eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
203 عکس
141 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
سپس در حالی که نفس نفس میزد گفت _خاتون راست میگفت تو مثل مادرتی. از حرف فرهاد دلم شکست خیره در چشمانش ماندم اشکم بند امد و گفتم _من خودمم مادرمو ندیدم اونوقت تو دیدی؟ _خاتون که دیده بوده پوزخندی زدم و گفتم _خیانت کار تویی که زن داشتی ولی اومدی شمال به من دست درازی کردی ، به مادر من تهمت میزنی ؟تو خودت هم خیانت کاری هم هیز و هرز . نگاه فرهاد حالت تهدید گرفت و گفت _ داری زبون درازی میکنی ها _من اگر حرف بزنم زبون درازیه ، ولی شما خودت هر چی دلت بخواد به من و مادرم میگی سپس با بغض ادامه دادم _مادرم همون موقع که منو بدنیا اورده فوت شده من اصلا ندیدمش اونوقت شما.....تو خودت خیلی خوبی؟ فرهاد که از حرفش شرمنده شده بود گفت _ساکت شو _نمیخوام ساکت شم ، تو خودت خیلی خوبی اقا فرهاد ؟ یادت رفته من و اینجا زندانی کرده بودی درو روم قفل کردی اونطرف قربون زنت میرفتی؟ اون خیانت نبود ؟ _خفه شو عسل تو از رابطه من با اون بی پدر هیچی نمیدونی. روی تخت نشستم و گفتم _ بیا موهای منو کوتاه کن دلت خنک شه ، هردقیقه میخوای یه چیزی رو بهونه کنی منو تهدیدم کنی ، بیا یه بار تمومش کن فرهاد که میخواست قائله را نبازد گفت _یه فرصت دیگه بهت میدم ، یکبار دیگه با اون وضع ببینمت خودت میدونی . از اتاق خارج شد . دلم از حرف فرهاد شکسته بود های های گریه میکردم ساعتی گذشت فرهاد وارد اتاق شد اشکهایم را پاک کردم روی تخت دراز کشید برخاستم فرهاد تحکمی گفت _بگیر بخواب بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم _خوابم نمیاد اتاق خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم گوشه ایی کز کردم و غرق در افکارم شدم. لحظاتی گذشت با صدای فرهاد هینی کشیدم و ناخواسته ایستادم. موهایش حالت ژولیده داشت.هنوز چپ چپ نگاهم میکرد ارام گفت _بیا بریم بخوابیم ، صبح میخواهیم بریم خونه عمه ت . نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم _نمیام صدایش را بالا بردو گفت _عسل. یکه ایی خوردم فرهاد تکرار کرد _خیلی جلوی خودمو گرفتم که کارهای امشبت و نادیده بگیرم، خرابش نکن ، مثل بچه ادم بیا بگیر بخواب. _مگه من چیکار کردم؟ نزدیک من امد ، یک قدم به عقبم رفتم به دیوار چسبیدم نفسم حبس شد فرهاد اخم هایش را در هم کشیدو گفت _الان بهت میگم چیکار کردی، فقط اینو بدون خودت خواستی ، من بهت گفتم بیا مثل ادم برو بگیر بخواب ، امشب تموم شه تو نخواستی ، دوست داری ادامه بدی منم برات ادامه میدم . سپس سیلی محکمی به صورتم کوباندو گفت _برای چی از اون پسره شماره گرفتی؟ دستم را روی صورتم گذاشتم اشک گونه هایم را خیس کردو گفتم _اقا فرهاد من اینکارو نکردم _خفه شو شماره تو کیفت بود. _به روح پدر و مادرم من اینکارو نکردم _پس شماره اون توی کیف تو چیکار میکرد؟ _نمیدونم فرهاد یک قدم فاصله گرفت و گفت _که نمیدونی اره؟کاغذ پا در اورد رفت توی کیف تو؟ هردو ساکت شدیم فرهاد خیره به من بود دستم را از روی صورتم انداختم ، فرهاد ادامه داد _سرو وضعت چی بود؟ مو بیرون ریختنت چی بود؟ یه مدته بهت خندیدم روت زیاد شده، الان ادمت میکنم. سپس موهایم را گرفت جیغ خفیفی زدم و گفتم _ولم کن _من ولت کردم بهت گفتم بگیر بخواب ، میخواستی رو مخ من راه بری ؟ موفق شدی کپی حرام است😐😐😐
