eitaa logo
عسل 🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
218 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با پسرها کافه میره بعد هم میگه اینها دوستای اجتماعیمن،برو همون...... _ترو خدا دهنتو ببند _به حرفام فک کن من خوبیتو میخوام دستم را روی سینه ام نهادم خدایا از چاله در اومدم افتادم تو چاه شهرام ادامه داد _الان لباس های روستا تنشه، ببرش خرید یه لباس درست حسابی براش بخر ستاره رو لوله میکنه میزاره تو جیبش _بعد اگر یکی دعوتم کرد مهمونی با این منگول برم اره؟ نمیگن اینو از کدوم طویله پیدا کردی؟تو مرجان و گرفتی چون خوشگل بود؟ _اون فرق داره ازدواج من مال 17سال پیشه، بعد هم مرجان خیلی خوبه ، پاکه، نجیبه،متینه، ابرو داره، ستاره یه سیلی بهش زد فقط بهش گفت خیلی بی شخصیتی، همین، مگه نه؟ ستاره چیکار کرد غربتی بازی، جیغ و داد ، فحش ، اخرهم شکایت، دستش به جایی بند نشد وگرنه باز داشتش هم میکرد _مرجان هم مقصر بود _چه تقصیری داشت؟ _اون به ستاره بی محلی میکرد ستاره ناراحت میشد _بی محلی میکرد چون ستاره باهاش سر جنگ داشت
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان فرهاد توی حیاط قدم میزدم و به زندگی فکر میکردم حرفهای شهرام شبیه حقیقت بود ،شهرام راست میگفت ستاره متانت نداره،ستاره کار خیلی بدی کرد،هرچقدر بهش گفتم ابروی منو نبر به خاطر من گذشت کن اهمیتی نداد اما به هر حال دوست نداشتم زندگیم خراب شه، ستاره رو دوست داشتم ،کسی رو هم ندارم که بفرستم بره وساطت کنه، ستاره چیزی متوجه نشد همش حدس و گمان بود،اگر یه ادم دلسوز داشتم میرفت وساطت میکرد درست میشد ..... اما من که کسی و ندارم، فقط شهرامه ،اونم که با ستاره دشمنه، اینم از پیشنهادش طلاقش بده اره طلاقش بدم ،بعد هم گلجان و بگیرم، یه دختره دهاتی رو چون خوشگله بگیرمش خدایا بدادم برس اسم این دختره تن و بدنم را میلرزونه، چیکارش کنم؟ فرهاد سرش را مابین دستانش گرفته و گوشه الاچیق نشسته بود با صدای زنگ موبایلش ان را از جیبش در اورد با دیدن اسم ستاره مثل برق گرفته ها پرید و گفت _جانم ستاره با خشم گفت _ چطور تونستی به من خیانت کنی؟ _چه خیانتی ستاره؟ _خفه شو اسم منو نیار _تو اشتباه میکنی چیزی نشده که،یه تار مو این همه داستان داره _به نظرت واقعا قضیه یه تار ..... _ستاره جان به خدا من عاشقتم _خفه شو دهن کثیفتو ببند ، خوب گوشهاتو باز کن یک بار بهت فرصت میدم که مثل بچه ادم،پاشی بیای محضر، سکه هامو سگ خورد،مال خودت ،طلاق منو بدی وگرنه فرهاد به خداوندی خدا شکایت میکنم، وکیل میگیرم،اون مو یه متری رو گیر میارم، پای اونم وسط میکشم ، پدرتو از تو گورش بیرون میکشم،تف تو شرفت میکنم، ابروتو میبرم ،میرم شمال سراغ عمو جونت،بعد طلاقمو میگیرم اسم شمال که امد تنم لرزید شمرده شمرده گفتم _عجله نکن ستاره ، بخدا هیچی ..... _توضیح نده، من همونی رو قبول دارم که دیدم، ضرت و پرت هات به درد قبر ننت میخوره _ستاره درست حرف بزن ها ستاره با فریاد گفت _ درست حرف نزنم چه .... میخواهی بخوری؟ یه لا قبای پاپتی، کنار خونواده من ادم شدی،یادت نره که بابای من تورو به نون و نوا رسوند فرهاد با چشمان از حدقه بیرون زده گفت _چرا چرند میگی؟
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ستاره با فریادو لحن تهدید گفت _ پامیشم میام اونجا حیثیتتو میبرم ها فرهاد با کلافگی گفت _ برو بابا روان پریش دیوونه، تو هیچیت نیست دنبال بهونه ایی منو دک کنی. با قطع شدن ارتباط تیز از جا جستم و دوان دوان به سراغ گلجان رفتم روی تخت نشسته بود دستش را کشیدم و گفتم _ ستاره داره میاد اینجا برو توی اتاق پدر مادرم صدات در نیاد درو هم روی خودت قفل کن ، هر اتفاقی که افتاد پاتو از اتاق بیرون نزار از زبان گلجان وارد اتاق شدم در را قفل کردم سپس صندلی را پشت در نهادم خوشبختانه بالای در شیشه بود و از همه مهمتر پرده داشت اماده شده بودم تا همه چیز را ببینم لحظاتی گذشت صدای زنگ ایفن بلند شد فرهاد به سمت ایفن رفت و شاسی رازد ستاره وارد خانه شدو با فریاد گفت _اومدم اینجا فحش بدم ببینم کی جلودارمه؟ فرهاد مقابلش ایستاد و گفت _ اروم باش باهم صحبت کنیم _روان پریش ها نمیتونن اروم باشند سپس به سمت اتاق خواب رفت و گفت _بفرما، بیا اینجا ،صبح روسریش بود، الان گل سرش روی تخته فرهاد با دیدن کش موی گلجان قلبش ایستاد سعی کرد خود را نبازد و گفت _من نمیدونم شاید مال مریمه اره مال مریمه ،اینجا روی تخت خواب تو گل سر کلفتت چیکار میکنه؟ سپس پوزخندی زدو گفت _نکنه کنیزته؟ فرهاد با صدای نسبتا بلندگفت _ ستاره داری زیاده روی میکنی ها ....قبلا اون روی سگ منو دیدی ها ستاره به حالت چندش گفت _ روی سگت؟ داری منو تهدید میکنی؟ اره روی سگتو یادمه بعدشم یادمه پارس میکردی که ببخشمت. یادمه مثل سگ وایساده بودی جلو خونمون فرهاد در حالی که به نفس نفس افتاده بود دستش را بالا برد سپس دندان هایش را با خشم بهم سایید و گفت _ دهنتو ببند ازت خواهش میکنم از اتاق خارج شد ستاره هم بدنبال او روانه شد و گفت _ هی بی بته... اهای بی خانواده ..... فرهاد از راه رفتن ایستاد سرش را بین دستانش گرفت ستاره ادامه داد _با توام صدقه خور بابام فرهاد همینطور که بر میگشت کشیده محکمی به صورت ستاره کوبید ستاره نقش بر زمین شد سپس خودش را جمع و جور کرد برخاست و گفت _تو صورت من میزنی ؟من همینو میخواستم حالا اون پدر پدر سگتو از قبر بیرون میکشم فرهاد یقه ستاره را گرفت اورا به ستون چسباند و گفت _ ازت خواهش کردم دهنتو ببند
عسل 🌱
تصور ذهنی یکی از خواننده های رمان از شخصیت های رمان عسل 🥰🥰 ❤️برای من که خیلی جالب بود ❤️
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 سپس با خونسردی اورا رها کرد لباسش را مرتب کرد و گفت _ برو عشقم، برو هر کار صلاحته بکن توافقی تمومش کن شکایت کن فقط برو برم؟ _همینطوری خشک و خالی _حق و حقوقت چقدره؟ _گدا گشنه من دنبال پول نیستم مثل تو که یه دنگ کارخونه بالا کشیدی _دنگتونم پس میدم هر دو ساکت شدند فرهاد ادامه داد _دنبال چی هستی عزیزم ،سر هیچ و پوچ اوقات منو خودتو تلخ میکنی _فرهاد هیچ و پوچ؟ همین کش مو چیه رو تختت؟ _من نمیدونم این مریم چه غلطی کرده تو این خونه کسی و اورده واسه نظافت کمکش _این شال و کش مو مال نظافتچیه؟ _لابد، چه میدونم؟ ستاره مکثی کرد و گفت _یعنی تو خبر نداری ؟ یعنی هیچی نمیدونی؟ _چیو بدونم ستاره هیچی نیست خیالت راحت _خیلی خوب،حرفتو باور میکنم ، اما فرهاد اینو بدون من اشتباه نمیکنم نتونستم ثابت کنم سپس کیفش را برداشت و از خانه خارج شد فرهاد از پنجره رفتن فرهاد ر ا نگاه کرد و سپس بالبخند روی کاناپه لمید وگفت _خدایا شکرت
