاردشم. یکی از کارکنان بانک گفت
اقایون دارید بانک و بهم میزنید.
کارتم را تحویل گرفتم . اشکان خودرا رهانیدو رو به من گفت
یه لحظه وایسا حرفمو گوش بده
مصطفی از کتف اشکان گرفت اورا به کناری پرتاب کردو گفت
گمشو دیگه
اشکان با فریاد گفت
واسه چی منو هل میدی بی همه چیز.
ترس از اینکه پای امیر وسط بیاید رو به مصطفی گفتم
تروخدا بیا زودتر بریم.
مصطفی حمله اشکان را با هل دیگری ردکردو گفت
بی همه چیز خودتی حق نداری مزاحم خانم بشی.
میخوام باهاش حرف بزنم. کارش دارم به تو چه مربوطه؟
مردم دورما جمع شدند. پلیس بانک به طرف ان دو امد اشکان یقه مصطفی را گرفت و مصطفی هم نامردی نکرد با پیشانی به صورتش کوبید. خون صورت اشکان را گرفت. جمعیت دور ان دو حلقه زدو ترس و دلهره من فقط از امیر بود و بس.
هرچند بیگناه صد درصد بودم اما واکنش امیر روی اشکان خیلی بد و افتضاح بود.
پلیس بانک مصطفی را به کناری بردو گفت
تشریف ببرید بیرون
#پارت61
مرجان مابین من و عسل ایستاد
یک قدم جلو رفتم و گفتم
_امری دارید
مرجان دستم را گرفت و گفت
_فرهاد بیا کنار شما
به سمت عسل چرخیدم و گفتم
_چیشده
مرجان میان کلام ما امدو گفت
_ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم.
ریتا شاکی جلو امد و گفت
_چرا میزارید تقصیر من؟عمو من......
مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت
_ریتا ساکت شو
_مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد
_عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا .....
به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند
نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد .
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم
_یه لحظه بیا
شهرام تچی کردو گفت
_زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید
مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست
شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم
_باشه تو برو ما میاییم
_بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن
لبم را گزیدم وگفتم
_برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم
_مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها.
عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت
_من که موهام جمع و جوره
_جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم
لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم
_ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟
نگاهش ملتمسانه شدو گفت
_اقا فرهاد بخدا حواسم نبود
_کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم
اشک در چشمانش حدقه زد
با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم
_بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند.
دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت
_تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم.
شهرام کنار ریتا نشست و گفت
_با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها
ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت
_مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت
_من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟
شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود
شهرام رو به ریتا گفت
_میشه ادامه ندی؟
_اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟
عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد
شهرام برخاست و گفت
_ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم
ریتا برخاست و گفت
_نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه
شلنگ قلیان را انداختم و گفتم
_عسل پاشو بریم
سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت
_بگیر بشین دیگه
با خشم گفتم
_عسل پاشو
مرجان دست عسل را گرفت و گفت
_فرهاد اتفاقی نیفتاده که
صدایم را کمی بالا بردم وگفتم
_عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره
عسل تیز برخاست و گفت
_مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟
مرجان گفت
_ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟
کت و کیفم را برداشتم و گفتم
_گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد
مرجان ایستاد و گفت
_ریتا بچه س
#پارت62
_بچه نیست مرجان، من و خر فرض کردید ؟
عسل را هل دادم کنار هم قرارشان دادم و گفتم
_چه فرقی باهم دارن؟ هم قد و هم هیکل
همه ساکت شدند مرجان به چشمان من خیره ماندو گفت
_یه فرقی هست که من نمیخوام جلوی ریتا بگم.
