#پارت35
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
_ببخشید خانم
خانم جوان عینک افتابی اش را برداشت و گفت
_جانم
_شما موبایل دارید ؟
خانم مکثی کردو گفت
_ بله چطور
اشک در چشمانم حدقه زد و گفت
_ به یه شماره زنگ میزنی؟
خانم کمی تعلل کرد و گفت
_به کی؟
_به خاله م ، تروخدا با شوهرم دعوام شده بگو گل جان روبروی این فروشگاهه ادرس بده بگو بیاد دنبالم خواهش میکنم
خانم جوان شماره را گرفت ومدتی بعد گفت
_ الو سلام گوشی خدمتتان
گوشی را مقابل من گرفت من سراسیمه گفتم
_ سلام
مهناز هیجان زده گفت
_ خبری ازت نیست؟کجایی
_من فرار کردم داره دنبالم میگرده الان روبروی یه فروشگاهم
_ادرس بپرس بهم بگو، اسم فروشگاه و بخون
نگاهی به فروشگاه انداختم و گفتم _فروشگاهه...
خانم جوان ارام گفت
_ تیراژه
بلند گفتم
_ خاله تیراژه یه فضای سبزه من توشم
باشه الان راه میفتم
_گلجان خاله صبر کن من تا بیام اونجا یک ساعت ونیم طول میکشه
_باشه خداحافظ
گوشی را به صاحبش دادم و تشکر کردم خانم جوان رفت روی نیم کت نشستم قلبم تاپ تاپ میکرد یک ربع گذشت با کشیده شدن موهایم جیغی کشیدم و سرم را چرخاندم با دیدن فرهادی که یکپارچه صورتش سیاه شده بود جیغ زدم دهانم را گرفت و گفت
_ خفه شو،
سپس دستم را گرفت وگفت
_راه بیفت
_ایستادم و گفتم نمیام
_نمیای؟ مگه دست خودته ؟
_ولم کن بزار برم ،چی از جونم میخوای؟
_کجا میخوای بری ؟
کشیده محکمش مرا روی نیم کت کوباند دستم را به سرم گرفتم فرهاد ادامه داد _میخوای کجابری بی پدر؟
شب کجابری بخوابی؟ میخوای بری هرزه گری؟
سپس دستم را گرفت و گفت بلند شو
به ناچار برخاستم وارد ماشین شدم و از ترس به در چسبیدم فرهاد پشت فرمان نشست و گفت
_ گور خودتو با این کار کندی
الان میریم خونه ادمت میکنم.
برای اینکه ارامش کنم ارام گفتم _ببخشید.
_لال شو عسل صداتو نشنوم.
_غلط کردم
با پشت دست محکم به دهانم کوباند دستم را روی دهانم گذاشتم با حس داغی دستم را کشیدم .با دیدن خون ترس وجودم را گرفت سرگیجه به سراغم امد از فکر اینکه وقتی به خانه برسیم به شدت مرا تنبیه میکند و اینکه کسی نیست که حمایتم کند بند بند وجودم لرزید دستش را گرفتم و گفتم
_ اقا فرهاد ....من گه خوردم فرار کردم.
فرهاد با عربده گفت
_خفه شو صدات رو اعصابمه.خفه شو حروم *زاده.
وارد حیاط که شدیم اشهدم را خواندم. از ماشین پیاده شد در سمت من را باز کرد مرا کشان کشان وارد خانه کرد .دستش را گرفتم وملتمسانه گفتم
_ببخشید. غلط کردم. اشتباه کردم.
_چرا فرار کردی؟
_ببخشید دیگه فرار نمیکنم.
سیلی محکمی به صورتم زدو گفت
_به این فکر کردی شب کجا میخواستی بری؟
سپس موهایم را گرفتوبا فریاد گفت _میخواستی بری هرزه گری کنی؟ به خوشگلیت مینازی؟
من از ترس حتی ناله هم نمیکردم فقط به چشمان درشت سیاهش خیره بودم
صدایش را پایین اورد رهایم کردوگفت _برنامه ت چی بود؟
در پی سکوت من ادامه داد
_حرف بزن سگ شدم ،به خدا میکشمت.جواب منو بده
با ان و من گفتم
_میخواستم برگردم خونه عمه م
با فریاد فرهاد چشمانم را بستم
_ با چه پولی؟
در پی سکوت من بازوهایم را محکم گرفت تکانم دادو گفت
_چطوری میخواستی تا شمال بری؟
_میخواستم موهامو بفروشم به اون دختره
#پارت348
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به ناچار به دنبالش راهی شدم. روی کاناپه نشست و گفت
بیا بشین
مقابلش نشستم امیر گفت
باز مثل بدبخت بیچاره ها نشستی؟
بدون انکه به حالت خودم تغییری بدهم گفتم
بدبخت بیچاره م دیگه.
چرا بدبختی؟
نیمه نگاهی به او انداختم و گفتم
امروز یه بار دیگه بهم گوشزد کردی که کسی و ندارم. پول ندارم. خانواده ندارم.جا ندارم. و مجبور شدم باهات ازدواج کنم.
پوزخندی زدو گفت
این ناراحتت کرده؟
پوزخندش کلافه م کرد. و گفتم
نمیخواد به من درس چطور نشستن و ایستادن بدی . یکم رو زبونت کار کن که مثل نیش ماره
لبخند مسخره ش را جمع کرد و گفت
داری جدی حرف میزنی؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
حرفت خیلی تلخ بود. درسته حقیقت بود ولی هر حقیقتی و لازم نیست ادم به روی دیگران بیاره .