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 کلید را در چرخاندم و از اتاق خارج شدگ فرهاد با دیدن من لبخندش رفت و استرس صورتش را گرفتو با لحن توهین امیزی گفت _میمردی اون کش موی لعنتی تو جمع میکردی کثافت؟ نکنه از قصد اینکارا رو میکنی؟ بغضم را فروخوردم و ارام گفتم _ببخشید اقا فرهاد ..... فرهاد سری تکان داد و گفت _چیه؟ _ من اصلا کش مو ندارم چشمان فرهاد گرد شدو گفت _چی؟ _من یه کلیپس دارم اونم تو دستمه _پس اون مال کی بود؟ _نمیدونم روی تخت هیچی نبود فرهاد لبش را گزیدوسپس خیره به گلجان ماند از نگاه خیره فرهاد استرس وجودم را گرفت لحظه ایی به یاد خانه ارباب افتادم دستانم شروع به لرزیدن کرد فرهاد برخاست نزدیکم امد با نزدیک شدن فرهاد به خودم ناخواسته یک قدم به عقب رفتم بغضم ترکید به دیوار چسبیدم فرهاد نزدیک تر امدو گفت _چت شد؟ سیل اشک امانم را برید دستانم را روی صورتم نهادم و ارام و ملتمسانه گفتم _برو عقب، خواهش میکنم به من نزدیک نشو فرهاد از گوسه لباسم گرفت مرا به طرف اتاق خواب کشاند. تمام بدنم میلرزید. خاطره ان روز و تعرضش به من جلوی چشمانم امد. مرا داخل اتاق خواب انداخت و گفت هرچی وسیله داری اینجا جمع کن ببر تو اتاق پدر و مادرم. بدنم میلرزید و دست و پایم راگم کرده بودم. کیفم را برداشتم روسری و مانتویم را هم در دست گرفتم و از اتاق خارج شدم. وسط خانه که رسیدم. ناخواسته چشمانم بسته شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم صداهای اطرافم را بصورت ناواضح میشنیدم صدای اشنایی به من قوت قلب داد شهرام به ارامی گفت _ببریمش بیمارستان _میترسم ستاره تو کمین خونه باشه _از روزی که اومده اینجا این دفعه چندمشه که بیحال میشه باید ببریش دکتر ببرمش دکتر چی بگم؟ فک کنم شدت استرسش بالاست که اینطوری میشه میترسونیش؟ حالم ازش بهم میخوره، خودش میترسه _خیلی دختر مظلومیه ، بلا رو تو سر این اوردی. اگر اذیتش کنی اهش میگیرت
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 با پاشیده شدن حجم زیادی اب روی صورتم هینی کشیدم چند قطره اب به گلویم رفت چشمانم را باز کردمو شهرام را دیدم که فرهاد را محکم تکان دادو گفت _ این چه وضعشه _بهوش اومد با دستم صورتم را خشک کردم قسمت بالاتنه پیراهن گلدار پرچینی که به تنم بود خیس شده بود و با ترس دست به یکی کرده بودندو به اندامم لرزه انداخته بودند شهرام گفت سردته ارام سرم را تکان دادم شهرام رفت و با یک پتو بازگشت سپس رو به فرهاد گفت لباساشو خیس کردی برو براش لباس بیار _از کجا بیارم؟ _ستاره لباس نداره اینجا؟ _لباس زنمو بدم به این بپوشه چشم غره شهرام فرهاد را ساکت کرد شهرام ادامه داد _برو از لباسهای مامان بیار فرهاد با صدای بلند گفت _ چی؟ شهرام با کلافگی گفت _پس برو براش بخر فرهاد برخاست و از خانه بیرون رفت با رفتن او ناخواسته بغضم ترکید شهرام ارام گفت _ من که نبودم چیشد؟ تمام اتفاقات را مو به مو برای شهرام تعریف کردم شهرام سر تاسفی تکان داد عاجزانه گفتم _آقا شهرام شهرام خیره در چشمانم گفت _جانم _منو از اینجا ببر ،خواهش میکنم، التماست میکنم _اخه کجا ببرمت ؟ _منو ببر خونت _به زنم چی بگم دختر ؟ _بگو خدمتکاره، من همه کارهاتونو انجام میدم شهرام با دلسوزی خندیدو گفت _ خدمتکار به این خوشگلی رو مرجان قبول نمیکنه با هق هق گریه گفتم _داداشت وحشیه ، داد و بیداد میکنه ، من ازش میترسم ، لا اقل به من یکم پول بده برم شمال خونه عمه م میمونم بیرون نمیام که عموتون منو ببینه بفهمه برای اقا فرهاد مشکل بشه _یکم صبر کن دختر راه برای رفتن تو از این خونه من زیاد بلدم ولی فکر های بهتری برات دارم _چه فکری _یکم صبر کن ایشالا درست میشه _من ازش میترسم، الان بر میگرده، تا نیست بیا بریم، من خیلی ازش میترسم. من باهاش صحبت میکنم، غلط میکنه سر تو دادو بیداد میکنه دستانم را مقابل شهرام گرفتم و گفتم _ ببین من از ترس همش دارم به حودم میلرزم شهرام نگاهی به دستان سرخ و متورم شده من انداخت و گفت _ چیشده ومن در گریه ساکت ماندم شهرام پوفی کرد و برخاست با ورود فرهاد از گریه ساکت شدم مشمایی که دستش بودرا به سمتم پرت کرد مشما محکم توی صورتم خورد شهرام با خشم نزدیک اورفت محکم به شانه اش کوبید و گفت _چته؟ در پاسخ سکوت فرهاد با خشم و تهدید گفت _چرا این رفتارها رو میکنی؟ جای انگشتهات روصورتش ورم کرده. چون بی کس و کاره؟ باشه، من کس و کارش میشم ، فرهاد به خدا قسم یه بار دیگه اذیتش کنی میرم همه چیزو به مرجان میگم، میام میبرمش خونم و خیلی کارها به سرت میارم شهرام سر چرخاندو گفت _ برو لباسهاتو عوض کن از جا برخاستم شهرام گفت _ نگاش کن، دلت میاد ، این دختر ده سال از تو کوچکتره..... سپس ارام ادامه داد _ این یه بچس لعنتی وارد اتاق خواب شدم مشما را باز کردم یک بلیز و شلوار تنگ سفید با یک کتحریر و یک شال ابی اسمانی داخلش بود با دیدن لباس ها درد فراموشم شد، اکثر مواقع عمه کتی لباسهای کهته خودش را برای من کوچک میکرد. و من با دیدن ان بلیز و شلوار و شال نو انقدر ذوق کردم که همه چیز انگار فراموشم شده بود. بلیزو شلوارم را پوشیدم کاملا اندازه تنم بود با یاداوری اینکه من باید مقابل این دو مرد ظاهر شوم گونه هایم داغ شد سریع کت حریر را پوشیدم و شالش را روی سرم انداختم استرس وجودم را گرفت نگاهی به لباس خودم انداختم خیس بود ،ان را برداشتم و اویزانش کردم تا خشک شود با صدای شهرام استرس وجودم را گرفت _گل جان بیا لبم را گزیدم صدا دوباره تکرار شد _گل جان؟ فرهاد با کلافگی گفت _ ولش کن بزا همون جا بمونه شهرام در را باز کردو گفت _بیا شام..... خیره به من ماند از شرم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم _شام نمیخورم شهرام کمی جلو امد و من ناخواسته عقب رفتم شهرام ارام خندیدو گفت _ این لباس ها چقدر بهت میاد ؟ _ دوسشون ندارم _خیلی خوب شدی که در پاسخ سکوت من گفت _ بیا بریم شام بخوریم _شام منو بیار اینجا ،خواهش میکنم _چرا؟ _ازش میترسم _من اینجام، مراقبتم ،بیا بریم ناچار به دنبال او روانه شدم از اتاق خارج شدم فرهاد نگاهی به من انداخت و سپس رویش را برگرداند سر میز شام نشستم هنوز یکی دو لقمه نخورده بودم که با باز شدن در ورودی ساختمان هر سه با ترس نگاهمان به ان سمت چرخید با دیدن ستاره فرهاد سرش را لای دستانش گرفت