خودرا رهانیدم و گفتم _باشه میخوابم _دیگه حالا؟ اخم هایش را درهم کشیدو گفت _ یادته بهت گفته بودم به شهرام نچسب؟ در پی سکوت من فریاد زدو گفت _یادته یا نه؟ سرم را تکان دادم فرهاد صدایش را پایین اوردو گفت _جلوی سفره خونه..... حرفش را قطع کردم و گفتم _مرجان خانم گفت برو اونطرف من که کنار شما ایستاده بودم _تو حرف منو باید گوش کنی یا مرجان و ؟ در پی سکوت من دستش را زیر چانه ام زدو گفت _با توام ؟ به چشمانش خیره شدم باورم نمیشد فرهاد از ظهر تا غروب که اینقدر مهربان و ارام شده بود دوباره به رفتارهای قبلش بازگشته مشتی به بازویم کوبیدو گفت _من امشب سه تا ارامبخش خوردم که ختم بخیر بشه ، که نزنم لهت کنم ، جوابمو بده سگ تر از اینم نکن . سوالش را فراموش کرده بودم لبم را گزیدم وگفتم _اتفاق خاصی نیفتاده اقا فرهاد. با سیلی فرهاد نقش زمین شدم فرهاد لگدی به ران پایم زدوبا عربده گفت _ رفتی از اون فلان فلان شده شماره گرفتی بعد میگی اتفاق خاصی نیوفتاده؟ نصیحت های مرجان کارم را خراب کرد من ادم ایستادن تو روی فرهاد نبودم وحشیانه مرا از موهایم بلند کرد با گریه گفتم _بخدا من اینکارو نکردم. _شمارش تو کیفت بود _من ازش نگرفتم شاید انداخته توی کیفم _چسبیدنت به شهرا م چی؟ اونم نکردی؟ کشان کشان مرا به اتاق خواب برد روی تخت پرتم کردو گفت _میخوابی یا کتک میخوری؟ اشکهایم را پاک کردم و گفتم _میخوابم برخاستم تخت را دور زدم انتهایی ترین قسمت تخت نشستم فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت _حواستو جمع کن، از این به بعدکوچکترین پا کج گذاشتنت و مثل امشب ساده ازت نمیگذرم بخدا میکشمت . از حرف زدن میترسیدم اما به زور گفتم _چرا به من تهمت ...... _فقط خفه شو و بگیر بخواب ، یک کلمه دیگه حرف بزنی دندونهاتو خورد میکنم اشکهایم را پاک کردم دراز کشیدم و زیر پتو خودم را مخفی کردم . با صدای زنگ تلفن برخاستم فرهاد کنارم نبود ، به سمت تلفن رفتم با دیدن شماره اش یاد کارهای دیشبش افتادم اما به ناچار گوشی را برداشتم وگفتم بله مکثی کردو گفت _ حاضری؟ _سلام ،برای چی؟ _بریم خونه عمه ت دیگه کمی سکوت کردم فرهاد ادامه داد _الو _میشه بعدا بریم؟ _نخیر اماده شو نیم ساعت دیگه خونه ام