سرم را پایین انداختم امیر گفت
یه حرفهایی تو زدی یه جوابی هم من دادم . الان حرفهای خودت و یادت رفته و فقط حرفهای من یادت مونده ؟
من به تو زخم زبون زدم امیر؟ من بدبختی هات و بهت یاد اوری کردم.
پوزخندی زدم و گفتم
البته تو بدبختی ایی نداری که من بتونم به روت بیارم.
چرا ندارم؟ بدبختی منو نمیبینی؟ یکی رو به روم نشسته که من اندازه همه دنیا خاطرشو میخوام. و دوسش دارم ولی اون یه جور به من نگاه میکنه که تنفر تو چشمهاش موج میزنه.
نگاهم را از او گرفتم و امیر گفت
به هر دری هم میزنم که دلشو بدست بیارم. بسته ست.
دوباره پوزخند زدم و گفتم
اره تو منو خیلی دوست داری. ادم یکی و دوست داشته باشه روش دست بلند میکنه؟
بابا لامذهب تو محرز به من خیانت کردی نه یه بار نه دوبار از هرفرصتی استفاده میکردی که منو بپیچونی. فروغ تو الان ناموس منی ابرو حیثیت منی. جدای اینکه من دوستت دارم و اونکارت حسابی ناراحتم کرد ابرومم داشتی میبردی.
سیگارش را در اوردآن را روشن کردو گفت
برای چندمین بار دارم ازت خواهش میکنم این مسئله رو اینقدر یاد اوری نکن.
سیگارش را که کشید گفت
منو نگاه کن
سرم را بالا اوردم امیر فیلتر سیگارش را در زیر سیگاری خفه کرد و گفت
من بابت حرفهای امروزم ازت معذرت میخوام.
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد
اینم بهت بگم. اصلا خودمو مقصر نمیدونم. تو یه حرفهایی زدی منم جوابتو دادم. ولی چون تو ناراحت شدی من معذرت میخوام . دلم نمیخواد ببینم ناراحتی.
از حرف امیر قوت قلب گرفتم.
#پارت349
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرم را بالا اوردم چشمان امیر روی من قفل شده بود.اشاره ایی به من کردو گفت
اونطوری نشین
گفته اش را اطاعت کردم. امیر گفت
رفتی ثبت نام کردی؟
سرتایید تکان دادم و او ادامه داد
وسیله هاتم خریدی؟
بازهم سرتایید تکان دادم امیر گفت
دوست داری بریم دور بزنیم؟
کجا؟
بریم بیرون یکم بچرخیم؟
میترسم.
از چی؟
بهمون حمله کنند.
خندیدو گفت
نترس . هیچ اتفاقی نمیفته. در ضمن مگر اون سه باری که حمله کردند چی شد؟ بازم چیزی نمیشه.
فکری کردم و گفتم
بریم.
برخاست و گفت
لباسهات خوبه اگر سردت نمیشه با همینها بیا
نه خوبه
از خانه خارج شدیم در حیاط به من گفت
تو بشین پشت فرمان
متعجب گفتم
من؟
اره عزیزم .
من با این ماشین اتومات ها بلد نیستم.
یادت میدم.
پشت فرمان نشستم.
امیر به مصطفی پیام دادو گروه را بدنبالمان راهی کرد. من را راهنمایی کرد از حیاط خارج شدم و به کوچه رفتیم. امیر به ارامی و با خونسردی مرا اموزش میداد.
مقابل یک کافه به من فرمان ایست دادو گفت
مصطفی رو بگم بره برامون ابمیوه بگیره؟
بریم داخل بخوریم.
اخه با بلیز شلوار اومدی
باشه
ضربه ایی به شیشه سمت من خورد . نگاهمان به ان سمت چرخید امیر به مصطفی اشاره کرد که از ان سو بیاید مصطفی دور ماشین چرخید. امیر شیشه را پایین داد مصطفی گفت
ببخشید نمدونستم اینطرف نشستید.
پس حواست کجاست ؟
مصطفی کمی مکث کردو گفت
متوجه نشدم.
برو دوتا اب هویج بگیر
نگاهی به من انداخت و گفت
با بستنی؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
یکیش با بستنی باشه .
مصطفی رفت و من گفتم
تو بستنی نمیخوری؟
من باید وزنمو بیارم پایین .
اشاره ایی به مصطفی کردم و گفتم
این مگه خانه نداره که بیست و چهارساعت با تواِ ؟
مصطفی؟
سرتایید تکان دادم و او گفت
نه نداره. وقتی بچه بوده پدرمادرش تو تصادف مردن . یه خواهر داشت که اونم چند سال پیش فوت شد.
با دلسوزی گفتم
اخی چرا؟
با شوهرش دعواش میشه تو دعوای زن و شوهری سکته کرد و قلبش ایستاد. سبب اشنایی من و مصطفی هم همون شد.
#پارت36
زمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ابروهای فرهاد در هم گره خوردومن ادامه دادم
_ با پولش برم خونه عمه م .
فرهاد دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت
_ از این لحظه به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری . فهمیدی؟
برای رهایی از این مخمصه سریع گفتم _بله فهمیدم.
فرهاد رهایم کرد و وارد اشپزخانه شد .