خانه کاغذی🪴🪴🪴 چرا نیما اینکارو با من کرد؟ حالا من یه خانواده ایی هم داشتم که برم پیششون. تو که پدرو مادرت فوت شدند خواهرت ارمنستانه برادرت ترکیه اگر امیر یه همچین کاری کنه جز گریه کاری ازت برمیاد؟ نه پول داری یه شب بری مسافرخونه؟ نه چهارتا تیکه طلا برات خریده اویزونت کرده اگر اونها رو ازت بگیره تو فقط یه دست لباس تنته. حالا که هیچ حامی ایی نداری خودت پشت و پناه خودت باش. باشه نازنین کار میکنم. کی برات بیارم؟ عجله داری؟ اره یکم زمانش کمه . صبر کن اگر ظهر نهارشو که خورد رفت بهت زنگ میزنم بیا اینجا نمیتونی ازش بپرسی؟ نه دیگه یکی دوساعت دیگه اگر قرار باشه بیاد. میاد خوب یه زنگ بزن ببین.... در باز شد. من کار خلافی نمیکردم ولی انگار برق مرا گرفت امیر لای در ایستاد به من نگاه کرد اخم هایش درهم رفت و گفت با کی حرف میزنی؟ دهانم خشک شد نمیدانستم واکنشش چیست .‌گفتم با نازنین کفش هایش را در اورد و داخل خانه امد. نازنین گفت پس بهم خبر بده باشه عزیزم خداحافظ ارتباط را قطع کردم امیر طوری نگاه میکرد که انگار از کار من خوشش نیامده بود. به طرف اشپزخانه رفت و گفت بیا نهار بخوریم باید برم کار دارم. به اشپزخانه رفتن غذا را کشیدم و مقابلش نهادم خودم هم نشستم دوسه قاشق خوردو گفت نازنین چی میگفت؟ شانه بالا دادم و گفتم چرت و پرت. چرت و پرتش چی بود؟ حرفهای خودمونو میزد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 با مشت ارام روی میز زدو گفت فروغ سرم را بالا اوردم به چشمان عصبی ش نگاه کردم و گفتم بله نازنین چی بهت میگفت؟ راجع به مسافرت و اتفاقهایی که افتاد حرف زد چیز خاصی نگفت بخدا دلم لرزید نکند تلفن خانه هم شنود داشته باشد؟ امیر برخاست پای گوشی رفت و گفت بیست و دو دقیقه حرف زده چی گفته؟ چه اهمیتی برات داره ؟ سرمیز بازگشت و گفت اهمیت داره که میپرسم. زود باش جوابمو بده داری بهمم میریزی اخه یادم نیست امیر . در مورد موضوع خاصی حرف نزد که من بگم احوالپرسی کرد . تشکر کرد. بعد .... کمی مکث کردم و گفتم همین ها دیگه . بعد گفت شاید بعد از ظهر یه سر بیام پیشت. سرش را به علامت نه بالا دادو گفت بی خود. بگو نیستم چرا؟ چشمانش را رو به من براق کردو گفت چون من دارم بهت میگم. کمی به او نگاه کردم و گفتم خوب دلیلشم بگو بهم. دوست ندارم باهاش حرف بزنی؟ پس من چیکار کنم امیر؟ همینطور تنها بشینم یا گوشه درو دزوار تماشا کنم منتظر باشم تو بیای نهار بخوری بری دوباره بیای شام بخوری بخوابی؟ اونهمه وسیلهومگه نخریدم برات برو خودتو سرگرم کن تنها؟ نازنین و فراموش کن انگار دنیا بر سرم خراب شد برخاستم و گفتم این حرفت خودخواهیه امیر. به حاات قهر از اشپزخانه بیرون رفتم خیلی خونسرد گفت برگرد فروغ بشین سرجات نمیخوام. نگاه چپی به من انداخت و گفت برگرد گفتم دست به کمر وسط خانه ایستادم و گفتم نمیخوام برگردم. مبخوام ببینم چیکار میخوای کنی؟ چرا داری منو تحریک میکنی؟ برخاست ناخود اگاه یک قدم به عقب رفتم یک لیوان اب از یخچال پرکرد ان را نوشیدو گفت دنبال چی هستی؟ رو اعصابم راه بری یه دادی بزنم یه چیزی بهت بگم بعد بگی با من بد برخورد میکنی؟ من حس زندانی بودن بهم دست داده . دلم ازادی قبل از ازدواجمو میخواد. دوست دارم هرجا دلم میخواد برم. هرکار دوست دارم انجام بدم. گوشی و که ازم گرفتی .... گوشیت رو جاکفشیه بدون سیم کارت بدون اینترنت به چه درد میخوره؟ بحث تکراری فروغ؟ چرا سیم کارت نداری؟ نگفتم بحث و به یه جا نکشون که اون علطی که کردی به من یاد اوری نشه؟ مگه چی کار کردم؟ یه تلفن جواب دادم. هر بلایی دلت خواست سرم اوردی هنوز فراموش نکردی؟ تا کی باید این مسئله .... دهنتو ببند فروغ نمیخوام ببندم. منو انداختی تو خونه درو هم بستی تو حیاط حق نداری بری. بیرون اجازه نداری بری . با کسی حرف نزن. کسی تو خونه نیاد .خوب من افسردگی دارم میگیرم. میخواستی کاری نکنی که من اعتمادم بهت از بین بره
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 شهرام برخاست لای در گاه در ایستاد ستاره گفت _ به به جمعتون جمعه ،خوش میگذره بهتون؟ سپس وارد اشپزخانه شدو گفت _ ایشون سو تفاهم هستند اقا فرهاد نزدیک گلجان شدشالش را از سرش کشید نگاه ملتمس گلجان روی شهرام افتاد ستاره موی بافته شده گلجان را به ارام گرفت و گفت _ اینم موهاش سپس وحشیانه موهای گل جان راکشید گلجان جیغ بلندی کشیدو سپس دستش را به انتهای موهایش گرفت در پی کشش دست ستاره نقش بر زمین شد شهرام نزدیک اوامد و گفت _ولش کن سپس تکانی به ستاره دادوگفت _باتوأم ولش کن ستاره گلجان را رها کرد و روبه فرهاد گفت _ چقدر هم خوش سلیقه ایی فرهاد برخاست از اشپزخانه خارج شد گل جان خودش را جمع و جور کرد و ایستاد ستاره به سمت اوچرخید سیلی محکمی به صورت او کوباند شهرام بازوی ستاره را گرفت اورا به سمت مخالف هل داد ستاره محکم به یخچال خورد و گفت _ چته؟ _ دوست دختر ته اینطوری حمایتش میکنی؟ _نخیر انسانه ستاره از اشپزخانه خارج شدگوشی اش را در اورد فرهاد در چند قدمی اوایستاده بود ستاره شماره ایی گرفت و گفت _الو سلام، خسته نباشید ،شبتون بخیر، یه دعوای خانوادگی اینجا رخ داده، یه خانم که مورد اخلاقی دارند تو منزل همسر من هستند ،ادرس؟ شهرام پرید گوشی را از ستاره گرفت و قطع کرد ستاره با جیغ گفت _گوشیمو بده شهرام به سمت فرهاد رفت و گفت _اینو جمعش کن _دیگه هیچی برام مهم نیست بزار زنگ بزنه پلیس بیاد ستاره دنبال اینه منو بندازه بازداشت دلش خنک شه بزار بندازه شهرام فرهاد را دورتر بردو گفت _احمق الان پلیس بیاد اینجا این دختر رو هم میبره ازش میپرسن از کجا پیدات شده اینم میگه به من تجاوز شده چشمان فرهاد گرد شدو گفت _چیکار کنم؟ _نمیدونم جمعش کن زنگ بزن باباش _ابروم شهرام؟ _ سرشو گرم کن من گلجان و میبرم _میبری کجا؟ _ابها که از اسیاب افتاد زنگ میزنم بیا بیرون فقط خواهش میکنم دردسر درست نکن روش دست بلند نکن صبور باش شهرام رو به ستاره چرخید ستاره گفت _مشورت کردید باهم، حالا گوشی منو بهم بده. _یکم اروم باش ستاره _اروم باشم ؟ داداش بی ناموست نامزد منه،این دختره هرزه کیه تو خونشه
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اشک از چشمان ستاره جاری شدو گفت _گردن هم نمیگرفت ظهر با نقشه اومدم خونش کش موی خودمو گرفتم تو دستم میگم این چیه رو تختت ؟ رنگش پرید سپس با ادای فرهاد ادامه داد _من نمیدونم مال مریمه کسی و اورد واسه نظافت شاید مال اونه داشتم میرفتم دسته کلیدشو برداشتم میدونستم امشب اینجا یه خبرهایی هست سپس با جیغ گفت _ فرهاد خدا الهی ازت نگذره چند قدم نزدیک شهرام شدو گفت _تو که برادر بزرگشی دیگه چرا؟ زن و بچتو ول کردی اومدی هرزه بازی؟بجای اینکه نصیحتش کنی بگی داداش من نکن تو متاهلی توهم اومدی پی کیف و حال خودت؟ سپس رو به گلجان ادامه داد خوب _گوش هاتو باز کن هرزه هرجایی زندگی منو خراب کردی دودمانتو به باد میدم ، ابروی نداشتتو میبرم کاری میکنم هرزه گی یادت بره گلجان با حالت بغض گفت _من با زندگی شما کاری نداشتم ستاره خانم سپس سیل اشک از چشمانش جاری شد ستاره باجیغ گفت _ ابغوره نگیر پس اینجا چی میخوای؟ چرا اینجایی؟ فرهاد باخشم نزدیک اشپزخانه شدو روبه گلجان گفت _ دهنو ببند حق نداری دیگه یک کلمه حرف بزنی ستاره باخشم روبه فرهاد گفت _چرا نمیزاری حرف بزنه؟ _ستاره دنبال چی هستی؟ _دنبال حقم _حقت چقدره؟ _حقم شش ماه عقدتو بودنه _الان چیکار کنم تو راضی بشی؟ ستاره کشیده محکمی به صورت فرهاد کوباند وگفت _ برو بمیر فرهاد دستش را روی صورتش کشیدوگفت _ بخدا اینطوری که تو فکر میکنی نیست. ستاره با فریاد گفت _ پس چجوریه؟ روبه گلجان گفت : _یه حرفی بزن لعنتی با شوهر من چه نسبتی داری؟توروبه روح مرده هات قسم میدم قسم ستاره برای گلجان سنگین امد و گفت _من..... فرهاد با عربده گفت _خفه شو سپس وارد اشپز خانه شدو گفت _ بهت گفتم حق نداری حرف بزنی گلجان از ترس نزدیک شدن فرهاد به خودش به دیوار پناه برد ستاره هم وارد اشپز خانه شدو گفت _ چرا نمیزاری حرف بزنه؟ شهرام که ترس گل جان را دید وارد اشپزخانه شددست گلجان را گرفت و گفت _دنبال من بیا سپس گلجان را کشید و از اشپز خانه خارج کرد ستاره گفت _ کجامیبریش؟ _میبرم برسونمش خونشون ستاره با پوزخند گفت _ پس مسئول ببرو بیارش شمایی؟ فرهاد کمی جدی گفت _ستاره حرف دهنتو بفهم _دروغ میگم مگه؟ میبرش ،میارش، مواظبه کسی اذیتش نکنه، بالاخره کاسبیه دیگه باید مواظب مالش باشه فرهاد به حالت حمله از اشپزخانه خارج شد شهرام سد راه فرهاد شدو گفت _ ولش کن _ولم کن شهرام بزار ادمش کنم ستاره با پررویی گفت _ ولش کن ببینم میخواد چه ... بخوره؟ فرهاد با فریاد گفت _میخوام دیه دندوناتو به حق و حقوقت اضافه کنم ستاره دست گل جان را گرفت و گفت _ یه لحظه بیا شهرام هراسان سمت انها رفت وگفت _ولش کن با این کار نداشته باش ستاره تلخ خندیدو گفت _حامیش اومد، سپس باپوزخندگفت _ حرف هم بزنم بهتون برمیخوره شهرام رو به ستاره گفت _خانوم شما الان حق کاملا باهاته، اما داری بددهنی میکنی من هم دارم میرم مواظب خودت باش _نخیر شما حق نداری جایی بری اون گوشی منو بده میخوام به پدرم زنگ بزنم بیاد ببینه دامادش چیکاره س فرهاد با کلافگی گفت _ شهرام گوشیشو بده بزار هر غلطی دلش میخواد بکنه ستاره رو به فرهاد گفت _غلط هارو همه رو مادرت قبل مرگش کرده چیزی مال من نگذاشته فرهاد به سمت ستاره یورش برد و مشت محکمی به گونه اش کوباند ستاره نقش زمین شد شهرام بافریاد فرهاد را هل دادو گفت _چیکار میکنی اشغال ؟ مگه نگفتم خودتو کنترل کن ؟چقدر باید گند کاری های تورو جمع و جور کنم؟ اینها دنبال همینن بزنیش بره شکایت کنه _بزار بره شکایت کنه شکر اضافه خورد سپس روبه ستاره گفت هبلند شو گورتو گم کن برو بیرون. ستاره برخاست و با حالت تهدیدگفت _فرهاد بیچاره ت میکنم، جلوی این دختره هرزه منو زدی؟بدبختت میکنم ، نمیزارم اب خوش از گلوت پایین بره چیکار میخوای بکنی؟ میخوای شکایت کنی؟ سپس گوشی اش را دراوردو گفت _بیا این گوشی زنگ بزن پلیس بیاد زنگ بزن بابای بی همه چیزت بیاد ستاره با جیغ گفت _ بی همه چیز بابای خودته که تورو پس انداخته کثافت بی چشم و رو
خانه کاغذی🪴🪴🪴 چقدر طول میکشه اعتمادت برگرده؟ شاید تو دلت نخواد دیگه به من اعتماد کنی من همچنان باید زندانی بمونم؟ دست در جیبش کرد سیگارش را در اورد ان را روشن کردو گفت اره تا روزیکه من بهت اعتماد کنم زندانی میمونی بی گوشی و بی ارتباط میمونی. دارم اذیت میشم . کلافه شدم تنهایی بهم فشار میاره تاجایی که می تونم سعی میکنم اذیت نشی. گفتی اموزشگاه گفتم چشم گفتی اتاق کار گفتم چشم ولی نازنین نه فروغ . نه ..نه ..نه چرا؟ چون تو کله پوکت یه چیزهایی که نباید داره میگذره درست صحبت کن نگاهش را از من گرفت پوفی کردو گفت تو اون سر پراز مغزت داره یه چیزهایی میگذره چه چیزهایی؟ تو سر من چه چیزهایی میگذره که خودم نمیدونم وای تو میدونی؟ انگار یه نسخه از مغز من تو سرتو هم هست . چون چیزهایی که من بهشون فکر میکنمم تو میدونی. سکوت کردو کمی بعد دستانش را بالا اورد و گفت خیلی خوب من تسلیم.زنگ بزن به نازنین بگو بیاد اینجا ولی اگر خدایی ناکرده با خودش کاری بیاره اینجا و تو براش انجام بدی و ببره .... مگه من نگفتم باهاش کار نمیکنم چرا فکر میکنی من دارم بهت دروغ میگم؟ چون چشمهات اینو میگه . چون شناختی که ازت پیدا کردم اینو میگه . از امیر رو گرداندم و گفتم تو خیلی ادم بد دل و شکاکی هستی خیلی خوب من تسلیمم ولی اگر فروغ اینکارو کردی فقط دعات بر این باشه که من نفهمم به امیر نگاه کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. امیر گفت من دارم یه ذره یه ذره بهت اعتماد میکنم اگر بفهمم دروغ گفتی و بازم منو دور زدی اونوقته که فقط خدا میتونه به دادت برسه . یه ادم و یه بار میبخشن من سه دفعه تاحالا از خطای تو گذشتم دیگه بلیطی برای سوزوندن نداری حواستو جمع کن
هدایت شده از خانه کاغذی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تو بخشیدنت این مدلیه امیر ؟ منو تا سر حدمرگ زدی بعد میگی بخشیدی؟ بخشیدن به اونی میگن که همون اول من عذر خواهی کردم میگفتی خواهش میکنم نه اینکه اونهمه بلا سر من بیاری بعد هم منت بگذاری بگی بخشیدم. تو نبخشیدی تو تلافی کردی بعد ندیده گرفتی . تو همه چیز و با من تلافی کردی . اومدی خونمون من باهاتبد برخورد کردم وقتی اومدم خونه ت توهم باهام بد برخورد کردی یادته؟ بدبرخورد کردن من زبانی بود مال تو هم زبانی هم فیزیکی . بیخود هوا ورت نداره که خیلی با گذشتی. اتفاقا من با گذشتم که بعد از اونهمه بلایی که سرم اوردی بازم قبول کردم باهات ازدواج کنم و دارم زندگی میکنم. پوزخندی زدو گفت گذشت کردی و قبول کردی با من زندگی کنی؟ اره؟ از اشپزخانه خارج شدو گفت چاره ایی نداشتی. با من ازدواج نمیکردی میخواستی چیکار کنی؟ بغض راه گلویم را بست . بازهم با تمام وجود مقابل امیر خورد شدم و شکستم. خواستم بگویم مگه نگفتی برو خودم حمایتت میکنم اواره نمونی اما این حرف هم غرورم را میشکست. چانه لرزانم را کنترل کردم دندانهایم را روی هم ساییدم امیر گفت درسته؟ تو هم گذشت نکردی تو نگاه کردی به شرایطت بابام گفت اگر زن امیر نشی باید از اینجا بری پیش مامانم هم جایگاه نداشتی.‌من که خالتو ندیدم ولی شنیدم اونم تو ترکیه دخترش داره نگهش میداره. اونجا هم نمیشد که بری. اصلا پولشم نداشتی که تا ترکیه بری . چاره دیگه ایی جز ازدواج کردن با من داشتی؟ ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد. امیر باهمان خونسردی ادامه داد الانم کم اوردی داره گریه میکنی که به من عذاب وجدان بدی . از امیر رو گرداندم به طرف اتاق خواب رفتم لب تخت نشستم دستانم را مقابل صورتم گرفتم و ارام و بی صدا اشک میریختم. صدای گام هایش را شنیدم وارد اتاق خواب شد. کنارم نشست و گفت خیلی منطقی داشتی حرف میزدی چرا گریه میکنی؟ دستم را گرفت از روی صورتم کنارزدو گفت ببینمت . دستم را از دستش کشیدم و گفتم به من دست نزن . پاشو برو سرکارت . میخوام تنها باشم. برخاست و گفت اینم چشم. نه بهت دست میزنم و نه کنارت میشینم . الانم گورمو گم میکنم سرکارم . ولی فاز برت نداره که منو بخشیدی و گذشت کردی. من نه ساده م نه بچه. به اندازه یه ارزن منو دوست نداشتی الانم نداری . قصد رفتن و جدا شدن هم نداری امابا خودت داری یه برنامه هایی میچینی که با نازنین کار کنی پول جمع کنی که اگر روزی به روزگاری خواستی بری جیبت پرباشه. و اتفاقی که قبل برات افتاد نیفته . اشکهایم را پاک کردم عجب ادم تیزو زرنگی بود.‌او صد در صد مچ من را میگیرد. من با تمام توانم تلاش میکردم هم نمیتوانستم او را فریب دهم. امیر ادامه داد درسته؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم من دیگه نه جواب نازنین و میدم نه میخوام که باهاش ارتباط بگیرم . چون حوصله شکیات و بد دلی های تورو ندارم.