ریتا با جیغ گفت
_چه فرقی؟
شهرام مداخله کردو گفت
_صداتو بیار پایین، مردم دارن نگاهمون میکنند
از سفره خانه خارج شدیم مرجان بدنبال من امد کنار ماشین روبه عسل گفت
_تو برو پیش شهرام
سپس نفسی کشیدو گفت
_عسل و ریتا باهم قابل مقایسه نیستند فرهاد، عسل خیلی زیباتره و این مسئله باعث شده ریتا شدیدا بهش حسودی کنه مدام از من میخواد موهاشو رنگ کنم،گله میکنه میگه اگر تو موهای منو نزده بودی منم الان موهام بلند بود، منو ببر اکستنشن کن ، برام لنز ابی بخر ، ریتا بچه س تو وارد بازی کودکانشون نشو
_من با ریتا کاری ندارم
_پس چته؟ عسل داره از ترس سکته میکنه
_هزار بار بهش گفتم موهاشو اینطوری نریزه بیرون
_زیاد داری سخت گیری میکنی
_چه سختگیری کردم؟ اونهمه موی رنگی رو ریخته روی مانتوی مشکیش که خودنمایی کنه ، که به من بفهمونه خواهان داره، من بچه نیستم که
سپس سیگاری روشن کردم و گفتم
_الان میبرمش خونه موهاشو اندازه موی بقیه میکنم ، اینطوری دیگه ناراحتی پیش نمیاد ، یاد میگیره حرف گوش کنه.
_زنته روش حساسی اره؟
_بی غیرت نیستم که جلوی روی من بیان قربون صدقه ش برن
_تو درست میگی فقط نمیدونم ستاره زنت نبود با اون وضعیت میگشت؟
خشمم فریاد شدو گفتم
_گور بابای ستاره
سپس از مرجان فاصله گرفتم و گفتم
_عسل، بیا بریم
مرجان در ماشین را باز کردو گفت
_منم باهاتون میام
کارهای مرجان کلافه ام کرده بود کامی از سیگارم گرفتم نگاهی به عسل که هنوز ایستاده بود انداختم و به سمتش رفتم شهرام مقابلم ایستادو گفت
_چه مرگته فرهاد ؟ شبمونو زهر مار کردی. چه غلطی کردم اومدیم اینجا. همین بیرون تا ماشینتو دیدم باید راهمو کج میکردم میرفتم .
سیگارم را زیر پایم له کردم وگفتم
_میشه تو زندگی من دخالت نکنید
شهرام فکری کردو گفت
_نه نمیشه، تو با مرجان برو خونتون منم عسل و میارم .
با اخم رو به عسل گفتم
_اگر همین الان نری سوارماشین بشی اون روی سگمو میبینی
عسل کیفش را از روی ماشین برداشت و و از سمت مخالف من به سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست
#پارت63
از زبان گلجان
دل تو دلم نبود دستانم از ترس میلرزید خدایا کمکم کن تازه زندگیمون اروم شده بود لعنت به من چرا مواظب موهام نبودم الان میخواد کوتاشون کنه
مرجان چرخید و گفت
_ میخوای جلوبشینی
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم
_میاید خونه ما
_بله، تو چرا اینقدر ترسیدی؟
_میخواد موهامو قیچی کنه
_بی خود کرده، چرا جوابشو نمیدی ؟
_چی بگم اخه ؟
_اومد
فرهاد سوار ماشین شد از اینه چپ چپ به من خیره ماند و گفت
_شبمونو کوفتمون کردی
مرجان به سمتش چرخید و گفت
_نخیر، تو شبمونو کوفتمون کردی، بداخلاق ناهنجار،اون تقصیری نداره
فرهاد نگاهش را از من برداشت و گفت
_بهش گفته بودم موهاشو....
مرجان کلامش را بریدو گفت
_حالا یادش رفته ، چیشده مگه؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_من چیکار کنم که تو و شهرام توزندگیم دخالت نکنید
_رفتارتو درست کن ، کسی دخالت نمی کنه تا زمانیکه این قدر ناهنجار باشی من خودم بشخصه تو زندگیت دخالت میکنم.
فرهاد با حرص خندید و حرکت کرد.
وارد خانه شدیم شهرام و ریتا هم بدنبال ما امدند شهرام زیر الاچیق نشست و گفت
_ همینجا بمونیم؟
فرهاد پرژکتورهای حیاط را روشن کرد مرجان روبه من گفت
_پاشو بریم داخل
فرهاد سرش را چرخاندو گفت
_واسه چی؟
_میخوام نصیحتش کنم
شهرام خندیدو گفت
_خانم دکتر میخواد نسختو بپیچه
فرهاد که حالا از عصبانیتش کم شده بود روبه شهرام گفت
_بهش میگم دخالت نکن که بهش بر بخوره میگه دخالت میکنم.اصلا هنگ کردم .