موهایم را بالاجمع کردم و بافتم مانتو و شلوار مشکی ام را پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم خوشبختانه از دعوای دیشب اثری روی صورتم نبود فرهاد وارد خانه شدو گفت _بریم؟ _من اماده ام _وسایل بر نداشتی؟ _چی بردارم؟ _دودست لباس بردار شهرام و مرجان هم میان ، یکی دو روز بمونیم کیفم را زمین گذاشتم ، فرهاد چمدان را از بالای کمد پایین اورد لباس هایمان را جمع کردم ، فرهاد روبرویم ایستاد ترس وجودم را گرفت ارام گفت _چرا گفتی بعدا بریم؟ به چشمانش خیره ماندم فرهاد تکرار کرد _چرا؟ _اخه بریم کجا؟ _شناسنامتو بیاریم دیگه کمی مکث کردم وگفتم _شما مطمئنی میخوای منو بگیری؟ فرهاد از سوالم جاخوردو گفت _اره ، چطور مگه؟ _وقتی به من اعتماد نداری چرا میخوای اینکارو کنی؟ _این حرف و کی یادت داده؟ _هیچ کس یادم نداده _مرجان یادت داده؟ _نه فرهاد ساکت شد من ادامه دادم _شما فکر کن کسی یادم داده، جوابمو بده، میخوای منو بگیری هرشب کتکم بزنی؟ قیافه فرهاد حق بجانب شدو گفت _من توی این یک ماه روی تو دست بلند کردم؟ _ولی دیشب اینکارو کردید _خودت باعث شدی سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم فرهاد گفت _راه بیفت بریم
ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم ادرس را دادم و جلوی خانه عمه ایستاد بغض راه گلویم را بست فرهاد پیاده شدو گفت _چطوری بریم تو _کلید خونه اربابه فرهاد نگاهی به در انداخت و از ان بالارفت در را برایم باز کرد وارد حیاط شدیم اب روی حوض پراز برگ و خاک بود دریچه تخلیه اب حوض پای درختان را کشیدم حیاط پر شده بود از نارنج عطر نارنج گیج کننده بود پله ها را بالا رفتیم روی ایوان ایستادم اهی کشیدم دست دراز کردم یک نارنج چیدم ویاد عمه افتادم لحظه ایی صدایش در گوشم پیچید _گلجان، اینقدر نارنج نچین هنوز نرسیده اشک روی گونه ام غلطید فرهاد اشکم را پاک کرد و گفت _اینجارو دوست داری ؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _دوست دارم تا ابد اینجا بمونم . فرهاد لبخندی زدو گفت _پس من چی؟ این حرف فرهاد مرایاد رفتار دیشبش انداخت ، نمیدانم چهره ام چطور تغییر حالت داد که فرهاد متوجه شد، کمی فاصله گرفت و گفت _درو چطوری باز کنم _عمه همیشه یه کلید یدک توی اون گلدون بالایی میذاشت فرهاد در را باز کرد و گفت _زود باش شب شد وارد خانه شدم گوشه گوشه خانه عمه مرا یاد گذشته می انداخت رنج این چند وقت دور بودن از امنیتی که عمه کتی برایم ساخته بود ،همه بغض شده بود توی گلویم ، به سراغ کمد عمه رفتم کشوی مدارک را باز کردم ، سند خانه و شناسنامه را برداشتم کارت عابر بانکم را هم برداشتم که فرهاد گفت _این چیه؟ _عمه همه ارث پدریشو به خیریه دادو این خونه رو گذاشت برای من. فرهاد کارت را نشان دادو گفت _این چیه؟ _دویست ملیون پول ریخت به حسابم که من ماه به ماه سودشو بگیرم و زندگی کنم. اخم های فرهاد در هم رفت. سپس گفت _دیگه سند نداری؟ _نه _پس ارث پدرت چی؟ _بابام ناراحتی قلبی داشت همه چیشو فروخت خرج درمانش کرد ما از بی جا و مکانی اومدیم خونه عمه م فرهاد فکری کرد و گفت _اگر تموم شد بریم؟ _لباس هامو بر دارم ؟ _تو هر چی بخوای من برات میخرم این لباس ها به چه دردت میخوره؟ _دوسشون دارم فرهاد با بی میلی گفت _خیلی خوب وارد اتاق خودم شدم فرهاد بدنبالم وارد شد وگفت _عجب اتاقی داشتی؟ اتاق من روبه باغ پشتی بود پنجره های بزرگ نمای اتاق را زیبا کرده بود یک تخت صورتی گوشه اتاقم بود کمدی پر از کتاب و پر از عروسک داشتم لباسهایم را جمع کردم لپ تابی که عمه دوماه قبل از مرگش برایم خریده بود را جمع کردم از داخل کشو گوشی ام را در اوردم به همراه شارژرش همه را داخل کیف گذاشتم فرهاد گفت _گوشی هم داشتی؟ سر مثبت تکان دادم فرهاد کیفم را برداشت و گفت _ بریم ازخانه خارج شدم و گفتم _یه لحظه صبرکن _چیکار داری؟ _میخوام خونه عمه م را بسپارم به همسایمون _چرا؟ _حواسش باشه بره جارو کنه ، عوضش نارنج ها رو بفروشه برای خودش تو بشین تو ماشین خودم میرم _تورو که نمیشناسه _خیلی خوب بیا باهم بریم
🥰🥰از تخفیفات رمان جا نمونید که تا پایان عید غدیر پارجاست🥰🥰
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تا رسید به جایی که من التماس میکردم. جلوی بانک خانمتون گفت من خودم با امیرخان حرف میزنم و بهش همه چیزو میگم تو دخالت نکن . منم گفتم نه نمیشه من طبق تعهدم باید همه چیزو گزارش بدم. که شما رسیدی؟ چرا دروغ میگی من خودم شنیدم فروغ میگفت تو پیشانی من که ننوشته زن امیرم. اهان بهش گفتم اگر قبل از اینکه شمابهش بگی کس دیگری بگه چی؟ امیرخان سرشناسه ایشونم گفت تو پیشونی من ننوشته امیر کمی به مصطفی نگاه کرد و گفت عوض شدی مصطفی؟ اینطوری نبودی؟ دروغ نمیگفتی. لاپوشونی نمیکردی. چی شده؟ امیرخان یه مطلب دیگری رو هم میخواستم بهتون بگم زانوانم سست شدو گوش هایم تیز مصطفی گفت شما خیلی به گردن من حق داری. منو از منجلاب در اوردی . نجاتم دادی. پول خرجم کردی ورق زندگیمو برگردوندی. خودت میدونی من ادم نمک به حرومی نیستم.شاه رگمم برات میدم. چون اگر تو بدادم نرسیده بودی معلوم نبود من چی میشدم. حرفتو بزن بخدا شرمنده م که اینو میگم بگو مصطفی منو از اینکار معاف کن کدوم کار ؟ بردن و اوردن خانمت. امیر کمی به مصطفی خیره ماندو گفت مرخصی مصطفی که رفت امیر در را بست و به من خیره ماند. کمی بعد با خونسردی گفت با این چیکار کردی که این حرف و زد؟ شانه بالا دادم و گفتم کاری نکردم. سری تکان دادو گفت فکر نکن که ازت گذشتم.‌به حسابت خواهم رسید اما الان یه کار واجب تر دارم که باید برم.‌ از خانه خارج شد کمی بعد اعظم خانم امد. دل تو دلم نبود میدانستم که به سراغ اشکان رفته . در دلم رخت میشستند دلم میخواست به گوش عمه برسانم که جلوی امیر را بگیرد. تمام ترسم از این بود که مبادا مشتی به اشکان نامرد بزند و او اتفاقی برایش بیفتد . دامن امیر را بگیرد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اینقدر استرس کشیده بودم که قلبم درد میکرد. به اتاق خواب رفتم . اتومبیلش داخل حیاط بود و این یعنی هنوز نرفته. خیره به تصویر حیاط بودم که امیر با الکس از انتهای باغ می امد. چشمانم گرد شد. لابد میخواهد اورا به جان من بیاندازد در اتاق. ا بستم خوشبختانه کلید رویش بود . الکس را به طرف ماشین بردو سوار صندوق عقبش کرد. به طرف خانه امد اشکهایم سرازیر شد لابد من بیچاره راهم میخواست سوار ماشین کند و به جای دیگری ببرد.