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ستاره کیفش را از روی اپن برداشت و رو به شهرام گفت _ گوشیمو بده شهرام گوشی را از جیبش در اورد ستاره بی هیچ حرفی گوشی را گرفت و رفت با رفتن او شهرام گفت _ زود باش فرهاد بریم _کجا بریم؟ _اون الان با پلیس برمیگرده فرهاد چند قدم نزدیک انها رفت گلجان با استرس نزدیک پشت شهرام ایستاد فرهاد نگاهی به سراپای او انداخت و گفت _ اینجوری میخوای بیای؟ شالت کو؟ گلجان ارام رو به شهرام گفت _ تو اشپزخونه س فرهاد با خشم به گل جان خیره شد شهرام به سمت اشپزخانه رفت شال ابی رنگ گلجان را در دست گرفت و سپس ان را به دستش داد گلجان شالش را پوشید فرهادموی بافته شده گل جان را گرفت با صدایی نسبتأ بلند گفت _ اینو جمعش کن شهرام نگاهی به رفتارهای فرهاد انداخت پوزخندی زد گلجان مویش را داخل کت حریرش کرد فرهاد با فریاد بازوی گلجان راگرفت و گفت _ این کت حریره هنوز معلومه گلجان پلکی زد اشک از چشمانش جاری شد شهرام گفت _ولش کن دیگه چرا گیر دادی به این بدبخت سپس روبه گلجان گفت _توهم جمع کن دیگه موهاتو گلجان ارام رو به شهرام گفت _ خوب چیکار کنم این شاله کوتاهه شهرام با کلافگی گفت _ فرهاد جان غیرتی نشو بیا بریم الان پلیس میاد بریم بیرون یه شال بلند میخریم ازخانه خارج شدند و سوارماشین شاسی بلند شهرام شدند شهرام حرکت کرد فرهاد سایبان مقابلش را پایین اورد اینه را روی گلجان تنظیم کرد و با اخم از اینه به او نیمه نگاهب انداخت نگاهشان در هم طلاقی کرد گلجان نگاهش را جمع کرد و سپس دستش را پشت سرش برد موی بلند بافته شده اش را گرفتو سعی داشت ان را جمع کند شهرام مقابل یک مغازه ایستاد و گفت _پیاده شو برو بخر _تو برو من با این کار دارم _تو با این چیکار داری فرهاد سکوت کرد رنگ از صورت گلجان پرید شهرام به ناچار پیاده شدو در رابست فرهاد تیز به سمت عقب برگشت و گفت _ببینم تو چرا اینقدر میری میچسبی به داداش من؟ خواسته یا ناخواسته تو زن منی اینومیفهمی ؟ چشمان گلجان گرد شدو متعجب به فرهاد نگاه کرد فرهاد به حالت تهدید گفت _یکبار دیگه ببینم میری میچسبی به شهرام؟ من دارم باهات حرف میزنم میری پشت اون قایم میشی؟ روسری بی صاحبتو جلوش در میاری ....میکشمت فهمیدی؟ گلجان سرش را پایین انداخت فرهاد ادامه داد موهاتم جمع میکنی ، اگر عرضه جمع کردنشو نداری قیچیش میکنم. گلجان با استرس موهایش را گرفت و نیمه نگاهی به فرهاد انداخت فرهاد ادامه داد _ شنیدی چی بهت گفتم؟ در مقابل سکوت او فرهاد با فریاد گفت _شنیدی یا نه؟ گلجان اب دهانش را قورت دادو سرش را به علامت مثبت تکان داد فرهاد پایین شال او را در مشتش گرفت و گفت _جواب نمیدی ؟ گلجان اشکهایش سرازیر شدند درحالی که سعی داشت خودرا برهاند گفت _شنیدم _خودتو جمع و جور کن .بگو چشم چشم شهرام در ماشین را باز کرد ونشست سپس یک مشما به سمت گلجان گرفت فرهاد از اینه اورا تحت نظر داشت گلجان مشمارا باز کرد یک روسری چهار گوش خیلی بلند داخل مشما بود روسری را تا کرد سپس شالش را در اورد که روسری را بپوشد فرهاد سرش را چرخاند با چشم خره به او نگاه کرد و گفت _ الان چی بهت گفتم؟ گلجان سریع روسری اش را پوشید و ارام ارام به صندلی پشت شهرام رفت فرهاد همچنان با خشم به او نگاه میکرد صدای زنگ گوشی شهرام سکوت ماشین را شکست شهرام گوشی اش را در اورد و گفت _ ای وای مرجانه فرهاد سری تکان دادو گفت _ ستاره بهش زنگ زده
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 _یه دقیقه ساکت باشید گوشی را لمس کرد و گفت _جانم _توکجایی شهرام؟ _پیش فرهادم _الان دقیقا کجایی؟ _الان دقیقا تو خیابونم _کدوم خیابون ؟ داری چیکار میکنی؟ _الان میام خونه ستاره زنگ زده میگه.... شهرام حرف او را برید و گفت _افسر جلومه مرجان الان میام خونه گوشی راقطع کرد و گفت _حالا چیکار کنیم؟ فرهاد سیگاری روشن کردو گفت _ بریم خونه شما دیگه چقدر پرسه بزنیم؟ _به مرجان چی بگیم؟ _نمیدونم یه چیز جور کن بگو دیگه _چی بگم اخه _راستشو بگو، این خانم زن فرهاده _بعد بگیم از کجا اومده؟ کس و کارش کین _بگواز ترکیه اومده من ماه پیش ترکیه بودم اونجا باهاش اشنا شدم گرفتمش اوردمش اینجا میخوام ستاره رو طلاق بدم ،اسمشم عسله شهرام سکوت اختیار کرد فرهاد ادامه داد _تو برای اینکه جلو مرجان خراب نشی بگو که مخالفی، بگو کار من غلطه. .وارد کوچه شدند ریموت در را فشرد و ماشین را به داخل حیاط بردسپس رو به فرهاد گفت یه چند لحظه نیایید تو من برم یه توضیح کوتاه بدم شهرام از ماشین پیاده شد به محض خروج او فرهاد به عقب چرخید و گفت _اسمت عسله یادت نره خونتون ترکیه س شهر ازمیر سعی کن زیاد حرف نزنی پدرو مادرت فوت شدند با عمه ت زندگی میکردی ،ازت خواهش میکنم ابروریزی نکن ،نمیخوان زندگی شهرام به خاطر گند کاری من خراب شه. ارام لب گشودم وگفتم _ چراعسل؟ من اسم خودمو دوست دارم. وقتی داریم میگیم تو از ترکیه اومدی اسمت باید بهت بیاد. شهرام از روی ایوان باصدای بلند گفت _فرهاد بیا تو از ماشین پیاده شدیم روسری ایی که شهرام برایم گرفته بود بلند و لیز بود نگاهی به طرحش انراختم روسری ابی با گلهای سفید که داخل گلهایش مروارید کار شده بود زن لاغر و قدبلندی کنار شهرام ایستاده بود نزدیکش شدم چشمان درشت مشکی رنگی داشت . شال قرمز رنگی هم روی سرش بود ‌ جلو رفتم و ارام گفتم _ سلام لبخند روی صورتش نقش بست ودر حالی که خیره به من بود گفت سلام خانوم خوش امدید لبخندی زدم و گفتم ممنون روبه فرهاد گفت _سلام خوش سلیقه این عروسکو از کجا اوردی؟ فرهاد لبخندی زدو گفت _ داستانش زیاده وارد خانه شدیم دختری به استقبالمان امد نزدیک تر که شد موهای فرفری و پوست گندم گون داشت بلیز بدون استیین صورتی به همراه یک شلوارک سفید پوشیده بود تپل بود و به نسبت قدش از من کوتاه تر بود از همان نگاه اول فهمیدم که از من خوشش نمی اید سلام مرا ارام پاسخ داد و سلام فرهاد را با بوسه و به اغوش کشیدنش