شهرام قهقهه خنده ایی زدو گفت
_راستش فرهاد منم دخالت میکنم.
مرجان به شوخی پشت گفت
_اخه دیوانه مردم از کجا بفهمن عسل همسر شماست، قبلا هم بهت گفتم ببارش خونه من ابروهاشو بردارم، صورتشو اصلاح کنم، یه حلقه هم براش بخر .
گونه هایم از حرف مرجان سرخ شد، مرجان ادامه داد برای فستیوال عروسم میخواستم از عسل بپرسم ببینم میاد مدل من بشه؟
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
_چی؟
_ببرمش مدل عروس من بشه مسابقه س ،با عسل مطمئنم اول میشم.
فرهاد به تمسخر گفت
_ما اخر نفهمیدیم تو ارایشگری یا قابله؟
مرجان که از این حرف حرصی شده بود گفت
_شهرام یه چیزی بهش میگم ها
شهرام با لبخندو تغییر صدا گفت
_خانم دکتر مرجان فتوحی لطفا به اتاق شینیون
همه خندیدیم من اهی کشیدم و ارزو میکردم کاش همخانه انها بودم
شهرام و فرهاد مشغول صحبت دو نفره شان شدند ، ریتا با گوشی اش مشغول شد مرجان ارام به من چشمکی زدو گفت _بیا
از الاچیق خارج شدیم و بسمت استخر رفتیم روی تاپ نشستیم مرجان گفت
_تو چرا حرف نمیزنی
در پی سکوت من ادامه داد
_با فرهاد هم حرف نمیزنی؟
سرم را به علامت نه تکان دادم مرجان ادامه داد
_چرا؟
کمی مکث کردم و گفتم
_میترسم عصبانی بشه .
_ببینم کلا از صبح تا شب تو باهاش حرف نمیزنی؟
_نه
_خوب این نمیشه که ، حوصله ت سر نمیره؟
_میترسم
_از چی میترسی؟
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_از دربدری ؟ از اینکه عصبانیش کنم بیرونم کنه. مجبور شم برم خانه عمه م
#پارت359
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشکان گفت
کجا تشریف ببره زده تو دماغ من . میخوام شکایت کنم.
پاوسط گذاشتم و گفتم
چه شکایتی؟ چند باربهت گفت مزاحم من نشو ؟
یکی از مردهای حاضر در جمع گفت
راست میگه منم شاهدم .
به طرف مصطفی رفتم اشکان گفت
نمیخوای حرفهای منو بشنوی؟ این مرتیکه کیه دنبالشی؟ تو که تا چندروز پیش یه قولچماغ دیگه شوهرت بود الان چرا با اینی؟
به تو چه که کیه؟ تو مگه مفتشی؟
حال و روزت از کارهات پیداست. یه روز با من. یه روز با بابام. یه روز با یه گردن کلفت عوضی. امروزم با این یکی
خفه شو حرف دهنتو بفهم.
مصطفی یک گام به طرفش رفت سد راهش شدم و گفتم
ولش کن بیا بریم.
سپس از بانک بیرون رفتم چون میدانستم مصطفی به دنبال من می اید.در بیرون از بانک رو به او گفتم
خواهش میکنم اینو به امیر نگید
سرش را بالا دادو گفت
اصلا اینو از من نخواه خانم سرداری
گوشی اش را در اوردو گفت
من باید همین الان ....
یکسر تلفنش را گرفتم و با بغض گفتم
این دوست پسر سابق منه. امیر سراین موضوع منو تا سرحد مرگ زد بعدهم جنازمو میخواسته ببره پیش الکس که مادرش نگذاشته. اینو به امیر نگو
مصطفی کمی به من نگاه کردو گفت
برای من خیلی بد میشه
از کجا میخواد بفهمه؟ اگر ما نگیم از کجا میفهمه؟
نمیشه خانم سرداری . این خلاف تعهد من به امیرخانه
با گریه گفتم
این حرف و بهش بزنی منو میزنه. تو راضی به کتک خوردن من هستی؟
مصطفی با خشم سرش را تکان دادو گفت
من نمیتونم اینکارو کنم.