‌ وارد اتاق خواب شد. پناهگاهی جزدیوار نداشتم. به ان چسبیدم چرخی در اتاق زد و سپس در کمدش. ا باز کرد از داخل جعبه ایی مشمایی را من گفتم میخوای چیکار کنی؟ نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت خفه شو؟ به طرفش رفتم دستش را گرفتم و گفتم امیر... برو فروغ خیلی عصبیم اتفاق خاصی نیفتاده مرا از کتفم هل داد دو قدم به عقب رفتم و تعادلم را حفظ کردم و او گفت دیگه چه اتفاقی میخواسته بیفته؟ مگه نمیدونه تو زن منی ؟ پس بیخود میکنه راهتو میبنده. جلوتر رفتم و گفتم بخدا من تقصیری نداشتم اون اومد جلومو گرفت مصطفی شاهده من اصلا بهش محل ندادم. اینکه با مصطفی حرف میزدمم داشتم میگفتم به تو نگه.... داشتی یادش میدادی منو بپیچونه اره؟ من خودم بهت میگفتم مثل همه چیزهایی که خودت اومدی و گفتی اره؟ نه بخدا میخواستم بهت بگم. کی دیگه میخواستی بگی؟ یک سال بعد؟ به حالت بیچارگی گفتم خوب چیکار میکردم؟ باید میدیدمت بهت میگفتم یا نه؟ من که موبایل ندارم والا همونجا بهت زنگ میزدم . امیر کمی به من خیره ماند انگار دلیلم قانعش کرده بود کمی سکوت کردو بگفت چرا نگذاشتی مصطفی بهم بگه؟ اشک از چشمانم چکیدو گفتم چون قبلا سر این موضوع زندگیم خراب شده بود گفتم حالا که اوضاع اروم شده خودم بگم یه وقت دوباره همه چیز خراب نشه. دستم را وسط سینه اش گذاشتم سرم را بالا گرفتم به چشمانش خیره ماندم و گفتم امیر بخدا من مقصر نبودم. این موضوع و از چشم من نبین. کمی عقب رفت و گفت خر کردن منم که یادگرفتی نه؟ با پشت دست در رفته م چشمانم را خشک کردم و گفتم حرفمو باور نمیکنی؟ میخواستم خودم بهت بگم‌ اینو میفهمم که تو به صورت اتفاقی اونو دیدی و. محلش نگذاشتی اون میخواسته باهات حرف بزنه تو جوابی بهش ندادی همه اینها رو متوجه شدم. گناه تو چیز دیگه ست فروغ سری تکان دادم و گفتم چی؟
در زدیم لحظاتی بعد پیرمردی در را باز کرد و با لحجه شمالی اش روبه فرهاد گفت _بفرمایید هنوز مرا ندیده بود با لبخند گفتم _سلام سرچرخاند و گفت _ به به سلام گل جان خانم، کجایی دختر _خوبی مش مراد؟ _خداروشکر _خاله زری خوبه؟ _اونم خوبه ، تو کجا رفتی دختر ؟ میگن ارباب بهجت ..... کلامش را بریدم و گفتم _اقا فرهاد شوهرمه مش مراد خندیدو گفت _ بیا یید تو شام اینجا بمونید _نه ما کار داریم باید بریم ، میخواستم کلید خونه عممو بدم شما حواست به اینجا باشه نارنج های باغ رو هم بفروش مال خودت مش مراد ابرویی بالا انداخت و گفت _هفته پیش پسر کوچیکمو فرستادم از در رفت بالا یه سری به حیاط زدم _مش مراد کلید ساز بیار قفل و عوض کن _چشم خانم _شماره کارتتو بده من پول قفل درو بریزم به حسابت فرهاد دست در جیبش فرو برد کیفش را در اورد مقداری اسکناس به مش مراد داد سپس کارت ویزیتش را هم به او دادو گفت _این شماره منه ، کاری داشتی زنگ بزن چشم خداحافظی کردیم به محض اینکه سوار ماشین شدیم فرهاد گفت _عسل، هزار تومن از این پولی که توی کارتته بدون اجازه من حق نداری خرج کنی، در ضمن گوشیتم حق نداری روشن کنی چهره ام غمگین شدو گفتم _چرا؟ _چون من دارم میگم. سپس ماشین را روشن کرد و از روستا خارج شد. به ویلای اجاره ایی که شهرام رزرو کرده بود رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شخصی مان شدیم فرهاد روی تخت دراز کشید و من مشغول باز کردن موهایم شدم . کشش بستن موهایم باعث درد در ریشه سرم شده بود. کمی موهایم را ماساژ دادم به سمت فرهاد چرخیدم چشمانش را بسته بود ارام گفتم _بیداری؟
چشمانش راباز کردو گفت _ اره در پی سکوت من گفت _چی کارم داری؟ _میشه یه خواهشی کنم؟ فرهاد سرجایش نشست و گفت _جانم عزیزم _میشه من گوشیمو روشن کنم؟ دوباره اخم هایش در هم رفت و گفت _گوشی میخوای چیکار؟ _به دوستام زنگ بزنم _دوستات کین؟ _شما نمیشناسیشون ، دوستای مدرسه ام . فرهاد فکری کرد و گفت _باشه روشن کن ولی شمارتو به هیچ کس حق نداری بدی گوشی ام را به شارژ زدم فرهاد که خوابش برد از اتاق خارج شدم ، گوشی ام را روشن کردم و روی کاناپه هانشستم مرجان از پشت دستی به موهایم کشید و گفت _هزار ماشالا چقدر موهات پرپشته، اون برادر شوهر بداخلاقم کوفتش بشه اینهمه خوشگلی از حرف مرجان خجالت کشیدم ، لبخند روی لبانم نقش بست مرجان گفت _گوشی خریدی؟ _نه گوشی خودمه ، رفتم خونه عمه م اوردم. _شمارتو بگو ببینم شماره ام را گفتم و مرجان در گوشی اش وارد کرد . وارد حیاط شدم از دفترچه تلفن گوشی ام فاطمه را پیدا کردم و شماره اش را گرفتم لحظاتی بعد فاطمه جیغ زدو گفت _وای گلجان سلام _سلام فاطمه خوبی؟ _کجایی تو دختر؟ _ازدواج کردم صدای فاطمه را غم گرفت وگفت _اره شنیدم ، با بهجت خان ..... _نه با اون ازدواج نکردم با پسر برادرش ازدواج کردم فاطمه با ذوق گفت _خدا را شکر ، دعوتم میکنی خونه ات؟ خونه م تهرانه _مامانم نمیزاره بیام _شاید با شوهرم اومدم دیدمت _باشه عزیزم ،منتظرم _فعلا خداحافظ گوشی را قطع کردم
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت _عسل جان چرخیدم و گفتم _بله _یه لیوان اب بیار برام یک لیوان اب برایش بردم اب را نوشید و گفت _قلیون من کجاست؟ شهرام وارد خانه شدو گفت _تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟ فرهاد لبخندی زدو گفت _در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم. مرجان خندیدو گفت _استدلالت تو حلقم ساک قلیانش را برداشت و گفت _عسل بیا اینو اب پر کن تنگ را برایش اب پر کردم فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت. از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت سرم را پایین انداختم فرهاد گفت _عسل، یه لحظه بیا تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم. نزدیکش رفتم و گفتم _بله _این عکس توإ؟ نشستم و با استرس گفتم _اره چطور؟ _اینجوری میرفتی بیرون؟ نگاهی به عکسم انداختم و گفتم _حیاط خونه دوستمه _دوستت کیه؟ فاطمه _بله فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت _چایی داریم؟ _الان برات میارم وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت _چی بود مگه؟ _با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم. مرجان تچی کردو گفت _اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده با یک لیوان چای سمتش رفتم شهرام فرهاد را صدا زدو گفت _با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم. فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم ریتا به اشپزخانه امدو گفت _مامان من گوشیتو بردارم؟ _باشه مامان برو بردار ریتا هم به حیاط رفت میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
به همراه مرجان مشغول درست کردن شام شدیم ریتا با گوشی اش بازی میکرد ، شهرام مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب بود فرهاد از اتاق خارج شدسلام کرد و روی کاناپه لمید و گفت _عسل جان چرخیدم و گفتم _بله _یه لیوان اب بیار برام یک لیوان اب برایش بردم اب را نوشید و گفت _قلیون من کجاست؟ شهرام وارد خانه شدو گفت _تو حتما باید یه دودی به ریه هات بزنی؟ یا قلیون یا سیگار اره؟ فرهاد لبخندی زدو گفت _در نهایت من با ریه داغون میمیرم ، تو با ریه سالم. مرجان خندیدو گفت _استدلالت تو حلقم ساک قلیانش را برداشت و گفت _عسل بیا اینو اب پر کن تنگ را برایش اب پر کردم فرهاد قلیان را برپا کرد و مشغول کشیدن شد سپس گوشی ام را برداشت. از اشپزخانه تحت نظر داشتمش ، با وجود اینکه کاری نکرده بودم اما استرس داشتم فرهاد اخمی کرد سرش را بالا گرفت با نگاهش بدنبال من میگشت سرم را پایین انداختم فرهاد گفت _عسل، یه لحظه بیا تمام وجودم ریخت به استرسش نمی ارزید گوشی را که کنار گذاشت حتما خاموش میکردم. نزدیکش رفتم و گفتم _بله _این عکس توإ؟ نشستم و با استرس گفتم _اره چطور؟ _اینجوری میرفتی بیرون؟ نگاهی به عکسم انداختم و گفتم _حیاط خونه دوستمه _دوستت کیه؟ فاطمه _بله فرهاد گوشی را کنار گذاشت و گفت _چایی داریم؟ _الان برات میارم وارد اشپزخانه شدم مرجان ارام گفت _چی بود مگه؟ _با بلیز دامن موباز بودم. یه کلاه داشتم. مرجان تچی کردو گفت _اصلا این مدلی نبودها ، شانس تو غیرتی شده با یک لیوان چای سمتش رفتم شهرام فرهاد را صدا زدو گفت _با قلیونت بیا اینجا جوجه هارو درست کنیم. فرهاد به ایوان رفت از فرصت استفاده کردم گوشی را خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم ریتا به اشپزخانه امدو گفت _مامان من گوشیتو بردارم؟ _باشه مامان برو بردار ریتا هم به حیاط رفت میز شام را چیدیم بعد از صرف شام
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حرف گوش ندادن . من هرچی میگم تو یه گوشت درو اون یکی دروازه ست. سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت رفتنش را از دوربین دیدم. میدانستم که به دنبال اشکان میرود.