به خاطر سیلی که خورده بودم سرم به شدت درد میکرد همانجا نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم
پوست صورتم به شدت میسوخت، فرهاد از داخل یخچال قرصی در اوردو با یک لیوان اب خورد از اشپزخانه خارج شد مقابلم ایستاد استرس وجودم را گرفت لگدی به ساق پایم زد ناله ای کردم و پایم را گرفتم
_بلند شو حروم*زاده ، مفت خوری بسه ، خونه رو بوی اشغال برداشته.
ارام ایستادم فرهاد از کتفم گرفت مرا به سمت اشپزخانه هل داد محکم به اپن خوردم که خوشبختانه در را باز کردو به حیاط رفت
وارد اشپزخانه شدم سرگیجه داشتم دست و صورتم را شستم زخم لبم هنوز خونریزی داشت ، یکی از قرص هایی که فرهاد خورده بود را خوردم و شروع به جمع کردن میز نمودم ظروف غذایی که ان شب با امدن ستاره به خانه و ناتمام ماندن شام هنوز روی میز بود را جمع کردم در پی یک مشما برای جمع کردن زباله ها بودم که چشمم به مشمایی که یک کاغذ به ان منگنه شده بود خورد
تعجب کردم کاغذ را نگاه کردم فاکتور رستوران بود. چشمانم برق زد ....خدای من ادرس اینجا توش نوشته شده.
کاغذ را کندم و از اشپز خانه بیرون رفتم ارام پرده را کنار زدم داخل حیاط نبود باید به خاله مهناز زنگ میزدم حتما تا الان رسیده سراسیمه به سمت تلفن رفتم و شماره را گرفتم
گوشیو بردار تروخدا .
_الو
_خاله بیا به این ادرس
_تو کجارفتی
_تروخدا زود بیا
سپس ادرس را خواندم .با صدای باز شدن در سریع گفتم
_ اومد خداحافظ.
گوشی را سرجایش نهادم سرم را که بالا گرفتم فرهاد را دیدم که خیره به من است فاصله ام تا او زیاد بود مخفیانه کاغذ را در مشتم گرفتم فرهاد چند قدم جلو امدو گفت
_ باکی زنگ میزدی؟
ناخواسته به عقب رفتم ترس را در صورت فرهاد میدیدم
نزدیک گوشی شد تکرار تلفن را زد قلبم در سینه گوپ گوپ میکرد هر چه بوق خورد کسی پاسخی نداد .
فرهاد با فریاد رو به من گفت
_به کی زنگ زدی ؟
این تنها شانس من برای رهایی از این جلاد بود حتی اگر میمردم هم حرفی نمیزدم.
فرهاد به سمتم حمله کرد دوان دوان به سمت اتاقی که درش باز بود رفتم ، اما فرهاد زرنگ تر از من بود موهایم را گرفتو من ناخواسته ایستادم کشان کشان مرا به اتاق بردو گفت
_ عسل به کی زنگ زدی؟
_من به کسی زنگ نزدم.
فرهاد مشتی به قفسه سینه م کوباندو گفت
_شماره ش روی تلفنه چرا دروغ میگی ؟ _یعنی توی این نیم ساعتی که فرار کردی دوست پسر پیدا کردی؟
هاج و واج گفتم
_ نه به خدا
_پس اون کی بود؟چرا دیگه جواب نمیده؟
با عربده گفت
_ خودم شنیدم گفتی اومد خداحافظ
ضربه های پیاپی فرهاد روی سرو صورتم فرود میامدو من بخاطر اینکه صدای زنگ ایفن به گوشش برسد هیچ نمیگفتم .
فرهاد لحظه ایی از زدن من دست کشیدو گفت
_ عسل همینجا میکشمت توی حیاط هم دفنت میکنم اب هم از اب تکون نمیخوره ،کسی و نداری که پیگیرت باشه ، بگو با کی حرف میزدی؟
با صدای زنگ ایفن نفس راحتی کشیدم .
#پارت37
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فرهاد از اتاق خارج شد به سختی از روی زمین برخاستم یک قدم که برداشتم نقش زمین شدم تمام صورتم خیس از اشک بود ، کشان کشان خودم را نزدیک در رساندم . با دیدن چهره فرهاد وجودم لرزید.
از زبان فرهاد
ایفن را برداشتم تصویر زن مسن به همراه یک مرد جوان ظاهر شد
_بفرمایید
خانم با عصبانیت گفت
_درو باز کن
متعجب شدم و گفتم
_ با کی کار داری؟
_باز کن بهت بگم
_یعنی چی؟ باید بدونم در خونمو دارم به روی کی باز میکنم.
_تو فکر کن مادر گلجان
دست و پایم سست شد نگاهی به اتاقی که مشغول کتک زدن بی گناه ترین فرد زندگیم بودم ،انداختم.
نیمه جان روی زمین نشسته بود و به من نگاه میکرد.
با صدای ان خانم به خودم امدم
_باز کن درو
_اشتباه اومدید ما همچین کسی رو اینجا نداریم .
خانم با خشم لگدی به در کوبید و گفت
_اینقدر جیغ میزنم که حیثیت نداشتت توی کوچه بره درو باز کن بی همه چیز
ترس یکپارچه وجودم را گرفت اگر در را باز کنم وضعیت کنونی گلجان را چطور پاسخ بدم ، کاش به حرف شهرام گوش داده بودم ،بهم گفت باهاش مهربون باش
مرد جوان خانم را کنار زد و گفت
_ ما به قصد دعوا اینجا نیومدیم اقای محترم، اما اگر درو باز نکنی
مجبور میشم به پلیس زنگ بزنم.