دو قدم عقب رفتم و گفتم
اصلا برات مهم نیست که من به بدترین نوع ممکن کتک میخورم؟ تو مگه وجدان نداری؟
اگر بفهمه من بهش نگفتم چه جوابی بدم؟ آبروم میره. اون به گردن من حق داره.
وقتی من نگم . توهم نگی از کجا میخواد بفهمه؟
اون صدتا چشم و گوش داره. ادم سرشناسیه اینجا محله یه موقع میفهمه
من دعا میخونم که نفهمه تورو خدا نگو.
چرا میترسی؟ من بهش میگم که اون راه تورو بست .
باهق هق گفتم
من خرابکاری کردم اون فهمیده . بهم اعتمادنداره اقا مصطفی.
من طوری این حرف و میزنم که برای شما بد نشه ولی نمیتونم نگم. رئیس این بانکه با امیر خان دوسته. امیرخان از مشتری های خوب این بانکه اینجا میشناسنش.
امیرو میشناسن منو که نمیشناسن؟ توپیشانی من که ننوشته این زن امیره
صدای امیر لرز به اندامم انداخت
چی شده؟
به طرفش چرخیدم. اشکهایم را پاک کردم و با ان و من گفتم
سسس...لام
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
بیا
پاهایم به زمین چسبید و گفتم
بخدا من هیچ کاری نکردم امیر.
بیا گفتم
مصطفی گفت
امیرخان.....
امیر اجازه نداد او حرف بزندو گفت
تو دهنتو ببند.
#پارت64
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت
_با ترس نمی شه زندگی کرد ،ترس روبزار کنار
_اخه .....
حرفم را خوردم مرجان گفت
_فرهاد تورو خیلی دوست داره.
پوزخندی زدم وگفتم
_دوسم داره اینقدر بداخلاقه؟
_اخلاقشه دیگه باید یاد بگیری باهاش کنار بیای . ببین عسل جان،اگر تو با فرهاد حرف میزدی الان میتونستی به خاطر رفتار زشت امشبش باهاش قهر کنی ، وقتی تو باهاش حرف نمیزنی اون چطوری بفهمه تو ناراحتی
_اخه چی بگم؟
_مثلا الان که ما رفتیم بهش بگو من امشب خیلی بابت رفتارت ناراحت شدم
_میدونی مرجان خانم ، فرهاد دست بزن داره
مرجان با کلافگی گفت
_غلط کرده، مگه عهد فتحعلی شاهه که مرد رو زنش دست بلندکنه؟
کمی فکر کردو گفت
_اگر روت دست بلند کرد نترس، مگر اون اوایل اونهمه کتک خوردی چی شد؟بهش بگو تو حق نداری منو بزنی.
_میخواد موهاموقیچی کنه
_بیخود کرده ،دست به موهات زد جیغ بزن زنگ بزن به من میام حالشو میگیرم.
به فکر فرو رفتم مرجان ادامه داد ما که رفتیم بهش بگو اینطوری میخوای منو عقد کنی؟ من صبر میکنم یه سالم که تموم شد میرم خونه عمه م
_برم اونجا که بدتره
_این یه تهدیده، واقعا که نمیخوای بری
مرجان مکثی کردو گفت
_عسل جان،فرهاد خیلی تشنه محبته
_چرا؟ من مادر نداشتم ، پدرم و وقتی شش سالم بود جلوی چشمام از دست دادم، زیر دست عمه م بزرگ شدم ، اقا فرهاد که هم پدر بالا سرش بوده هم مادر
#پارت65
مرجان اهی کشیدو گفت
_مادر ش زیاد مادر خوبی نبود فرهاد فرزند ناخواسته س
_چرا اینو نمیخواسته
_مادر شوهرم بیشتر به فکر خودش بود کلا بچه دوست نداشت شهرام که دوازده ساله بوده، فرهاد رو باردار میشه چند بار اقدام به سقطش میکنه اما موفق نمیشه، برادرهاش انگلیس بودند اونهم به خاطر اونها سه ماه سه ماه میرفت میموند، باباشون هم عشق شمال و داشت میرفت پیش داداشش، این میشد که فرهاد یا تو مهد کودک بود یا زیر دست پرستار، بیشتر مو اقع هم با شهرام تنها بودند
کمی دلم برای فرهاد سوخت مرجان ادامه داد
_سری اخر که رفت انگلیس بابا رفت دنبالش که از فرودگاه برش گردونه ماشینشون چپ کرد، مادرشون همون موقع و بابا یه هفته بعد فوت شدند.