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 مرجان ضمن تعارف کردن ما به داخل از پشت موی بافته شده م را گرفت و گفت _وای چه موهای قشنگی فرهاد سرش را چرخاندو با اخم به من نگاه کرد. چشمم به خانه افتاد اینجا بسیار زیبا تر از خانه فرهاد بود فرهاد روی کاناپه ها لمیدو باسر به من اشاره کرد که کنارش بنشینم کمی مکث کردم اخم هابش را که در هم کشید با استرس امر اورا اطاعت نمودم گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم تا با فرهاد تماس بدنی نداشته باشم واقعا از او میترسم فرهاد نزدیکم شد سرش را در گوشم فرو برد و گفت _ مگه نگفتم موهاتو جمع کن ارام گفتم _ من جمعشون کردم. اون خانومه از پشت به موهام‌ دست زد. _خیلی خوب حالا بعد که تنها شدیم حالیت میکنم فلبم از حرف فرهاد لرزید ناخواسته بغض گلویم را گرفت فرهاد نگاهی به من انداخت دندان قروچه رفت و گفت _گریه نکن لعنتی ابروی منو نبر مرجان با یک سینی چای امد شهرام هم روبرویم نشست مرجان سینی چای را گذاشت و رفت شهرام ارام گفت _چیشده عسل؟ سرم راپایین انداختم فرهاد ارام گفت بابای ستاره داره تند تند به من زنگ میزنه _جوابشو بده _چه جوابی بدم؟ مرجان ارام گفت _ عسل جان یه لحظه بیا شهرام زیر زبونی گفت _بیچاره شدیم فرهاد برخاستم و ارام سمت اشپزخانه رفتم نزدیکش که شدم گفتم _جانم _توچرا اینقدر استرس داری؟ با این حرف مرجان اشک در چشمانم حدقه زد مرجان با لبخند گفت _ بیا بریم بهت نشون بدم سپس دستم را گرفتو مرا به اتاق خوابشان برد روی تخت نشست وگفت _چته دختر؟توچشمات اشکیه ،کی بهت سیلی زده که صورتت سرخه دستم را روی صورتم گذاشتم وگفتم _ستاره خانم _برام تعریف میکنی که چه اتفاقی افتاده و چیشده؟ سرم را پایین انداختم مرجان ادامه داد _من کمکت میکنم قول میدم اشک از چشمانم جاری شد دوست داشتم همه چیز را بگویم اما جرأت نداشتم با صدای در اشکهایم را پاک کردم صدای فرهاد که امد قلبم از تپش ایستاد _عسل جان مرجان بلند گفت _ الان میاییم، نترس نمیخورمش. فرهاد با خنده گفت _ تلفن کارش داره _بگو بعد زنگ بزنه سپس ارام روبه من گفت _ نترس دختر از استرس فرهاد مردد بودم که چه باید بکنم فرهاد دوباره به در کوبید در راباز کردم و نگاهش کردم فرهاد ارام گفت _ بیا عمه ت زنگ زده سپس دست مرا کشید و به اتاق دیگری برد در را که بست ناخواسته ناخن هایم را به دهان گرفتم فرهاد گفت _چیکارت داشت؟ به دنبال سکوت من دندان هایش را بهم سایید دستم را باخشم دستم رااز دهانم پایین هل دادو گفت _چرا لال شدی؟ چیکارت داشت؟ _هیچ کار بخدا _چی بهت گفت؟ _گفت بیا برو دوش بگیر نگاه فرهاد پر از تهدیدشدو گفت _یک کلمه حرف بیجا بزنی عسل زنده ت نمیزارم ....الان دنبال من میای میشینی کنارم و از جات بلند نمیشی دوش هم اینجا نمیگیری فهمیدی؟ _در دلم خدا خدا میکردم که دروغ کوچکم رسوا نشه فرهاد تکرار کرد _فهمیدی یا نه؟ تند گفتم _ بله فهمیدم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از اتاق خارج شدیم و دور هم نشستیم باچشمانم به مرجان التماس میکردم مرجان چایش را خورد و گفت _ فرهاد برامون تعریف میکنی چطور با عسل اشنا شدی فرهاد فکری کردو گفت _الان همون اینقدر تو شک رفتارهای ستاره هستیم که هیچی بادم نمیاد ایشالا تو یه فرصت بهتر شهرام نگاهی به ساعت انداخت و گفت _دو نیمه شبه بریم بخوابیم سپس رو به مرجان گفت _ ریتا کجاست؟ _خوابیده مرجان برخاست و گفت _ من و شهرام امشب پیش ریتا میخوابیم شما دو تا برید تو اتاق ما قلبم از شنیدن این حرف به تپش افتاد مرجان نگاهی به من انداختو گفت _تو چت شد ؟چرا رنگت پرید؟ نگاهی به شهرام انداختم شهرام گفت _امشب شب پر استرسی بود بریم بخوابیم. فرهاد هم برخاست منم بدنبال او بلند شدم وارد اتاق شدیم در را بست گوشه ایی ایستادم فرهاد روی تخت نشست گوشی اش را کمی ورانداز کردو گفت _ بیا بگیر بخواب دیگه چرا وایسادی ؟ از سمت دیگر تخت رفتم و گوشه ایی ترین جا نشستم فرهاد دراز کشید نگاهی به کاناپه گوشه اتاق انداختم و ارام گفتم _میشه من اونجا بخوابم؟ فرهاد چپ چپ نگاهم کرد و گفت _چرا؟ دراز کشیدم و گفتم _ هیچی چشمانم را سریع بستم چند دقیقه بعد ارام چشمانم را گشودم فرهاد به سقف خیره بود سرش را چرخاند تند چشمانم را بستم ارام گفت _ چرا نمیخوابی؟ چشمانم را گشودم فرهاد خیره به من ماند از نگاهش معذب شدم پتو را بیشتر روی خودم کشیدم فرهاد به سمتم چرخید و گفت _از من بدت میاد ؟ مکثی کردو ادامه داد _ به نظر تو من خیلی ادم بدی هستم نه؟ سپس اهی کشید و گفت _ من خراب کردم ، همه چیزمو خراب کردم. از جایش برخاست پنجره را باز کرد و سپس سیگاری روشن کرد وگفت _همه به من گفتند با ستاره ازدواج نکن پدر مادر خدابیامرزم التماس میکردند من پامو کردم تویه کفش که الا و بلا همین. کامی از سیگارش گرفت و گفت _ تو سینه من از کارهای ستاره یه کوهه درده، هرچند که من به اونم بد کردم ولی انگار خدا منو دوست نداره. دلم میخواد الان بخوابم و دیگه بیدار نشم سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت آبرو و حیثیتم رفت پتو را برداشت و روی کاناپه دراز کشید چشمانش رابست برخاستم بانور کم سوی چراغ خواب برس را از روی میز برداشتم و بافت موهایم را باز کردم و شروع به شانه کردن نمودم روی تخت دراز کشیدم با صدای فرهاد از جا برخاستم _عسل بلندشو سرجایم نشستم موهایم را به یک طرف شانه ام جمع کردم فرهاد گفت _ پاشو صبحانه بخوریم از جایم برخاستم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 تخت را مرتب کردم فرهاد اخمی کردو گفت _ موهاتو جمع کن موهایم را از پشت گرفتمو گفتم _گل سرم جامونده خونتون _پس دیشب چیکار کرده بودی _بافته بودم فرهاد با کلافگی گفت _ موهات رو اعصابمه با استرس شروع به بافتن کردم فرهاد ادامه داد _ اینهمه مو را میخوای چیکار؟ مرجان ارایشگری بلده صبحونه خوردی بگو کوتاش کنه ناخواسته گفتم _نه من موهامو دوست دارم کوتاه نمیکنم _نمیتونی جمعش کنی _موهای من به شما چیکار داره اگر جمع هم نیست دور من ریخته دور شما که نریخته فرهاد اخمی کردو گفت _ زبونت خیل درازه ها سکوت کردم فرهاد از روی میز ارایش مرجان یک کش مو برداشتو گفت _ بگیر با این جمعش کن کش را گرفتم بافت نیمه ام را باز کردمو سپس موهایم را بستم فرهاد تچی کردو گفت _الان جمع شد؟ _شما چیکار داری به موهای من؟از دیشبه همش گیر دادی به موهای من فرهاد موهایم را گرفت کمی کشید و گفت _ زبون درازی نکن نکبت میزنم دهنتو پر از خون میکنم ها سپس هلم داد محکم به در خوردم و فرهاد ادامه داد _موهاتو دوست داری چون باهاش لوندی میکنی یه بارم بهت گفتم خوب گوشهاتو باز کن خواسته یا ناخواسته تو زن منی سکوتم را شکستم و گفتم _من زن شما نیستم فرهاد کلید را در در چرخواند تمام وجودم پر از استرس شد مشتی به بازویم کوبید و گفت _ پس اون صیغه ایی که خوندن چی بود؟ دستم را به بازویم گرفتم و گفتم _تو برادر زاده ارباب بودی برای اینکه گندتو ماست مالی کنه ..... فرهاد سیلی محکمی به صورتم کوباند و با فریاد گفت _خفه شو جیغی کشیدم دستم را روی صورتم گذاشتم خون از بینی ام سرازیر شد شهرام دستگیره را پایین کشید و گفت _فرهاد درو باز کن فرهاد نزدیکم شد وگفت _...اضافه نخور