با شنیدن اسم پلیس ناخواسته شاسی ایفن را زدم گوشی ام را از روی اپن برداشتم و روبه عسل گفتم
_بهشون بگو من بر میگردم
وارد اشپزخانه شدم و سراسیمه از انجا خارج شدم و به پشت باغ پناه بردم لبه دیوار را گرفتم و در یک لحظه به کوچه پشتی پریدم.
ترس و شرمندگی تمام وجودم را گرفته بود ناچار گوشی ام را در اوردم و شماره شهرام را گرفتم
بعد از چند بوق با خنده گفت
_باز چه دسته گلی به اب دادی که به من زنگ زدی؟
_اب دستته بزار زمین بیا اینجا
لحنش تند شدو گفت
_ چیشده؟
_شهرام بیچاره شدم عسل زنگ زده به کس و کارش
_مگه کس و کار داره
_نمیدونم یه زنه با یه مرده اومد در زد گفت من مادرشم اگر باز نکنی زنگ میزنم پلیس
_تو الان کجایی؟
_من از در پشتی اومدم بیرون از دیوار پریدم ته کوچه پشتی
_عسل کجاست؟
مکثی کردم نمیدونستم چه جوابی باید بدم
شهرام با فریاد گفت
_ جواب بده فرهاد عسل کجاست؟
_از خونه شما رفتیم فروشگاه براش لباس خریدم تو فروشگاه بحثمون شد فرار کرد بعد نیم ساعت پیداش کردم توی یه فضای سبز نشسته بود اوردمش خونه
شهرام با کلافگی گفت
_بردی زدیش اونم از فرصت استفاده کرده زنگ زده کس و کارش الانم سیاه و کبوده فامیلاش اومدن من باید بیام اونجا ، گندو تو زدی ... خوردمش و گذاشتی مال من
مکثی کردم و گفتم
_ چیکار کنم ؟
_خیلی زدیش ؟
_واسه فرارش زیاد نزدم، اومدم دیدم داره تلفنی به یکی میگه اومد خداحافظ هرچی به شماره زنگ زدم جواب نداد ،ازش پرسیدم با کی حرف میزدی ،نگفت منم زدمش که بگه.
_یه ذره عقل نداری.اخه بیشعور، تلفن و که دستش دیدی باید میفهمیدی به کس و کارش زنگ زده
_این که میگفت فقط یه عمه داره اونم مرده
_حالا که میبینی کس و کارم پیداکرد.
_من چه میدونستم فامیل داره
_با این شخصیتت و رفتارات حالمو بهم زدی فرهاد، حالا گیرم یکی بی کس و کار باید بهش ظلم کرد؟ من و مرجان داشتیم میومدیم خونت الان پشت دریم گوش به زنگ باش زنگ زدم بیا
_مرجان و چرا اوردی؟
داشتیم میومدیم بهت سربزنیم
_ریتا هم هست؟
_نه
#پارت38
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از زبان گلجان
با ورود خاله مهناز به خانه هق هقم شدت پیداکرد مهناز بالای سرم امدو با گریه گفت
_ الهی برات بمیرم، دستش بشکنه ،
کمی وراندازم کردو گفت
_ خوبی؟
_تروخدا پاشو تا نیومده فرار کنیم
_فرار کنیم؟ پدرشو در میارم . بیچاره ش میکنم ، باید جوابگوی کارش باشه
_خاله ولش کن بیا بریم
نگاهی به پشت سر خاله مهناز انداختم و گفتم
_ با اقا یاسر اومدی؟
_یاسمن و یاشار تو ماشینن نگاهش دور خانه چرخید و گفت
_ کجاست این نامرد حروم*زاده
_رفت
_از کجا رفت
_از در اشپزخانه
یاسر به سمت در اشپزخانه رفت و لحظاتی بعد گفت
_ اینجا کسی نیست
خاله مهناز بدن رنجورم را بلند کرد مرا روی مبل نشاند، برایم یک لیوان اب قند اورد.کمی از اب قند خوردم خاله زخم لبم را با دستمال پاک کرد با باز شدن در هینی کشیدم از ترس دست خاله را گرفتم و گفتم
_ خاله نری ها
_نه عزیزم
با دیدن شهرام ومرجان خیالم راحت شد
شهرام گفت
_ سلام
مهناز ازجایش برخاست و گفت
_چه سلامی چه علیکی
_من شهرام محمدی هستم برادر اقا فرهاد ، ایشونم مرجان همسرم هستند.
مکثی کردو گفت
_ ببخشید شما
_شمافکر کن مادر گلجان
_اخه ایشون گفتند مادر ندارن گویا به رحمت خدا رفتند.
مهناز مکثی کردو گفت
_ من یه بنده خدام.اومدم به یه مظلوم کمک کنم.
شهرام ومرجان نزدیک امدند شهرام به سمت یاسر دست دراز کرد با او دست دادو سپس مقابل من نشست، مرجان به ارامی سلام کرد و کنار شهرام روبروی یاسر نشست.
مهناز کنارم نشست و گفت
_ بی کس و کار گیر اودید؟
شهرام لبش را گزیدو گفت
_ خداشاهده من الان چندروزه که متوجه این موضوع شدم ،اعصابم داغونه، خداخودش میدونه چقدر ناراحتم و به واسطه این کار اون احمق الان شرمنده همتونم.