مرجان کمی ساکت شدو گفت
_ فرهاد موند و این خونه بزرگ و تنهایی ، با ستاره که اشنا شد ، هممون بهش گفتیم این بدردت نمیخوره اما فرهاد ستاره رو میخواست برای رفع تنهایی.
کمی فکر کردم وگفتم
_ولی ستاره رو دوست داشت
_نه،ستاره رو میخواست به دو دلیل ، یکی رفع تنهایی و دومی اینکه نمیخواست کم بیاره چون همه نه گفته بودند ،حتی پدر و مادرشون مخالف بودند فرهاد میگفت دوسش دارم حالا دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم،
سپس دستانم را گرفت و گفت
_به فرهاد محبت کن ، بهش توجه کن ، بخدا همه چیز حل میشه ، اینقدر ازش فاصله نگیر، مدام نگو اقا فرهاد
با صدای شهرام بخودمان امدیم
_اینجایید ؟ من و با اون بداخلاق تنها گذاشتید ؟
سپس اطراف رانگاه کردو گفت
_ریتا تمام جریا ن سفره خونه رو تعریف کرد
مرجان لبش را گزید و گفت
_ چی گفت؟
گفت پسره به عسل شماره داد
هینی کشیدم وگفتم
_من که نگرفتم.
_گفت نگرفتی اما بعدش گفت پسره بلند خوند ریتا هم حفظ بود کامل شماره رو گفت
مرجان لبش راا گزید و گفت
_چرا اجازه دادی حرف بزنه؟
#پارت66
شهرام با کلافگی گفت
_چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت
از روی تاپ برخاستم و گفتم
_عصبانیه؟
_برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه.
_چرا ؟من که کاری نکردم .
_سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک.
صدای فرهاد نفسم را گرفت
_کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم .
سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت
_بیایید بریم داخل بشینیم .
شهرام خمیازه ای کشیدوگفت
_ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم
با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت
_ریتا کجاست؟
_تو ماشین خوابیده
فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت
_اینقدر سیگار نکش
فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد.
در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت
_بریم تو صحبت کنیم.
بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم
_من کاری نکردم
_گناه کار اصلی تویی
سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم
_پاره میشه
_بجهنم بزار پاره شه
سپس امرانه گفت
_درش بیار
کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت
_درش بیار
مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم .
فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت
_ علت اعصاب خوردی من اینهاست
موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت
_دنبالم بیا
سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت
_بگیر بشین
من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم
_نمیشینم
_عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین
_اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی
فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم
قیچی را روی میز گذاشت و گفت
_بهت شماره دادند؟
سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت
_موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟
_من شمارشو نگرفتم
_خفه شو تو کیفت پیداش کردم
چشمانم گردشدو گفتم
_نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده
فرهاد با فریاد گفت
_تو کیفت بود خودم پیداش کردم
اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد
_به من خیانت میکنی؟
#پارت360
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاهی به مصطفی انداختم سرتاسفی تکان داد
امیر مچ در. فته م را گرفت هینی کشیدم و به دنبالش راهی شدم. سوار ماشین شدم. خودش هم نشست صدای نفس هایش را میشنیدم. با فریاد گفت
مگه بهت نگفتم با مصطفی یک کلمه حق نداری حرف بزنی؟
دست سالمم را مقابل دهانم گرفتم و به در چسبیدم . امیر تکانی به بازویم داد همان که با کمربند زده بود. از درد در خودم مچاله شدو به مصطفی که به ما نگاه میکرد نگاهی انداختم. با پهلوی دستش انچنان توی بازویم کوبید که نفسم بند امد و احساس کردم دستم از کار افتاد. محکم و با جذبه گفت
با مصطفی یک کلمه هم حق نداری حرف بزنی یعنی چی؟
دستم را با همان دست در رفته م گرفتم و گفتم
امیر بخدا من هیچ تقصیری نداشتم. باور کن من فقط اومدم .....