خانه کاغذی🪴🪴🪴 تلفن خانه زنگ زد امیر از اتاق خارج شد لبم را گزیدم این نازنین هم داشت برایم دردسر میشد.‌گوش تیز کردم امیر گفت بله ...سلام....ممنونم....فروغ تو اتاقه.....اتفاقا منتظر شماست تشریف بیارید من دارم میرم فروغ هم تنهاست. شب هم بهزادو میارم. دور هم باشیم....نه بابا این چه حرفیه.... بله منتظرتونه....خدانگهدار. لای در اتاق خواب ایستادو گفت کاری با من نداری؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. امیر که از خانه خارج شد. به دوربین نگاه کردم با مصطفی صحبت میکرد استرس داشتم نکند مصطفی به او بگوید که من ازش خواستم مرا به مزون نارنین ببرد. امیر به طرف خانه بازگشت لبم را گزیدم و دستانم را دو طرف صورتم نهادم. در را باز کرد و وارد خانه شد. به اتاق خواب که امد دستانم را انداختم تا واکنشش را ببینم. به طرف گاو صندوق رفت در ان را باز کرد و از لابه لای کاغذ هایش برگه ایی برداشت و از اتاق رفت . بازهم از دوربین تحت نظر. داشتمش کاغذ را به مصطفی دادو سوار ماشینش شد. از خانه خارج شد.‌ میز نهار را جمع کردم. کار کردن با نازنین اصلا به صلاح من نبود. اگر امیر متوجه میشد حسابم با کرام الکاتبین بود. کمی بعد صدای زنگ ایفن بلند شد. در را به روی نازنین گشودم و داخل امد. با او سلام و روبوسی کردم و او را به نشستن دعوت کردم. نازنین گفت تو کیفمه راستش نازنین امیر متوجه شده. الان که داشت میرفت دوباره تاکید کرد که مبادا چنین کاری کنی؟ حتی بهم گفت من میدونم نازنین میخواد بیاد اینجا که تو براش طراحی کنی نازنین لبش را گزیدو گفت انجام نمیدی فروغ؟ نه نازنین اگر بفهمه خیلی برام بد میشه این یدونه رو لااقل انجام بده. من به مشتری قولشو دادم. نگاهم به اتاق خواب افتاد و گفتم چطوری میبریش تو اتاق؟ مگه بیست و چهار ساعت دوربین و چک میکنه؟ نه ولی . نمیدونم چی باید بگم. من به بهانه عوض کردن مانتوم میرم تو اتاق خواب . لبهایم را بهم فشردم و گفتم نازنین کشیدن اون یک ساعت طول میکشه اگر امیر بیاد دوربین چک کنه من چه جوابی بدم؟ بگم یه ساعت اونجا چیکار میکردم؟ در پی نگاه منتظر نازنین گفتم منو ببخش تو نمیدونی تو چه شرایطی هستم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ناراحتی نازنین را که دیدم فکری به ذهنم رسیدو گفتم پاشو بریم تو اتاق خواب میکشم برات. خوشحال شدو گفت چی شد یدفعه؟ بهش میگم نازنین خسته شده بود میخواست روسریشو در بیاره گفت اینجا دوربین داره راحت نیستم. افرین به فکرت برخاستیم و وارد اتاق خواب شدیم. لباس را روی میز گذاشتم و نگاهی به طرحش انداختم. به نازنین گفتم چشمتو از دوربین برندار . اگر ماشینشو یا خودشو دیدی بهم بگو باشه خیلی خوب نگاه کن ها منو به باد ندی با خنده گفت خیلی ازش میترسی ها اگر بفهمه من اینکارو کردم بیچاره م میکنه خیلی دوست دارم بدونم مگه چیکار ممکنه بکنه که تو اینقدر حساب میبری ازش . من هم خندیدم و گفتم همین که یه اخم کنه. یا صداشو ببره بالا واسه وایسادن قلب من کافیه. شروع کردم به کشیدن. کارم که تمام شد رو به نازنین گفتم بفرما اینم طرح تو نازنین دست در کیفش کردو گفت یدونه هم قبلا برام کشیده بودی ... نمیخواد نازنین نمیخواد که نمیشه . حساب حسابه اخه اون پول به درد من نمیخوره اگر امیر ببینه چی بگم؟ بگم از کجا اوردم. با کلافگی گفت اینقدر امیر امیر نکن دیگه یعنی توی این خونه به این بزرگی تو یه ذره پول و نمیتونی قایم کنی؟ نازنین از زندگی ما هیچ چیز نمیدانست ادامه داد مگه تمام وسیله های تورو میگرده؟ اخه بدبختی همینه که اینها همه وسیله های امیره من که جهیزیه ندارم. متعجب به من نگاه کردو گفت واقعا؟ سرتایید تکان دادم و گفتم من هیچی ندارم بایه دست لباس و مدارکم اومدم اینجا چرا؟ نه پدر داشتم نه مادر.‌برادرمم منو اورد گذاشت خونه امیر نازنین با ناراحتی به من نگاه کرد تلخ خندیدم و گفتم ولش کن خودتو ناراحت نکن
خانه کاغذی🪴🪴🪴 حرف تلخ امیر یادم امد و دوباره بغض راه گلویم را بست چشمانم پراز اشک شد. و انگار همین حالا مقابل من ایستاده بود. بابام گفت اگر زن امیر نشی باید از اینجا بری پیش مامانم جانداشتی. پول نداشتی بری ترکیه پیش خالت چاره ایی جز ازدواج با من نداشتی. الانم قصد رفتن و جداشدن نداری. منم دوست نداری فقط میخوای جیبت پر باشه . اشک از چشمانم چکید نازنین مرا در آغوش خود گرفت و گفت الهی برات بمیرم اینقدر خود خوری نکن با هق هق گریه گفتم دلم میخواد باهات دردو دل کنم اما میترسم . من چیزی به کسی نمیگم خیالت راحت اشکهایم را پاک کردم وگفتم ولش کن بیا بریم تو پذیرایی خوب بگو چته شاید من بتونم یه راهکار جلوی پات بگذارم. ضربات کمر بندی که امیر به بازویم زده بود هنوز میسوخت و درد میکرد. اما به قول خودش درسم را فراموش نکرده بودم. یادگرفتم که لال باشم و حرف نزنم. برخاستم و گفتم ولش کن بریم تو پذیرایی تو به من اطمینان نداری فروغ؟ پس من جیک و پوک زندگیمو برای تو تعریف کردم چرا.... کلامش را بریدم و گفتم تو شرایط منو نداری نازنین. نه دیگه تو معلومه که به من اعتماد نداری دستم را از استینم در اوردم و گفتم نگاه کن نازنین هینی کشیدو گفت چی شده؟ به خاطر دردو دل کردن با عمه م که مادرخودش میشه این بلا رو سرم اورد.‌ مبهوت به من نگاه کردو گفت با چی زدت؟ استینم را پوشیدم و گفتم کمربند.‌ امیر خیلی خیلی تیزو زرنگه از نگاه ادم ها میفهمه تو فکرشون چیه؟ بیا بریم تو پذیرایی برخاست دستم را گرفت و گفت من کمکت میکنم فروغ کاری ازت ساخته نیست نازنین. مگه میشه ؟ بالاخره باید یه راهی باشه من خودم دارم درستش میکنم. داری با خودت چیکار میکنی؟ داری سعی میکنی کسی که این بلا رو سرت اورده ببخشی و عاشقش بشی؟ سرتایید تکان دادم و گفتم درموردش حرف نزن. بهش حتی فکر هم نکن چون منو تو دردسر می اندازی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مرا تکانی دادو گفت به خودت بیا فروغ. این رفتارهارو تحمل نکن. تو هنرمندی میتونی کار کنی و از پس خودت بر بیای امیرو رها کن من بهت کار میدم. نگران بی جا و مکانی نباش خونه ایی که نیما به من داد هنوز همونطوریه و خالیه پوزخندی زدم و گفتم تو فکر کردی امیر میزاره من برم؟ با قانون جلوش وایسا سرتاسفی تکان دادم و گفتم فراموشش کن چرا میخوای بمونی و به این شرایط تن بدی ؟ برو اونجا اگر فکر میکنی سربار منی اجاره خونتو بده من بهت کار میدم.اینقدر که سال دیگه بتونی خونه بخری. این هنری که تو داری خیلی در امد داره. امیر اون ساختمان و رو سرم خراب میکنه اگر اومد سمتت زنگ به پلیس پوزخندی زدم و گفتم خودم درستش میکنم .فقط خواهش میکنم حتی به مشکلات من فکر هم نکن. کنار هم نشستیم. نازنین گفت بعد ازدواجتون برای چی هشت ماه ترکیه بودی؟ من اونجا یه خاله دارم رفته بودم پیشش خوب چرا سرخونه زندگیت نبودی؟ چرا رفتی اونجا؟ باید مراقب خاله م میبودم فوت شد؟ نه دختر خالم برگشت من اومدم اینجا صدای تق و تق در امد نگاهی به ساعت انداختم شش بود . برخاستم پشت در رفتم و گفتم بله صدای امیر امد عزیزم ما بیاییم داخل؟ یه لحظه صبر کن به اتاق رفتم . شالم را پوشیدم و در را گشودم. ابتدا بهزاد و بعد از ان امیر وارد شدند. سلام و علیک کردیم و دور هم نشستیم. امیر به اشپزخانه رفت و یک سینی برداشت. بلافاصله برخاستم و به طرف اشپزخانه رفتم و گفتم من چای میارم. بدون انکه به من نگاه کند گفت نمیخواد عزیزم. شما برو بشین‌ . کمی این پا و ان پا کردم و گفتم میوه ببرم؟ نه خانم. شما برو بشین این برخوردهایش به من حس بی اختیاری در خانه را میداد. البته که اختیاری هم نداشتم