مهناز نگاهی به من انداخت و گفت
_ ببینش. این دختر شکل عروسک بود ببین چیکارش کرده
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
_خیلی کارش زشت بوده از خود عسل بپرسید که من چقدر سعی میکردم همه چیزو درست کنم اما الان واقعا نمیدونم باید چی بگم ، من شرمنده م.
#پارت39
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
_شرمندگی شما مشکلی رو از این دخترحل نمی کنه. خدممتون عارض شم اقای شهرام محمدی ، این شهر قانون داره، من گلجان و باخودم میبرم و از برادر شما شکایت میکنم ، تا بفهمه...
_اینقدر عجولانه تصمیم نگیرید
_صبر کنیم تا اخوی شما به شکنجه هاش ادامه بده و این طفل معصوم را بکشه؟
شهرام ابروهایش را بالا انداخت و گفت
_نه من اصلا منظورم این نیست، فرهاد خیلی کار اشتباهی کرده، الان هم از خجالتش گذاشته رفته، اگر الان اینجا بود من حتما باهاش برخورد میکردم، من با فرهاد کاملا مخالفم، اگر میگم که عجولانه تصمیم نگیرید منظورم چیز دیگه س
مهناز پاهایش را روی هم انداخت و گفت
_ببخشید اونوقت منظورتون چیه؟
شهرام به مهناز خیره شد مدت طولانی در سکوت به چشمان هم خیره ماندند انگار با نگاهشان باهم صحبت میکردند .شهرام سکوت را شکست وگفت
_چطور بگم؟ بقول قدیمی ترها شما موهاتو که تو اسیاب سفید نکردی ! سن و سالی ازتون گذشته، سردو گرم روزگارو چشیدی. به جان تک دخترم که همه زندگیمه ، من دلم میخواد این قائله جوری ختم بخیر بشه که اینده عسل لطمه نبینه، عسل از دختر من سه سال بزرگتره، خداشاهده که من الان احساس میکنم این مشکل برای ریتای خودم اتفاق افتاده. و تمام تلاشم اینه که جوری مسئله حل بشه که بنفع عسل باشه.وقتی به من گفت پدر و مادرش فوت شدندو با عمه ش زندگی میکرده و عمه ش هم که به رحمت خدا رفته بی کس شده همونجا من بهش گفتم تو جای دختر منی و روی حمایت من همیشه حساب کن.
حرفهای شهرام خاله مهناز را به فکر فروبرد.
شهرام کمی مکث کردو گفت
_ مطمئن باشید من از این وحشی گری فرهاد نمی گذرم و حتما تنبیهش میکنم.
مهناز گفت
_ الان کجاست؟ بهش زنگ بزن بگو بیا اینجا ما کلامی حرف نمیزنیم خودش توضیح بده.
_اون توضیحی نداره که بده ، سراسر کارش اشتباهه خیلی عذر میخوام شکد اضافه خورده، غلط کرده، مگر دستم بهش نرسه دیشب عسل و فرهاد مهمان ما بودند،از صبح تا ظهر که من و فرهادبا هم بودیم مدام در گوشش گفتم هوای عسل و داشته باش، ناراحتش نکن، عسل بی گناهه، فرهاد تو در قبال عسل مسئولی، تو باعثی که اون الان اینجاست،و یه عالمه حرف دیگه الان اگر ببینمش بهش میگم مرد حسابی من اینهمه نصیحتت کردم این شد؟
خاله مهناز اهی کشیدوگفت
_ من عسل و میبرم ، شما و خانمتون ادم های با شخصیتی هستید ، من به احترام حرف شما عجولانه تصمیم نمیگیرم. شهرام موبایلش را دراوردوشماره مهناز را ذخیره کرد
#پارت40
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
روی صندلی عقب ماشین کنار یاسمن و خاله مهناز نشستم،یاشار و یاسمن مدام برای فرهاد خط و نشان میکشیدند اما مهناز ساکت بود. یاسر گفت
_مامان چرا حرف نمیزنی؟
_دارم فکر میکنم.
_به چی؟
_به اینکه باید چیکار کنم؟
یاشار با تعجب گفت
_واقعا نمیدونی باید چیکارکنی؟ فردا میریم دادسرا شکایت میکنیم بعد هم پزشکی قانونی اینهمه کتک خورده این بچه.
یاسمن ادامه داد
_تجاوز میدونید جرمش چقدر سنگینه؟
یاسر گفت
_ از بهجت خان هم باید شکایات بشه.
در پی سکوت چند لحظه ایی اش گفت _مثل موش ترسید و در رفت اگر مونده بود سرجاش حالیش میکردم لااقل چند تا چک و لگدش میزدم دلم خنک میشد.