خفه شو فروغ . هیچی جز جواب به سوالم ازت نشنوم. بهت گفتم حق نداری با مصطفی حرف بزنی . گفتم یا نگفتم؟
سرتایید تکان دادم . امیر گفت
حرفهای منو به چیت حساب کردی؟ اشتباه کردم صبح دیدم واسه نازنین طراحی کردی ندیده گرفتم؟
اجازه میدی توضیح بدم؟
اول جواب سوالهامو بده بعد توضیح میدی. مگه اونروز با کمربند نزدمت و بهت نگفتم جلوی دیگران نباید گریه کنی پس چرا وایسادی جلوی مصطفی با گریه التماس میکنی؟
یه جریانی تو بانک شد که...
هر اتفاقی که افتاده . بهت گفته بودم جلوی دیگران گریه ممنوعه.
میزاری منم حرف بزنم؟
ماشین را روشن کردو گفت
اینجا جلوی مردم زشته تو حرف بزنی. الان میریم خونه اونجا حرفهاتو بزن.
انگار تمام وجودم ریخت به حالت التماس گفتم
امیر بگذار من توضیح بدم اگر مقصر بودم بعد...
میریم خونه اونجا اینقدر وقت هست که توضیح بدی . عجله نکن
دستانم را مقابل صورتم گرفتم و باهق هق گریه گفتم
با من اینجوری نکن . بخدا خیلی میترسم.
پوزخندی زدو گفت
از چی میترسی؟ از من میترسی؟ اگر ترس حالیت بود نافرمانی نمیکردی. امروز منه احمق گول چشمهاتو و این مظلوم بازی هاتو خوردم . از غلطی که کرده بودی گذشتم. اونوقت تو بی لیاقت پنج ساعت بعد یه غلط دیگه کردی.
#پارت361
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد خانه شدیم. بیشتر ترسم در راه از این رود که مبادا امیر من را به خانه الکس ببرد.همینکه به طرف خانه هدایتم کرد جای شکرش باقی بود.
وارد خانه که شدیم رو به اعظم خانم گفت
شما برو تو حیاط
اعظم خانم بی چون و چرا اطاعت کرد به محض خروج او امیر گفت
با مصطفی حرف نزن یعنی چی فروغ؟
به او خیره ماندم کمی عقب رفتم و به دیوار تکیه کردم. صدایش را بالا بردو گفت
لالی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
تو بانک .....
فقط جواب منو بده با مصطفی حرف نزن یعنی چی؟
به چشمانش نگاه کردم و گفتم
یعنی حرف نزنم. اینو میدونم. اما مجبور....
جلوی دیگران حق نداری گریه کنی یعنی چی؟
چانه م لرزیدو گفتم
از اینکه یه ادم بی دفاع گیر اوردی جونشو بلرزونی داری لذت میبری؟
خفه شو فقط جواب سوال منو بده
یعنی گریه نکن
واسه نازنین حق نداری کار کنی یعنی چی؟
همه اشتباهات منو بچسبون بهم که ....
فقط جواب سوال منو بده یعنی چی؟
به امیر خیره ماندم و واقعا نمیدانستم باید چه بگویم. با ان نگاه وحشتناکش خیره در چشمان من ماند. طوریکه منتظر جواب سوالش است سری تکان داد و گفت
بگو.
چی بگم؟ تا نگذاری توضیح بدم جوابتو نمیگیری.
چون تو خیلی ادم دروغ گویی هستی نمیخوام از تو بشنوم تو بانک چه خبر بوده.
در راباز کرد از داخل ایوان داد زد
مصطفی
کمی بعد صدای مصطفی امد
بله امیرخان
بگو چه خبر بوده؟
مصطفی از سیر تا پیاز تمام واقعیت را گفت