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بغضم ترکید و با جیغ گفتم _ تو میخوای دق دلی از دست دادن ستاره رو سر من خالی کنی اما اینو بدون اینکه اون شمارو نمیخواد به من ربطی نداره به خودتون مربوطه منم اگر زن شمابودم شمارو نمیخواستم فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت _چرا؟ _چون هم بداخلاقی ،هم وحشی هستی و هم.... حرفم را از ترس ادامه ندادم چشمان فرهاد ریز شدو گفت _ هم چی؟ بدنبال سکوت من نزدیکم شد بازویم را محکم گرفت وبا غضب گفت _ هم چی؟ _هم هیزو چشم چرونی وقتی سکوت فرهاد را دیدم جرأت پیدا کردم و ادامه دادم _تو یه ادم مشروب خور بی ناموسی فرهاد با دندان قروچه موهایم را گرفت سرم را به در کوباندو گفت _ببند دهنتو من فقط زجه میزدم صدای چرخش کلید در درب ارامم کرد مرجان و شهرام وارد اتاق شدند فرهاد مرا رها کرد مرجان معترض گفت _چته فرهاد؟ شهرام فرهاد را هل دادو با کلافگی گفت _خسته شدم از دستت صدای هق هق گریه من اتاق را گرفته بود فرهاد شهرام را کنار زدو گفت _ عسل خفه شو صدای گریه ت رو اعصابمه اشکهایم را پاک کردم و ساکت شدم مرجان رو به فرهاد گفت _ اصلا ازت انتظار اینهمه وحشی گری رو نداشتم فرهاد که از خشم نفس نفس میزد گفت _ادم زبون دراز حقشه اگر درو باز نکرده بودید اینقدر میزدمش تا ادم شه لب باز کردم و گفتم _حق تو چیه؟ راست گفتم بازم میگم تو بی ناموسی حمله فرهاد به سمتم را شهرام کنترل کرد فرهاد با فریاد گفت _ بی پدرو مادر میکشمت مرجان مرا از اتاق خارج کردو گفت _ چرا عصبانیش میکنی میبینی که وحشیه، دختر میزنه یه بلایی سرت میاره ها با گریه گفتم _دیگه چه بلایی میخواد سرم بیاره _مگه چیکارت کرده چرا اینقدر دعوا میکنید باهم ؟ نگاهی به ریتا که به من خیره بود انداختم و گفتم _ببخشید نمیتونم بگم مرجان رو به دخترش گفت _ریتا جان برو تو اتاقت با رفتن ریتا مرجان مرا در اغوش کشیدو گفت _به من گفتند پدر مادرت فوت شدند درسته؟ سرم را تکان دادم و گفتم _بله _خدا رحمتشون کنه ،عمه ت کجاست ؟ میخوای بهش زنگ بزنی؟ _عمه م فوت شده _پس کس و کارت کیه؟ با بغض گفتم _ ندارم _یعنی چی؟ خاله ایی ؟ عمویی ؟ دایی؟ _ندارم _پس از کجا پیدات شده؟ _ببخشید نمیتونم بگم _من نمیخوام اذیتت کنم ،باشه نگو هر طور راحتی.اما روی من به اندازه یه خواهر یا شایدم یه مادر حساب کن. سرم را تکان دادم حرفش را تایید کردمو گفتم _ به اقا شهرام و فرهاد نگو که من گفتم عمه م فوت شده
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ظهر شد عطر قورمه سبزی فضای خانه را گرفته بود مرجان به زور یخ روی صورتم گذاشته بود تا کبود نشم پیراهن صورتی ریتا که استین سه ربع داشت و لبه استینش چین سفید داشت را به تنم کرده بود به اصرار خودم یک ساپورت سفید هم ازمرجان گرفتم چون پیراهن تا زیر زانوم بود در باز شد با ورود شهرام و فرهاد قلبم تند تند شروع کرد به تپیدن فرهاد سراپای مرا ورانداز کردشهرام گفت _ سلام ، بچه ها کجان؟ ارام گفتم _مرجان خانم داره با ریتا درس کار میکنه شهرام بلند گفت _ مرجان مرجان از اتاق خارج شدو گفت _ سلام فرهاد نزدیک من امد روی کاناپه لمیدو چشمانش رابست شهرام وارد اشپزخانه شد مرجان ارام گفت _چیشد؟ _طلاقش داد مرجان سر تاسفی تکان دادو گفت _ستاره ناراحت بود _نیومده بودند نه ستاره نه باباش، وکیل فرستاده بودند. یک دنگ از کارخونه رو پس گرفتند یک میلیارد هم از من چک گرفتند _چرا از تو؟ نمیدونم شرط اقای تهرانی برای طلاق این بود _چک برای کی نوشتی _پنج روز دیگه _از کجا میخواد بیاره _باید جور کنه دیگه، بره قرض بگیره،یه چیزی بفروشه بده. _خداروشکر شهرام ستاره اصلا بدرد این نمیخورد شهرام پوفی کردو گفت _ کی بدرد این میخوره؟ عسل صبح تا حدودی حقیقت و بهش میگفت ما همش میگیم ستاره بده ،حالامثلا فرهاد خوبه؟ به قول عسل وحشیه ، بد اخلاقه، مشروب خوره سپس خندیدو ادامه داذ _بی ناموس خدایی عجب حرفی بهش زد سپس ریز خندید مرجان اهی کشیدو گفت _ چی در مورد من فکر کردی که میگی این از ترکیه اومده؟ شهرام از خنده ساکت شدو گفت _چیزی بهت گفته؟ _از ترس فرهاد جرأت نمیکنه بگ ه مکثی کردو گفت _فراریه؟ شهرام سرش را به علامت نه بالا انداخت و گفت _ نه بیچاره _پس چیه شهرام؟ برات تعریف میکنم _الان بگو _الان نمیتونم _پس بهشون بگو برن شهرام مکثی کردوگفت _ چرا؟ _بوی دردسر میاد شهرام، وقتی من غریبه م و نباید بدونم ،پس دوست ندارم ببینم. بگو برن شهرام دست مرجان را گرفت و گفت _ یه لحظه بیا
رمان زیبای عسل 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 از زبان شهرام شرم کار برادرم باعث شده بود دستانم عرق کنند خیسی دستانم رابا لباسم پاک کردم. نگاهی به چشمان منتظر مرجان انداختم، چقدر به واسطه فرهاد شخصیت من مقابل مرجان خورد شده بود ارام گفتم فرهاد خدا لعنتت کنه سپس لبم را گزیدم و گفتم _فرهاد مست بوده به این تجاوز کرده چشمان مرجان گرد شدو گفت _ چی؟ ازخجالت ساکت ماندم مرجان گفت _خداوکیلی؟ سر مثبت تکان دادم . از نگاه به چشمان مرجان شرم داشتم. مرجان ارام گفت _ستاره میدونه؟ _نه ،ستاره فقط متوجه حضورش تو خونه شد . فقط من میدونم و الانم تو،ازت خواهش میکنم به روشون نیار فرهاد خیلی براش مهمه که تو ندونی مرجان با لب گزیده گفت _نه ،اصلا نگو به من گفتی روی فرهاد به روم باز میشه در پی سکوت یک دقیقه ایی مرجان گفتم _رفته خونه عمو این گندو زده مرجان متعجب گفت _عسل خونه عمو چیکار میکرده؟ _دختره خیلی بدبخته کسی و نداره یه عمه داشته اون که مرده عمو میخواسته خودش اینو بگیره مرجان متعجب گفت _وا...... پس خاتون چی؟ _نمیدونم والا _البته دختره خیلی قشنگه ،عموتم بی کس و کار گیر اورده دیگه لب پایینم را به داخل دهانم بردم تنها فرهاد نیست که مرا شرمنده مرجان کرد عمو هم از این بدتر اه سوزناکی کشیدم و گفتم _ اخه مرتیکه هول .... این جای دخترته مرجان در را باز کردو گفت _ولش کن بیا بریم بیرون