یاسمن ادامه داد از کجا فرار کرد ما که جلو در بودیم
_از پشت باغش رفته بود
یاشار هیجانی گفت
_یاسر بریم جلو درش وایسیم بلاخره که میاد بره خونش همونجا بگیریم بزنیمش
مهناز کمی صدایش را بالا بردو گفت
_ساکت شید، بی عقل های بی فکر
سپس نگاهی به عسل انداخت غرق در خواب بود ارام گفت
_ما زورمون به اونها نمیرسه
یاشارکه انگار به غرورش برخورده بود گفت
_ چرا؟
مهناز اهی کشید و ادامه داد
_شماها جوونید و خام. یاسر خانه زندگیشونو دیدی؟
یاسر سرمثبت تکان داد و گفت
_خیلی لاکچری بود
_با اینها شکایت راه به جایی نمیبره ، یه دادخواست بدیم از زمین و زمان وکیل پایه یک اوار میشه رو دادخواستمون
یاشار پوفی کردو گفت
_مادر من ! اشتباه میکنی حق کاملا با این دخترس
مهناز سر تاسفی تکان دادو گفت
_حق به چه درد این دختر میخوره؟
وقتی میگم جوونید و خام بی ربط نمیگم . اصلا فکر کنید ماکار و زندگی خودمونو گذاشتیم کنار یکی دو سال دنبال شکایت رفتیم و اون پسررو محکوم کردیم ، شماها فکر کنید اعدامش کردند.
سپس روبه یاسمن گفت
_ یک هفته گل جان و ببر خونت نگهش دار .
سرش را گرداندو رو به یاسر ادامه داد _دوماه دیگه تو نسرین میرید سر خونه زندگیتون با زنت صحبت کن یک هفته هم پیش تو بمونه.دوهفته باقی مونده را هم من یاشار و باباتونو توی خونه معذب میکنم نگهش میدارم.خوبه؟
همه ساکت شدند یاسمن با لبخند گفت
_بعد اینکه محکومیت پسره را گرفتیم میفرستیمش بره خونه عمه ش
مهناز پوزخندی زدو گفت
_تک وتنها یه دختر که ،چه عرض کنم.....یه خانم هفده ساله ، مثل قرص ماه، بره توی یه خونه تنها زندگی کنه ، ببینم مگه کتایون که مرد گلجان اونجا نموند ، امنیت داشت؟یه پیر مرد هاف هافوی شصت ساله به خودش اجازه داده اینو بگیره .این نتیجه تنها موندن تو خونه کتایونه
همه به فکر فرو رفتند یاشار با کنایه گفت _خوب زنگ بزن بگو این فرهاده بیاد برش گردونه به کشتار گاه خودش
دارم فکر میکنم، باید یه راه بهتر پیداکنم.
درسکوت به خانه رسیدند .
از زبان گل جان
وارد اپارتمان شدیم با زور و سختی پله هارا بالا رفتم خانه انها در طبقه دوم بود یاسر کلید انداخت و در راباز کردوارد خانه کوچکشان شدم
یک دست کاناپه قهوه ایی مقابلم بود رویش نشستم و به اطرافم نگاه کردم یاشارو یاسر به تک اتاق خواب رفتند ودر رابستند یاسمن برایم یک لیوان شربت اورد مهناز گفت
_تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده
نفسی کشیدمو با خجالت توأم با سربار بودن برسر این خانواده گفتم
.
عمه م چند ماه بود مریض احوال بود و من ازش نگه داری میکردم
اشک از چشمانم سرازیر شد دستمالی برداشتم اشک هایم را پاک کردم وگفتم داشت میمرد ننه طوبا بالا سرش بود سفارش منو به ننه طوبا کردو بعد هم گفت مهناز بهترین دوست منه اگر جایی گیر کردی ازش کمک بخواه یه مقدار پول برام گذاشته بود بانک.....
مهناز میان کلام او پرید و گفت
_ چقدر ؟
همه زمینهاشو فروخت نصفشو خرج خودش کرد، یه مقدارشو داد به همون خیریه ایی که بچه های بی سرپرست نگه داری میکردند دویست ملیون هم ریخت به حساب من که باهاش زندگی کنم
سکوت خانه را گرفت ادامه دادم
_خونشم زد به نامم و مرد .
هق هق گریه م بلند شدو گفت
_عمه کتی مثل مادر من بود ، خیلی دوسش داشتم.
تاچند روز ننه طوبا شبها پیشم میخوابید که یه روز صبح دیدم در میزنند درو باز کردم دیدم ارباب بهجته اومدتو خونه و به من گفت میخواد منو ببره خانم خونش بکنه، میخواد منو ببره ملکه کنه ، میگفت میبرمت خونه م توبشی خانم این شهر هرچی گفتم نه من نمیام حرف خودشو میزد بعد هم کیانوش پسرش اومد تو خونه و منو به زور بردند خونه خودشون
گلجان ساکت شدو غرق در افکارش شد.
وارد خانه ارباب که شدم اسفند و سازو دهل اماده بود
#پارت41
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از ماشین پیاده م کردند خان پارچه سفیدی روی سرم انداخت تا اشکهایم را کسی نبیند .جلوی امارت که رسیدیم ارام روبندم را کنار زدم که باچهره عصبی و سراسرخشم خاتون همسر ارباب مواجه شدم. ازنگاهش ترسیدم خاتون روبرگرداند و خواست برود که ارباب در حالی که صدایش را میکشید گفت _خاتون،
خاتون ایستاد
_عروس و ببر تو اتاقش
خاتون دست مرا محکم گرفت مرا به طبقه بالابرد در را باز کردو پرتم کرد داخل خودش هم وارد شدو گفت
_خوب گوشهاتو باز کن بچه جغله ، من شر اون مادر هرزتو هجده نوزده سال پیش از سر خودم باز کردم و انداختمش تو بغل نصرت ، اینقدرهم ننت بد یمن بود که نصرت جوون مرگ شد ، تو که واسه من عددی نیستی.