‌ لب تخت نشستم صدای تق و تق در بلند شد. اعظم خانم در را باز کرد مصطفی بود گفت امیرخان گفتند خانم سرداری و ببرم دنبال کارهاشون. برخاستم. از اتاق خارج شدم تلفن خانه را برداشتم شماره امیر را گرفت و او گفت الو با مصطفی برو بقیه کارهاتو انجام بده مگه نگفت دیگه منو ..... تو دخالت به اینکارها نکن زود باهاش برو جایی که میگه از خانه خارج شدم نگاهی به او که غرق اندوه بود انداختم. نزدیک ماشین که شدیم گفت ابرو و حیثیتمو بردی. من سکوت کردم سوار ماشین شدیم مرا به اتلیه برد عکس پاسپورتم را انداختم. مدارک را به پلیس بعلاوه ده تحویل دادیم و تقریبا پرونده را کامل کردیم کمی بعد امیر امدو باهم به محضر رفتیم رضایت محضری را داد و دوباره به جای قبلی بازگشتیم. در سالن نشسته بودیم تاصدایمان بزنند. امیر ارام رو به مصطفی گفت طوری بشین دوربین بگیرتت. مصطفی زاویه اش را تغییر دادو گفت ارسلان پیام داد . چی گفت ؟ انجام شد.‌اسد هم رسیده بگو یه تکونی بهش بدن اگر به غلط کردن افتاد ببرن ازادش کنن. یه وقت رودستمون نمونه. اگر پررو بازی کرد تا تهش برن میدانستم حرف راجع به اشکان است. اما جرات نداشتم که بپرسم. امیر ادامه داد اون حرف و چرا به من زدی مصطفی؟ سرم را گرداندم و به مصطفی ایی که کنار امیر نشسته بود نگاه کردم و او گفت یه چیزهایی میاد تو ذهنم که خیلی ازارم میده. خودت میدونی من بعد اون جریانات باهیچ خانمی سلام علیک هم نکردم. اینها درسته ولی اصل مسئله نیست. اره اصلش نیست. خانمت الان اینجا نشسته داره میشنوه. چه خوبه جلوی خودش بگم. وقتی به من میگه این مسئله رو به امیر خان نگو من روانم بهم میریزه. اگر بگم یاد خواهرم میفتم. اگر نگم قول و تعهدم به شما چی میشه؟ امیر از گوشه چشم به من نگاه کرد و روبه مصطفی گفت همه ش همینه؟ اونسری هم تو ماشین ازم تشکر کرد. شما شنیده بودی من نگفتم بهت. بعد از من گله مند بودی که چرا .... کامل سرش را به طرف مصطفی گرداندو گفت و دیگه....؟ مصطفی مکث کرد میترسیدم نکند اموزشگاه را بگوید که نامردی نکردو گفت اونبار تو اموزشگاه از من میخواد ببرمش سمت پاسداران. الان میگی؟ منو معاف کن امیر خان. این یکی و ازم نخواه. منو بفرست برم سرهرکی و که میخوای برات بیارم. به من بگو پاشو الان همین وسط رگتو بزن. به من بگو یک ماه نخواب و وایسا برام نگهبانی بده.هرچی میخوای بگو هرکاری لازمه بگو انجام بدم جز این یکی. امیر دست به سینه تکیه دادو گفت مشکل اینجاست که من بجز تو به کسی اینقدر اطمینان ندارم. پس به خانمت بگو از من نخواد چیزی و پنهان کنم. منو قسم نده که به امیر نگو امیر نگاهی به من انداخت و گفت میبینی کارهاتو؟ سرم را پایین انداختم . از ترس به زور نفس میکشیدم‌. با ناخن‌سبابه م‌گوشه شصتم را کامل کنده بودم به خونریزی افتاده بود.‌ نگاه چپی به دستم‌انداخت با تن‌صدایی پایین اما پر جذبه گفت‌ نکن صاف نشستم و دستم را انداختم مصطفی نامردی را تمام کردو گفت امیر خان خانمت منو تو شرایط سختی قرار میده.‌لطفا به من نگو جایی ببرمش. من نمیخوام اینطور شرمنده شما بشم به خودش هم میگم اما اصرار میکنه من اعصاب و روانم به هم میریزه. امیر مکثی کرد و سپس گفت درستش میکنم. همه چیز از حرف زدن های بیجاست. متوجه کنایه ش به خودم شدم.