در باز شدو ارباب وارد شد بلند و باهمان لحن قبلی صدایش را میکشید و صحبت میکرد
_خاتون
_بله اقا
_این خانم اسمش چیه ؟
_گلجان
_نه دیگه نشد، این خانم اسمش چیه؟
_گلجانه دیگه اقا
ارباب به سمت او چرخید و گفت
_گل جان خانم، یه تار گندیده موش رو با کل هیکلت عوض نمیکنم. الان برو به همه بگو از این به بعد گلجان ، خانم این خونه و این روستاست.
خاتون با گریه گفت
_ دستت درد نکنه خوب جواب این همه سال زندگی کردنم رو دادی.
_هجده سال پیشش میخواستم مادرشو بگیرم نذاشتی
سپس قهقهه ایی زدو گفت
_ حالا دخترشو میگیرم . میخواستم بادوم بخورم حالا مغز بادوم میخورم.
خاتون اتاق را ترک کرد . با رفتن او ارباب نزدیکم شدو گفت
_ عروسکم برات بهترین عروسی رو میگیرم ، میبرمت شهر از سرتاپاتوبا طلا میپوشونم.
_تروخدا بزار من برم.
_بری؟ کاری میکنم همه حسرت بخورن کاش جای گل جان بودند.
از اتاق خارج شدو من را با گریه هایم تنها گذاشت
لحظاتی بعد برخاستم و از اتاقم خارج شدم به دستشویی رفتم صورتم راشستم و خواستم به اتاقم بروم که پچ پچ صدایی مرا به سمت خود کشاند صدای ننه طوبا بود
_والا بخدا نمیشه.
_اگر این حرفت جایی درز کنه پوستتو میکنم پیرزن
_اخه اقا، بلاخره خدایی هست ، ایینی هست، مگه تو مسلمون نیستی ؟ مگه تو واسه امام حسین غذا نمیدی؟ این ازدواج حرومه
_حروم نیست
_هیچ کس ندونه ،خودت که میدونی، تو گلاب وصیغه کرده بودی، الان دخترش حکم دختر خوندتو داره .
_این چرت و پرتها رو جای دیگه نگی ها
ارباب از خر شیطون بیا پایین، به خدا گناه داره ، گناهش سنگینه.
_خوب گوشهاتو باز کن طوبا اگر این حرف زمزمه بشه واسه این زن زولکهای ده، از چشم تو میبینم ، اگر خدا هم بیاد پایین بگه اینو نگیر ،من خدارو پس میزنم میگیرمش .
_استغفرالله چرا کفر میگی ارباب، سنی ازت گذشته
ارباب با فریاد گفت
_ برو بیرون
دوان دوان به اتاقم برگشتم و در را بستم
_یعنی مادر من یه زمان صیغه ارباب بوده؟عمه هیچ وقت از مادرم حرفی نمیزد حتی یک عکس هم از او نشانم نمیداد
#پارت42
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم
_ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم .....
باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم.
ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت
_تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن.
_اخه ارباب والا بخدا ......
_خفه شو
سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم.
صدای ننه طوبا میامد
_بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه.
_تو دخالت نکن
ننه طوبا با اشک و گریه گفت
_خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه.
_نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟
_بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم.
باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم
_توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد.
از پله ها بالا امدو گفت
_ گلجان بیا اینجا .
حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم
اخمی کردو گفت
_این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور .
_چشم خانم
دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت
_این جا چه خبره؟
خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه
_نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون
از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم
_ خودم تمیز میکنم
_بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه.
دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت
_تمیز کن
خاتون متعجب گفت
_ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟
_اره تو تمیز کن
_میدم به یکی از خدمه
_نه خودت تمیز کن
_خاتون بغض کردو گفت
بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟
سپس رو به من گفت
_ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه .......
ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت
_ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه.
وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت
#پارت43
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم در خانه ارباب همهمه بود پنجره را بازکردم نگاهی به داخل حیاط انداختم ماشین سفیدرنگ خیلی قشنگی داخل حیاط بود،
فهمیدم مهمان ارباب امده باید میرفتم و از ننه طوبا سوال میکردم که جریان از چه قرار است.
از اتاقم که خارج شدم اقای قدبلندو چهار شانه ایی که موهای مشکی رنگش را رو به بالا زده بود مشغول صحبت با موبایلش بود. نگاهش کردم اما او سرش پایین بود، و با تلفن صحبت میکرد بلیز سفید و شلوار مشکی پوشیده بود در نظرم خیلی جذاب می امد.
ارباب از اتاقش خارج شدو گفت
_فرهاد جان بیا عمو
گوشی را کنار گرفت وگفت
_چشم عموجان الان میام
لحظاتی بعد به سمت اتاق عمو حرکت کرد و از مقابل من رد شد گویا اصلا مرا ندید ، به سمت مطبخ رفتم ، کسی را نمیشناختم ،
ننه طوبا مدتی در خانه عمه کتی کار میکرد، کمی با چشمانم بدنبال ش گشتم اما نبود ، خاتون وارد مطبخ شدو گفت
نهار رو اماده کنید
_ دیر نشه ها
سپس رو به من گفت
_شما اینجا چیکار دارید؟
کمی هول شدم و گفتم
_ هیچی
_ارباب دستور دادند شما کار نکنی خانم
سپس پوزخندی زدو گفت
_دنبالم بیا
به دنبال او روان شدم با دیدن کیانوش مکثی کردو گفت
_ گلجان برو تو اتاقت کارت دارم ، صبر کن تا بیام .
قلبم بی اختیار تند میتپید از سوراخ در کیانوش پسر کوچک ارباب و خاتون را میدیدم که نجوا میکنند اما صدایی نمیشنیدم
کیانوش دستی به موهایش کشید لبش را گزید و سرش را به علامت تایید تکان میداد.لحظاتی گذشت کیانوش رفت و خاتون نزدیک اتاقم شد از در فاصله گرفتم وارد اتاقم شدو گفت
_شنیدم تو خیلی با سلیقه ایی
چشمانم گردشدو گفتم
_من؟
_اره تو میخوام میز نهار امروز به سلیقه تو چیده بشه، به سیاه و سفید دست نزن فقط امر کن میسپرم دو تا خدمتکار همه کارهارو بکنند . الان برات لباس مرتب میارم.
لحظاتی بعد با بلیزو دامن سفیدو یک سارافن قرمز و روسری سفید وارد اتاقم شد.لباسهایم را عوض کردم.
سرمیز نهار رفتم ان اقای جوان در اتاق بود. کیانوش در گوشش زمزمه میکرد
#پارت350
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با کنجکاوی گفتم
چطوری؟
یکی از اشناها زنگ زد گفت یه مورد رضایت گرفتن داریم. من رد کردم. از اینکار بدم میاد.
یعنی چی رضایت گرفتن؟
کسی که شاکی خصوصی داره. به هردری زده رضایت بگیره ولی نتونسته میاد میگه برو رضایت شاکی منو با ایجاد رعب و وحشت بگیر پول خوبی هم میده . من قبول نمیکنم. از اینکار بدم میاد . پولش حرومه. من ورزشکارم چهارنفر منو میشناسن. اینکار خیلی برام زشته . در شان من نیست.
من گفتم نه و ردش کردم هی اومد اصرار کرد که یه ادم بی کس و کار افتاده گوشه زندان اینقدر گفت و گفت تا من و از رو برد من گفتم باید خودم با طرف صحبت کنم. از زندان بهم زنگ زد یکم باهاش حرف زدم دیدم خیلی ادم بدبختیه. براش وکیل گرفتم سند گذاشتم ازادش کردم. پولی هم که اشناش داده بود رو چون خود مصطفی بهم گفته بود اون پول حاصل زحمت کار کردنم از بچگیمه گذاشتم تو حسابم و بهش دست نزدم.
پدرو مادرشون مرده بودن این دوتا خواهر برادر و کی نگه داشته؟
همسایه . همونی که اومد از من خواست برم رضایت بگیرم.
یعنی این دونفر تو خونه همسایه زندگی میکردند
خانه داشتند چون کوچیک بودن اون هواشونو داشته خواهرش شش ساله بوده مصطفی ده ساله .
با دلسوزی گفتم
اخی چقدر سختی کشیدن .
وقتی ازاد شد جایی نداشت بره خونه رو فروخته بودن سهم خواهرشو داده بود جهیزیه خریده بود و سهم خودشم با پولهایی که جمع کرده بود تو حساب من بود . اوردمش تو خونه خودم یکی. دوروز که موند و شناختمش دیدم خیلی ادم خوبیه .
چرا زندان بود؟
خواهرش ناراحتی قلبی داشته یکبار که با شوهرش دعواش میشه. شوهرش مواد فروشی میکرده . ادم خوبی هم نبود خواهرش حالش بد میشه زنگ میزنه به مصطفی . مصطفی خواهرشو میبره بیمارستان تو راه بهش میگه من با شوهرم دعوام شده بود. تو بیمارستان هم سکته میکنه و میمیره . مصطفی همونجا به پلیس میگه اما دعوا زبونی بوده اثاری از ضرب و شتم رو بدن خواهرش نبوده. مصطفی واسه این حرف شاهد هم نداشته چون خواهرش از قبل هم ناراحتی قلبی داشته دامادشون تبرعه میشه . مصطفی هم میره سراغش و یارو رو با چاقو به سرحد مرگ میزنه . اونم وکیل میگیره و از مصطفی شکایت میکنه. یه مبلغ نجومی دیه براش میبرن.
خوب با اون پولها دیه رو میداده
سرو صورت دامادشون و ترکونده بود. کلا دیه زیبایی بهش خورده بود. اون خیلی پول میخواست میگفت پول وکیلی که گرفتم و باید بدی. پول بیمارستان خصوصی ایی که یک ماه بستری بودم. چهارتاعمل که روش انجام داده بودن بعلاوه دیه ش.
چیکارش کردید؟
یکی رو فرستادم با خواهش و تمنا حلش کنه دیدم نه اون کوتاه بیا نیست. میدونست مصطفی اون پول و نداره بده میخواست مصطفی رو اذیت کنه مصطفی هم میگفت من اینقدر ازش کینه دارم که میکشمش
چیکارش کردید؟
ضربه ایی به شیشه زد . امیر شیشه را پایین دادو گفت
دستت درد نکنه
ابمیوه هارا گرفت شیشه را بالا داد و یکی را به طرفم گرفت . ابمیوه خودش را سرکشیدو گفت
رفتیم چشم و گوش بسته اوردیمش . مصطفی رو فرستادم بره یه رستورانی که دوربین مداربسته داشت شامشو بخوره. اول نقره داغش کردم. بعد دادم بچه ها تا اونجا که میخورد زدنش و گفتم میری رضایت میدی والا اینبار میکشمت .
شکایت نکرد؟